eitaa logo
☽ آرکامَـہ ☾
43 دنبال‌کننده
13 عکس
3 ویدیو
2 فایل
✦هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِيَاءً وَالْقَمَرَ نُورًا✦ ◉به دژ سرزمین ماه خوش آمدید.🏰🌒✨ ◉هشدار: هنگام چیدن ستاره‌ها، مراقب لبه‌ی تیزشان باشید.🌠
مشاهده در ایتا
دانلود
✦بسته‌ای از تجربه زیست‌های مشترک وجود دارد که به صورت «by default» روی سیستم‌عامل ۹۸ درصد افراد مذهبی نصب شده. این بستۀ ویژه اما به بعضی از کاربران «دل در گرو مهر حسین‌ع» هنوز تعلق نگرفته. کسانی مثل من. منی که آن زیر، زیرِ انبوه استوری‌ها و پست‌ها دفن شدم. از پرچم و نخل و چفیه و اب‌های کوچک لیوانی که درش مثل ماست ور می‌اید، فقط تصویرش را توی بایگانی ذهن دارم. دلم می‌خواهد یه نامه برای تمام زائران و عازمان بنویسم. بنویسم بین قدم‌هایتان، دل‌های منتظر بعضی از کاربران، که بسته‌ هنوز به دستشان نرسیده (و انشالله که به زودی می‌رسد) را فراموش نکنید. این روزها ما به کسی نیاز داریم تا بغل‌مان کند و بگوید: بستۀ تو هم میاد، یکم دیگه صبر کن.... @archamah
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
✦حال خواب عصر رو دیدین چطوره؟! بیدار که میشی نمی‌دونی روز یا شب، اتاق خودته یا جای دیگه‌ست. بلند میشی، دو قدم تلوتلو می‌خوری و صاف میری توی دیوار. یا مثلا تا حالا با مشت زدن توی دماغتون؟! اولش چشمات سیاه میشه، انگار بدون هماهنگی چراغ رو خاموش کردن. بعد گوشات صوت میکشه. تا اینجا هیچ دردی رو حس نمی‌کنی وقتی که سرت گیج رفت و محکم خوردی زمین تازه انگار خورد شدن دماغت حس میشه؛ درد توی کل جمجمه می‌پیچه. الان حسی شبیه اینا دارم. البته این سومین بار توی ۱۴۰۳ که اینطوری میشم. شب تا صبح برزخ رو تجربه می‌کنم و همش منتظرم یه خبر بیاد تا بار روی قلبم سبک بشه. بعد یهو خبر میاد و با خودش شصت کیلو بار دیگه میاره می‌ذاره روی قبلی‌ها. اما در اخر...وسط تیر کشیدن‌های قفسه سینه میگم: الحمدلله کما هو اهله... جنگ تازه شروع شده و هیچ وقتی برای ناامید شدن و خسته شدن نداریم...وقتی طوفان میاد باید محکم بهم زنجیر بشیم و سرپا بمونیم تا خورشید طلوع کنه... انا لله و انا الیه راجعون... @archamah
۷ مهر ۱۴۰۳
✦شبیه خودم هل شده بود. البته این تصور من است. شاید فقط خسته بود. از نزدیک جوان‌تر از چیزی بود که توی جلسات انلاین حدس می‌زدم. زیاد می‌خندید. دبیر بخش را می‌گویم. شاید برای اینکه بیشتر از چیزی که بودم، مضطرب نشوم. وقتی به پله‌های ورودی رسیدم اعتماد به نفسم اسمان را سوراخ می‌کرد. وقتی نگهبان با کلافگی گفت اجازه بالا رفتن ندارم چون اسمم آفیش نشده، اعتماد به نفسم سوراخ شد. از همانجا کم‌ باد شدنش شروع شد. تا فرستادند پایین دنبالم و به طبقه مورد نظر رسیدم حجم زیادی از باد خالی شده بود. پوستۀ خالی اعتمادبه‌نفس جایی ترکید که یکی از همکاران جدید مجبور شد پنج‌بار با دست و زبان راهروی مورد نظر را نشانم بدهد و من عین پنج بار توی دیوار رفتم. بله بله مصاحبه خوبی شد. همه مثل کلوچه تازه از فر درآمده بودند؛ گرم و صمیمی. اما حال من بد بود. تا اخرهای شب هم بد ماند. یاد گیج بازی‌ها و پرت‌گویی‌هایم می‌افتادم. دلم می‌خواست خودم را با بالشت خفه کنم. امروز روز اول کار است. استرس تمام قد ایستاده؛ سرِ رودۀ کوچک را گرفته و از دهان و دماغم بیرون می‌کشد‌. به سوتی‌های ممکن فکر می‌کنم، به خراب‌کاری‌هایی که اصلا از من بعید نیست. به خودم قول دادم قبل از ورود به ساختمان دست به دامن خدا شوم. انقدر دعا بخوانم و ذکر بگویم که یک فرشته را اختصاصی مامور جلوگیری از گند‌کاری‌هایم کند. @archamah
۱۴ آبان ۱۴۰۳
✦ذهنم مکانیزم عجیبی داره. مثلا وقتی از چیزی یا کاری خیلی لذت می‌برم وجدانش درد می‌گیره. بعد تصمیم می‌گیره با نشخوار افکار منفی، اون لذت رو کوفتم کنه. مثلا از کار جدیدم خوشم میاد...خوش می‌گذره. با داستان جدیدی که دارم می‌نویسم حال کردم، به نظرم جذابه... حالا چی میشه؟! هیچی ذهن میاد وسط و میگه نه داره زیادی بهت خوش می‌گذره پس بذار خرابش کنم. انواع احتمالات منفی رو می‌ریزه توی کاسۀ سرم و کاری می‌کنه از خوشحال بودن پشیمون بشم. نتیجه میشه اینکه هر بار می‌خوام خوشحال باشم می‌ترسم نکنه دارم کار اشتباهی می‌کنم...:))) @archamah
۲۶ آبان ۱۴۰۳