eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.7هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
••• "جنگ‌امروز اسلحه‌نمۍخواد اسلحه‌اتـــ رو‌باید‌تـو مغزت پرورش‌بدۍ که‌بتونۍ‌تـودنیاۍمجازی بـا‌دشمن‌واقعی‌بجنگۍ توجبهه‌خودۍ‌نه‌اینکه‌گل‌به‌خودۍبزنی جنگــ این‌روزا‌نخبه‌مومن‌میخواد‌نه‌علافـــ تـو‌فضاۍمجازی...
۳۰۰_رزمنده 🌷در عملیات والفجر هشت افتادیم وسط عراقی‌ها، آتش سنگین دشمن، عقبه ما را مسدود کرد. پارازیت‌های شدید آن‌ها نیز ارتباط بی‌سیم ما را با فرماندهی عملیات ناممکن کرد، با ۳۰۰ نفر نیروی تشنه، گرسنه و بدون مهمات در محاصره‌ دشمن، مقاومت می‌کردیم. با این که زمستان بود ولی تلاش، جست و خیز بی‌امان بچه‌ها، عطش را در وجودشان شعله‌ور می‌کرد. 🌷یکی از رزمند‌ه‌ها، قمقه‌ای آب پیدا کرد، خودش مجروح و بی‌رمق بود ولی قطره‌ای از آن را ننوشید، به اطرافیانش تعارف کرد، اما کسی لب به آن نزد. تمام طول یک‌ونیم کیلومتری خاکریز را طی کرد، با این حال کسی درِ قمقمه را باز نکرد، سرانجام قمقه آب، تقسیم شد بین ۳۰۰ نفر. آن‌جا بود که دیگر یقین پیدا کردم پیروزی با ما خواهد بود. 🌷ساعتی گذشت، یک جیپ عراقی با سرعت از پشت سر به‌طرف ما آمد، گفتم: «کسی شلیک نکند.» وقتی ایستاد، دو نفر از رزمنده‌ها که از بچه‌های لشکر ما نبودند، از آن پیاده شدند، گفتند: «شما غذا و مهمات می‌خواستید؟!» مانده بودیم چه بگوییم، مهمات‌شان همان چیزهایی بود که ما نیاز داشتیم، آر.پی.جی، کلاشینکف، مهمات تیربار و خمپاره ۶۰، نه کسی عقب رفته بود و نه بی‌سیمی کار می‌کرد. راوی: رزمنده دلاور سیدمجید کریمی‌فارسی، یکی از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷عاشقان رابرسرخودحکم نیست هرچه فرمان توباشدآن کنند...🌷 برگرفته از کتاب نخل سوخته🌴🥀 قسمت پنجم👇👇 🕊🌷🕊
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 #قسمت: چهارم ▪️ آن شب قرار بود که همراه عده‌ای از بچه‌ها برای ش
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 :پنجم✨🕊 - برای لحظاتی همگی سر جایمان میخکوب شدیم. نفس ها توی سینه هامان حبس شده بود. نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. صدای نالهٔ تخریب چی را شنیدیم و صدای حسین را که مرتب سرفه می کرد. - با عجله بلند شدیم و به طرف بچه ها دویدیم، حسین همینطور که سرفه می کرد به ما رسید آب دهانش را بیرون ریخت. - هر چه می خواست جلوی سرفه اش را بگیرد نمی‌توانست. نگاه کردم، ترکش زیر گلویش خورده بود. - مانده بودیم چه کنیم در آن شرایط حساس و در دل دشمن چطور جلوی صدای حسین و تخریب چی را بگیریم. عراقی ها در فاصله بیست متری ما بودند. صدای انفجار و شعله های آتش را حتماً دیده بودند، ناله های تخریب چی و صدای سرفه های حسین خیلی بلند بود الآن بود، که سرمان خراب شوند. - همگی آیهٔ وجعلنا را می‌خواندیم. حسین به طرف تخریب چی اشاره کرد. من و حمید بالای سرش رفتیم. کنار سیم خاردار روی زمین افتاده بود. ظاهراً مین منفجر شده پایه دار بود. یعنی یک چیزی مثل مین سوسکی. این مین چهل سانت از سطح زمین فاصله دارد و از چهار طرف به وسیله سیم، تله می‌شود. - منطقه کوهستانی بود و آب باران میدان را شسته بود. مین هم کج شده و سیم تله روی زمین افتاده بود. به همین خاطر تخریب چی بدون اینکه متوجه شود که پایش را روی سیم گذاشته بود. یک ترکش به مچ پای تخریب چی یک ترکش هم به زیر گلوی حسین اصابت کرده بود. - به کمک حمید مظفری صفات سعی کردیم تا تخریب چی را بلند کرده و از میدان مین خارج کنیم. قمقمهٔ تخریب چی لای سیم خاردار گیر کرده بود. وقتی او را کشیدیم سر و صدای قمقمه و سیم‌خاردار هم به بقیهٔ صداها اضافه شد. - حسابی ترسیده بودیم. هر لحظه منتظر بودیم تا عراقی‌ها بالای سرمان برسند. گیج و منگ تلاش می‌کردیم تا هر چه سریعتر از منطقه خارج شویم. - همه، اسلحه هامان را از روی شانه برداشته بودیم و در حالی که از ضامن خارج بود به دست گرفته بودیم. در همین موقع بلدچی که از همه بیشتر ترسیده بود راه افتاد که از شیار بالا برود و فرار کند. حمید با عجله دوید و پایش را گرفت و کشید پایین. - گفت: کجا می خواهی بروی؟ - بلدچی گفت: می خواهم بروم بالا عراقی‌ها الان می‌رسند. - حمید گفت: بالا بروی بدتر است یک راست می روی توی شکمشان. همین جا بمان، الآن همه با هم می‌رویم. - و رو کرد به من و گفت: تو مواظب این بلدچی باش، یک وقت راه نیفتد و برود، تا من به بچه‌ها برسم. - من آمدم کنار ایستادم. حالا، هم باید مواظب بلدچی باشم که فرار نکند و کار دست خودش و ما ندهد و هم مواظبت اطراف، که عراقی ها سر نرسند و هم حواسم به بچه ها باشد که ببینیم چه می‌کنند. - حمید بالاخره موفق شد تا تخریب چی را از لای سیم خاردارها نجات دهد. فرصت کمی داشتیم، باید هر چه سریعتر به عقب بر می گشتیم. - حمید به حسین و تخریب چی کمک کرد تا راه بیفتد. من هم از پشت سر مواظب بچه ها و بلدچی و عراقی ها بودم. - در برگشت دوباره به همان بوته ای رسیدیم که وسطش میل منور بود. - حمید خم شد و دستش را بالای سیم تله گرفت. بچه ها یکی یکی از روی سیم رد شدند. از شیار که عبور کردیم تازه وارد یک کفی شدیم. همه با تمام وجود و از ته دل آیه و جعلنا را می‌خواندند. خیلی عجیب بود، هنوز هیچ کس به تعقیب ما نیامده بود. گویا وجعلنا عراقی‌ها را حسابی کر و کور کرده بود. - با آن انفجار شدید و آن شعلهٔ شدیدی که از یک کیلومتری مشخص بود، با آن سر و صدایی که حسین و تخریب چی راه انداخته بودند و با آن موقعیتی که ما در دل دشمن و زیر گوش عراقی‌ها داشتیم می‌بایست دیگر کارمان ساخته شده باشد. امّا هنوز از عراقی‌ها خبری نبود. - تخریب چی پایش مجروح شده بود و نمی توانست خیلی تند حرکت کند. یک دستش زیر شانهٔ حسین بود و دست دیگرش دور گردن حمید با همه این حرف ها سعی می کردیم تا جایی که امکان دارد سریع راه برویم. - من همچنان مراقب اطراف خصوصاً پشت سرمان بودم. - هر لحظه انتظار می کشیدم که عراقی ها گشتی هایشان را دنبالمان بفرستند. - آخرین کمین را هم پشت سر گذاشتیم و بعد از عبور از کفی وارد شیار یک رودخانه بزرگ شدیم. هنوز خیلی راه مانده بود. حداقل می بایست دو ساعت دیگر راه برویم. در این فاصله صدای حسین هم قطع شده بود ولی اصلاً نمی توانست حرف بزند. در همین اوضاع و احوال یادمان افتاد که یک مصیبت دیگر هم در پیش داریم. خط مقدم خودمان دست ارتش بود و با توجه به هماهنگی‌های انجام شده ما خیلی زودتر از موعد مقرر برمی گشتیم. چون اتفاقی که افتاد مانع از آن شد کارمان را انجام دهیم و حالا اگر می‌خواستیم بی‌توجه به این مسأله برگردیم حتماً نیروهای خودی ما را با عراقی‌ها اشتباه می گرفتند و به رگبار می بستند. البته حق داشتند چون نمی دانستند چه اتفاقی برای ما افتاده. - در بد مخمصه ای گیر کرده بودیم. تخریب چی ترکش خورده بود توی پ
ایش و راه نمی توانست برود و حسین هم ترکش خورده بود توی گلویش و حرف نمی توانست بزند. اگر می رفتیم نیروهای خودی ما را می‌زدند و اگر می‌ماندیم گشتی‌های دشمن از راه می‌رسیدند. - دیگر حسابی کلافه شده بودیم. تصمیم گرفته شد تا جایی که امکان دارد خودمان را به خط خودی نزدیک کنیم. - بچه ها هم خسته بودند. در فاصله ای نه چندان دور از خط مقدم، کنار تکه سنگی توقف کردیم. ساعت حدود یک نیمه شب بود. می بایست تا ساعت ۳ که زمان بازگشت بود همانجا صبر می کردیم. دیگر از منطقه خطر دور شده بودیم که عراقی‌ها تازه شروع به منور زدن روی محور کردند. احتمالاً می خواستند منطقه را برای گشتی هایشان روشن کنند. - با این حال نباید احتیاط را از دست می دادیم. در حالی که روی تخته سنگ استراحت می کردیم، مراقبت اطراف و سمت عراقی ها نیز بودیم. - حمید رو کرد به من و گفت: شماها همین جا بنشینید. من می‌روم طرف خط خودی، شاید بتوانم نزدیک بشوم و ارتشی ها را باخبر کنم. - حسین تا این جمله را شنید خیلی تند با دست اشاره کرد و نگذاشت حمید برود. - دوباره نشستیم. حمید آهسته خودش را کنار من کشید و به آرامی گفت: عباس تو سر حسین را گرم کن و مواظب باش نفهمد تا من بروم. این داستان ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته» ✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Record-SerateMostaghim1401-Musial.mp3
8.46M
🎼 سرود صراط مستقیم 🌸 ویژه ولادت پیامبر اکرم (ص) 🔶 اجرا: گروه سرود رهپویان احلی من العسل 📜 شعر: رضا تاجیک - محمد سلطان زاده 🎼 ملودی: رضا تاجیک 🎹 تنظیم، میکس و مسترینگ: محمد سلطان زاده 🎙 ضبط: استودیو رهپویان 🔷 تولید: کانون فرهنگی هنری رهپویان احلی من العسل
🕊🌙 برادر رضوی، از همراهان شهید محمد ناصر ناصری، درباره سوز و آتش عشق این شهید بزرگوار در نیمه های شب می گوید: «زمانی که شهید ناصری در مزار شریف (افغانستان) مأموریت داشت، چندشبی با او در یک اتاق خوابیدم. نیمه های شب از صدای ناله ها و گریه های شدیدش از خواب بیدار شدم. صدا از بیرون می آمد. از پنجره نگاه کردم. دیدم روی تراس جلوی ساختمان، یک سجاده پهن کرده و مشغول نماز است. چنان از سَر سوز گریه می کرد که شانه هایش می لرزید. چند روز بعد که خیلی خودمانی علت گریه هایش را در نماز شب سؤال کردم، گفت: فلانی، من تا شب چنین راز و نیازی با خدا نکنم، در روز هیچ کاری از دستم برنمی آید». رابه نیت ظهورمیخوانیم ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
نگاهتان اُفق را به زندگیَمـ نشان میدهد... زندگیی که نهایتش است💞 نگاهتان آنقدر مطمئن هست که ❤️مـ با خیره شدن بِهِشان قرصِ قرص میشود... شبیه رفتار کنیمـ🥀🕊 الهی پررونق ومنوربه دعای شهدا🙏🌙 ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093