🇮🇷🍁
|اگرواقعادنبالشهادتهستی|
| اَلّهُمَّ ارزُقـنا الـشَّــهـــادت را|
| بــــه قــــلبــــت بـچسبان|
|نــــه به پـــشــــت موبایلت |
#شهیدانه🕊🌱
•••♥
#تلافی!😂
🌷از سنگر تا دستشویی حدود ۱۵ دقیقه راه بود، یک شب دو نفر از بچهها که با هم دستبهیکی کرده بودند، مرا از خواب بیدار کردند که بلند شو، بجنب که نمازت قضا شد، برخاستم، رفتم دستشویی، وضو گرفتم آمدم، دستشویی جایی نبود که خلوت باشد، آن هم صبح زود!! شک کردم، بله، ساعت ۱:۳۰ دقیقه بامداد بود!
🌷....چقدر خندیدیم به زرنگی دوستان و حواسپرتی خودم، باید تلافی میکردم، حالا که ما به فیض رسیدیم چرا دیگران محروم باشند. یکییکی تمام برادران را صدا زدم، با همان روش، بلایی را که سر من آورده بودند، سر بقیه آوردم، البته بعضی با خوشرویی بلند شدند و نماز شب خواندند و شاید مرا هم دعا کردند.
راوی: رزمنده دلاور نورعلی رمضاننژاد از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا و از راویان پرتلاش دفاع مقدس.
منبع: سایت فاش نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
4_5929271204748724418.mp3
30.74M
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه هشتاد و دوم
* ذکر چند نمونه از هدیه دادن به روح بزرگان
* دعای خاص و دعای عام برای اموات
* ماجرایی جالب از عذاب در بهشت برزخی
* آیا اموات از خانواده خود خبر دارند؟
* اثر ملکوتی اعمال تا چه هنگام همراه ما خواهد بود؟
* هدایای معنوی اموات به ما
* چه کاری برای اموات خودمان انجام دهیم؟
* آیا زیارت نیابتی ثوابش کم است؟
* کسانیکه دچار برزخ سختی دارند چشم امید به ما دارند!
* ۶ کاری که به میت نفع میرساند!
* ساعت تنفس زندان برزخی
* خشنودی اموات با طعام دادن
🎧 جلسه هشتادو دوم
🎙#استاد #امینی_خواه
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🔺مـیـازار مـوری کـه دانـه کِـش اسـت...❗
◽مرحوم آیت الله حاج آقا رحیم ارباب میفرمودند: یکی از طلاب به نام آقا سیّد عبّاس،گهگاهی با پایِ خود مورچههایِ اطرافِ حجره خود را لگد مال میکرد!
◽به او گفتم:چرا این جاندران را از بین میبری و نابود میکنی؟ گفت:آنها مزاحمِ سُفره قند من هستند.
◽گفتم: در اطراف سفره قند، نخ تعبیه شده است، میتوانی آن را در جای دیگری آویزان کنی که مورچهها به آن دسترسی پیدا نکنند.
◽گفت: من از لگد مال کردنِ مورچهها لذت میبرم!
◽مدتی نگذشت سیّد عبّاس به پا دردِ سختی مبتلا شد و هر چه بیشتر به معالجه و درمان پرداخت، کمتر نتیجه گرفت و سرانجام همان پا درد، او را از پای درآورد.
🌿🌺🌿
42.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ #سلوک_بهجت
🎞 فایل تصویری (10)
📽 دانلود سایر کیفیتها با حجم کمتر:
https://aparat.com/v/9mzbn
༺🦋@ClinicManavi
👍عضو کانال کلینیک معنوی بشید👆
واز فایلهای صوتی سلوک بهجت بهره ببرید،اگرطالب راه خداشناسی وخودشناسی هستید وبه دنبال آرامش روح وروان خودتون هستید،
این بهترین راه رسیدن به آرامشه
میتونیددرگروه سلوک بهجت عضوبشید وسوالات خودتون رو در ارتباط با مطالب و فایلها و سوالات خودشناسی با استادبراتی بزرگوار درمیان بزارید..👇👇👇
@SolookBahjat
❤️قسمت چهارم❤️ .
گفتم:
اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت:
خب حاج خانم نگفتید #مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
#قران
سریع گفت:
مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود ذوق کرده است.
گفتم:
ولی یک شرط و شروطی دارد!
ارام پرسید:
چه شرطی؟؟
+ نمیگویم یک جلد #قرآن!
میگویم "ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم.
اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بودو فکر میکرد.
صورتش سرخ شده بود.
ترسانده بودمش.
گفتم:
انگار قبول نکردید.
_ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند!
چند لحظه مکث کرد.
شهلا؟
موهای تنم سیخ شد.
از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.
نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.
❤️قسمت پنجم❤️
.
پرسیدم: چی؟؟؟؟
_ قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر می کنم تو همان همسر مورد نظر من هستی،فقط مانده چهره ات...!😦
نفس توی سینه ام حبس شد.
انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند.
ادامه داد:
تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من...
پریدم وسط،حرفش:
از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور ک شما فکر می کنید.
_باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم.
دست و پایم را گم کرده بودم.
تنم خیس عرق بود.
و قلبم تند تر از همیشه میزد.
حق که داشت.
ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.
_ اگر رویت نمی شود ،کاری که میگویم بکن،؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من...
خیره به دیوار مانده بودم.
دست هایم را به هم فشردم.
انگشت هایم یخ کرده بودند.
چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم .
چند ثانیه ای گذشت.
گفت:
خب کافی است.
#ادامه_دارد
#داستان_شهدا
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093