eitaa logo
شعرکده
58 دنبال‌کننده
7 عکس
3 ویدیو
0 فایل
کانالی برای شعر #زبان_فارسی_را_پاس_بداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
وزن:مفتعلن مفتعلن فاعلن ‌ بسم‌الله الرحمن الرحیم هست کلید در گنج حکیم فاتحه فکرت و ختم سخن نام خدایست بر او ختم کن پیش وجود همه آیندگان بیش بقای همه پایندگان سابقه سالار جهان قدم مرسله پیوند گلوی قلم پرده گشای فلک پرده‌دار پردگی پرده شناسان کار مبدع هر چشمه که جودیش هست مخترع هر چه وجودیش هست لعل طراز کمر آفتاب حله گر خاک و حلی بند آب پرورش‌آموز درون پروران روز برآرنده روزی خوران مهره کش رشته باریک عقل روشنی دیده تاریک عقل داغ نه ناصیه داران پاک تاج ده تخت نشینان خاک خام کن پخته تدبیرها عذر پذیرنده تقصیرها شحنه غوغای هراسندگان چشمه تدبیر شناسندگان اول و آخر بوجود و صفات هست کن و نیست کن کاینات با جبروتش که دو عالم کمست اول ما آخر ما یکدمست کیست درین دیر گه دیر پای کو لمن الملک زند جز خدای بود و نبود آنچه بلندست و پست باشد و این نیز نباشد که هست پرورش آموختگان ازل مشکل این کار نکردند حل کز ازلش علم چه دریاست این تا ابدش ملک چه صحراست این اول او اول بی ابتداست آخر او آخر بی‌انتهاست روضه ترکیب ترا حور ازوست نرگس بینای ترا نور ازوست کشمکش هر چه در و زندگیست پیش خداوندی او بندگیست هر چه جز او هست بقائیش نیست اوست مقدس که فنائیش نیست منت او راست هزار آستین بر کمر کوه و کلاه زمین تا کرمش در تتق نور بود خار زگل نی زشکر دور بود چون که به جودش کرم آباد شد بند وجود از عدم آزاد شد در هوس این دو سه ویرانه ده کار فلک بود گره در گره تا نگشاد این گره وهم سوز زلف شب ایمن نشد از دست روز چون گهر عقد فلک دانه کرد جعد شب از گرد عدم شانه کرد زین دو سه چنبر که بر افلاک زد هفت گره بر کمر خاک زد کرد قبا جبه خورشید و ماه زین دو کله‌وار سپید و سیاه زهره میغ از دل دریا گشاد چشمه خضر از لب خضرا گشاد جام سحر در گل شبرنگ ریخت جرعه آن در دهن سنگ ریخت زاتش و آبی که بهم در شکست پیه در و گرده یاقوت بست خون دل خاک زبحران باد در جگر لعل جگرگون نهاد باغ سخا را چو فلک تازه کرد مرغ سخن را فلک آوازه کرد نخل زبانرا رطب نوش داد در سخن را صدف گوش داد پرده‌نشین کرد سر خواب را کسوت جان داد تن آب را زلف زمین در بر عالم فکند خال (عصی) بر رخ آدم فکند روی زر از صورت خواری بشست حیض گل از ابر بهاری بشست زنگ هوا را به کواکب سترد جان صبا را به ریاحین سپرد خون جهان در جگر گل گرفت نبض خرد در مجس دل گرفت خنده به غمخوارگی لب کشاند زهره به خنیاگری شب نشاند ناف شب از مشک فروشان اوست ماه نو از حلقه به گوشان اوست پای سخنرا که درازست دست سنگ سراپرده او سر شکست وهم تهی پای بسی ره نبشت هم زدرش دست تهی بازگشت راه بسی رفت و ضمیرش نیافت دیده بسی جست و نظیرش نیافت عقل درآمد که طلب کردمش ترک ادب بود ادب کردمش هر که فتاد از سر پرگار او جمله چو ما هست طلبگار او سدره نشینان سوی او پر زدند عرش روان نیز همین در زدند گر سر چرخست پر از طوق اوست ور دل خاکست پر از شوق اوست زندهٔ نام جبروتش احد پایه تخت ملکوتش ابد خاص نوالش نفس خستگان پیک روانش قدم بستگان دل که زجان نسبت پاکی کند بر در او دعوی خاکی کند رسته خاک در او دانه‌ایست کز گل باغش ارم افسانه‌ایست خاک نظامی که بتایید اوست مزرعه دانه توحید اوست
وزن:مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن ‌ ما را ز خیال تو چه پروای شراب است؟ خُم گو سر خود گیر، که خُمخانه خراب است گر خَمر بهشت است بریزید که بی دوست هر شربت عَذبَم که دهی، عین عذاب است افسوس که شُد دلبر و در دیدهٔ گریان تحریرِ خیالِ خطِ او نقشِ بر آب است بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود زین سیل دمادم که در این منزل خواب است معشوق عیان می‌گذرد بر تو، ولیکن اغیار همی‌بیند از آن بسته نقاب است گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید در آتش شوق از غم دل، غرق گلاب است سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم دست از سر آبی که جهان جمله سراب است در کُنجِ دِماغم مطلب جای نصیحت کاین گوشه پر از زمزمهٔ چنگ و رَباب است حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز بس طورِ عجب، لازم ایام شباب است
کانالی برای شعرووزن عروضی ومطالب ادبی باماهمراه باشید ‌🙏🏻🙏🏻 👇👇 @aroozesamaee
اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها به بویِ نافه‌ای کآخر صبا زان طُرّه بگشاید ز تابِ جَعدِ مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها مرا در منزلِ جانان چه امنِ عیش چون هر دَم جَرَس فریاد می‌دارد که بَربندید مَحمِل‌ها به مِی سجّاده رنگین کن گَرت پیرِ مُغان گوید که سالِک بی‌خبر نَبوَد ز راه و رسمِ منزل‌ها شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحل‌ها همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر نهان کِی مانَد آن رازی کزو سازند محفل‌ها حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ مَتٰی ما تَلْقَ مَنْ تَهْویٰ دَعِ الدُّنْیا و اَهْمِلْها
دم غنیمت دان که دنیا آرزوئی بیش نیست نیستی چوگان چو گیرد چرخ گوئی بیش نیست گفتگوی عشق را در یاب با شیرین لبی کان خبرها قصه‌ای و گفت گوئی بیش نیست ملک درویشی غنیمت دان و چتر آسمان مرشدی‌نامی و شاهی، های‌وهوئی بیش نیست عاقبت نقشت به زیر خاک می‌پاشد ز هم حال خود را باش، گیتی کینه‌جوئی بیش نیست حرص را بگذار جز در کار یار و جام می آخر ای مسکین تو را کام و گلوئی بیش نیست گر چه بس افسانه‌ها گفتند از فردوس و حور جز می و رخسار یار و طرف جوئی بیش نیست هر چه میخواهی بکن، اما بدان دنیای دون سفله‌ای، نامردمی، بی‌آبروئی بیش نیست گر بود رنگی و رای عقل و حس ما غافلیم حسرتا زان باغ ما را غیر بوئی بیش نیست
وزن:مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن ‌ دلواپسم که بر لبت امروز نام کیست گوشت به نغمهٔ که و چشمت به جام کیست تصویر شاه‌بیت درخشان چشم تو ای عشق! مطلع غزل‌ ناتمام کیست گودال آب و عکس تو ای ماه! ای دریغ! زیبایی حلال تو امشب حرام کیست من بوی گل شنیده‌ام از باد هرزه‌گرد جز من شمیم پیرهنت در مشام کیست من آه، من ملال، من افسوس، من دریغ از دیگران بپرس که دنیا به کام کیست
وزن:فاعلاتن فاعلاتن فاعلن ‌ بشنو این نی چون شکایت می‌کند از جداییها حکایت می‌کند کز نیستان تا مرا ببریده‌اند در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش من بهر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجُست اسرار من سر من از ناله‌ی من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست آتشست این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد آتش عشقست کاندر نی فتاد جوشش عشقست کاندر می فتاد نی حریف هرکه از یاری برید پرده‌هااَش پرده‌های ما درید همچو نی زهری و تریاقی کی دید همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید نی حدیث راه پر خون می‌کند قصه‌های عشق مجنون می‌کند محرم این هوش جز بیهوش نیست مر زبان را مُشتری جز گوش نیست در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست هر که جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بی روزیست روزش دیر شد در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام بند بگسل باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر گر بریزی بحر را در کوزه‌ای چند گنجد قسمت یک روزه‌ای کوزه‌ی چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسی صاعقا با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنیها گفتمی هر که او از هم‌زبانی شد جدا بی زبان شد گرچه دارد صد نوا چونک گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی‌پر وای او من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس عشق خواهد کین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود آینت دانی چرا غماز نیست زانک زنگار از رخش ممتاز نیست