eitaa logo
روناس
273 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
202 ویدیو
13 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه. حالم خیلی بد بود. رفته بودم زیر دوش آب سرد. انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم. چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم. میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم. احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم. حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم با صدای ریحانه پلک زدم. حس میکردم یه غریبه تو خونمونه. ولی نمیتونستم دقیق شم. فقط به صداها گوش میکردم‌ . گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت‌. دلم نمیخواست چشامو باز کنم و جای خالیش رو ببینم‌ واسم عذاب بود نبودش! به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گف +ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان خودتو اذیت نکن دخترم‌ زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم‌ چه مهربون بود! آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد ادامه داد: +سرم داداشت هم دیگه اخراشه یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن مراقب باش که دستش کبود نشه چشامو باز کردم و به دستم نگاه کردم بهم سرم زده بودن حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت: +بفرمایید. داداشتم که بیدار شد ولوم صداشو کمتر کرد و مراقب باش زیادی بیتابی نکنه خیلی تنهاست! البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم ریحانه گفت +چشم خانوم چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم بی اراده گفتم: _آییی صورتم جمع شده بود اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم +من که گفتم مراقب باش وای ببین چیکار کرد؟ به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟ به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب‌ از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش آستینمو کی باز کرد ای بابا‌ بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم تازه متوجه حضورشون شده بودم بیشتر خجالت میکشیدم تکیه دادم به کمد که خانومه گفت +تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت: +ایشون مامان فاطمه جونن‌ خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت ولی بالاخره پاشدم و ایستادم _خواهش میکنم +خب ما دیگه رفع زحمت کنیم ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد بغلش کرد و با تمام وجود فشرد رو سرش و بوسید و گفت +دیگه نگم ها مراقب خودت و داداشت باش خیلی! ریحانه دوباره گریش گرفت دست کشیدرو چشماش و +الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باش رو کرد به منو: +خدانگهدار نتونستم جوابی بدم سخت سرمو تکون دادم‌ از اتاق بیرون رفت دوباره نشستم سر جام فاطمه هم ریحانه رو بوسید سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم‌ تو همون حالت بودم که گفت: _ان شالله غم آخرتون باشه خدانگهدار منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون‌ از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده بی خیالش شدم‌ نشستم و پیراهنم رو در اوردم ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل به هر زحمتی که شده بود گفتم _اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی بدون اینکه چیزی بگه در کمد و باز کرد و پیرهن و داد دستم‌ یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم‌ پیرهنمو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم‌ چقدر دلم تنگ بود برای بابا خودش راحت شده بود ازین دنیا ما رو ول کرده بود و رفت هعی چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا! کاش منم میرفتم‌پیششون دیگه بریدم ،خسته شدم از این همه درد و سختی کاش منم میبردن پیش خودشون! کل راه با بابا تو دلم حرف میزدم و بهونه میگرفتم دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن نمیخواستم ریحانه متوجه شه‌ صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم فاطمه نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد نمیتونستم ببینم داره نابود میشه برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد‌ .احساس خوبی داشتم کاش محمد زودتر خوب میشد کاش دوباره میخندید نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود‌ من واقعا دیوونه شده بودم علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده بہ قلمِ🖊 💙و @ardakan_ronas
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° نمیدونم چرا... واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم.... چند روز گذشته بود. دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم. از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن. مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود . از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم . کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو رو‌ی صفحه نبینم وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم . چشام رو بسته بودم و تمام‌حواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهم‌نزدیک شد تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت : +مصطفی است چرا جوابش و نمیدی؟؟؟ با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم چند ثانیه بعد اروم گفتم _سلام +سلام فاطمه خانم .چطوری؟ خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت فکر ‌کنم‌دلخور شده بود _خوبم شما خوبید؟ +صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟ پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده! سکوتم باعث شد خودش ادامه بده: +میخوام حرف بزنم باهات .از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون . با کف دستم زدم رو پیشونیم. سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم : _باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد. +حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟! راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم ؟ بگم یکی دیگه رو میخوام ؟ته نامردی نیست ؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم. قبول کردم باهاش برم بیرون تمام فکرم پیش محمد بود. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @ardakan_ronas
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° الان خوبه ؟کجاست؟چیکارمیکرد؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد ؟ تنهاست یا ریحانه پیششه؟ به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت: +فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار .سنگین و متین باش ،بی ادبی هم نکن . پوکر نگاش کردم و ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم . رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم پاهامو تو بغلم جمع کردم و به ساعت خیره موندم. داشتم تمرین میکردم با چه جمله ای بهش بگم چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم ؟ فرصت داشتم هنوز . رفتم مفاتیح و باز کردم و روبه قبله نشستم نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریم میگرفت نماز مغربم رو که خوندم شونه گرفتم و موهامو شونه زدم وبا گیره پشت سرم جمعشون کردم مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بود و پوشیدم شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم‌ شلوار لیم رو هم پوشیدم نگاهم به چادرم قفل بود مردد بودم بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفت و چادرم و سرم کردم جیب مانتوم بزرگ بود گوشیم و تو جیبم گذاشتم کمتر از همیشه عطر زدم برق اتاقم و خاموش کردم و رفتم بیرون. در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرم و رو صورتشون نبینم. یه لیوان آب ریختم ویه نفس خوردم استرس زیاد مانع آرامشم بود دلم برای خودم ومصطفی کباب بود اون دلش با من بود من دلم با محمد شایدم محمد دلش با یکی دیگه کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد ولی این قانون طبیعت بود! یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست کاش میتونستم کاری کنم واسه مصطفی کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم کفش مشکی تختم رو پوشیدم و رفتم بیرون مصطفی از ماشین پیاده شد پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت وچون پیراهنش باز بود مشخص بود شلوار کتان مشکی هم پاش بود ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود در ماشین روباز کردتابشینم نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم مثل خودم بهم جواب داد نشستم توماشین ماشین دور زد و نشست بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازوشیشه هارو آورد پایین برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالتیه یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود بادستگاه ور میرفت و تراک رویکی یکی عوض میکرد یه آهنگ شادگذاشت وسرعتش رو زیادکرد سرم رو ازپنجره بردم بیرون از برخوردبادباصورتم حس خوبی بهم دست میداد یه لبخند زدم وسعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم وبرگشتم سمتش با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر شه و بدبختیام یادم بیافته مصطفی عالی بود واقعا هیچی کم نداشت بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @ardakan_ronas
دو پارت هدیه از طرف ما عیدی نوروز به شما روناسی های عزیز😍❤️❤️ @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ| جوانان کتاب بخوانید من خیلی کتاب می‌خوانم ، دلم میخواهد شما جوانان واقعا کتاب بخوانید ... 1397/03/07 @badamschool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° یه محوطه سرسبز بود ک کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت خیلی رمانتیک بود دنبالش رفتیم و تو یکی از آلاچیقا که از همه دور تر و واطرافشم خلوت بود نشستیم تا نشستیم بدون اتلاف وقت شروع کرد به گفتن خاطرات بچگیمون از بلاهایی ک سرش آوردم میگفت +فاطمه یادته بچه که بودیم قرصا رو خالی میکردم و قایمشون میکردم و الکی میگفتم خوردمشون،بعد خودم و به مردن میزدم توهم باور میکردی و زار زار گریه میکردی؟ الهی بمیرم چقدر اذیتت کردم وایی یادته وقتی که میخواستیم از خیابون رد شیم میگفتم اگه زیگزاگی رد شی ماشینا نمیزنن بهت ؟توهم جدی میگرفتی اینارو میگفت و میخندید ادامه داد یادته داشتم از کنار جوب رد میشدم گریه میکردی و میگفتی میافتی تو جوب میمیری آخه کی افتاد تو جوب مرد من دومیش باشم انقدر گفت و گفت که دیگه نتونستم خنثی نگاش کنم و باهم زدیم زیر خنده +فاطمه،میشه الانم همونقدر دوستم داشته باشی جوابی ندادم با سفارش مصطفی برامون دوتا قهوه آوردن +تا قبل کنکورت هر زمان که چیزی گفتیم گفتی فعلا نمیشه و باید کنکور بدم وقتی کنکور دادی حالت بد شد گفتیم شاید واسه همین جواب زنگامو نمیدی الان که میبینم خداروشکر سالم و سرحالی میخوام بدونم چیشده که انقدر میپیچونیم تا الان اعتراضی نکردم یا اگه کردم به شوخی بود ولی الان میخوام برام دلیل بیاری و بهم جواب بدی،چون دیگه خسته شدم چرا جوابم و نمیدی چی شده که به من نمیگی؟ خودمو واسه این لحظه آماده کرده بودم ولی نمیدونم چرا انقدر هل شده بودم گلوم خشک شده بود نمیدونستم جمله هامو چجوری بسازم واسه اینکه از استرسم کم شه دستام و توهم گره کردم و به چشماش نگاه کردم صدام میلرزید ببین مصطفی نمیدونم چجوری بگم توخیلی خوبی .من خیلی دلم میخواست همچی یه جور دیگه ای بود تا مجبور نمیشدم امشب اینارو بهت بگم،من دوستت دارم مثه همیشه ،ولی برداشت تو اشتباهه علاقه من به تو مثه علاقه یه خواهر به برادر بزرگ ترشه! +به کسی علاقه داری چیزی نگفتم وفقط بهش نگاه کردم نگاهش اونقدر نافذ بود که نتونستم تاب بیارم و سرم و پایین انداختم نمیتونستم بگم میخواستم بگما ولی زبونم قفل میشد خواستم بحث و عوض کنم _ببین مصطفی ربطی ندا حرفم و قطع کرد و دوباره پرسید:کسی و دوست داری ابروهام گره خورد و سرم وپایین انداختم همین زمان خدمتکار غذاهایی که مصطفی سفارش داده بود و آورد تا آب و گذاشت لیوان وبرداشتم و پرش کردم ویه قلپ و به هزار زحمت قورت دادم یه پوزخند زد و گفت:دلم نمیخواست به تو بدبین باشم،ولی از اونجایی که تو این اواخر باپسری جز برادر دوستت ارتباط نداشتی از تعجب چشام چهارتا شد نگاهم افتاد به گردنش رگ گردنش متورم شده بود و صورتش سرخ بود از ترس زبونم بند اومد ترسیدم یه کلمه نا بجا بگم و محمد و واسه همیشه از دست بدم ترسم و که دید پوزخندش پر رنگ تر شد +چرا چیزی نمیگی؟؟چرا نمیگی دارم اشتباه میکنم برام عجیب بود، بدون اینکه چیزی بگم مصطفی همچی و فهمیده بود جوری دستش و مشت کرده بود که گفتم الان ناخناش دستش و پاره میکنه تو همون حالت بود وفقط چمشاش سرخ تر میشد با دیدن این حالش به خودم لعنت فرستادم نگام به اولین قطره اشکی بود که از چشمش چکید خیلی همچی خراب شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم با صدای لرزون گفتم مصطفی خوشبختی تو آرزوی منه، تو با من خوشبخت نمیشی +هییییس من نخوام تو برام دلسوزی کنی کیو باید ببینم +هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بتونی تا این حد بی رحم شی فاطمهه من دوستت داشتمم اینهمه سال دوستت داشتم خودت که بهتر میدونسی مگه چ بدی کردم در حقت؟؟ چرا زود تر نگفتی بهم چرا گذاشی الان که کلی برنامه چیدم ؟؟ فاطمه اون شبم بخاطر این پسره رفتی هیاتت کاش پاهام میشکست و همراهت نمیومدم چرا من الاغ نفهمیدم فاطمهه کی وقت کردی اینطوری شیی؟؟ تو موهاش دست کشید دیگه نتونستم بغضم و حفظ کنم صدای هق هقم سکوت نفس گیر بینمونو شکست هی تو دلم میگفتم کاش همچی جور دیگه ای بود صداش آروم شد و گفت:اون گفت چادر سرت کنی آخی چقدر خاطرش عزیزه برات کاش حداقل به در و دیوار زدن منو هم میدیدی کاش میدیدی چقدر حالم بد بود وقتایی که نبودی کاش حداقل یه بارحالم و میپرسیدی و برات میگفتم از چیزایی که هیچ وقت نگفتم و توهم نخواستی بشنوی من چی از اون پسره کم داشتم ؟ فاطمه بد کردی حس میکردم یه چیزی گذاشتن تو گلوم تانتونم خوب حرف بزنم نتونم دادبزنم نتونم بگم چقدر حالم بده نتونم بگم چطورشکستیم +گریه میکنی گریه چرا دلت سوخته برام چرا الان؟چرااین همه مدت دل از جنس سنگت به حال من نسوخت؟ خوشت میومدشاید خوشت میومد وقتی میدیدی دارم برات میمیرم خوشت میومدهی خوردم کنی و هی نازت و بکشم نه ؟؟ چرا ساکت شدی ؟بگو دیگه بازم بگو بہ قلمِ🖊 💙و
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° حس کردم رو خودش کنترلی نداره داشت از عصبانیت آتیش میگرفت لیوان آب و از دستم گرفت و رو سرش خالی کرد صدامون ‌توجه ادمای اطرافمونو جلب کرده بود مصطفی ای که یه روز یه حامی قوی بود الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی دفاع شده بود سرش و با دستاش گرفت چیزی از غرورش نمونده بود اولین بار بود صدای هق هق یه مرد و میشنیدم قلبم هزار تیکه شده بود دلم میخواست میتونستم برم کنار داداشم بشینم روموهای خیسش دست بکشم و بگم که همچی درست میشه! برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش مَنی وجود نداشت اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد دیگه جون داد و فریاد براش نمونده بود سکوت کرده بود یه سکوتی که تلخ تر از زهرمار بود کاش میزد تو گوشم و ساکت نمیشد! سکوتش از هرچیزی برام دردناک تر بود حق با مصطفی بود باید جلوی دلم رو میگرفتم نباید اینجوری میشد هرچی بود من باعثش بودم وبایدبخاطرش تاوان میدادم مصطفی برای زجر کش کردنم راه خوبی و انتخاب کرده بود شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلش و آروم کنه لبخند تلخی زد و جعبه ای و از جیبش در آورد آه پر دردی کشید و گفت خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی فشار درسا روت بود،یا هزار چیز دیگه و بهونه میکردی ومیگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی پدرم در اومد تا چیزی و برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد در جعبه رو باز کرد دلم میخواست همون لحظه بمیرم ! یه حلقه ظریف و نگین کاری تو جعبه میدرخشید حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم هرچی سعی کردم هوای اطرافم و جمع کنم و به ریه هام بکشم نمیشد فقط یه صدای بدی و تولید میکرد احساس شرمندگی میکردم سرم و پایین گرفتم نگام افتاد به غذای دست نخوردمون مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه چند دقیقه بعد با چندتا ظرف یه بار مصرف برگشت غذاها رو ریخت تو ظرف و گذاشتشون تو نایلون و منتظر به من نگاه کرد اومدم پایین و دنبالش رفتم نشستیم تو ماشین نایلون رو گذاشت رو پام و گفت: +رفتی خونه تا تهش و بخور حالت خوب نیست دوباره اشکای داغم چشمامو سوزوندنبا اینکه حال خودش داغون بود بازم حواسش به من بود دیگه چیزی نگفت و نگفتم دلم اتاقم و میخواست میخواستم پناه ببرم به تخت خوابم وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت خداحافظ یخورده نشستم در ماشین و باز کردم و آروم گفتم _ببخش منو میدونم توقع بیجاییه ولی چیزی برای ادامه جمله ام پیدا نکردم و با یه خداحافظ از ماشین دور شدم از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت سرم و انداختم پایین و در و باز کردم آرزو میکردم کسی رو نبینم خداروشکر ندیدم مستقیم رفتم تو اتاق و در و بستم سریع لباسام رو عوض کردم و نشستم کنج اتاقم عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام بخاطر خودم یه دلی و شکسته بودم اونجوری که باید نمی تونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم یاد پست محمد افتادم انقدر متنش و خونده بودم‌که حفظ شدم گفته بود شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند از بیرون همه چیز روبه راه است اما هر نفسی که میکشی دردی ست که میکشی همش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابم و رفت هرکاری کردم خوابم نبرد بہ قلمِ🖊 💙و 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی انسان در می‌یابد که اراده‌ی حق در کره‌ی زمین باید با دستان او محقّق شود، دیگر چگونه دست از تلاش بردارد؟ نه، يأس از جنود شیطان است و مؤمن هرگز دل به یأس نمیبازد گفتارمتنِ فیلمِ " پل" @ardakan_ronas
🌱مفاهیمِ کتاب رو زندگی کن🌱 اهمیت کتاب خوندن تو اینه که کتاب به بهبود کیفیت زندگیتون کمک کنه. پس سعی کن، مفاهیمی رو که فرا گرفتی، تو زندگیت هم بکار بگیری. تا میتونی به مفاهیم فکر کن و دنبال مصادیقش تو زندگیت باش👌 ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° هرکاری کردم خوابم نبرد تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد پتوم رو دور خودم پیچیدم استرس همه ی وجودم رو گرفته بود صداش هی واضح تر میشد یهو بلند داد زد: +غلط کرده! من دختر اینجوری تربیت نکردم در اتاقم با شدت باز شد دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم بابا که چشم های بازم رو دید به قیافه وحشت زده مامان خیره شد و گفت: +خواب بود نه؟ اومد سمتم بلند شدم‌و روبه روش ایستادم جدی بود. جدی تر از همیشه این بار چاشنی خشم هم به چهرش اضافه شده بود تا خواستم دهن باز کنم‌و بگم چیشده با شدت ضربه ای که تو صورتم فرود اومد به سمت چپ کشیده شدم‌. با بهت به چهره برافروخته ی بابا نگاه میکردم ناخوداگاه پرده اشک چشم هامو گرفت هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ های مامانم‌و میشنیدم که میگفت: +احمد ولش کن تو رو خدا. اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت: +مردم اسباب بازیتن مگه ؟زیادی بازی کردی باهاش دلت و زده ؟چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد ؟تازه فهمیدی دوستش نداری؟تا الان چه غلطی میکردی؟ روبه روش ایستادم و به چشماش خیره شدم ادامه داد: +اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم. ها؟؟ حرف بزن دیگه؟ چرا خفه خون گرفتی؟ چرا لال شدی؟ میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین، نخواستین صدامو بشنوین میخواستم دفاع کنم ولی با سکوت خودم و مجازات میکردم. حقم بود . هرچی بابام بهم گفت حقم بود نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم، حقم بود این همه حال بد حقم بود دوری و نبود محمد هم حقم بود وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد درک نشدن از طرف همه خیلی دردناک بود خیلی دردناک تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم. خیلی آزارن میداد . حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه! مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود. نمیدونم چطوری شبم صبح شد نماز صبح رو که خوندم ناخوداگاه از خستگی زیاد خوابم برد ___ حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت. و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم. با صدای زنگ تلفن ، چشم هامو باز کردم و به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم : _سلام با صدای گرفته و داغونی گفت : +سلام فاطمه جون خوبی؟ _فدات شم تو چطوری؟ +خوبم خداروشکر .میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف هم‌به بابا یه سر بزنیم. پنجشنبه اس دوست داری بیای باهامون ؟ _شما؟ +من و محمد با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسی و نداشتم که منو ببره. وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونمون منتظره. با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم‌. مسواک کردمو خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم بیخیال رفتم تو اتاقمو اروم در رو بستم‌ هنوز جای دستش رو صورتم بود. بی رحم بی درک. گوشم هنوزسوت میکشید. یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه روسری مشکی بستم. موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و چادرم هم سرم کرد‌م. اروم از پله ها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشم هام. ‌ +ازکی تا حالا چادر سرت میکنی؟ چشم ازش برداشتمو _مدت کوتاهیه! +چادر و شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه ی چندین و چندساله ی ما؟ خواستم جواب ندم ک دستمو کشید +کجا به سلامتی؟ _دوستم اومده دنبالم میخوایم باهم بریم بیرون +از کی اجازه گرفتی؟ به جورابام زل زد‌م و چیزی نگفتم. +ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟ این دوستت بهت یاد داده؟ از کی تاحالا انقد پست فطرت شدی؟ داد زد : +از کی تا حالا بی صاحاب شدی ک ب خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟ مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت: +احمد جان خواهش میکنم‌. بسه اقا. بابا بیشتر داد زد: +تو دخالت نکن همینه دیگه. بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه‌ دختره ی بی چشم و روی بی خانواده ببین چجوری آبروریزی کرده. به این فکر نکردی ک من چجوری باید سرم رو پیش رضا بلند کنم؟ بی نمک! بہ قلمِ🖊 💙و 💚
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب جوری ک چادرم از سرم در اومد. ادامه داد +حق نداری جایی بری! دیگه نمیتونستم تحمل کنم. تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم‌ خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم . دلم می‌خواست جیغ بزنم از غربتم. چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟ چرا همه بی درک شدن یهو؟ چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟ بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد صدامو صاف کردم که دیدم ریحانس. جواب دادم _الو +کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه شرمندم به خدا. خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت. با هق هق گفتم _نمیتونم بیام ریحانه‌ بابام نمیزاره. میگه حق نداری بری بیرون. +ای وای چرا؟ چیشده؟ هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت : +بابات خونه است الان ؟ _آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره +آها باشه.گریه نکن قربونت برم .شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای .بهت زنگ میزنم دوباره . _باشه .مرسی ریحانه جون .خداحافظ خداحافظی کرد وتلفن قطع شد. دلم گرفت. بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!! دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم از جام تکون نخوردم دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت نمیدونم چقدر گذشت که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداخت و گفت: +با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟ با تعجب بهش خیره شدم از اتاق بیرون رفت داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود. با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش. شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش. وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم. لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود. دستش و گرفتم و نشستیم _ریحانه جون ببخش منو .دلم میخواست دوباره بیارم پیشت ولی نشد. +این چ حرفیه .شما خیلی لطف کردین به ما.بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟؟ وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده دلم براش کباب شد نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم . از مصطفی و حمایتاش از محبت پدر و مادرش از توجه شون ب من از بی وفایی خودم از دلی که شکستم از کتکی ک خوردم همه چیز رو بهش گفتم دستم و تو دستش گرفت و گفت: +تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته بعدا میفهمه که خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی . یخورده مکث کرد و گفت : +ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف کردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی ؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای من چگونه از احسان تو بعد از مرگ مایوس شوم حال آنکه تو در تمام عمرم با من جز نیکی و احسان نکردی🌱 @ardakan_ronas
چه کسی می فهمد⁉️ امام علی (علیه السلام) @ardakan_ronas
📖 خودت را به خواندن عادت بده، نه خواب! 🔺 وقتی در حال تفکر و مطالعه بود کاملاً از دنیای پیرامونش بریده می‌شد حتی در روزهای گرم عراق و درحالی‌که به سن پنجاه سالگی نزدیک شده بود هم از کتاب‌هایش جدا نمی‌شد. 🔺 وقتی مرا در خواب می‌دید، به من می‌گفت: من خودم را به خواب عادت نداده‌ام، چون عمر کوتاه است. تو که هنوز جوانی چرا خودت را به خواب عادت می‌دهی؟! 🔺 در یکی از روزهای بسیار گرم تابستان که بعد از ناهار خوابیده بودم، ایشان مرا بیدار کرد و گفت: وقتی من هم‌سن تو بودم روزانه حدود بیست ساعت درس می‌خواندم و حتی در آن چهار ساعت دیگر هم که می‌خوابیدم خواب‌های علمی می‌دیدم و برای همین خوابم هم خواب معمولی نبود و در خواب می‌دیدم که مشغول مطالعه یا حل مسائل علمی و فقهی هستم. اگر شب و روز بخوابی، همه زندگی‌ات را با خواب سپری خواهی‌ کرد. 📚 السیرة و المسیرة في حقائق و وثائق، جلد دوم، صفحه ۲۸۹ @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° +با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده ولی فقط تونستم بگم: _هیچوقت این اتفاق نمیافتاد +چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟ سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم _بذار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت: +نه قربونت برم محمد منتظره _چیی؟از کی تاحالا +از وقتی که زنگ زدم بهت _وای بمیرم الهی متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم: _الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد. لبخند بی جونی زد و گفت +عه فاطمه نگو اینجوری دیگه هم‌اینجوری گریه نکن سکته کردم نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه _چشم خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری +میام بازم عزیزم دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم _میام باهات تا دم در +نمیخوادبابا خودم میرم اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم: _ریحانه چیشد که موندی +مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم دستش رو گرفتم رفتیم بیرون محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام محمد: با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش‌ به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه بعد از چند دقیقه رسیدیم یکم صبر کردیم تا بیاد ولی نیومد کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: _ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی! زنگ بزن بهش ببینم دیره ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت بعد از چندتا بوق جواب داد صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم‌ منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت‌ کرد دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم _چیشده؟نمیاد +وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که _حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون +نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره _پس چیشده؟ +چه میدونم دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش. گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون _مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع +خواهش میکنم محمدصبر کن دیگه چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم‌ جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم‌ تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد‌ بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم‌ خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد چقد بی حال و شلخته یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت چشم هامو بستم نفهمیدم چقدر گذشت از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم‌ که فهمیدم شلوارم خاکیه در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین بهم اشاره زد که سلام کنم منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم بہ قلمِ🖊 غین_میم و فاء_دآل
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم: _چیشد؟ +چه میدونم بابا‌ پدر نیست که این پدر این چه پدریه؟ _هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن. کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟ تو چی میدونی ازشون اصلا یه چند ثانیه سکوت کردو +ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟ بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه‌ صورتش کبود شده _خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟ شاید حقشه! به تو چه ک دخالت میکنی؟ +حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟ خب بابا دوستش نداره زوره مگه؟ نمیخوادطرف رو واسه چی میخوان بهش بندازن؟ _عه که اینطور! حالا طرف کی هست؟ +مصطفی همونی که تو بیمارستان دیدیش. _خب؟ اون ک خوشگله که‌ +فاطمه نمیخوادش قیافشو جدی تر کردو: + تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت اون بایدخوشش بیاد که نمیاد. هعی بابای بیچاره ی من فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه _خب فعلا تو هستی عزیزم ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت چند دقیقه بعد رسیدیم ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم‌ که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا. از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و لک زده بود چقدر زودرفت از پیشمون چقدر خاطره گذاشت برامون بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه لحظه لحظه هامو رصد میکنه دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم (ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...) هعی آقاجون کجا رفتی تنها گذاشتی مارو حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز بعد چند دقیقه صداش در اومد دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده‌ کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم بیخیال چایی شدم رفتم و دوباره نشستم سر جام‌ ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم الهی من قربون اون شکل ماهت دلم تنگ شده واست احساس ضعف میکردم از گرسنگی ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم‌ فاطمه: یک هفته گذشته بود بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون‌ مصطفی هم منو بلاک کرده بود فکر‌کنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم‌ اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته یه فیلم آپلود کرده بود صبر کردم تا لود شه مداحی بود ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود از عمق وجودش میخوند! ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود کوتاه بود و دردناک فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم کم پیش میومد مداحی گوش کنم راستش اصلا گوش نمیکردم خیلی خوشم نمیومد ولی این یکی یه جورخاصی نشسته بود به دلم‌ شایدبخاطر شعر یا نوع خوندش بود بیخیالش نشدم رفتم دایرکت محسن وگفتم +سلام ببخشید میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید تو پیج ها میگشتم تاجواب بده ۵ دقیقه بعد گفت +سلام به این آی دی پیام بدید یه آی دی ای روفرستاد تلگرامم رو باز کردم وبراش یه نقطه فرستادم یادم افتاد اسم تو تلگرامم اسم خودمه سریع تغییرش دادم چندلحظه بعد یه فایل برام ارسال شد پایینش نوشته بود"فایل صوتیش! دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم ازاون موقع به بعدقفل شدم رو این مداحی گذاشتمش رواهنگ زنگم این چند وقتی که بابا زندونیم‌کرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم بہ قلمِ🖊 غین_میم و فاء_دآل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا