eitaa logo
روناس
275 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
201 ویدیو
13 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای به لباسام ک ازش آب میچکید داشته باشم مستقیم رفتم آشپزخونه مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟ مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟ بدووو برو بیروووون به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم : چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟ یجوری نگام کرد و آماده بود چرت و پرت بگم و یچیزی برام پرت کنه که گفتم :سلامممم مامان:علیییککک،برووو فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد +فاااااااطمههههههههه _جانمممممممم +وایستا ببینم با تعجب نگاش میکردم اومد نزدیکم دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند یهو محکم زد تو صورتش چند لحظه ک گذشت تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده +صورتت چیشدهه؟؟ به مِن مِن افتادم و گفتم _ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟ چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟ نفسم حبس شد و برگشتم عقب با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه . واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام‌ وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟ اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم نشسته بودن سر میز یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه گفتم _بح بح مامان خانوم چه کردهه دلارو دیونه کردهه مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم تازه همچی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنی ؟ چیزی نگفتم مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟ بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ک صدای مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه خیره نگام کرد ک ادامه دادم _خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم یه چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت +خب دیدی که حق با من بود ؟ چیزایی ک من میگم محدودیت نیست اونارو میگم ک از این مشکلا پیش نیاد همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه روش و کرد سمت من و گفت +شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم : کاش تک فرزند نبودم. رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور میاد که با مامانم برم اینو اونور یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ... بہ قلمِ🖊 ــ🖊 💙و 💚 🌱ادامه دارد.... @ardakan_ronas
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !! این چه وضعشه ... من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن ولی خدایی صبرم حدی داره فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین ازین کار لذت میبردم همه محتویات کیفم خالی شد با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد . یه چهره کاملا عادی با قد متوسط . ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون . قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه. ولی اینجور آدما خیلی کمن . به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده . همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش ‌ تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود. با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد . موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم . کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا . چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد ‌. به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود. البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم. بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایم‌گرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم. با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!! همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف + بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟ تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانم‌نمیدن چ برسه به پزشکی. با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم +اخه تو نمیدونی کهههه غلط زدنام احمقانسسس! قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم +مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میذاری برم آزاد بخونم مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت _اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی . با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد. خودمو کنترل کردم و گفتم +بله خودم میشناسمشون ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم _مرسی یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون ذهنم‌بیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت! واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم. بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم ____________ با صدای در به خودم اومدم _بفرمایید بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم خیلی خشک گفت +نمیای برا شام؟ نگاش کردمو گفتم _نیام؟ روشو برگردوندو گف +میل خودته مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم _هنوز از دستم ناراحتین در اتاق و باز کرد و رفت بیرون +زودتر بیا غذا سرد میشه با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم _تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام دستمو از رو دستش برداشت و گف +باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین..... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🌱ادامه دارد...
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° شام و تو آرامش بیشتری خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟ وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد از مادرم پرسیدم : _مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟ _فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟ تو فکر فرو رفتم و گفتم _هیچی برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم خب حالا چ کنم ؟ بابامم ک غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادم‌نمی اوردن. ولی من باید میدیدمشون. وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی . مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود. متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبی داشت ‌ پرجذبه بود ولی خیلی مهربون در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم و دوباره تند رفتم تو اتاقم . یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت. پریدم رو تختم تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد __ +فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم . سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم. چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد. نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم. بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود. چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب . موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیم‌شدم‌ از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلی آروم‌و بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم. کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست ! ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🌱ادامه دارد.... @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍕 به صورت وحید نگاه کرد تا عکس‌العملش را ببیند. وحید مثل خنگ‌ها نگاهش می‌کرد. نمی‌دانست چرا امروز همه یک‌جور دیگر شده‌اند. خودش را کنار تلویزیون رنگی تصور کرد. چه‌قدر حال خشایار گرفته می‌شد وقتی می‌دید وحید تلویزیون خریده. پارسال که پدر خشایار با یک تلویزیون رنگی به محل آمد، همه صف کشیده بودند تا او را ببینند. خشایار هم با غرور کنار پدرش ایستاده بود و نمی‌گذاشت دست کسی به آن بخورد. تا آن موقع فقط تلویزیون سیاه و سفید دیده بود. به بهانهٔ کمک به دایی، از خانه بیرون می‌زد و چند ساعتی با تلویزیون مشغول می‌شد. وقتی روشنش می‌کرد، پنج دقیقه طول می‌کشید تا لامپش گرم شود و بتواند تصاویر را ببیند، اما حالا خشایار تا دستش را می‌گذاشت روی دکمهٔ خاموش روشن، تصاویر پشت سر هم ردیف می‌شدند؛ بدون این‌که برفک داشته باشد یا تصاویر مثل فرفره، تندتند بالا و پایین شوند. وحید دستش را دراز کرده بود تا در صندوقچهٔ تلویزیون را لمس کند. به نظرش سه‌برابر تلویزیون دایی بود. دستش که به در جعبهٔ جادو رسید، خشایار محکم به دستش کوبید. حسابی دردش آمد. همان‌جا قول داد که به زودی یک تلویزیون رنگی بخرد. خودش هم می‌دانست پولش را ندارند، اما از دهانش دررفته بود. نمی‌خواست کم بیاورد. خشایار هم به او خندیده و گفته بود: «به همین خیال باش!» حالا همان قمپزش داشت به واقعیت تبدیل می‌شد. کیفش کوک می‌شد وقتی چشم‌های گردشدهٔ خشایار را مجسم می‌کرد. مرد، خاکستر سیگار را در جاسیگاری خالی کرد، سرش را جلو آورد و گفت:  - مثل این‌که دوست نداری؟ وحید که هنوز در عالم خودش بود، از جا پرید: - چی آقا؟ نه آقا! یعنی بله آقا! مرد که از دستپاچگی وحید خنده‌اش گرفته بود با ناخن، نوک دماغ درازش را خاراند: - پس کارتو زود تموم کن تا به جایزه‌ت برسی. وحید که از فکرهای خودش کیفور بود، با ذوق و عجله گفت: - یه‌کم بهم فرصت بدین تا آماده‌ش کنم. نمی‌دانست بگوید همهٔ این‌ها کار احمد است یا نه. دلش نمی‌خواست این‌همه تعریف و تمجیدی که شنیده بود، دود شود و به هوا برود. به قول دایی، بنایی تو خون او بود و آن را از میرزامحمد به ارث برده بود. با این‌که سنش به نصف سن احمد هم نمی‌رسید، اما بیش‌تر وردست مش‌رحیم کار کرده بود و چم‌وخم کار را از او یاد گرفته بود. خودش را مستحق این احترام می‌دید. کمی این‌دست و آن‌دست کرد و گفت: - داداشم بهم یاد داد چه‌طوری آجر بسازم. اون الآن تهران داره درس میخونه، باید صبر کنم تا دوباره برگرده و دستورش رو برام بنویسه. البته بابام... @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _____ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بی‌زحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 .... @ardakan_ronas
📙رمان مذهبی 🌼 +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شده ؟ _نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان +میخای من نرم؟ _نه نه حتما برین +پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت با هول ولا گفتم _نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم . +باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار _چشم باباجون +کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت _چشم +مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه باباجون +پس خداحافظ خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم . کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین. به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم . سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم درو باز کردم و یه آقایی و دیدم . سلام کردم و گفتم _بابام فرستادتون؟ +سلام بله کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم ‌. نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم . می‌دویدم و تند تند خدا رو شکر میکردم . همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم . در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی. وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق . سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو خوندم ... ____ قلبم تند میزد . چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش. کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم ‌. با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ... به همونقدر اکتفا کردم. موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون ‌‌ از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام. درشو باز کردمو بهشون خیره شدم . دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم . یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم . همینجور میبستم ولی تمومی نداشت . بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت. بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم . همه ی موهامو ریختم تو شال . بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم ‌. کیف پول، قرآن ،آینه و... عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم.عطرم انداختم تو کوله ام اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم . رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم . به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم ....پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . _همینو کم داشتیم ‌با بی میلی تلفن و جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟( تو اینه برا خودم چش غره رفتم ‌) _بله مرسی . شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟ (از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد) _نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟ _دارم میرم جایی میترسم دیر شه ‌ میشه بعدا حرف بزنیم؟ +کجا میری؟بیام دنبالت؟ (ایندفعه محکم تر زدم تو سرم) _نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم . +چه زحمتی ‌ اتفاقا نزدیکتم . الان میام . تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده..دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم .از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم .از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم ‌.از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم .کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش .‌‌...تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش و بدم سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟+هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟_چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی!+خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگوگوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته... 🌱ادامه دارد @ardakan_ronas
پشتِ تمام آرزوهایت خدا ايستادہ ڪافيست بـہ حڪمتش ايمان داشتـہ باشے تا قسمتت سر راهت قرار ‌گیرد وی را بخوانيد تا شـما را اجابت ڪند شب بخیر🤚 @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️تصمیم‌گیری کنید!! ⭕️افراد دو دل و مردد دچار دلهره و اضطراب هستند. دو دلی و بی‌تصمیمی باعث می‌شود که مشکلات و نگرانی‌ها روی هم انباشته شوند. 💢تاریخ انسان بر اساس تصمیم‌گیری‌ها ساخته شده است. تصمیم‌گیری دقیقاً به معنی چشم‌پوشی آگاهانه از بعضی مزایا و ارزش‌ها برای به دست آوردن بعضی دیگر است. @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 .... @ardakan_ronas
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° چسبیدم به صندلیم از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت +آخییی خم شده بود که داشپورت و باز کنه داشت توش دنبال یه چیزی میگشت تو این فاصله بوی عطر خنکش باعث شد ی نفس عمیق بکشم از موهای لخت خیلی خوشم میومد ناخودآگاه جذبشون میشدم. بی هوا ی لبخند زدم و مثه گذشته ها دستم و گذاشتم تو موهاش و تکونشون دادم. از اینکه بخاطر لختیشون ب راحتی با یه فوت بالا و پایین میشد ذوق میکردم محکم فوتشون کردم و وقتی میومدن پایین میخندیدم یهو فهمیدم مصطفی چند ثانیست که ثابت مونده . خجالت کشیدم و صاف نشستم سرجام . ایندفعه بلند تر از قبل خندید . کیف پول چرمش و از داشپورت ورداشت و دوباره نشست رو صندلی. برگشت سمتم و به چشمام زل زد از برقی ک تو نگاهش بود ترسیدم . چیز بدی نبود ولی من دلم نمیخواست وقتی از احساسم بهش مطمئن نبودم اینو ببینم . نگاهم و ازش گرفتم از ماشین خارج شد و رفت بیرون مسیرش و با چشمام دنبال کردم در یه فست فودی و باز کردو رفت داخل ب ساعت نگاه کردم ۱۵ دیقه ای مونده بود تا شروع مراسم تقریبا ۳ دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین . گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد برای خوردنش . پرسیدم :این چیه ؟ داشت کتش و در میاورد وقتی در اورد و گذاشتش رو صندلیای عقب گفت +اگه گشنته بخورش . اگه نه ک نگه دار با خودت. گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون . ازش تشکر کردم که گفت +نوش جان یخورده ک از مسیر و گذروندیم دستش و برد سمت سیستم و یه اهنگ پلی کرد تقریبا شاد بود ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم شهادته خاموشش کن دوباره با همون لحن مهربونش گفت: شهادت فرداعه بابا +کی گفته فرداست؟ فاطمیه دو تا دهس الان دهه دومشه حداقل وقتی خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه. _سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسی میگیرن ک +اولا اینکه مردم مرجع رفتارای ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم دوما اینکه اصن اینا هیچی میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلی خوب میدونم خوشی هایی که وقت غمِ خدا باشه مونگار نیست و میشه بدبختی... دهنم کف کرده بود انقدر که تند حرف زدم مصطفی که دید دارم تلف میشم گفت :باشه بابا بااشهه غلط کردممم تسلیمم آروم باش عزیزم خودمم خندم گرفت از اینکه اینجوری حمله کردم بهش ... دیگه چیزی نگفتیم ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم ب مقصدمون باخوندن اسم مکان و مطمئن شدن ماشین و کنار خیابون پارک کرد و پیاده شدیم ... از ماشین پیاده شدم و کولمو انداختم دوشم. یه نگاه به مصطفی کردم و _توعم میای مگه؟ +نه ولی میام راهنماییت کنم بعدش باید برم جایی کار دارم . _اها باشه +مراسم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت _نه مزاحمت نمیشم اخم کرد و محکم تر گفت +جدی گفتم . دیر وقت نمیزارم تنها بری چپکی نگاش کردمو گفتم باشه ‌ بعد باهم راه افتادیم سمت قسمتی که خانوما نشسته بودن چون باید از وسط اقایون رد میشدیم مصطفی به من نزدیک تر شد. دیگه کاراش داشت آزارم میداد . یه خورده که رفتیم ازش خداحافظی کردم . اونم ازم جدا شد و رفت سمت ماشین. از رفتنش که مطمئن شدم حرکت کردم. یه ذره راه رفتم که دیدم یه سری پسرا تو خیابون رو به روی در ورودی هیئت حلقه زدن و باهم حرف میزنن وایستادم و چند بار این ور و اون ور و نگاه کردم . چشَم دنبال آشنا بود . میخواستم اون دونفرو پیدا کنم . هی سرمو میچرخوندم دونه دونه قیافه ها رو زیر نظر میگرفتم . تا یه دفعه قیافه آشنایی نظرمو جلب کرد. سریع زوم شدم روش. متوجه شدم همونیه که برام دستمال اورده بود . مشغول برانداز کردنشون بودم که یه نفر ازشون جدا شد چون نمیتونستم برم بین پسرا وقتی داش از سمت من رد میشد بهش گفتم _ببخشید سرشو انداخت پایین و گفت +بفرمایید امری داشتین؟ _میشه اون آقا رو صدا کنین ؟ +کدوم؟ دستمو بردم بالا و اونو نشونش دادم . دنبال دستمو گرفتو گفت +اها اونی که سوییشرت سبز تنشه ؟ _نه نه اون بغلیش‌ . چشاشو گرد کرد و با تعجب بم خیره شد . +حاج محمدو میگین ؟؟؟؟ پَکر نگاش کردم با اینکه اسمش و نمیتونسم جهت انگشت اشارشو که دنبال کردم گفتم _بله از همونجا داد زد +آقااا محمدددد !!! همه برگشتن سمتمون حاجیییی این خانوم (پوف زد زیر خنده)کارتون داره با این حرفش همه ی اونایی که داشتن باهم حرف میزدن خندیدن. برام عجیب بود که چی میتونه انقدر جالب و خنده دار باشه براشون... بہ قلمِ🖊 ــ🖊 💙و 💚 🌱ادامه دارد... @ardakan_ronas
🌙شب وآرامشی دیگر خداوند کنار توست و آماده برای شنیدن آرزوهایت را با عشق برایش تعریف کن شبتون معطر به عطر گـــل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 🔈یه خبر دارم براتون🔈 😱یه کانال عالی پراز استوری هاوعکس ها😱 😍مگه مثل این تا حالا دیدی 😍 🤩واییییییییییی🤩 😇کلی مطلب😇 😬الان حذف میکنما😬 😀کلی عکس ها و پروفایل های مذهبی پس آگه عضو کانال نشی ضرررررکردی میدونم که عضو میشی😉 🙃حتما عضو کانال شوید🙃 از دست ندید📅 🤩@Religiousa🤩
این پیام جهت تبلیغ است ممنونیم از صبوری شما
خوشبختی سه قانون دارد فراموش کردن تلخی های دیروز غنیمت شمردن شیرینی های امروز امیدواری به فرصت های فردا... عصرتون بخیر🌞🍁 @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° محسن صداش بلند شد : دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم! از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم‌ گفتم _اینو نگین چی دارین بگین محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد +داداش خوبی؟؟ رفت سمتش نگاش کردم. نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش. دوباره ادامه دادم _آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین . هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ... محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت +اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا. خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم +شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟ برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ... مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خببب جوابی نشنیدم‌؟؟؟ محسن :چیکارشی؟ مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟ محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و + همه کاره؟ جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا‌. محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت +محسننن کافیهه ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن محکم زدم رو صورتمو گفتم _تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم . شدت گریم بیشتر شد . مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد . +بگو چه غلطی کردین؟؟؟ دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟ مگه خودتون ناموس نداریین؟؟ ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه . سرشو کرد سمت مصطفی وگفت +هوی ببین خوشگل پسر!!! دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده اینجا هیئته حرمت داره!! نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت! صدای نفساش خیلی بلند بود. رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم تو چشام نگاه کرد گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام . کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد. بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم . یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد. محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش . +محمد ؟؟ محمد داداش حالت خوبه ؟؟ محمد ببینمت !! چرا اینطوری شدی داداشم؟؟ نگاه کن منو نفس عمیق بکش . زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود. حتی نمیتونست حرف بزنه یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف +میشه لطف کنید برید؟ دلم میخواست جیغ بکشم . محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه. از چشاش ترس میبارید کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و.. بیرون منتظر موندم که محسن داد زد +مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان حالش خوب نیست بعد رو ب محمد داد زد _اهههه محمددد!! تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!! دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون. از دور نگاشون میکردم سوار ی ماشین شدن محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق. بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد. ب رفتنشون نگاه کردم. خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد . زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم ‌و لای پالتوی محمد گذاشتم. کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم. بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد . نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم . دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود . رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم . مداح شروع کرد به خوندن... بہ قلمِ🖊 💙و
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° اون‌ پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گف +عه بچه هآ!!! زشته!! بی توجه بهش ب خندیدنشون ادامه دادن یخورده نزدیک تر شدم ببینم چی میگن همون پسره که از سمتم رد شده بود با خنده میگفت : +حاجی؟به حق چیزای ندیده و نشنیده. من فکرشم نمیکردم یه دختر اینجوری بیاد و بگه با شما کار داره... (مگه چجوری بودم؟ طاعون دارم مگه!! دلم خیلی گرفت.) هی بش تیکه مینداختن واز رفتاراش معلوم بود ک از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده . صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم سرشو انداخت سمت زمین و رفت. با تعجب ب رفتارش خیره موندم یعنی چی اینکارا؟ کجا گذاشت رفت؟ کلافه ایستادم همونجا ک ببینم کجا داره میره ... یخورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد . وقتی محمد دیدتش با همون ابروهای گره خورده محکم بازوشو گرفت و کشیدش این فضا دیگه آزارم میداد . چرا فرار میکردن ؟ بابا دو دیقه صب کنید من حرفمو بزنم برم! چرا بین اینهمه پسر نگهم میدارین . وقتی دیدم نیومدن مسیری و که رفته بودن دنبال کردم ب یه کوچه ی تقریبا خلوت رسیدم داشتم اطرافم و نگاه میکردم ببینم کجان ک متوجه صدایی شدم . اروم قدم برداشتم و رفتم سمت صدا وقتی واضح شد ایستادم . صدای محمد بود +برادر من آقا محسن آخه چرا همچین کاری کردی؟ مگهه نگفتم برامون شر میشه ! بفرماا دیدی دختره اومد دنبالمون؟ الان چیکار کنمم من ها؟ مگه بودی ببینی بچه ها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!! از حرفاش سر در نمیاوردم من باعث اینهمه خشمش شدم ؟؟ پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد +چرا بیخودی شلوغش میکنی بنده ی خدا که هنوز چیزی نگفت نمیدونی واسه چی اینجاس !! شاید مثه بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مارم یهویی دید !! بزار بریم ببینیم واسه چی اومده بعدشممم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره و تو اون وضعیت بریم ؟ خو هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم ک محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنیی ؟ یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد +پناه میبرم ب خدا از دستِ شیطان و قضاوت! اقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره. من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!! الان دیگه جایی ایستاده بودم ک قیافه هاشونو میدیدم نبضم تند میزد محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه محسن بوسش کرد و خیلی شیطون گفت +نگران نباش خدارو چ دیدی شاید سنگ خورده تو سرش! اینو گفت وبلند بلند خندید. چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجب من حرف میزدن ؟ محمد تا اینو شنید اطرافش دنبال چیزی گشت ک پرت کنه طرف محسن محسن گفت :عه عه عه باشه باباا شوخی کردم چرا جوش میاری حاجی واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس قرمز شدیی . محمد:بخدا محسن من موندم تو خلقت تو! محسن فقط خندید دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلو تر رفتم محسن پشتش ب من بود. محمد رو به روم بود،تا دهنش و وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد . از جاش تکون نخورد و سرشو انداخت پایین. جلوتر که رفتم محسنم منو دید . سلام کردم‌. محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم و داد . نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود ک هر وقت دیدمش سرش پایین بود دلم شکسته بودوچشام هوای گریه داشت. صدام و صاف کردم که محکم تر حرفم و بزنم _من واقعا نمیدونم شماها راجع ب دخترای هم شکل من چی فکر میکنین نمیدونم چجوری میتونید با دوتا بر خورد و یه نگاه ب تیپ و قیافه اینجور ماهارو قضاوت کنین شناخت زیادی ازتون نداشتم ولی امشب خیلی خوب شناختم جماعت هم ریختِ شما رو !!! چرا فکر میکنید فقط شما خوبین و همه بد!!چ گناهیی کردم که همچین برخورد زشتی دارید باهام ؟ خودتون خجالت نمیکشید ازاین رفتار؟ مگه دنبالتون کردم که فرار میکنید ؟ مطمئن باشید عاشق ریختتونم نشدم. ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!! دستام از عصبانیت میلرزید!! مات و مبهوت مونده بودن تو صدام بغض داشتم و تمام سعیمو کردم که کنترلش کنم . قدمای بلند ورداشتم سمت محمد تو فاصله خیلی کم باهاش ایستادم انگشت اشاره ام‌و گرفتم سمتش _دیگه هیچ وقت بخاطر اینکه افکار و عقاید بقیه باهاتون فرق داره اینطوری باهاش رفتار نکنین. از همون حضرت زهرایی که فکر میکنی فقط خودت میشناسیش میخوام خودش جوابت و بده! بغضم شکست و دوباره گریم گرفت... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ... @ardakan_ronas
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° محسن صداش بلند شد : دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم! از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم‌ گفتم _اینو نگین چی دارین بگین محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد +داداش خوبی؟؟ رفت سمتش نگاش کردم. نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش. دوباره ادامه دادم _آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین . هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ... محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت +اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا. خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم +شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟ برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ... مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خببب جوابی نشنیدم‌؟؟؟ محسن :چیکارشی؟ مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟ محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و + همه کاره؟ جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا‌. محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت +محسننن کافیهه ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن محکم زدم رو صورتمو گفتم _تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم . شدت گریم بیشتر شد . مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد . +بگو چه غلطی کردین؟؟؟ دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟ مگه خودتون ناموس نداریین؟؟ ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه . سرشو کرد سمت مصطفی وگفت +هوی ببین خوشگل پسر!!! دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده اینجا هیئته حرمت داره!! نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت! صدای نفساش خیلی بلند بود. رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم تو چشام نگاه کرد گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام . کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد. بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم . یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد. محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش . +محمد ؟؟ محمد داداش حالت خوبه ؟؟ محمد ببینمت !! چرا اینطوری شدی داداشم؟؟ نگاه کن منو نفس عمیق بکش . زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود. حتی نمیتونست حرف بزنه یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف +میشه لطف کنید برید؟ دلم میخواست جیغ بکشم . محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه. از چشاش ترس میبارید کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و.. بیرون منتظر موندم که محسن داد زد +مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان حالش خوب نیست بعد رو ب محمد داد زد _اهههه محمددد!! تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!! دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون. از دور نگاشون میکردم سوار ی ماشین شدن محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق. بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد. ب رفتنشون نگاه کردم. خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد . زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم ‌و لای پالتوی محمد گذاشتم. کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم. بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد . نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم . دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود . رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم . مداح شروع کرد به خوندن... بہ قلمِ🖊 💙و @ardakan_ronas
♥️در این دنیا ❤️دو چیز بهترینند ♥️زندگی کردن ازسرشوق ❤️و خندیدن از ته دل ♥️از صمیم قلب ❤️هر دو را برایتان از ♥️خـداوند مهربان خواستارم ❤️شبتون عاشقانه و زیبـا @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا