『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
#مدافع_عشق #قسمت۳۴ هردوباهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم _ گفتیم اول بزرگتر بر
یچیزی میگین ها…دخترمه
حاج اقا_ میدونم پدرعزیز…من توجریان تمام اتفاقات هستم ازطرف آسید علی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش که..
مادرم_ بلاخره دخترمن باید منتظرش باشه!
حاج اقا_ بله خب بارضایت خودشه!
پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی … حاج اقا لبخند میزند و میگوید
_ چطوره یه استخاره بگیریم…
ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است ازلحن پدرو مادرم دلخور شده .ابرو بالا میندازد و میگوید
_ استخاره؟…دیگه حرفاشونو زدن …
تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو!
پدرم _ حاج اقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج اقا_ بله حق باشماست…
ولی اینجاعقل شما یه جواب داره .اماعقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه…
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتمن استخاره بگیریم.برای همین بلندمیپرانم که
_ استخاره کنیدحاج اقا..
مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند
ومن هم پافشاری میکنم روی خواسته ام.
حدود بیست دقیقه دیگر بحث و اخر تصمیم همه میشود استخاره.پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشودو قضیه عقد هم کنسل! اما درعین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری که حاج اقا گرفت “خیلی خوب درامد ”
درفاصله بین بحث های دوباره پدرم و من فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید می آورد.مادرم که کوتاه امده اشاره میکندبه دستهای پر فاطمه و میگوید
_ منکه دیگه چیزی ندارم برای گفتن…چادر عروستونم اوردید.
سجاد هم بعد ازدیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و بایک کت مشکی و اتو خورده پایین می اید
پدرم پوزخند میزند
_ عجب!…بقول خانومم چی بگم دیگه…دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه!
حسین اقا که باتمام صبوری تابحال سکوت کرده بود.دستهایش رابهم میمالد و میگوید: خب پس مبارکه
و حاج اقاهم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند.
فاطمه و زینب دست مرا میگیرند و به اشپزخانه میبرند.روسری وچادر را سرم میکنند.و هردو باهم صورتم رل میبوسند.از شوق گریه ام میگیرد.هرسه باهم به هال می رویم.روی مبل نشسته ا
ی باکت و شلوار نظامی! خنده ام میگیرد. عجب_دامادی!
سربه زیر کنار مینشینم.اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشسته ای…ومن میدانم که دوستم داری! نه نه…بگذار بهتر بگویم
تو ازاول دوستم داشتی!
خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنی
_ چه ماه شدی ریحانم
باخجالت ریز میخندم
_ ممنون اقا شمام خیلی…
خنده ات میگیرد
_ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا
هردو میخندیم
حاج اقا مینشیند.دفترش را باز میکند
#ادامه _دارد
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
#مدافع_عشق #قسمت۳۴ هردوباهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم _ گفتیم اول بزرگتر بر
#مدافع_عشق
#قسمت۳۵_۳۶
ازاتاق بیرون میروی و تاکید میکنی باچادر پشت سرت بیایم.
میخواهم همه چیز هرطور که تومیخواهی باشد.ازپله ها پایین میرویم.همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اند و گریه میکنند.تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده.مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده
فاطمه درست کنار درایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند.
نگاهت را درجمع میچرخانی و لبخند میزنی
_ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه باچشم ازت میپرسند
_ کی؟….کی مهمونه؟…
روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی..
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرکن قربونت برم…
هیچ کس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود
ازجا میپری و میگویی
_ مهمون اومد..
به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی
_ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟…دیر که نکردم.؟
_ نه سروقت اومدید
همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت بامردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش رامیدهیم.همه منتظرتوضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.اوهم کفش هایش راگوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میکنیم.به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید…مام میایم
اومیرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی
_ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا…
مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید
_ نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته مادر…
لبخند میرنی و رو بمن میکنی
_ حاجی از رفقای حوزس…ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحان رو بخونه!….
حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد …
همگی بادهان باز نگاهت میکنیم…
خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری
_ چیزی نشده که…گفتم شاید بعدن دیگه نشه
دستی به روسری ام میکشی
_ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروساکنی…میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم…
علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد…
چقدر دوست دارم علی!
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست…
ازاول #اسمانی بوده …
امن یجیب #قلب من چشمان بی همتای توست
همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم.
زهرا خانوم دست درازمیکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟…مادر این چه کاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟…نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟
خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای.دودستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت.
_ اره میدونم دارم چیکار میکنم…میدونم!
زهرا خانوم دودستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟…ببین داره چیکار میکنه!…صبرنمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاررو عقد کنه!
اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که:
_ والا زن چی بگم؟…وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد.از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم
_ دختر…عزیز دلم! منکه بد تورو نمیخوام!یعنی تو جدن راضی هستی؟…نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟
فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که:
_ ای خدا!…جووناچشون شده اخه
صدای سجاد درراه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟
همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هارا پایین می آید.دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایم را پر میکند.پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس…
زینب جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجاد باشنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله اخر زمین میخورد.
زهراخانوم سمتش میدود
_ ای خدا مرگم بده! چت شد؟
سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد
_ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟…دقیقا چته برادر
و بازهم بلند میخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند
_ نعخیر.مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم.
فاطمه که تابحال مشغول صحبت باتلفن همراهش بود.لبخند کجی میزند و میگوید
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم.گفتم بیان
زینب میپرسد
_ گفتی برای چی باید بیان؟
_ نه!فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید.مراسم خداحافظی توخونه داریم…
_ عه خب یچیزایی میگفتی یکم اماده میشدن
تو وسط حرفشان میپری
_ نه بزار بیان یهو بفهمن
گوید”
عذرمیخوام من دخالت میکنم.ولی بهتر نیست باارامش بیشتری صحبت کنید؟
پدرم _ و علیکم السلام! حاج اقا
یچیزی میگین ها…دخترمه
حاج اقا_ میدونم پدرعزیز…من توجریان تمام اتفاقات هستم ازطرف آسید علی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش که..
مادرم_ بلاخره دخترمن باید منتظرش باشه!
حاج اقا_ بله خب بارضایت خودشه!
پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی … حاج اقا لبخند میزند و میگوید
_ چطوره یه استخاره بگیریم…
ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است ازلحن پدرو مادرم دلخور شده .ابرو بالا میندازد و میگوید
_ استخاره؟…دیگه حرفاشونو زدن …
تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو!
پدرم _ حاج اقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج اقا_ بله حق باشماست…
ولی اینجاعقل شما یه جواب داره .اماعقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه…
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتمن استخاره بگیریم.برای همین بلندمیپرانم که
_ استخاره کنیدحاج اقا..
مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند
ومن هم پافشاری میکنم روی خواسته ام.
حدود بیست دقیقه دیگر بحث و اخر تصمیم همه میشود استخاره.پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشودو قضیه عقد هم کنسل! اما درعین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری که حاج اقا گرفت “خیلی خوب درامد ”
درفاصله بین بحث های دوباره پدرم و من فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید می آورد.مادرم که کوتاه امده اشاره میکندبه دستهای پر فاطمه و میگوید
_ منکه دیگه چیزی ندارم برای گفتن…چادر عروستونم اوردید.
سجاد هم بعد ازدیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و بایک کت مشکی و اتو خورده پایین می اید
پدرم پوزخند میزند
_ عجب!…بقول خانومم چی بگم دیگه…دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه!
حسین اقا که باتمام صبوری تابحال سکوت کرده بود.دستهایش رابهم میمالد و میگوید: خب پس مبارکه
و حاج اقاهم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند.
فاطمه و زینب دست مرا میگیرند و به اشپزخانه میبرند.روسری وچادر را سرم میکنند.و هردو باهم صورتم رل میبوسند.از شوق گریه ام میگیرد.هرسه باهم به هال می رویم.روی مبل نشسته ا
ی باکت و شلوار نظامی! خنده ام میگیرد. عجب_دامادی!
سربه زیر کنار مینشینم.اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشسته ای…ومن میدانم که دوستم داری! نه نه…بگذار بهتر بگویم
تو ازاول دوستم داشتی!
خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنی
_ چه ماه شدی ریحانم
باخجالت ریز میخندم
_ ممنون اقا شمام خیلی…
خنده ات میگیرد
_ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا
هردو میخندیم
حاج اقا مینشیند.دفترش را باز میکند
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
4_5820998802953219284.mp3
7.48M
🎤•|کربلایۍجوادمقدم|•
🔊واحد_لالاگُلپَرپَربِخواباصغَر
مادَرِتکِهشیرنَداره..؛💔😭•~
↓
#درهراسمحرملهتورونبینه
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
•|😭💔|•
••| #یابابالحوائج🖤°•.
خیــلیبهاشــکدیدهماخنــدهشــدولــی..؛
آننیشخند"حرمـلهلعنالله"ازیادمانرفت..؛😭
#شرح_و_تفسیر_زیارت_عاشورا
⭕️ قسمت دوم
❇️اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها
🔻 «يا» در زبان عربی، حرف ندا است كه به معنی «ای» میباشد. مثلاً وقتی میگوييم «خدايا» يعنی ای خدا كه ترجمه جمله «يا اَلله» و «يا رَب» در زبان عربی است.
🔻 اما در ادعيه و زيارات، مهمترين كاربرد «يا» در مفهوم توسل است كه در اين فراز به معنی توسل به مقامات حضرت اباعبدالله (علیه السلام) است.
♦️اَباعَبدِالله اسم نيست، مقام و جايگاه است
🔻عجيبترين، بزرگترين، پرعظمتترين و پرقدرتترين مقام حضرت حسين (علیه السلام) مقام عبداللهی ايشان است.
🔻عنوان اَباعَبدِالله كه توسط حضرت رسول اكرم (صلیالله علیه وآله وسلم) طبق دستور وحی در بدو تولد حضرت حسين (علیه السلام) به ايشان اعطا شده است، اعلام مقام حضرت حسين (علیه السلام) توسط رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در بارگاه حقتعالی است.
در آن شرايط كه حضرت، دوران نوزادی را آغاز كرده بودند، هنوز فرزندی به نام عبدالله نمیتوانستند داشته باشند، ولی میبينيم كه طبق روايات اهلالبيت ، به محض آنكه بعد از تولد، قنداقه حضرت را در آغوش رسول خدا (صلیالله علیه وآله وسلم) قرار دادند، حضرت رسول اكرم (صلیالله علیه وآله وسلم) شروع كردند به گريه كردن و فرمودند: «لَا يَوْمَ كَيَوْمِكَ يَا أَبَاعَبْدِالله».
و یا وقتی گلوی علی اصغر دريده شد، حضرت حسين (علیه السلام) خونش را به آسمان میپاشيد: «اَباعَبدِالله» يعنی پدر علی اصغر، پدری كه فرزندش اينطور مظلومانه در راه حق تكه تكه شد و بدينوسيله شدت مظلوميت حضرت حسين (علیه السلام) در اين كنيه نهفته است.
🔻اما سرّ ديگر در فرمايش رسول خدا (صلیالله علیه وآله وسلم) در تسمیه حضرت حسين (علیه السلام) به اَباعَبدِالله، آن است كه
مانند معنی ابوالفضل میباشد كه پدر فضل و كرَم است، وقتی دستش را داد پدر كرَم شد، وقتی چشمش را داد پدر فضل شد، وقتی هر چه داشت خرج مولايش كرد، وقتی با آن تشنگی جگر پاره كن به خاطر كرَمش آب نياشاميد،
وقتی حسين (علیه السلام) تشنه است، وقتی بچهها تشنهاند، ابوالفضل! تو و آب؟!
حضرت بچهای بنام فضل نداشت اما پدر فضل و كرَم شد.
🅾پایان قسمت دوم
👈ادامه دارد...
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
استاد بزرگوار ایت الله سید محمد مهدی میرباقری👇
🔻بعضی موانع، توفیق نماز شب را از ما سلب میکند.
استادِ عزیزی میفرمود که:
بعضیها
باید #ده_سال_گریه کنند
که #خدای_متعال
به آنها توفیق #شبزندهداری و #نماز_شب بدهد؛
به خاطر موانعی که در آنها هست. بالاخره این کار باید اتفاق بیفتد؛
اگر اتفاق نیفتد،
انسان سرانجام از این فضیلت محروم می شود.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهو_رمی_خوانیم
#اللهم عجل لولیک الفرج
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌷بِسْمِ رَبِٓـــ الشـُ❤️ـَـهـدا🌷
🏴|عٍشق شیـــریـــنــ استـــ
اگــر معـــشــوق تـــو باشــد حسیــن|🏴
⛅ اولین ســـــلام تقـــدیم بہ ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان
حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
⛅ السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهـِ
یا اباصالحَ المَهدۍ
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدے و مَولاے
ْ الاَمان الاَمان
🍃🖤روزتون مَهدوي🖤🍃
🌠☫﷽☫🌠
🕊زیارتنامه ی #شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
#یادو نام شهدا باصلوات🌷
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#محمدحسین به روایت «مادر»🌹
نامش را محمدحسین گذاشتیم و از اینکه خداوند در اوج بارش رحمت الهی و در شب نزول قرآن این فرزند را به ما عطا کرده دلمان روشن شد، او نوزادی خوشسیما و جذاب بود.
محمدحسین در گهواره بود و صدای تلاوت قرآن و دعای کمیل پدر لالاییاش. پنج، شش ماه داشت که مراسم سوگواری سالار شهیدان شروع شد، در روضهها وقتی وعاظ روضه علیاصغر را میخواندند مرتب محمدحسین در آغوشم بود.
محمد حسین هر روز بزرگتر میشد و علاقه من به او بیشتر. رفتار و کردارش آنقدر با محبت و باگذشت بود که همه اعضای خانواده شیفته او بودند. نماز خواندن و قرآن خواندنش طوری بود که بعضی وقتها به دلم میافتاد او زمینی نیست.
#خاطرات_محمدحسین_یوسف الهی🌹
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
تلاوت یک آیه از"قرآن کریم"(آل عمران)بهمراه ترجمه آن،هدیه به شهیدعارف،محمدحسین یوسف الهی ❤❤
.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوندبخشنده وبخشایشگر
قَالَ رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً ۖ قَالَ آيَتُكَ أَلَّا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ إِلَّا رَمْزًا ۗ وَاذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيرًا وَسَبِّـحْ بِالْعَشِيِّ وَالْإِبْكَارِ ﴿٤١﴾🌺
گفت: پروردگارا! برای من نشانه ای [جهت الهی بودن این بشارت] قرار ده. گفت: نشانه تو این است که سه روز نتوانی با مردم جز با رمز و اشاره سخن گویی، و پروردگارت را بسیار یاد کن و [او را] شام گاه و بامداد تسبیح گوی. (۴۱)🌺
فرزندان خود را به كسب سه خصلت تربيت كنيد: دوستى پيامبرتان و دوستى خاندانش و قرائت قرآن.
قاموس قرآن ، المقدمه ، ص۲
🌺✨🌺
4_5821046386895882636.mp3
2.2M
🎙روزهفتم محرم الحرام ۱۴۴۳
دوشنبه ۲۵مرداد ١٤٠٠
کربلایی محمدحسین حدادیان - زمینه
(بارون نمنم بود)
#دوشنبه_های_امام_حسنی
مهديه امام حسن مجتبي (ع)
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی به حق خون
به ناحق ریخته علیاصغر
اللهم عجل لولیک الفرج🌤
#روضهجانسوزعلیاصغرعلیهالسلام
#ببینید👌💔
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
💠 چرا به علیاصغر ما توسل نمیکنی!؟
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#تفکرانه
🌱شهید محمدابراهیم همت :
بعضیها فکر میکنند
اگر ظاهرشان را
شبیه شهدا کنند،
کار تمام است!
نه باید مانند شهدا🌷زندگی کرد...!!
ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ🌴✨🌴
.
✨🍃🌸🌻☘🌹
🍃🌸🌻☘🌹
🌸🌻☘🌹
🌻☘🌹
☘🌹
🌹
📜روایتی از زندگی
شهید مدافعحرم #علی_اصغر_شیردل
🔹شهید علیاصغر شیردل سوم خرداد سال۱۳۵۷ در خانوادهای مذهبی در تهران چشم به جهان گشود. او فرزند دوم و تنها پسر خانواده شیردل بود. سال تولد علیاصغر همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی بود؛ بنابراین او در فضای اسلامی بعد از انقلاب كه به وجود آمده بود، رشد و تعالی نمود. به طوری كه در سن ۱۶سالگی جذب بسیج مسجد محله خود شد. او یک بسیجی فعال و مخلص بود که با فعالیتهای خود نقشی تاثیرگذار در پیشبُرد اهداف رهبری در بسیج محله داشت.
🔸شهید شیردل در سن ۱۸سالگی به استخدام سپاه پاسداران درآمد؛ به گفتهی مادر شهید، علیاصغر در دوران آموزشی از نظر اخلاق بعنوان پاسدار نمونه انتخاب شد. چندسال بعد، علیاصغر در سال۸۴ ازدواج نمود.
🔹شهید شیردل در امر تحصیل بسیار كوشا بود؛ به طوری كه با تمام مشغلههایی كه داشت اما تحصیلات خود را در رشته مهندسی سختافزار با موفقیت به اتمام رساند. علی اصغر در دهسال پایانی حیات دنیویاش، مأموریتهای متعددی در داخل و خارج از كشور میرفت كه آخرین آنها، اعزام به منطقه تدمر سوریه در فروردین سال۱۳۹۴ بود. علیاصغر در آنجا علاوه بر مبارزه با داعش، وظیفه مهندسی سیستمهای مخابراتی را برعهده داشت.
🔸سرانجام پس از حدود ۴۷روز خدمت خالصانه كه با نیت كسب رضای خدا و دفاع از حریم اهلبیت علیهمالسلام بود، در سیاُم اردیبهشت سال۱۳۹۴ درحالیکه شهر تدمر توسط داعش سقوط کرده بود و علیاصغر و همرزمانش محاصره شده بودند، بر اثر اصابت گلوله به پهلویش و درحالیکه ذکرِ یا عَلی بر لب داشت، به فیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید مدافعحرم علیاصغر شیردل پس از یکسال به میهن اسلامی بازگشت و در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشتزهرا سلاماللهعلیها تهران آرام گرفت.
🌹
☘🌹
🌻☘🌹
🌸🌻☘🌹
🍃🌸🌻☘🌹
✨🍃🌸🌻☘🌹
🏴 شهیدی که دوست داشت گلویش بریده باشد
💠 هر سه نفر بالای سر آقا مرتضی بودیم. شروع به حرف زدن کردم. گفتم سلام آقا مرتضی دل مان خیلی برایت تنگ شده؟ نفیسه هم گفت بابا جان می گویند شهدا زنده اند، اگر هستی به ما یک نشانه بده...👇
🔗 http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/2996
💠 دلدادگی شهدا به امام حسین(ع) و عاشورا
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🔴فرهنگی بازنشستهای که مدافع حرم شد و به شهادت رسید!
⬅️ شهید قربان نجفی خانبهبین
🔹حاج #قربان_نجفی اول فروردین سال۱۳۴۳ در روستای مازیاران علیآباد گلستان چشم به جهان گشود. در دوران دفاع مقدس ۸سال برای پاسداری از خاک کشورش جانانه جنگید. چندینسال بعد، با اینکه در شغل معلمی بازنشسته شده بود اما با دیدن جسارت تکفیریها به حریم آلالله در سوریه و عراق تاب نیاورد و برای جبهه دفاع از حرم، داوطلب مبارزه با تکفیریها شد.
🔹ابتدا بدلیل سن بالای حاج قربان نجفی با اعزام او مخالفت شد اما سرانجام با پافشاری و اصرار او، پنجم فروردین۱۳۹۵ عازم عراق شد؛ چندروز بعد، طی درگیری با تکفیریها در منطقه فلوجه عراق از ناحیه نخاع به شدت مجروح شد و ۲۱روز در بیمارستان عراق بستری شد و دوبار زیر تیغ جراحی رفت اما بعلت کمبود امکانات و شدتیافتن عفونتش به تهران منتقل شد؛ سرانجام شهید قربان نجفی در پنجم خرداد۱۳۹۵ در بیمارستان بقیةالله تهران در اثر شدت جراحات به شهادت رسید و پیکر پاکش در گلزار شهدای امامزاده عبدالله روستای معصومآباد فندرسک آرام گرفت.
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺