سلام سلام🤗
ما اومدیم با معرفی یه کتاب که مناسبه این هفتهاس☺️
با خودتون میگین این هفته چه مناسبت فرهنگی داره؟ 🤔
هفته مبارزه با مواد مخدر دیگه😜
ینی نگم براتون چه کتاب مشتیه🤩🤩🤩
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
گفت: اجازه میدهی بغلت کنم؟
_برای چی؟
_برای این همه رنجی که کشیدی.
یکدفعه بغضم گرفت. محکم بغلم کرد و سروصورتم را بوسید.
واسه شما هم پیش اومده وقتایی که میبُرین، از زمین و زمان دلتون میگیره و... بخواین یکی همینجوری بیاد برای تلاشتون، توی سکوت جنگیدنتون، واسه صبوریتون، بغلتون کنه و بگه دمت گرم، خوب تنهایی از پسش براومدی!
رفیق این کتابه همونیکه باید تو سختیها سفت بغلش کنی، همونیکه بهمون میگه تو و خدات واسه رسیدن به هدفات کافی هستین.
کتاب ویولن زن روی پل معرکه است، روایت یه قهرمان که از آبروی خودش میگذره برای ما. داستان از خودکشی یه نویسنده مطرح کشور شروع میشه که از اعتیادش جون به لب شده...
توی این همه کتابی که خوندم قلمی به این زیبایی ندیده بودم. از اون دست کتاباست که خواب رو از چشماتون میگیره 😍
🌿نام کتاب: ویولن زن روی پل
🌿مخاطب: جوانان و بزرگسالان
🌿نشر جامجم
🌿223 صفحه
#پیشنهاد_مطالعه #معرفی_کتاب
#اعتیاد #خودکشی #تحول
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
247-OtagheJadideLaylaKochoolo-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.24M
💠 اتاق جدید لیلا کوچولو
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#قصه_شب
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
May 11
وَيَرْزُقْهُمِنْ
حَيْثُلَايَحْتَسِب
و او از جایی
که گماننداری
روزی میدهد...🍃
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
🍀مامانای گل
☘خانومای عزیز
🌱دخترای زرنگ
▪️گفتید که میخواید سبک زندگیتونو تغییر بدید
▪️توی خانواده و جامعه هم اثر گذار باشید
▪️اما نمیدونید از کجا شروع کنید و نیاز به آموزش دارید
✅ما میتونیم یک الگوی به روز و یک کتاب عالی بهتون معرفی کنیم✅
📖👈سخن کتاب در زمینههایی هست که شما امروز دغدغشو داری!!
✔تربیت فرزند
✔همسرداری
✔تغییر سنت و باورهای غلط
✔فرزندآوری
✔کتابخوانی
✔اشتغال
و ...
دیگه چی میخواین!!!؟
🟢خاطرات بانویی فعال و خلاق
⚘منصوره مقدسیان⚘
در کتاب⬅️ خانهای برای همه
با تدوین⬅️ مرضیه ذاکری
نوشته شده در⬅️ ۲۰۰ صفحه
به قیمت⬅️ ۷۰.۰۰۰ ت
چاپ نشر⬅️ راهیار
#پیشنهاد_مطالعه #معرفی_کتاب
#خانهای_برای_همه #ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته #موجود
@ardakan_ronas
May 11
🦋عمل بر حس مقدم است!
ینی اگه بخوای بشینی و منتظر بمونی تا حس انجام کاری پیش بیاد، ول معطل هستی!
باید عمل کنی، حس خودش میاد! بلند شو!✌️💪
#ویولن_زن_روی_پل
#یک_قاچ_خوشمزه_از_کتاب
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید عرفه
🔻مرتضی عطایی از شهدای مدافع حرم مشهدی است که قصه جالبی دارد. برای اینکه بتواند به جمع مدافعان حرم اضافه شود، خود را افغانستانی جا میزند و در کنار دلاوران لشکر فاطمیون عازم نبرد با تروریستهای دستپرورده استکبار میشود.
🔻«ابوعلی کجاست» خاطرات خودگفته شهید عطایی از روزهای مبارزه و مقابله با تروریستهای تکفیری است. این خاطرات، قرار بوده برای نگارش کتابی درباره شهید مصطفی صدرزاده یار غار او استفاده شود اما مرتضی عطایی یا همان «ابوعلی» هم، در نبرد با تکفیریها در سوریه به شهادت میرسد، از همین رو، بخشی از خاطراتش در کتاب مستقلی (ابوعلی کجاست) منتشر میشود.
🔻«ابوعلی» چند روز قبل از شهادت با انتشار متنی خطاب به شهید صدرزاده از او میخواهد که به وعدهاش عمل کند و او نیز به خیل شهیدان ملحق شود. استجابت خواستهاش، زیاد طول نمیکشد و در روز عرفه قسمت او نیز رقم میخورد. او با اصابت گلوله به گلویش به شهادت رسید و شعری که برای خودش سروده بود محقق شد:
کاش اسم تو آخرین کلامم باشد
پروانهشدن حُسنِختامم باشد
مانند کبوترانِ در خون خفته
عنوان «شهید» قبل نامم باشد
🔻مرتضی عطایی ۲۱ شهریور ماه سال ۱۳۹۵ و همزمان با روز عرفه در منطقه لاذقیه سوریه به شهادت رسید.
💢سفارش کتاب
@hatafi13
💠 انتشارات راهیار؛ ناشر فرهنگ، اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی
#موجود #شهید_عرفه
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
خدايا چگونه نااميد گردم،
درحالی كه نسبت به من بسیار مهربانی؟..
#عرفه
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
هرزه گردی ممنوع❌
✨ آنچه که همیشه برای انسان میماند، کتاب خوانی در سنین پائین است. جوانانِ شما، کودکانِ شما هرچه میتوانند، کتاب بخوانند؛ در فنون مختلف، در راههای مختلف، مطلبی یاد بگیرند.
البته از هرزهگردی در محیط کتاب هم باید پرهیز کرد، منتها این مسئلهی بعدی است؛ مسئلهی اول این است که یاد بگیرند، عادت کنند به این که اصلاً به کتاب مراجعه کنند، کتاب نگاه کنند.
۱۳۹۵/۸/۲۸
#سخن_رهبری
#کتابخوانی #رشد_فردی
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
سلام مشخصات رمان جدید☺️
نام رمان:حوریه ی سید😍
نام نویسنده:سرکارخانم هانیه باوی😍
تعدادپارتها:۸۱🤩
ژانر:عاشقانه،مذهبی😍😊
🤩هرروز سه پارت🤩
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه ⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_اول
روز ها یکی پس از دیگری سپری شدند
روز28 اسفند
از مدرسه برگشتم و کیفم رو پرت کردم رو تخت
و رو زمین ولو شدم
یهو یاد مهدیه افتادم 😂
دم در مدرسه کلی آبرو ریزی کرده بود 😐😂
هی راه میرفت داد میزد مش نرگس التماس دعا
مشهد رفتی
پنجره فولاد رفتی یاد ماهم باش✋🏻😂
ای خدا به این دختر یه عقل درست و حسابی بده
تا بیشتر از این آبروم رو نبرده 🤦🏻♀😕
چمدونم رواز دیروز تا الان 6 بار چک کردم
یه کیف کوچیک هم کنارش گذاشتم برای عینک آفتابی و موبایلم
و خیلی خرت و پرت های ضروری و دم دستی دیگه🙄
چادرمشکیم رو با چادر نمازم عوض کردم
سجادم رو که پهن کردم صدای بابام اومد که بامادرم صحبت میکرد
به ساعت دیواری نگاه کردم
-2:58-
بی توجه به همه چیز الله اکبر گفتم و نمازم رو خوندم
تو تعقییبات فقط تسبیحات حضرت زهرا رو خوندمبه احترام پدرمتا سریع برم
پیشش و سلام کنم
لبه ی چادرم رو گرفتم
تا چادرم از سرم نیوفته....
و به استقبال بابام رفتم(:
_
چشام بارید ...
"حررررم میگن
شبای جمعه غوغا ست ...."
یکی که داشت از کنارم رد میشد
این مداحی رو گذاشته بود
چشمام رو به امام رضا ع
ولی گوشام با مداحی بود
هق هق میزدم نمى تونستم صدام رو خفه کنم
دلم خیلی پر بود ...
دستی به چشمام کشیدم..
زیر لب گفتم
"آمده ام که بنگرم گریه نمیدهد امان ..💔 "
به آدمای اطرافم نگاه کردم
هر کس رد میشد
در رو میبوسید و وارد میشد
دستم رو بردم زیر روسریم و روی قلبم گذاشتم
زیارت نامه ی امام رضا ع رو بادست چپم گرفتم و
بادست راستم مانتومو چنگ زدم
قلبم تحمل نداشت
خیلی وقت بودم حرم نیومده بودم 😢
نفسم به سختی بالا میومد
بسم الله الرحمن الرحیم ✨』
هانیه باوی
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه ⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_دوم
معذب بودم
میخواستم راحت گریه کنم
یه نقشه ی یهویی ریختم و به مامان و بابام نگاه کردم
آروم آروم و یواشکی ازشون دور شدم
اسم صحن ها رو بلد نبودم
همین جور بی پروا میرفتم ، میگشتم
به ساعت مچیم نگاه کردم
10 دقیقه گذشته
وقتشه به خانوادم بگم من گم شدم
عههه گوشیم کو؟؟؟؟؟
گوشیم تو کیف مادرم جاموند🤦🏻♀
به اطرافم نگاه کردم
یه سیدی که شال سبز رو شونه هاش بود
توجهم رو جلب کرد
از کنارم که رد شد
گفتم ببخشید سید!
میتونم با تلفنتون تماس بگیرم ؟
فی الفور روشو برگردوند اما سرش پایین بود
بله خانم یک لحظه
دست کرد تو جیبش و موبایلش رو در آورد
رمزش رو که زد و موبایل رو سمتم گرفت
-بفرمایید خانم
-خیلی ممنون دستتون درد نکنه
سرم رو کردم تو گوشی شماره ی مادرم رو گرفتم
چون اگر تا الان متوجه شده باشند من نیستم
اولین اتفاقی که افتاده اینکه مادرم از حال رفته 😐
چهار تا بوق خورد پنج تا بوق
-الو سلام بفرمایید
-سلام مامان
-نرگس!!!! کجایی تو ؟؟
مگه پیش مانبودی؟
این موبایل کیه؟
-مامان من از شما جدا شدم
الانم گم شدم تو حرم😢
-کجایی الان ؟ کدوم صحن؟
-نمیدونم 😕
صبر کن الان میپرسم
سمت سید رفتم و گفتم ببخشید آقا اینجا کدوم صحنه؟
-غدیر
-مامان غدیر
-اونجا چی کار میکنی؟
همون جا بمون تا بیام پیشت
این موبایل مال کیه بده بهش
تا باهاش صحبت کنم
موبایل رو گرفتم سمت سید و گفتم ببخشیدآقا مادرم میخوان با شما صحبت کنند
گوشی رو ازم گرفت و
بعد از کمی مکث سرش رو بالا گرفت و
شروع کرد به آدرس دادن
بعد همش میگفت چشم خیالتون راحت
نگران نباشید و...
تلفن رو قطع کرد
و رو به من گفت نترسید الان خانواده میرسن
خواهرم اونجاست الان میگم بیاد پیش شما تا تنها نباشید
سرم رو انداختم پایین وگفتم ممنون
همینجور که داشتم فکر میکردم که یه دختر خانم حدودا 30 ساله اومد
به قلم هانیه باوی ✨』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه ⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_سوم
یه دختر چوچولوی باحجاب رو بغل کرده بود
خیلی ناز بود ، دلم براش ضعف رفت🥺❤️
روی قالی نشستم
اون خانم داشت تلفنی صحبت می کرد
تلفن رو کهقطعکرد
بچه رو گذاشت زمین و بالبخند خیلی زیبایی گفت
سلام گلم خوبی؟😊
-سلام خانم ، خیلی ممنون شما خوب هستید 🙂
که یکدفعه این خانم چوچولوهه باصدای نازک گفت
-سیلام
دستاشو گرفتم تو دستم و فشار دادم
-سلام عزیزم ، چطوری خانم خوشکله 😉
-اوبم
لپشو کشیدم و گفتمفدات بشم عروسک خانم😁
با هر پلک زدنش قندو تو دلم آب میکرد
چشمای بادمی کشیده و مژه های بلند ، چشمای سیاه که مردمک چشمشو قایم میکرد😍
یه شکلات از کیفم در آوردم و تقدیمش کردم
ببینم اسم این خانم خوشکله کیه؟
دور و برشو نگاه کرد و گفت
طهورا
وایی عزیزم چه اسم قشنگی
اسمتم مثل خودت خوشکله😄
مادرش کفششو در آورد ونشست کنارم
-خب خانمی نمیخوای خودتو معرفی کنی؟😉
-مکثی کردم و گفتم اسمم نرگسه
-به به نرگس خانم😊
-میشه شمارتو داشته باشم؟
کمی فکر کردمو گفتم بله 🙂
گوشیشو باز کرد گفت میشه لطف بفرمایید ...
-یاداشت کنید...
و شماره ی مادرمو بهش دادم
داشتم فکر میکردم که شمارمو واسه چی میخواست
که در همون حین سید رسید
سرشو انداخت پایین و سلام کرد
خواهرش جواب داد به جواب خواهرش اکتفا کردمو چیزی نگفتم
به محض نشستن سید، طهورا پرید تو بغلش
در تمام مدت سید مشغول طهورا شد
منم در مورد مدرسه و درس ، کمی حرف زدم خیلی زود گرم صحبت شدیم
چیزای جالبی برام میگفت ..
اما کماکان هواسم یه سیدو طهورا هم بود
از حرفای طهورا فهمیدم اسمش محمده
طهورا دایی محمد صداش میکرد ...
رو به خواهر سیدکردمو گفتم ببخشید اسم شما چیه؟
-زهراسادات موسوی😊
یکدفعه موبایل سید محمد زنگ خورد و از آدرس دادنش حدس زدم مادرمه😶
هی دست به محاسنش میکشید و اینور و اونور رو نگاه میکرد ونشونی میداد
که من یکدفعه بابامو دیدم و داد زدم اهههه بابامه
سریع سید و خواهرش گفتن الحمدلله
لپام از خجالت سرخ شد و گفتم ببخشید زحمت دادم بهتون
و بادو سمت مامان و بابام رفتم
پدر و مادرم بادیدن من گل از گلشون شکفت و کلی حرف خوردم😶🤐
منم چیزی نگفتم
چون حق با اونا بود 🤕
یکم که آروم شدن
بابام گفت اون خانواده ای که تازه پیششون بودی کجان؟؟
راه رو بهشون نشون دادم و راهی شدیم دوباره
به قلم هانیه باوی ✨』