eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.7هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی چه شعور زیبایی دارن! شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ( 2 روز مانده)🌙 👈 حکایت شنیدنی از یک چوپان 👈 ما دور قلبمون خط کشیدیم که گرگ هوای نفس داخل نشه؟! شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مـا خـانـوادتـاً همگی نـوکـرِ شمـا تـو خـانـوادتـاً ، مسیحـا ، گـره گشا من بـا قبیله ام ، گـدایان مجتبـی(ع) تـو بـا عشیـره ات ، عـزیـزان قلب مـا 🌿🌸📿🌸🌿 شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
🌸🍃سلام و عرض ادب و احترام و خیرمقدم گویی ویژه خدمت مهمانان عزیز،دعوت شدگان محترمِ شهیدِعارف،محمدحسین عزیز🌸🍃
1_541330698.mp3
6.91M
احساسی (عج) 🍃شرمندم که نبضم داره بی تو میزنه 🍃دوری از تو معنیش زندگی رو باختنه 🎤 👌بسیار دلنشین 💔 🌷 شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
🔸بچه های زینبیون میگفتند: پدر ماست! راست میگفتند؛ وقتی برای خانواده شهدا و جانبازان مشکلی پیش می آمد، این حیدر بود که وسط می آمد. 🔹آنها میگفتند: هیچ فرمانده ای به خوبی حیدر با آنها برخورد نکرد او در کنار یک سفره با انها هم غذا میشد و مراقب خانواده هایشان بود. 🔸استعداد بالایی در فرماندهی نیروها داشت و به خاطر اخلاق حسنه‌اش، افراد زیادی را جذب خود کرده بود و از محبوبیت بالایی میان نیروهایش برخوردار بود. 🔹بسیار متواضع بود و تا زمان شهادت نزدیکانش هم نمی‌دانستند که فرمانده گروه‌های مقاومت را بر عهده داشته است. محمد جنتی در حماه سوریه منطقه تل ترابی به شهادت رسید و همچون حضرت عباس(ع) سر و دستش را فدا کرد.. 🔸سردار سلیمانی درباره این فرمانده شهید گفته بود: «حیدر یکی از بهترین‌هایم بود.» 📎فرماندهٔ تیپ زینبیون 🌷 شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
🔵 ٩ توصیه عالے از مرحوم آيت الله كشميرى براے ماه مبارڪ رمضان* 🔻 کمیت‌گرا نباشید ١- "کمیت گرا نباشید؛ کیفیت جو باشید!" دنبال ختم آیات و ادعیه نباشید؛ بلكه در پے هضم آنها باشید! غذاے اندڪ را خوب بجوید تا جزء جان تان شود. بزرگترین مشکل ما قشری‌نگرے به دین و شریعت است. با خود فکر کنید آنقدر در سال هاے قبل با ولعِ زیادخوانے اعمال انجام دادید، به کجا رسیدید؟! آغاز ماه رمضان حتماً نیت کنید فقط براى الله روزه بگیرید؛ فقط الله! آداب روزه‌دارے را تا آنجا که نشاط دارید، انجام دهید: 🔻٢- تفکر حتماً دقایقے از ساعات رازآمیز روزه‌دارے خود را به برترین عبادت اختصاص دهید و آن هم چیزے نیست جز «تفکر»! با خود و خداے خود خلوت ‌کنید. خصوصاً به نوع رابطه حضرت حق با خودتان بیندیشد؛ امید است ابوابے از معرفت به رویتان باز شود. 🔻٣_ یکے از مهم‌ترین حالات بندگے خصوصاً در ماه رمضان، حالتے است که توصیه‌ى مؤکد نبے مکرم است و آن «سجده طولانی» است. فقط خدا و اولیاء الهے می‌دانند هنگام سجده‌ى عبودیت چه بارانے از ابر رحمت و چه برکاتے از عالم ربوبیت بر سر شما می‌بارد. حتماً در روز یڪ سجده‌ى طولانے داشته باشید. 🔻۴- حتی‌المقدور در خانه خود افطار کنید؛ حتے در مساجد افطار نکنید. بگذارید برکت افطار و دعاے مستجاب لحظه‌ے افطار به خانواده و خانه‌ى شما تعلق گیرد. در ضمن، هنگام افطار دِلال کنید! "دِلال يعنى ناز کردن" هنگام افطار براے خدا ناز کنید! چون براش روزه ‌گرفتید وحضرتش خوان کرم گسترده؛ لقمه‌ى اول را نزدیڪ دهان ببرید، اما نخورید! دعا کنید؛ یعنے به خدا عرض کنید: "اگر حاجتم را بدی، افطار می‌کنم!" این حالت معجزه می‌كند! 🔻۵- رمز ماندگارے در ضیافت الهے رمضان کیمیای«حُسن خلق» است. با فرزندان، خویشان و دوستان خود با اکسیر حسن خلق و مهربانے برخورد ‌کنید. لحظه‌ى عصبانیت و خشم شما همان لحظه اخراج شما از این مهمانے الهے است! 🔻۶- کشتے رؤیایے رمضان سوار بر امواج دریاے «اشک» به ساحل نجات مے رسد! از خداے سبحان در این ماه خصوصاً اسحار سحرآمیز آن اشڪ و گریه درخواست کنید. 🔻۷- از ابتداے ماه رمضان باید هدف‌گذارے شما "لیلة القدر” باشد که جان رمضان است. در این خصوص، سخن زیاد است؛ لکن، «مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز» فقط سعے کنیم شب قدر در ما واقع شود نه در ماه! 🔻۸- این ماه ماه «ربیع القرآن» ماست. در این بهار قرآنے هرروز یڪ آیه را انتخاب کنید و تا افطار به طور متناوب تلاوت و در پیرامون آن تدبر نمایید. امید است دم دماے افطار آن آیه براے شما پرده از رخسار بردارد! 🔻۹- در سراسر ماه رمضان توجه شما به روزه‌دار حقیقے و انسان کامل یعنے امام عصر نباید منقطع شود.
رمانــ🍃 : بدون تـو؛ هرگـز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ... هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ... توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ... سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ... 👇👇👇
رمانــ🍃 : رگـ یابـ اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ... - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ... - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ... - علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ... صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ... - ساکت باش بچه ها خوابن ... صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ... - قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ... رفت توی حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روی پا بایستم… با چایی رفتم کنارش نشستم ... - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ... - جدی؟ لای چشمش رو باز کرد ... - رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ... و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... ... شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64