4_5895475309687343783.mp3
3.92M
🍂❤️دوشنبه های امام حسنی_امام حسینی❤️ 🍂
🎤میثم_مطیعی
سید و مولا حسین، آرام دل ها حسین
زمزمه عاشقان، یاحسین و یاحسین
ندارم غیر تو فکر و خیالی
بنفسی انت و اهلی و مالی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
*+خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی+* *#قسمت: سوم* ◽من و او ایام تحصیل مان را با هم در دبیرستان شری
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت: چهارم
▪️ آن شب قرار بود که همراه عدهای از بچهها برای شناسایی محوری در گیلانغرب برویم. فرماندهٔ اطلاعات عملیات گفته بود که حسین یوسف الهی دیگر لازم نیست به شناسایی برود و بهتر است در رده بالاتری فقط به عنوان مسئول عمل کند. به همین خاطر قرار بود شهید حمید مظفری صفات به عنوان مسئول محور و من به عنوان معاونش در این محور کار کنیم و دیگر حسین همراه ما نیاید، امّا او قبول نمی کرد.
- نمیتوانست بچهها را به حال خود رها کند. همیشه قبل از اینکه نیروها داخل منطقه شوند باید حتماً خودش می رفت و محور را یک بار می دید راه کارها را چک می کرد. شب قبل از حرکت ما نیز همین کار را کرده بود ولی با این حال آن شب هم میخواست با ما بیاید. اصرار فایده ای نداشت. بالاخره کار خودش را می کرد، باحسین تیم ما پنج نفره می شد.
-من، حسین، حمید مظفری صفات، یک تخریب چی و یک بلدچی.
- وظیفه تخریب چی شناسایی راه کار ها در میادین مین بود. اینکه کدام منطقه مین گذاری شده و کدام نشده است.
- بلدچی هم که از افراد بومی منطقه بود، کوه و تپه و شیار ها را میشناخت.
- همه بچه ها آماده شده بودند. تجهیزاتی که همراه داشتیم بسیار سبک بود. ما یک کلاش و یک خشاب اضافی داشتیم، بقیه هم فقط چند نارنجک، بعلاوهٔ دو دوربین که یکی از آن ها دید در شب بود و یک قطبنما.
- گفته بودند که حق درگیری نداریم و حتی المقدور می بایست از برخورد رزمی با دشمن اجتناب کنیم و در صورتی که اتفاق افتاد عقب نشینیم.
- فاصله مقر تا خط مقدم با ماشین، یک ساعت راه بود و از آنجا هم باید سه ساعت پیاده روی می کردیم تا به منطقه مورد نظر برسیم.
- حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر بود. همگی سوار یک لندکروز شدیم و حرکت کردیم.
- نزدیکیهای غروب به خط رسیدیم که در آن موقع تحویل ارتش بود. کارها و هماهنگیهای لازم انجام گرفت. نماز مغرب و عشا را خواندیم و با تاریک شدن کامل هوا به طرف محور به راه افتادیم.
- حسین جلو بود بعد تخریب چی و بقیه هم پشت سر این دو نفر. ستون پنج نفره در دل تاریکی به طرف دشمن پیش میرفت. طبق معمول همیشه بچه ها زیر لب ذکر می گفتند در آیه وجعلنا را زمزمه میکردند.
- تاریکی محض بود، طوری که حتی فاصله یک متری خودمان را هم نمیدیدیم. منطقه تقریباً کوهستانی بود سنگلاخ. حرکت در این شرایط کار سادهای نبود. خصوصاً اینکه با نزدیک شدن به دشمن شرایط حساس تر هم شده بود.
- من یک کفش ورزشی پایم کرده بودم که کمی گشاد بود. موقع راه رفتن سنگریزه ها از کنارهای پا به داخل کفش می ریخت. اذّیتم میکرد و نمیگذاشت تا با دقت قدم بردارم. تقریباً به اوّلین کمین دشمن نزدیک شده بودیم. ستون در تاریکی و در نهایت سکوت پیش می رفت. حرکت، حساس تر و آهسته تر شد. چند سنگریزه زیر پایم تکان خورد سر و صدایی ایجاد کرد.
- یک مرتبه حسین ستون را نگه داشت. می دانست که این سروصدا به خاطر کفش های من است. سرش را برگرداند و گفت: عباس مواظب باش سنگریزه ها زیر پایت صدا نکنند، عراقی ها همین حالا بالای سرمان هستند.
- گفتم: چشم بیشتر مراقبت می کنم.
- حرکت آهسته تر شده بود، تجهیزات را محکم گرفته بودیم که یک وقت تکان نخوردند و سر و صدا بلند کنند.
- آهسته از پایین اولین کمین عراقی گذشتیم و وارد شیاری شدیم. دیگر در دل دشمن بودیم. کوچکترین اشتباه میتوانست غیر قابل جبران باشد.
- دو کمین عراقی در دو طرف شیار بالای سرمان بود. همچنان با احتیاط تمام جلو میرفتیم. کنار بوتهٔ بزرگی که ۲ متر قد و ۲ متر پهنا داشت حسین توقف کرد و پشت سرش ستون ایستاد. سرش را به طرف ما بر گرداند و خیلی آهسته گفت: مواظب باشید. عراقیها وسط این بوته یک مین منور کار گذاشتهاند.
- حسین آن مین را در شبهای قبل شناسایی کرده بود. به آرامی و با دقت زیاد از بوته گذشتیم. دیگر نزدیک میدان مین رسیده بودیم. سمت راست و به فاصله بیست متر، سرپیچ شیار دیگری، چند عراقی مشغول گفتگو بودند ما فقط صدای خنده و قهقهه شان را میشنیدیم.
- ستون همانجا نشست. حسین تخریب چی را بلند کرد و به داخل میدان مین فرستاد و گفت: برو ببین وضع از چه قرار است و تا کجا می توانیم پیش برویم.
- هر چهار طرفمان یک کمین عراقی بود. یعنی کاملاً تو دل دشمن بودیم.
- تخریب چی جلو رفت و وارد میدان مین شد. من دوربین دید در شب را برداشتم و او را نگاه کردم. داخل میدان فقط چند رشته سیم خاردار وجود داشت.
- هیچ مینی به چشم نمیخورد. بعد از چند دقیقه تخریب چی برگشت.
- حسین گفت: چه خبر؟
- تخریب چی جواب داد. توی میدان هیچ مینی نیست فقط سیم خاردار کشیده اند.
- حسین گفت: خودم هم باید ببینم.
- و بلند شد به همراه تخریب چی جلو رفت.
- هنوز یکی دو دقیقه از رفتن آن ها نگذشته بود که ناگهان صدای انفجار خیلی شدیدی به همراه شعله بزرگی به هوا بلند شد.
این داستان ادامه دارد
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا هم
خودتفرمودیبرایفرجمن
خدارابهعمهامزینبقسمدهید!
پس به عمهات زینب قسم
بیا ... 💔
اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج
•••••••••••
برایفرجوسلامتیمولاوشفایبیماران
#پنجصلوات📿
بهرسموفابخوانیم هرشب
#دعایفرجوسلامتیحضرت💌
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
💫هر شب پرونده اعمالت را بگذار جلویت.
💫ببین آیا امام زمان ارواحنافداه امضا می کنند؟ بدون نقص بودی؟
💫امروز چند عمل بد انجام دادی؟
💫امروزت مورد رضایت امام زمانت بوده؟
تا می توانی جبران کن و الّا نخواب!
💫این از ضروریات رشد یک #سالک_الی_الله است.
🔷توصیه های ارزشمند استاد حاج آقا زعفری زاده
🔸قبل از خواب اعمالمان را محاسبه کنیم
#نمازشب رابه نیت ظهورمیخوانیم🕊✨
#اللهم عجل لولیک الفرج😔🤲
✍ یاد سردار جهاد تبیین، شهید عبدالحمید دیالمه بخیر؛ که میگفت:
🔷️ انقلاب هر زمان یک موج می زند و یک مشت زباله را بیرون می ریزد…
#جمهوری_اسلامی_ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شبتون شهدایی عزیزان همراه🙏🌙🌹
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌷بِسْمِ رَبِٓـــ الشـُ❤️ـَـهـدا🌷
✾͜͡♥️•♥️⃟
یا محمّد،عشق تو آخر براتم مےدهـد
ذڪر نام اڪبرٺ از غم نجاتم مےدهـد
گنبد سبزِ مدینہ ڪعبہ ے دوم شده
آرزوے دیدنش شوق حیاتم مےدهـد
⛅ اولین ســـــلام تقـــدیم بہ ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان
حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
⛅ السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهـِ
یا اباصالحَ المَهدۍ
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدے و مَولاے
ْ الاَمان الاَمان
🍃❤️لحظاتتون مَهدوي❤️🍃
🌠☫﷽☫🌠
🕊زیارتنامه ی #شهدا🕊
🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ🌷 بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱
#۲۳مهرسالروزشهادت ۲۱شهیددفاع مقدس گرامی باد🌷
#یادونامـ شهدا باصلوات✨🕊
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#روزشمارشهدایی#۲۳مهر🌷🌷
اشغال جاده آبادان - ماهشهر توسط رژیم بعثی عراق و تنگ شدن حلقه محاصره آبادان (۱۳۵۹ ه.ش)
• عملیات کلاسیک دزفول توسط ارتش جمهوری اسلامی (۱۳۵۹ ه.ش)
• عملیات پل نادری (۱۳۵۹ ه.ش
تلاوت یک آیه از"قرآن کریم"(سوره مبارکه نساء)بهمراه ترجمه آن،هدیه به شهیدعارف،محمدحسین وسرداردلهاحاج قاسم ❤❤
.
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
بنام خداوند بخشنده ومهربان✨
وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلَىٰ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَإِلَى الرَّسُولِ رَأَيْتَ الْمُنَافِقِينَ يَصُدُّونَ عَنْكَ صُدُودًا ﴿٦١﴾🌺
چون به آنان گویند: [برای داوری و محاکمه] به سوی آنچه خدا نازل کرده، و به سوی پیامبر آیید، منافقان را می بینی که از تو به شدت روی می گردانند! (۶۱)🌺
گفتگو با خداوند✨📖✨
برای انسان مومن و با ایمان چه چیزی می تواند زیباتر از سخن گفتن با خداوند باشد و چه واسطه ای و هم كلامی بهتر، كه آن قرائت قرآن است.
✨پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) فرمود: هركه دوست دارد با خدایش سخن بگوید قرآن بخواند✨
(كنزالعمال، ج 21 ص510، ح 2257)
•┈••✾◆🍃🌺🌸🍃◆✾••┈•
#خواب_شهدا
#شهیدیکهامامرضاساعتومکانشهادتشرابهاوگفت
❇️ شهیدعباسکردانی
از قبـل مـی دانست که در چه روزی و
در کجا شهید می شود.
❇️ شبی آقا امام رضا علیه السلام را در
خواب می بیند، آقا در خواب،
ساعت، تاریخ و مکان شهادتش را به
او اطـلاع می دهـد.
و عبـاس بـه صـورت خاص این اتفاق
را برای چند تن از دوستانش نقل می کند .
❇️ یک روز بعد از دومین اعزامش که بنا به
دلایلی به اهواز برگشته بود به بنده گفت :
فلانی این سفر آخر من هست و
دیگر برنمی گردم
❇️ ( البته من از کارهایش متوجه شدم که
مقداری عوض شده ) به او گفتم چرا
می گویـی سـفر آخر هست ؟
برنمی گردی یا اینکه شهید میشی ؟
❇️ سرش را تکان داد و گفت : بله من شهید
خواهم شد . خواب #امامرضاعلیهالسلام♥️
را دیدم و امام رضا علیه السلام که دروغ
نمی گوید،
❇️ من تعجب کردم ولی او گفت سال گذشته
نیز به تو گفته بود که سال آخر زندگی
من هست و شهید خواهم شد.
و من در آن لحظه سخنش را به یاد آوردم .
❇️ سرانجام عباس همانطور که خودش
پیش بینی کرده بود، در تاریخ ۹۴/۱۱/۱۹
در عملیات آزادسازی دو شهر نبل والزهرا
در اثر اصابت تیر به سینۀ اش به شهادت
رسید و پیکرش حدود چهار روز در محل ماند.
❇️ زمانی که پیکره به دست ما رسید جزء
ناحیه ای که تیر خورده بود ، مابقی سالم بود .
❇️ شهید چهار روز به حالت سجده
قرار داشت وبوی بسیار خوبی از پیکرش ،
آن محل را فرا گرفته بود .
#راوی : دوست شهید
#شهیدعباسکردانی❤️
هدیه به روح مطهر شهید والا مقام صلوات
💚الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺از کدوم شهید برات بگم؟
به خون شهدا مدیونیم ...
📎 حاجحسین یکتا
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#چرخ_نانخشکی_که_باند_منافقین_را_لو_داد!!
🌷داوود کمی بعد از شهادت حمید برای حفاظت از بیت امام به جماران رفته بود. برایم تعریف میکرد که منافقان دور تا دور درختهای بلند و تناور جماران کاغذ چسبانده و روی آن فحش نوشته بودند: «تا الان در جبهه بودی و حالا به اینجا آمدی. ببین چه زمانی تو را بکشیم....» پسرم همیشه به من سفارش میکرد در را روی هر کسی باز نکن. من هم یک نردبان گذاشته بودم کنار دیوار خانه و از روی آن میرفتم از بالا نگاه میکردم که چه کسی پشت در است بعد در را باز می کردم.
🌷یکبار رفتم دیدم داوود پشت در است. گفت: مادرجان بالای نردبان چه میکنی؟! گفتم: مراقب بودم، نمیخواستم در را روی هر کسی باز کنم. نمیخواهم منافقین بیایند تو را بکشند. گفت: خیالت راحت، من به دست منافقین کشته نمیشوم. همان زمان یک نمکی با چرخ دستی به کوچه ما میآمد. داوود کنجکاو شده بود. یکبار رفت و از او پرسید: چه می کنی؟ گفته بود: نان خشک میگیرم و نمک میفروشم. داوود با سرنیزه اسلحهاش فرو کرده بود داخل گونیها متوجه شده بود داخل چرخ دستی اسلحه است.
🌷خلاصه آن آقا پا به فرار میگذارد و داوود ایست میدهد، اما او توجهی نمیکند و داوود به سمتش شلیک و او را مجروح میکند. بعد بچهها او را میگیرند و چرخ دستی را خالی میکنند و میبینند کلی اسلحه زیر چرخ دستی است. گویا با این وسیله مدتی بوده که برای خانههای منافقین اسلحه حمل میکرده.
🌷او را بردند و جای همه اسلحهها را نشان داده بود و کلی اسلحه را که زیر زمین مخفی کرده بودند پیدا شد که الحمدلله اینگونه توانستند باند بزرگی از تجهیزات و مهمات منافقین را پیدا کنند. همهاش میگفتم داوود جان تو آخر سرت را به باد میدهی. میگفت نگران نباش دعای امام پشت و پناه ماست. پنج، شش ماهی در جماران ماند و بعد مجدد به جبهه رفت.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز داوود عابدی، ایشان مدتی فرماندهی گردان میثم را بر عهده داشت، در عملیات بدر و در اسفند ۶۳ به شهادت رسید. وی خَلقاً و خُلقاً شباهت عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت.
راوی: مادر بزرگوار شهید
منبع: پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_5963025666260599085.mp3
2.13M
سلام بر شهیدان..🌷🕊🌷
#بهـــ یادشهـــیدان❤️
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
•••
"جنگامروز
اسلحهنمۍخواد
اسلحهاتـــ روبایدتـو مغزت پرورشبدۍ
کهبتونۍتـودنیاۍمجازی
بـادشمنواقعیبجنگۍ
توجبههخودۍنهاینکهگلبهخودۍبزنی
جنگــ اینروزانخبهمومنمیخوادنهعلافـــ
تـوفضاۍمجازی...
#یک_قمقمه_و_۳۰۰_رزمنده
🌷در عملیات والفجر هشت افتادیم وسط عراقیها، آتش سنگین دشمن، عقبه ما را مسدود کرد. پارازیتهای شدید آنها نیز ارتباط بیسیم ما را با فرماندهی عملیات ناممکن کرد، با ۳۰۰ نفر نیروی تشنه، گرسنه و بدون مهمات در محاصره دشمن، مقاومت میکردیم. با این که زمستان بود ولی تلاش، جست و خیز بیامان بچهها، عطش را در وجودشان شعلهور میکرد.
🌷یکی از رزمندهها، قمقهای آب پیدا کرد، خودش مجروح و بیرمق بود ولی قطرهای از آن را ننوشید، به اطرافیانش تعارف کرد، اما کسی لب به آن نزد. تمام طول یکونیم کیلومتری خاکریز را طی کرد، با این حال کسی درِ قمقمه را باز نکرد، سرانجام قمقه آب، تقسیم شد بین ۳۰۰ نفر. آنجا بود که دیگر یقین پیدا کردم پیروزی با ما خواهد بود.
🌷ساعتی گذشت، یک جیپ عراقی با سرعت از پشت سر بهطرف ما آمد، گفتم: «کسی شلیک نکند.» وقتی ایستاد، دو نفر از رزمندهها که از بچههای لشکر ما نبودند، از آن پیاده شدند، گفتند: «شما غذا و مهمات میخواستید؟!» مانده بودیم چه بگوییم، مهماتشان همان چیزهایی بود که ما نیاز داشتیم، آر.پی.جی، کلاشینکف، مهمات تیربار و خمپاره ۶۰، نه کسی عقب رفته بود و نه بیسیمی کار میکرد.
راوی: رزمنده دلاور سیدمجید کریمیفارسی، یکی از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 #قسمت: چهارم ▪️ آن شب قرار بود که همراه عدهای از بچهها برای ش
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت:پنجم✨🕊
- برای لحظاتی همگی سر جایمان میخکوب شدیم. نفس ها توی سینه هامان حبس شده بود. نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. صدای نالهٔ تخریب چی را شنیدیم و صدای حسین را که مرتب سرفه می کرد.
- با عجله بلند شدیم و به طرف بچه ها دویدیم، حسین همینطور که سرفه می کرد به ما رسید آب دهانش را بیرون ریخت.
- هر چه می خواست جلوی سرفه اش را بگیرد نمیتوانست. نگاه کردم، ترکش زیر گلویش خورده بود.
- مانده بودیم چه کنیم در آن شرایط حساس و در دل دشمن چطور جلوی صدای حسین و تخریب چی را بگیریم. عراقی ها در فاصله بیست متری ما بودند. صدای انفجار و شعله های آتش را حتماً دیده بودند، ناله های تخریب چی و صدای سرفه های حسین خیلی بلند بود الآن بود، که سرمان خراب شوند.
- همگی آیهٔ وجعلنا را میخواندیم. حسین به طرف تخریب چی اشاره کرد. من و حمید بالای سرش رفتیم. کنار سیم خاردار روی زمین افتاده بود. ظاهراً مین منفجر شده پایه دار بود. یعنی یک چیزی مثل مین سوسکی. این مین چهل سانت از سطح زمین فاصله دارد و از چهار طرف به وسیله سیم، تله میشود.
- منطقه کوهستانی بود و آب باران میدان را شسته بود. مین هم کج شده و سیم تله روی زمین افتاده بود. به همین خاطر تخریب چی بدون اینکه متوجه شود که پایش را روی سیم گذاشته بود. یک ترکش به مچ پای تخریب چی یک ترکش هم به زیر گلوی حسین اصابت کرده بود.
- به کمک حمید مظفری صفات سعی کردیم تا تخریب چی را بلند کرده و از میدان مین خارج کنیم. قمقمهٔ تخریب چی لای سیم خاردار گیر کرده بود. وقتی او را کشیدیم سر و صدای قمقمه و سیمخاردار هم به بقیهٔ صداها اضافه شد.
- حسابی ترسیده بودیم. هر لحظه منتظر بودیم تا عراقیها بالای سرمان برسند. گیج و منگ تلاش میکردیم تا هر چه سریعتر از منطقه خارج شویم.
- همه، اسلحه هامان را از روی شانه برداشته بودیم و در حالی که از ضامن خارج بود به دست گرفته بودیم. در همین موقع بلدچی که از همه بیشتر ترسیده بود راه افتاد که از شیار بالا برود و فرار کند. حمید با عجله دوید و پایش را گرفت و کشید پایین.
- گفت: کجا می خواهی بروی؟
- بلدچی گفت: می خواهم بروم بالا عراقیها الان میرسند.
- حمید گفت: بالا بروی بدتر است یک راست می روی توی شکمشان. همین جا بمان، الآن همه با هم میرویم.
- و رو کرد به من و گفت: تو مواظب این بلدچی باش، یک وقت راه
نیفتد و برود، تا من به بچهها برسم.
- من آمدم کنار ایستادم. حالا، هم باید مواظب بلدچی باشم که فرار نکند و کار دست خودش و ما ندهد و هم مواظبت اطراف، که عراقی ها سر نرسند و هم حواسم به بچه ها باشد که ببینیم چه میکنند.
- حمید بالاخره موفق شد تا تخریب چی را از لای سیم خاردارها نجات دهد. فرصت کمی داشتیم، باید هر چه سریعتر به عقب بر می گشتیم.
- حمید به حسین و تخریب چی کمک کرد تا راه بیفتد. من هم از پشت سر مواظب بچه ها و بلدچی و عراقی ها بودم.
- در برگشت دوباره به همان بوته ای رسیدیم که وسطش میل منور بود.
- حمید خم شد و دستش را بالای سیم تله گرفت. بچه ها یکی یکی از روی سیم رد شدند. از شیار که عبور کردیم تازه وارد یک کفی شدیم. همه با تمام وجود و از ته دل آیه و جعلنا را میخواندند. خیلی عجیب بود، هنوز هیچ کس به تعقیب ما نیامده بود. گویا وجعلنا عراقیها را حسابی کر و کور کرده بود.
- با آن انفجار شدید و آن شعلهٔ شدیدی که از یک کیلومتری مشخص بود، با آن سر و صدایی که حسین و تخریب چی راه انداخته بودند و با آن موقعیتی که ما در دل دشمن و زیر گوش عراقیها داشتیم میبایست دیگر کارمان ساخته شده باشد. امّا هنوز از عراقیها خبری نبود.
- تخریب چی پایش مجروح شده بود و نمی توانست خیلی تند حرکت کند. یک دستش زیر شانهٔ حسین بود و دست دیگرش دور گردن حمید با همه این حرف ها سعی می کردیم تا جایی که امکان دارد سریع راه برویم.
- من همچنان مراقب اطراف خصوصاً پشت سرمان بودم.
- هر لحظه انتظار می کشیدم که عراقی ها گشتی هایشان را دنبالمان بفرستند.
- آخرین کمین را هم پشت سر گذاشتیم و بعد از عبور از کفی وارد شیار یک رودخانه بزرگ شدیم. هنوز خیلی راه مانده بود. حداقل می بایست دو ساعت دیگر راه برویم. در این فاصله صدای حسین هم قطع شده بود ولی اصلاً نمی توانست حرف بزند. در همین اوضاع و احوال یادمان افتاد که یک مصیبت دیگر هم در پیش داریم. خط مقدم خودمان دست ارتش بود و با توجه به هماهنگیهای انجام شده ما خیلی زودتر از موعد مقرر برمی گشتیم. چون اتفاقی که افتاد مانع از آن شد کارمان را انجام دهیم و حالا اگر میخواستیم بیتوجه به این مسأله برگردیم حتماً نیروهای خودی ما را با عراقیها اشتباه می گرفتند و به رگبار می بستند. البته حق داشتند چون نمی دانستند چه اتفاقی برای ما افتاده.
- در بد مخمصه ای گیر کرده بودیم. تخریب چی ترکش خورده بود توی پ
ایش و راه نمی توانست برود و حسین هم ترکش خورده بود توی گلویش و حرف نمی توانست بزند. اگر می رفتیم نیروهای خودی ما را میزدند و اگر میماندیم گشتیهای دشمن از راه میرسیدند.
- دیگر حسابی کلافه شده بودیم. تصمیم گرفته شد تا جایی که امکان دارد خودمان را به خط خودی نزدیک کنیم.
- بچه ها هم خسته بودند. در فاصله ای نه چندان دور از خط مقدم، کنار تکه سنگی توقف کردیم. ساعت حدود یک نیمه شب بود. می بایست تا ساعت ۳ که زمان بازگشت بود همانجا صبر می کردیم. دیگر از منطقه خطر دور شده بودیم که عراقیها تازه شروع به منور زدن روی محور کردند. احتمالاً می خواستند منطقه را برای گشتی هایشان روشن کنند.
- با این حال نباید احتیاط را از دست می دادیم. در حالی که روی تخته سنگ استراحت می کردیم، مراقبت اطراف و سمت عراقی ها نیز بودیم.
- حمید رو کرد به من و گفت: شماها همین جا بنشینید. من میروم طرف خط خودی، شاید بتوانم نزدیک بشوم و ارتشی ها را باخبر کنم.
- حسین تا این جمله را شنید خیلی تند با دست اشاره کرد و نگذاشت حمید برود.
- دوباره نشستیم. حمید آهسته خودش را کنار من کشید و به آرامی گفت: عباس تو سر حسین را گرم کن و مواظب باش نفهمد تا من بروم.
این داستان ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته»
✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما صاحب داریم حال بدتان را امام می خرد😔💔
#ایران شیعه خانه ی #امام_زمان
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
Record-SerateMostaghim1401-Musial.mp3
8.46M
🎼 سرود صراط مستقیم
🌸 ویژه ولادت پیامبر اکرم (ص)
🔶 اجرا: گروه سرود رهپویان احلی من العسل
📜 شعر: رضا تاجیک - محمد سلطان زاده
🎼 ملودی: رضا تاجیک
🎹 تنظیم، میکس و مسترینگ: محمد سلطان زاده
🎙 ضبط: استودیو رهپویان
🔷 تولید: کانون فرهنگی هنری رهپویان احلی من العسل
#اثر_صوتی #میلاد_پیامبر_اکرم
#رهپویان_احلی_من_العسل
#شهدا_و_نماز_شب🕊🌙
برادر رضوی، از همراهان شهید محمد ناصر ناصری، درباره سوز و آتش عشق این شهید بزرگوار در نیمه های شب می گوید: «زمانی که شهید ناصری در مزار شریف (افغانستان) مأموریت داشت، چندشبی با او در یک اتاق خوابیدم. نیمه های شب از صدای ناله ها و گریه های شدیدش از خواب بیدار شدم. صدا از بیرون می آمد. از پنجره نگاه کردم. دیدم روی تراس جلوی ساختمان، یک سجاده پهن کرده و مشغول نماز است. چنان از سَر سوز گریه می کرد که شانه هایش می لرزید. چند روز بعد که خیلی خودمانی علت گریه هایش را در نماز شب سؤال کردم، گفت: فلانی، من تا شب چنین راز و نیازی با خدا نکنم، در روز هیچ کاری از دستم برنمی آید».
#نمازشب رابه نیت ظهورمیخوانیم
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
نگاهتان اُفق را به زندگیَمـ نشان میدهد...
زندگیی که نهایتش #خداوند است💞
نگاهتان آنقدر مطمئن هست که
#دلـ❤️مـ با خیره شدن بِهِشان
قرصِ قرص میشود...
شبیه #شهدا رفتار کنیمـ🥀🕊
#سرداران_رشید_اسلام
#شهید_محمد_حسین_یوسف الهی
#شبتون پررونق ومنوربه دعای شهدا🙏🌙✨
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093