eitaa logo
☽ آرکامَـہ ☾
44 دنبال‌کننده
13 عکس
3 ویدیو
2 فایل
✦هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِيَاءً وَالْقَمَرَ نُورًا✦ ◉به دژ سرزمین ماه خوش آمدید.🏰🌒✨ ◉هشدار: هنگام چیدن ستاره‌ها، مراقب لبه‌ی تیزشان باشید.🌠
مشاهده در ایتا
دانلود
✦این عزیز گوژِنگ(زیتر چینی) یکی از نمادهای اساسی چین. با تار و پود افسانه‌ها و تاریخ این کشور بد جور گره خورده. یکم شبیه ساز قانون خودمونه اما با دستگاه صوتی خیلی متفاوت. این ساز حتی توی مکتب تائوئیسم هم حسابی مهمه. معتقدن روی روح و انرژی "چی" تاثیر مستقیم داره. @archamah
✦به قول علی شهابی: این نمکدان خدا جنس عجیبی دارد هر چقدر می‌شکنیم باز نمک ها دارد … ما که هر سال سر سفرهٔ این مهمونی زدیم نمکدون‌ها رو شکستیم، اما "یارفیق" شما باز ما رو راه دادی. الحمدالله
☽ آرکامَـہ ☾
✦اگر هم‌کلاسی‌های مدرسه این روزهای من را می‌دیدند، احتمالا دچار ریزش موی شدید می‌شدند. پُخ خاصی نشده‌‌ام اما تغییرم عجیب است. تمام طول تحصیل در مدرسه، از همان سال اول دبستان تا اخرش، از وجود داشتنم خجالت کشیدم. بچه‌های خوش‌پوش و خوش‌رفتار مدرسه را نگاه میکردم و یواشکی تقلید میکردم. فایده نداشت. از ان بچه‌های نچسب و دوس‌نداشتنی بودم که وقتی به اَبروی بالای چشمش اشاره میشد پقی زیر گریه میزد. یکبار سال نهم جواب طعنه‌های یک نفر را با جمله‌ی"با تو حرف نمیزنم که" دادم. کم مانده بود بقیه ایستاده برایم دست بزنند. اولین بار بود عرضه‌ی دفاع کردن از خودم را نشان میدادم. هرچند یک نیمچه جمله بود و همان بار اول اخرم شد. یادم است بعد از به زبان اوردنش گریه نکردم اما تا ده دقیقه بعدش می‌لرزیدم. سال‌های اخر را ردیف اخر، سمت راست و کنار دیوار گذراندم. کلاه گشاد کاپشن تمام مدت روی سرم بود. گوشه‌ی کتاب‌هایم را خط خطی میکردم و همین. تق و توق دیوارها از من بیشتر بود. حالا همان ادم کله‌ی صبح برای ضبط ویدیوکست به استودیو می‌رود. جلوی چند دوربین می‌نشیند و پشت میکروفن گپ و گفت میکند. همان ادم فیلمنامه‌ی کمیک ارائه میدهد. همان ادم یک سال و نیم داستان‌های پر چاله‌اش را دست استادیارهای مختلف میسپارد تا نقد شود. همان ادم عضو شلوغ‌ترین گروه‌هاست و همان ادم با یک دعوت نامه توی دستش پشت دروازه‌های دژ مبنا(باشگاه) منتظر ایستاده. ✦این روزهای اخر سال را انگار سوار ترن‌هوایی هستم. همه چیز سریع و هیجان انگیز است. انقدر گشاد میخندم که پوست صورتم میسوزد و فکم درد میگیرد. خنده‌هایم واقعیست اما همزمان یکی روده‌هایم را بافت افریقایی میزند. میدانم وسط یک امتحان بزرگ ایستاده‌ام. هم توانایی و هم جنبه‌ی نداشته‌ام بدجور زیر ذره‌بین الله است. از همینجا فریاد میزنم نیازمند دعا هستم. و باز داد میکشم: یا رفیق شکرت... من همان بی‌عرضه‌ی همیشگی هستم و شما همان مهربان با لطف بی‌نهایت همیشگی. @archamah
✦بیا دوباره پاک کن ز جاده‌ها غبار را ✦به عاشقان نوید ده رسیدن بهار را ! ✦تمام لحظه‌های من فدای یک نگاه تو ✦‌بیا و پاک کن ز دل حدیث انتظار را ! لحظهٔ تحویل سال در تمنای شاه‌نور @archamah
✦مغزم خودش را گوشه‌ی جمجمه چماله کرده و باورش نمیشود. انگار پی‌رنگ یک سریال ترسناک را از سایت میخوانم. از ان پی‌رنگ‌ها که وقتی خواندنش تمام شد تصمیم میگیری هیچوقت سریال را شروع نکنی. از ان‌ها که اخرش آخیش غلیظی می‌گویی و همزمان با گوش کردن به صدای بلند قلبت خدا را شکر میکنی که ساخته‌ی ذهن تاریک نویسنده بود نه بیشتر. نه چشم‌هایم پر اشک می‌شود نه بغض میکنم. فقط به جای نامعلومی زل‌زل خیره می‌شوم و ناخن‌هایم را روی پوست فشار میدهم. مغزم هنوز باورش نشده و دعا می‌کنم همه‌ی خبر یک دروغ بزرگ باشد. این را نوشتم که بگویم: بیایید باهم تصمیم مشترک و بزرگی بگیریم. دیگر به بچه‌هایمان دروغ نگوییم. هیولاها وجود دارند. شاید توی کمد یا زیر تخت نه؛ اما چند سرزمین ان‌طرف‌تر روی سر مردم مظلومی اوار شده‌اند. خون می‌خورند. خون می‌ریزند. بیایید دیگر دروغ نگوییم؛ هیولاها وجود دارند... 💔 @archamah
✦بسیار کلنجار رفت، با مرغابی ها و بعد با میخ در.. هرکدام که میپرسیدند [ چرا؟ ] آرام میگفت [ دلتنگِ فاطمه‌ام ] .. ✦اَللّهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ التماس دعا.. @fajjr_ir @archamah
✦الان بزرگترین خواسته‌ی این جهانی‌ام حس پا کردن توی کفش‌های شما را میدهد. کفش‌ها به پایم زار میزنند. بدتر از پاشنه بلند مامان، وقتی پاهای چهار ساله‌ام تویش گم میشد. حتی بیشتر که فکر میکنم مثل لی‌لی‌پوتی هستم که توی یک لنگه از کفش‌های شما میتواند برای خودش خانه‌ای ویلایی بسازد. هر چه باشد شما کاربلدترین نویسنده‌ای هستین که جهان به خودش دیده. چه شخصیت‌هایی، چه کشمکش‌هایی، چه نقاط عدم تعادل و دوراهی‌هایی. جهان‌سازی؟ محشر، درجه یک و پر جزئیات. دروغ چرا الگوی من در این مسیر نویسندگی فقط و فقط خودتان هستید. هنوز هم ارزو دارم یک روز ببینمتان. دوست دارم بغلتان کنم. ساعت‌ها حرف بزنم و با گریه جمله‌ی "اخه چرا انقدر قشنگی شما" را تکرار کنم. بگویم کودکانه دوستتان دارم. کاغذ و پیراهن و پیشانی جواب نمیدهد؛ دلم میخواهد قلبم را با جوهر سفید امضا کنید. زیرش با خط فرا انسانی بنویسید: برای مخلوق ضعیف و کوچکم... امشب تمام طول دعا سعی کردم مورد علاقه‌ترین نام شما برای خودم را کشف کنم. همان که هر بار با ان صدایتان بزنم تا دهانم مزه‌ی چای نبات بگیرد. دهانم شیرین شود و دلم گرم. هر چه بیشتر خواندم و گشتم انتخاب سخت‌تر شد. اسم‌ها کف دهانم خیس میخورد و همه‌‌اش مزه‌ی عسل میداد. نتوانستم انتخاب کنم. نشد. در اخر فقط یک سوال ته ذهنم ماند: اخه چرا انقدر قشنگی شما...؟ @archamah
✦وقت پرواز آسمان شده بود گوئیا آخر جهان شده بود ✦کعبه می رفت در دل محراب لحظه‌ی گریه‌ی اذان شده بود ✦کوفه لبریز از مصیبت بود باد در کوچه نوحه خوان شده بود ✦شور افتاد در دل زینب (س) پی بابا دلش روان شده بود ✦در و دیوار التماسش کرد در و دیوار مهربان شده بود ✦شوق دیدار حضرت زهرا در نگاه علی عیان شده بود ✦خار در چشم و تیغ بین گلو زخم ،مهمان استخوان شده بود ✦سایه‌ای شوم پشت هر دیوار در کمین علی نهان شده بود ✦ناگهان آسمان ترک برداشت فرق خورشید خون فشان شده بود -سید حمیدرضا برقعی @archamah
✦این هدیه روز نیمه‌شعبان تهیه و روز قدس به دستم رسید. و منی که عاشق نشانه و نمادها هستم. :) ای یار گمنام، خودت با پای خودت بیا. خودتو تحویل بده. وگرنه شرلوک درونم میوفته دنبالت. (هرکی بوده میدونسته لواشک دوست دارم) @archamah
✦آنجا که همه چیز را گونی گونی سوزاندی؛ دقیقا همانجا را خوب میفهمم. انجا که نشسته یا شاید هم ایستاده اتش گرفتن خودِ قدیمت را تماشا کردی. وقتی شعله‌ها هر چیزی که بودی را خاکستر می‌کرد و دودش را به صورتت پس میداد. انجا را خوب میفهمم. اما از ان جلوتر را نمیدانم. بعدش چطور گذشت؟ چه‌طور شروع کردی؟ چطور تکان خوردی و جهان دورت را تکان دادی؟ اسمت تا همیشه ماند. مثل ستاره‌ای شدی که از سال‌های نوری ان‌طرف‌تر هم برقش چشم را میزند. یک ستاره‌ی سرخ. من اما هنوز همانجا همان نقطه نشسته‌ام. دو زانو رو به خاکستر خودم. گاهی چوبی برمیدارم و خاکستر را هم میزنم. مثل شن‌های لب ساحل اسمم را رویش می‌نویسم. بعد دوباره نگاهش می‌کنم. پوست‌های لبم را گاهی با دست، گاهی با دندان میکنم. بعد صبر می‌کنم یک پوست نو جایگزین شود، برای کندن دوباره. انگشت‌هایم را دو طرف پیشانی فشار میدهم و با خودم حرف میزنم. از ارزوهایم میگویم. بلند بلند. انگار یک دوربین نامرئی با مجری نامرئی‌تر جلویم باشد. انگار پرسیده باشد هدفت چیست؟ درختی که میخواهی بکاری و بعد بمیری، چه میوه‌ای دارد‌؟ و من با اب و تاب تعریف میکنم. تعریف میکنم و بعد پنیک میکنم. این اصطلاح فرنگی ان زمان بود؟ یا همان حمله‌ی استرسی صدایش میکردید؟ چیز مزخرفیست. بعد ذوق و هیجان، دستِ شلاق طورش را پس کله‌ی ادم میکوبد. انگار میگوید: بیدارشو، رویانباف. هیچ کوفتی نیستی، کوفت خاصی هم نخواهی شد. و من باز به خاکستر نگاه میکنم. پوست لبم را قورت میدهم و خاکستر را هم میزنم. کسی در این رویاها شریکم نیست. اطرافم را که نگاه میکنم، دریایی از سلاح‌های روی زمین مانده میبینم. اگر شجاعت یا مشوقش را داشتم همه را از زمین جمع میکردم و توی بغل میگرفتم. توان نداشته‌ام را صد برابر میکردم. با دو دست و صد سلاح میجنگیدم اما کیف می‌کردم. خدایمان هم میداند بدجور ذوق مسیر و مقصد را دارم اما از خلوتی راه و روشی که انتخاب کردم، پنیک... همان حمله‌ی استرسی یقه‌ام را گرفته. نمیدانم اگر جسمت هم هنوز مثل روحت زنده بود شانس دیدنت را داشتم یا نه. نمیدانم شانس گفتن ایده‌ها (تو بخوان حرف‌های گنده‌تر از دهان‌) را داشتم یا نه. اما ندیده برایم با رفیق مو نمیزنی. از بین تمام روح‌های همیشه زنده، تو را بیشتر از همه به خودم نزدیک حس میکنم. هرچند توهم است اما شاید بخاطر خودی باشد که خاکستر کردیم. چه خوب شد که از ان خاکستر مثل ققنوس بیرون امدی و گَرد پرهایت را روی هنر متعهد ایران‌مان ریختی. چه خوب است که هنوز بالای سرمان پرواز میکنی و نمی‌گذاری یادمان برود هنرمند متعهد یعنی چی. چه خوب که ذوقت برای هنر شعله میکشید و روحت مثل اسمت زلال بود... @archamah