eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
79 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
احمد خداحافظی کرد و رفت. قدم‌هایش را تندتر برمیداشت تا زود به نزدیکی یکی از مدارس برسد. مدارسی که فاصله آنها با هم زیاد نبود. فکری به ذهنش رسید. در راه، سه چهار تا شیرکاکائو و کوکی کشمشی خرید و رفت. به در مدرسه متوسطه اول رسید. دید مدرسه آنها تمام شده. فورا دو سه تا از بچه‌ها را دور خودش جمع کرد. بچه‌هایی که شیطنت و آزار بی‌خود و بی‌جهت از سر و کله آنها می‌بارید. به آنها گفت: «هر کدوم از شما که این بسته‌ کاغذها رو درِ مدارس پسرونه... فقط پسرونه... توزیع کنه، اولش این کاکائو و کوکی بهش میدم. بعدش هم که برگشت، یه ساندویچ همبرگر مهمون من!» آن سه چهار تا پسر با شنیدن شیرکاکائو و کوکی به وجد آمدند. چه برسد به این که قرار بود بعد از آن، ساندویچ همبر و نوشابه هم بزنند بر بدن. احمد گفت: «ببین! داداش من خودم دو دَره بازما. از دور دارم نگاتون میکنم. باید دست هر بچه‌ای که داره از طرف شما میاد، یکی از این کاغذا باشه. حله؟» آنها گفتند«حله» و کاغذها و شیرکاکائوها و کوکی‌ها را گرفتند و رفتند. بقیه کاغذها را خودِ احمد در همان پیاده‌رویی که ایستاده بود توزیع کرد. کاغذهایی که در آن کاغذها نوشته بود: 🔺😍 [بزرگترین لیگِ مسابقات ps4 و ps5 جامِ رمضان. در سه سطح ابتدایی و متوسطه اول و متوسطه دوم. بشتابید. کاملا رایگان. به همراه جوایز نقدی و غیر نقدی در روز عید فطر. ضمنا ظرفیت محدود نیست و مسابقات در راند اول به صورت دست‌گرمی و آموزشی و راند دوم به صورت حذفی برگزار میشود. از امشب ثبت نام و قرعه کشی داریم. فقط یک شب برای ثبت نام فرصت دارید. نگی نگفتی. قول پذیرایی نمیدهیم اما اگر جور شد چشم. مکان: مسجدالرسول! حجره دیوید!] 🔺😍 @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
به نام او . .❤️
یه خبر دارم توپ-! واسه بندرعباسی ها..😁☺️
•🌱• خیلی شوخ و با روحیه بود.😂 وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا می‌گفتیم! یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردیم می‌گفت: مسئله‌ای نیست😌✌️🏿 دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور .. ببینم برایت چکار می‌توانم بکنم😑🤣 در ادامه هم توضیح می‌داد☝️🏻 که حتماً گوش هایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکس‌دار باشد!😂🤦🏻‍♂ 🌱 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت ششم 🔶سالن اجتماعات محل کار ذاکر🔶 ساعت حدودا چهار عصر شده بود و همه جمع شده بودند اما هنوز خبری از فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب نبود. ذاکر در ردیف اول نشسته بود و کسی جرات نداشت از تاخیر پیش آمده در جلسه به ذاکر حرفی بزند. از بس چهره‌اش، نمایانگر بی‌قراری و استرس زیادی بود. تا این که بالاخره در باز شد و فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب وارد جلسه شدند. همه به احترامشان قیام کردند. آنها در ردیف اول مستقر شدند و مجری برنامه، بی‌درنگ پشت میکروفن قرار گرفت و جلسه را شروع کرد. همین طور که مجری حرف میزد و از قاری برنامه دعوت میکرد، فرهادی بزرگ و خاج عبدالمطلب درِ گوشی با‌هم حرف میزدند. -ممنون که با درخواست بازنشستگیم موافقت کردید. حدودا چهار سال پیش درخواست داده بودم اما حاج‌آقا مصطفوی صلاح ندونستند. -خب خدا را شکر که شما عاقبت بخیر شدی برادر. دعا کن حاج آقا مصطفوی یه کم حساسیتش از رو من برداره. بخدا من مریضم. هم قلبم و هم دیابتم نمیذاره راحت زندگی کنم. حسایت‌های حاجی مصطفوی هم شده قوزِبالای قوز. -اگه اجازه بدید فردا که میخوام برای خدافظی خدمتشون برسم، سفارش شما را بکنم. -آی خدا خیرت بده. اگه یه کلمه بهش بگی که لطف بزرگی کردی. -حتما. انجام وظیفه است. فقط راستی یه سوال! -جانم! -چی شد بعد از چهارسال موافقت شد که من برم؟ من که شاملم نمیشد. نامه جبهه‌ام آوردم اما سنواتم در دستور قرار نگرفت. چی شد یهو جور شد؟ قاری قرآن داشت در اوج میخواند و آن دو نفر برای این که صدای همدیگر را بهتر بشنوند باید به هم نزدیک‌تر می‌شدند. -ولش کن. الان که وقت این حرفا نیست. برو خوش باش برادر. - نه جان من چی شد که یهو یاد من افتادین؟ یادمه سه چهار ماه قبل گفتین که درخواست اِعمال سنوات هیچ کس در دستور نیست و دیگه هی نامه نزنین و این حرفا! -هیچی! دیدم ... والا ... ما به تو خیلی مدیونیم. حاج عبدالمطلب که از این مِن‌مِن کردن‌های فرهادی بزرگ حس بدی پیدا کرده بود، دست چپش را روی زانوی راستِ فرهادی بزرگ گذاشت و گفت: «اگه الان نگی چرا و چی شد که یهو یاد من افتادین و دلتون برای درخواست چهار سال پیشِ من سوخته، نمیذارم این جلسه ادامه پیدا کنه!» فرهادی بزرگ که متوجه شده بود حاج عبدالمطلب دست‌بردار نیست، مثلا خواست بحث را جمع کند اما زد خراب‌ترش کرد. گفت: «بذار بعد از جلسه حرف می‌زنیم.» حاج عبدالمطلب گفت: «پس یه چیزی هست که باید بعد از جلسه و اعلام عمومی رفتنِ من به خوردم بدین! حالا که اینطور شد، من قصد رفتن ندارم. تا ندونم چرا یهو باید برم پامو از اینجا تکون نمیدم. هنوز حداقل بیست ماهِ دیگه تا اتمام حکم من مونده.» برای لحظاتی فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب چشم‌در‌چشم شدند و با سکوت عمیقی به یکدیگر خیره شدند. به محض صدق الله گفتنِ قاری، مجری میخواست به روی سِن برود که حاج عبدالمطلب مجری را احضار کرد. فرهادی بزرگ با حرص و خشم اما آرام، طوری که فقط خودِ حاج عبدالمطلب بشنود، به او گفت: «دست بردار! خرابش نکن!» اما حاج عبدالمطلب که مشهور بود به تصمیماتِ درستِ آنی و فانی، درِ گوشِ مجری برنامه گفت: «برو بالا و بگو جلسه کنسله و همه برگردن سرِ کارشون. زود باش!» مجری زبان بسته که زبانش قفل شده بود، فقط نگاهی از روی تعجب و دلهره به حاج عبدالمطلب کرد و وقتی دید فرهادی بزرگ هم حرفی ندارد و ترجیح داده سکوت کند، اطاعت امر کرد و بالای سِن رفت و ختم جلسه را اعلام کرد. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
جمعیتِ همکاران هاج‌و‌واج به هم نگاه می‌کردند. کارد به ذاکر میزدی، خونش درنمی‌آمد. سرش را پایین انداخت و به نشانِ تاسف سرش را تکان داد و اندکی پیشانی‌اش را خاراند. حاج عبدالمطلب از سر جایش بلند شد و به طرف در خروج رفت تا سالن را ترک کند. همه به جز فرهادی پدر و پسر و ذاکر و مجری برنامه، دسته دسته سالن را ترک کردند. 🔶منزل الهام🔶 المیرا در حال خورد کردن خیار و گوجه برای درست کردن سالادِ افطار بود. تلوزیون روشن بود اما کنترل را برداشت و زد کانال ماهواره. زیر چشم به الهام نگاه کرد. دید الهام تو خودش هست و روی مبل دراز کشیده و بی‌هدف در اینستا می‌چرخد. -الهام تو این سریال جدیده رو دیدی؟ الهام حرفی نزد. -الهام! با تو ام! الهام متوجه صدای مادرش شد و با بی‌حوصلگی گفت: «چی؟ کدوم؟» -اینو! ببین! الهام چند ثانیه از سریال را دید و گفت: «نه. حوصله ندارم.» -تو هنوز تو فکر حرفای نرجسی؟! خب نمیگم نباید باشی. چون آدمی. احساس داری. دلت مثل خودم نازکه. اما الهی فدات شم! اون یه چیزی. مهم نیست. یه روزی خودم جوابشو میدم. حیف تو نیست اینجوری پژمرده کِز کردی رو مبل! -ولم کن مامان. حوصله ندارم. -حتی حوصله منم نداری؟ پاشو بیو قشنگم! پاشو بیا یه کم به مادر پیرِت یه کمکی کن! ثواب داره به خدا. الهام با شنیدن این حرف، بالاخره بعد از چند ساعت ناراحتی، لبخندی زد و پاشد رو مبل نشست و رو به مامانش گفت: «تو؟ تو پیری بلا؟ هر کی من و تو رو میبینه فکر میکنه تو خواهر کوچیکمی! از بس از من سرتری!» -ای بابا! دیگه این مامان دیگه اون مامان هفت هشت سال پیش نیست. -نگو مامان! نگو خدا قهرش میگره. بخدا اگه تو مسجدی نبودی و چادری نبودی... مگه خودت نمیگفتی تو باشگاه چند بار چند تا خانم ازت واسه پسراشون خاستگاری کردند؟ المیرا قهقهه‌ای زد و گفت: «وقتی بهش گفتم شوهر دارم و دوسِشَم دارم، نزدیک بود سکته کنه بیچاره! دیگه اگه می‌فهمید دختر فوق لیسانس و طلبه دارم، لابد پس میفتاد!» تا این حرف را زد، الهام از خنده روده‌بُر شد. -پاشو بیا کمک کن تا زود کارم تموم بشه و با هم بریم مسجد! -من نمیام مامان! دیگه پامم اونجا نمیذارم. المیرا لبِ پایینش را گاز گرفت و با دلخوری گفت: «نگو الهام! زشته از تو!» -مامان تو رو خدا بذار دیگه چشمم به نرجس و خبرچیناش نیفته. حالم بد میشه ازشون. صورتم داغ میکنه وقتی چشمم به اینا میخوره. -باشه حالا. امشب نیا. من میرم. دلتنگ خانم مهدوی‌ام. برم ببینم پسرش بهتره یا نه؟ راستی برم ببینم این آخوند جدیده چطوریه؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
🔶مسجدالرسول🔶 حدود یک ساعت به نماز مغرب مانده بود. دو نفر در حال گفتگو با داود بودند. یکی از آنها که اسمش بیوک بود، چاق با شلوار آبیِ لی و کفش‌های قیصری بود. ریش پرفسوری داشت و تمام سرش را هم بخاطر کاشتن مو تراشیده بود. -حاجی این دو تا دستگاه رو با بهترین تخفیف بهت دادم. سومی هم که گفتی فردا برات میارم. ولی دیگه قیمت اون با دلار امروز محاسبه نمیکنما. با دلار فردا محاسبه میکنم. -با هر دلاری که دوس داری حساب کن. به قول اون بنده خدا که گفته بود«این مشکل آمریکاست که هر روز دلارش بالا و پایین میشه و خودشم بیاد مشکلشو حل کنه.» با هم خندیدند. -راستی یه چیز دیگه! حاجی کرایه این دو مانیتور بزرگ پای خودت. اما مانیتورِ دستگاهِ فردا که میخوام برات بیارم، کرایه اون مانیتور بهت تخفیف ویژه میدم. بذار روحِ بابامم تو این کار خیر شریک بشه! داود با خنده‌ای از روی شیطنت گفت: «واسه روح مادرت نمیخوای کاری کنی؟!» او هم لبخندی زد و گفت: «از شانسِ بدِ شما هنوز نمرده. اونم وقتی مُرد چشم. حاجی نزنی با دعا و وِرد و این چیزا ننمو ناکار کنیا!» داود خیلی از این حرف بیوک خندید. بعدش گفت: «خدا حفظش کنه. اما قول بده اگه بعد از صد سال دیگه اتفاقی واسه مادرت افتاد...» باز هم بیوک با لبخند جواب داود را داد و گفت: «باشه. اصلا همه خیراتِ نه‌نهء نمرده ما واسه این مسجد! ولی حاجی خوشم اومده ازت. کَلت بو قرمه سبزی میده. کاش دوره ما هم یکی دستمونو می‌گرفت و به بهانه آتاری می‌آورد مسجد. نه این که ولمون کنن تا تو نکبت خودمون بِلولیم.» -حالا کجاشو دیدی! راستی آقا بیوک! تو پسر داری؟ -آره. نوکر شما آرمان. کلاس پنجمه. -خوبه. همین محل می‌شینین! درسته؟ -آره. دو تا کوچه پایین تر. چطور؟ -بهش بگو از امشب بیاد لیگِ رمضان ثبت نام کنه. خوش میگذره بهش. -باشه اما گفته باشما. هر چی دَر و وری گفت و بچه‌های مردمو فحش‌کِش کرد گردن خودشه‌ها! -اونش با من. بفرستش بیاد. درستش میکنم. -حاجی ولش کن. اینطوری که تو گفتی میکنم، دلم هزار راه رفت! با این حرف آقابیوک، داود و شاگر بیوک از بس خندیدند، دیگه نایِ نفس کشیدن نداشتند. وسط همین خنده‌ها بود که حاجی مهدوی(پدر حاج آقا مهدوی) با دو تا سینی بزرگ حلوا وارد مسجد شد. بیوک و شاگردش خدافظی کردند و رفتند. -سلام جناب مهدوی! سلام قوت قلب داود! -سلام از ماست پسرم. قبول باشه. -ممنون. به‌به چه حلوایی. تخم مرغی هست اگه اشتباه نکنم. درسته؟ -آره. عروسم فقط همین یه مدل حلوا رو بلده. ولی خداوکیلی خیلی خوشمزه درست میکنه. -آهان. خانم حاج آقا مهدوی خودمون. درسته؟ -بله. هر شب میان مسجد. ظهرها هم میان. دیشب خیلی از این دو روز سخنرانی شما تعریف میکرد. -محبت دارند. راستی تا کسی نیومده میخواستم یه چیزی بگم! حاجی مهدوی سینی‌ها را گذاشت روی تختِ وسط حیاط مسجد و خادم مسجد به طرف سینی‌ها آمد. داود و حاجی مهدوی وارد حجره داود شدند. حاجی مهدوی دید بالای حجره نوشته شده: «به حجره دیوید خوش آمدید. نه مزاحمید و نه حتی لازم است در بزنید. بفرما داخل!» حاجی مهدوی لبخندی بر لبانش نقش بست. بسم الله گفت و وارد حجره دیوید شد. دید فضای داخل حجره کاملا تغییر کرده. پر از کاغذها و تصاویر شاد و رنگ و لعاب جذاب است. دو تا مانیتور بزرگ هم روی دیوار نصب شده و دستگاه‌های لازم هم بالای آن نصب شده. یعنی در فضای حجره و روی زمین و جلوی دست و پای بچه‌ها هیچی نیست. تا هر چه دلشان خواست جفتک بیندازند. -ماشاءالله! فکر همه‌جاشو میکردم الا این دم و دستگاه! خب حالا زلزله از کی آغاز میشه به امید خدا؟ داود لبخندی زد و گفت: «از نیم ساعت دیگه به امید خدا!» -خیلی هم خوب. خدا خیرت بده. پول اینا رو از کجا آوردی؟ -لب تاپم فروختم. مهم نیست. فقط دعا کنید بگیره. -خدا به دلِ صاف و انگیزه و نیتت نگاه میکنه. مگه میشه ببینه از خود گذشتگی کردی و دستت نگیره! اما مراقب باش. از امشب طوفان در راه داری. -میدونم. ولی همین که شما و حاج خانمتون هوام دارین، برام دلگرمیه. البته فکر کنم حاج آقا بهتون گفته باشن که کلا تنم میخاره واسه دردسر. دِکارت(فیلسوف بزرگ غربی) یه جمله‌ای داره که میگه«شک میکنم. پس هستم.» منم باید بگم«تنم میخاره واسه دردسر. پس هستم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت هفتم 🔶مسجدالرسول🔶 هنوز دقایقی به اذان مغرب مانده بود. لحظه به لحظه به تعداد بچه‌‌پسرها افزوده میشد. داود دَمِ درِ حجره‌اش نشسته بود و اسامی بچه‌ها به همراه یک شماره همراه که فضای مجازی با آن خط داشته باشند، بر روی کاغذهایی که از قبل آماده کرده بود می‌نوشت. اسم هر کس را به تفکیک ابتدایی و متوسطه اول و متوسطه دوم بودن می‌نوشت. ده دقیقه به مغرب مانده بود و جمعیت پسرها به حدود سی چهل نفر می‌رسید. سی چهل تا بچه پسرِ شیطون و پُر شَر و شور که هرکدامشان در هر خانواده، حکمِ یک بمب صوتی و بی‌رحم داشت. داود که دید کم‌کم موقع نماز مغرب هست و جمعیت پیرمرد و پیرزن‌ها تقریبا آمده‌اند و اگر دیر به جماعت برسد، شاکی می‌شوند، سه نفر را انتخاب کرد. از عمد دست روی کسانی گذاشت که از همه شرورتر به نظر می‌رسیدند. به نام‌های فرهان(متوسطه دوم) فرید(متوسطه اول) و... چشمتان روز بد نبیند... آرمانِ پسر آقابیوک خودمان(کلاس پنجم ابتدایی)! داود به این سه نفر گفت: «ببینین چی دارم بهتون میگم... شما سه نفر همین جا می‌شینین. فرهان اسم بچه‌های متوسطه دوم و فرید هم اسم بچه‌های متوسطه اول و آرمان هم اسم بچه‌های ابتدایی می‌نویسه! دقیقا همین طوری که خودم نوشتم. خوش خط و بدون خط خوردگی. اگر شماره همراه داشتند، حتما بنویسین. اگرم نداشتن، اشکال نداره. جلوش خالی بذارین. فقط دو تا نکته بگم و برم نماز جماعت... اگر به کسی حرف بد زدین و یا با کسی دعوا افتادین، خودتون از لیگ حذف میشین. با کسی شوخی ندارم. اگر کسی از شما ناراحت و یا دلخور بود، از فرداشب حتی توی مسجد راهتون نمیدم. اینو از همین حالا گفتم که بدونین. دوم این که اگر درست کارتون انجام دادین، سه نفرتون سه تا استیک مهمون من!» فرهان با چشمان گرد شده گفت: «حاجی! نفری سه تا؟» داود بد نگاهش کرد و گفت: «تو فکر کن من بگم نفری سه تا! میتونی هضم کنی؟ میتونی بخوریش؟ حضرت عباسی رودل نمیکنی؟» آرمان گفت: «اگه منم که نه! تو همین حالا سه تا استیک بذار جلو من. اگر نخوردم هیچی نیستم.» داود گفت: «وضو بلدی بگیری؟» آرمان گفت: «آره اما چه ربطی داره؟» داود گفت: «هیچی. اگه دوس داشتی وضو بگیر و بیا منم بخور! گشنه جون!» همه‌شان خندیدند. فرید که آب زیرکاه‌تر از اون دو نفر محسوب میشد، گفت: «حاجی میخوای اسم بچه‌هایی که بچه‌های خوبی نیستند و صلاح نیست که بیان مسجد، ننویسیم؟ اینجور بهتره‌ها!» داود نگاه تیزی به فرید کرد و گفت: «لازم نکرده شما بشی مصلحتِ نظامِ مسجد! اسم همه رو بنویسین. وای به احوالتون اگر کسی بیاد بگه اسم بچه من ننوشتن! اینو دارم جدی میگم. شما منو نمی‌شناسین. من حاضرم شما را فدای بقیه کنما. پس کارِتون رو درست انجام بدین.» این را گفت و آن سه هیولا را با جمع بچه‌هایی که لحظه به لحظه بیشتر می‌شدند و در لحظه اذان، تعداد آنها از صد نفر بیشتر شده بود، تنها گذاشت. لباس روحانیتش را پوشید. زیر چشمی حواسش به بچه‌ها بود که با تعجب به داود نگاه می‌کردند. خب طبیعی هم هست. تا حالا ندیده بودند کسی در حضور آنها لباس روحانیت بپوشد. داود لبخندی زد و از حجره خارج شد. اما به زور. چون چنان ازدحامی در حجره و دمِ درِ حجره شده بود که جای سوزن انداختن نبود. تا وارد حیاط مسجد شد، دید عده‌ای از پدر و مادرها در حیاط مسجد حضور دارند. وقت اذان شده بود و از بلندگوی مسجد صدای اذان گفتن خادم مسجد پخش میشد. خادم مسجد که پیرمردی تقریبا ساکت به نام مش‌حسین بود، صدای بدی نداشت. دستانش میلرزید و خیلی تاب و توان کار کردن در آن مسجد نداشت. به خاطر همین، پدر و مادر حاج آقا مهدوی زیر پر و بالش را می‌گرفتند و کمکش می‌کردند تا هیئت اُمنا تصمیم به اخراج او از مسجد نگیرد. ولی کاش سکوتش ادامه‌دار بود و پشت بلندگو امر به معروف نمی‌کرد. چرا که وقتی دیده بود پدر و مادرها در حیاط مسجد ایستاده و نظاره‌گر ثبت نام بچه‌هایشان هستند و اصلا آمده‌اند ببینند در مسجد چه خبر است و داستان لیگ رمضان چیست؟ و خیلی توجهی به اذان و نماز اول وقت ندارند، در خاتمه اذانش شروع کرد به نهیب زدن و گفت: «عَجّلوا به نماز اول وقت قبل از این که مرگ و مردن بیاد سراغتون! عَجّلوا به نماز اول وقت تا قبل از این که بیفتی بمیری و نفهمی از کجا خوردی! عجّلوا به نماز اول وقت قبل از این که بدنت خوراک مار و عقرب توی قبرت بشه!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
دید نه خیر! کیف ندارد و اینجوری دلش خنک نمی‌شود. اندکی صدایش را بلندتر کرد و از پشت بلندگو با حالت داد و فریاد گفت: «چی می‌خواین مثل بختک ریختین تو حیاط مسجد؟ هان؟ گفتم چی میخواین؟ چرا راحتم نمیذارین؟ چرا اینقدر شلوغ شده؟ سر و صدا ندین ببینم. خودشون کم بودند، بچه‌هاشونم برداشتن آوردن!» داود نفهمید چطور خودش را به بلندگو و مش‌حسین رساند. به آرامی بلندگو را از دست او گرفت و پیشانی‌اش را ماچ کرد و آرام درِ گوشش گفت: «من باهاشون حرف میزنم. شما خودت ناراحت نکن. درست میشه.» مش‌حسین که نمی‌دانست از حالا باید خودش را برای رُنسانس با یک مَن روغن آماده کند و نمی‌دانست که از حالا وضع همین است و قطعا شلوغ‌تر از این می‌شود، به احترام آخوند بودن داود حرفی نزد و همان‌طور روی همان صندلی نشست و به لرزش دستان خود ادامه داد. در قسمت خانم‌ها قیامت بود. نرجس که همیشه از یکی دو ساعت قبل از اذان مغرب با تیمش در مسجد بود، آن روز اندکی دیر رسید. یعنی سرِ اذان رسید مسجد. وقتی وارد شد، چشمانش شد ده تا! با دیدن سر و وضع اغلب پدر و مادرانی که در حیاط مسجد ایستاده بودند هنگ کرد. سرش را چرخاند و دید یک عده هم در وضوخانه بودند. به آن طرف نگاه کرد و دید یک عده دیگر هم در حال پیوستن به صف‌های جماعت هستند. هنوز هنگ بود که سمانه و سمیه با سرعت خودشان را به نرجس رساندند. نرجس با تعجب و عصبانیت پرسید: «این جا چه خبره؟! چی شده؟» سمانه گفت: «سلام خانم. قبول باشه. خدا قوت. والا چی بگم. اول از همه نگاه کنین ببینین بالا سرِ حجره‌ای که علما قبلا اونجا بیتوته می‌کردند چی نوشته این حاج آقای جدید؟!» نرجس چشمش به عبارت«حجره دیوید» که خورد، چشم و دهانش با هم بازتر شد! سمانه که تخصص خاصی در جو دادن و شعله‌ور کردن آتش خشم نرجس داشت ادامه داد: «هر چی عکس شهید ابراهیم هادی و حاج همت و زین الدین و اینا چسبونده بودیم جمع کرده و حجره شده مثل... ببخشید... روم به دیوار... شده مثل کلوپِ بازی که تو پاساژا هست!» نرجس که انگار سوختن مدینه فاضله‌اش را در آتش مثلا تهاجم فرهنگی می‌دید، زیر لب گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه! هر چی رشته بودیم داره پنبه میکنه این... لا اله الا الله! از همون اول که دیدمش فهمیدم طلبه نچسبی هست و باعث دردسر میشه.» سمیه هم موتورش روشن شد و گفت: «خانم میشه امشب... خدایا چی بگم... میشه امشب تو صحن خواهران نیایید؟!» نرجس با تعجب نگاهی به سمیه کرد و گفت: «باز چی شده؟ نکنه اونجا هم...؟» سمیه سرش را به نشان افسوس تکان داد و گفت: «باید ببینید چه خانمایی سر و کلشون به مسجد پیدا شده! اصلا معلوم نیست وضو دارن... ندارن... اصلا اعتقادی به خدا دارن... ندارن... اصلا روزه بودن... نبودن...» نرجس گفت: «نه! بذار ببینم چی داره به سرمون میاد! برو کنار ببینم!» نرجس از وسط هفت هشت تا خانم شل حجابی که داشتند وارد صحن مسجد می‌شدند با بی‌احترامی رد شد و وارد بخش خواهران شد. دید خبری از دو سه ردیف خانم‌های همیشگی نیست. بلکه چیزی حدود شصت هفتاد تا خانم شل حجاب و یا بدون چادر در صف نماز جماعت نشسته بودند. نرجس که داشت کم‌کم فشارش می‌افتاد و از طرف دیگر، داود داشت نماز را شروع میکرد، دید جای همیشگی‌اش که ردیف اول و نزدیک ترین نقطه به پرده بود، یک خانم تپل با چادر رنگی کوتاه ایستاده! قشنگ مشخص بود که آن چادر رنگی کوتاه را به احترام مسجد با خودش آورده و اصلا تو این باغ‌ها نیست. جانمازش را همان ردیف یکی مانده به آخر پهن کرد و چادرنمازش را پوشید و با سمانه و سمیه به جماعت پیوستند. نماز مغرب تمام شد. تصور بفرمایید که اینقدر صدای سر و صدای بچه‌پسرها در حجره بغلی و حیاط مسجد زیاد بود، که انسان ناخودآگاه یادِ هلهله و سر و صدای ارتش یونان در پشتِ دروازه‌های تروآ برای تصاحب شهر می‌افتاد. همینقدر پر هیجان و شلوغ! داود فورا بلندگو را برداشت و بسم الله گفت و چشم در چشم حضار گفت: «عباداتتون قبول! خیر مقدم میگم خدمت عزیزانی که تازه تشریف آوردند. کلا به طولانی صحبت کردن عادت ندارم. عزیزان! من تازه به این مسجد اومدم و قراره تا حال دوست عزیزم خوب میشه، در خدمتتون باشم. یک نکته به پدر و مادرها و یک نکته هم به رفقای قدیمی مسجد و یک نکته هم به خودم میگم و نماز دوم را میخونم تا عزیزان به افطارشون برسند.» همه ساکت شدند. حتی قسمت خواهران که معمولا سر و صداست، ساکت شدند. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
داود گفت: «نکته‌ای که به پدر و مادر بچه‌ها باید بگم اینه که اگر میخواید فردا روز نخوایید دنبال بچه‌تون در جاهای بد باشید، باید اهل مسجد بشن. چاره دیگری نداریم. من کلی فسفر سوزوندم تا به عقلم خطور کرد که بهانه ایجاد کنم. و شد همین که دارین می‌بینین. حداقل صد و پنجاه یا دویست تا بچه در حال ثبت نام در مسابقه هستند. کِی؟ روز دوازده و سیزدهم ماه رمضون! بچه‌هایی که میشد از قبل از ماه رمضون براشون مسابقه گذاشت. من دست گذاشتم رو هوشِ هیجانی بچه‌پسرها. چاره دیگری نداشتم. با توصیه به ایمان و تقوا و عمل صالح نمیشد جذبشون کرد. اما با ps4 و ps5 دارن در و دیوار حجره منو می‌خورن! این تازه ثبت نامشون هست. وقتی مسابقه شروع بشه، دیگه به این راحتی قابل کنترل نیستند. اما من از وسط همین غیرقابل کنترل نبودن‌ها بهترین دوستام را پیدا می‌کنم.» حضار حتی پلک نمی‌زدند. فقط لبخند کوچکی در کُنج لبشان نقش بسته بود و گوش می‌دادند. داود ادامه داد: «یک نکته هم به سرورانی که یک عمر در مسجد و عبادت پروردگار، روزگار سپری کردند. از امشب مسجد ما شبانه‌روز باز هست. 24 ساعته خودم اینجام و مسئولیت همه چیز رو به عهده می‌گیرم. چون قراره شبهایی که بچه‌ها فرداش تعطیلند، تا سحر بازی کنند. من نه تنها توقع همکاری دارم، بلکه خواهش میکنم اگر کسی بانی برای سحری بچه‌ها میشه، لطفا به من مراجعه کنه تا ردیف کنیم. ضمنا این چیزی که میخوام بگم، به خدای احد و واحد بدون تعارف و این چیزاست. اونم اینه که اگر از دست بچه‌ای عصبانی شدید و یا آرامش شما را به هم ریخت، به جای نهیب زدن سر اون بچه، بیایید سر من خالی کنید.» عینکش را برداشت و دست راستش را روی صورتش گذاشت و گفت: «بزنین تو صورت من! به خدا خیلی می‌چسبه. لپ ندارم اما همین که دارم آمادش کردم واسه چَک و توگوشی! اینا... نگا... چه صدای قشنگی داره...» این را گفت و آرام آرام به صورتش زد. مردم خنده‌شان گرفته بود و از صدای تلق‌تلقِ لپهای داود می‌خندیدند. داود با لبخند گفت: «یه جمله هم در جمع به خودم میگم. شاید بتونم اعتماد از دست رفته شما و عدم جذاب نبودن حرفهای ما به دهه‌نودی ها و دهه‌هشتادی‌ها رو تا حدودی درست کنم. اما اگرم نشد، قول میدم بعدا در خلوت خودم و پیشِ رفیقام نگم مردم این دوره زمونه بی‌بصیرت شدند و اشکال مردم در نطفه و لقمه‌هاشون نذاشت کسی با من دوست بشه. نه. اگه نشد، لابد اشتباه از من بوده. همین. میخواستم بدونین چقدر آدم خوبیَم!» تا این حرف را زد، صدای خنده حضار بلند شد. داود نماز دوم را شروع کرد اما ناگهان وسط نماز، صدایِ مهیبِ شکستنِ شیشه و بیشتر شدن سر و صدای پسرها، شوک بزرگی در دل همه ایجاد کرد. تا نماز تمام شد، همهمه و ولوله‌ خاصی در بین حضار راه افتاد. یک عده از پدر و مادرها بلند شدند تا بروند در حیاط و ببینند چه خبر است؟ یک عده هم چشمشان به داود بود تا ببینند چه میخواهد بکند؟ که حاجی محمودی(رییس هیئت امنای مسجد) دید داود خیلی بی‌تفاوت نشسته رو به قبله و دارد تسبیحات حضرت زهرا می‌گوید. محمودی داشت حرص می‌خورد که نمی‌توانست سر و صدا بدهد. پشت سرِ داود نشسته بود و ذاکر هم بغل دستش بود. خم شد رو به جلو و نزدیک کمر داود شد و گفت: «حاجی بچه‌ها دارن در و دیوار مسجد رو خراب میکنن!» داود هیچ نگفت. خیلی عادی به تسبیحاتش ادامه داد. وقتی تسبیحاتش تمام شد، سجده شکر رفت و با خیال راحت سجده‌اش را انجام داد. وقتی از سجده بلند شد، خیلی عادی و با لبخند معمولی رو به محمودی و ذاکر کرد و گفت: «در اوج جنگ، به امام گفتند امام! فلان شهر را زدند... فلان جا سقوط کرد... فلان تعداد جوون از دست دادیم. امام خیلی عادی و با همان حالتِ آرامشِ خاصِ خودشون فرمودند جنگ است! طبیعت جنگ هم همین است.» این را گفت و از سر جایش بلند شد و رفت ببیند چه خبر است؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
وقتی داود رفت، محمودی رو به ذاکر کرد و گفت: «تو نمی‌خوای چیزی بگی؟ دو روز دیگه جای من و تو دیگه تو این مسجد نیستا!» ذاکر که معلوم بود بخاطر مسئله‌ای که عصر اتفاق افتاده بود و حاج عبدالمطلب بدجور در کاسه‌ همشان گذاشته بود، دمغ است، رو به محمودی کرد و گفت: «حالا زوده. بذار پرونده خودشو سنگین‌تر کنه تا بعد. این بچه طلبه نمیتونه جلوی این تخمه و ترکه‌های آل‌ابوسفیان بایسته. چه برسه بخواد آدمشون کنه. بابای نصفِ بیشتر این بچه‌ها پیشِ خودمون پرونده دارن. مگه اینا اصلاح بشو هستن؟!» محمودی وقتی زیرکی را در رفتار و حرفهای ذاکر دید، لبخندی زد و بلندگو را برداشت و شروع به خواندن دعای«یا علی و یا عظیم...» کرد. اما در قسمت خواهران قرار نبود آن شب به راحتی بگذرد. نرجس داشت با دندان‌های روی هم فشرده تسبیحات میگفت که دو تا خانم تازه‌وارد که معلوم بود مامان بچه‌ها هستند، هنگام رد شدن، پا روی جانماز نرجس گذاشتند. و حتی یک نفر از آنها حواسش نبود و پایش کاملا گذاشت روی دو تا مُهرِ تربتی که نرجس وسط جانمازش گذاشته بود. نرجس دیگر تحمل نکرد و مثل بمب اتم ناگهان منفجر شد. -ینی چی؟ پا میذارن رو مُهر و جانماز و ترتب کربلا و انگار نه انگار! کجا داریم ما؟ این چه دین و ایمونی هست؟ خیرِ سرت نماز جماعت بودی! آن خانم که اتفاقا چادری هم بود و خیلی عادی بنظر می‌رسید، با حالت شرمندگی رو به نرجس کرد و گفت: «ببخشید. نگران بودم که نکنه بچه من زده باشه شیشه مسجد شکونده باشه. خواستم زودتر برسم بهش. که حواسم نبود و پا گذاشتم رو مُهر شما. ببخشید.» نرجس دست بردار نبود. دید سه چهار تا خانم دارند به آنها نگاه می‌کنند اما وسط آن خانم‌ها یک خانم جوان‌تر نشسته که کاملا روسری و چادرش را درآورده و یک کِش را با دندانش نگه داشته و می‌خواهد موهایش را از پشت سر ‌ببندد. نرجس با حالت تمسخر گفت: «اینو باش! کم مونده سرخاب و سفیداب هم بیاره و وسط مسجد بماله به خودش! از کجا آزاد شدین شماها؟!» نرجس تا این بی‌حرمتی را کرد، صدایی از پشت سرش شنید که با حالت جدیت به او گفت: «مودب باشید خانم ایزدی!» نرجس که اصلا اننظار شنیدن چنین حرفی در مقرّ حکومتش را نداشت، رو کرد به پشت سرش تا ببیند چه کسی این حرف را زد که ناگهان چشمش به زینب خورد که کنار حاج خانم مهدوی نشسته بود. زینب که دخترهای دوقلویش دو طرفش بودند، سرش را جلوتر آورد و به نرجس گفت: «اگه فکر کردی که بازم میتونی همون بلاهایی سر اینا بیاری که قبلا سر مردم و بچه‌هاشون آوردی تا از اطراف شوهرم پراکنده بشن، باید بگم سخت در اشتباهی. اینبار جلوت می‌ایستم.» نرجس رو به حاج خانم مهدوی کرد و گفت: «خوشم باشه حاج خانم! خوشم باشه با همچین عروسی! هرچقدر حلواش شیرینه، اما زبونش تلخه. من باعث شدم مردم و بچه‌ها دیگه مسجد نیان؟» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
حاج خانم مهدوی رو به بقیه خانم‌ها کرد و گفت: «شما بفرمایید. خوش اومدید. قدمتون بالای سرم. بفرمایید دمِ در افطار کنین. بفرمایید.» وقتی خانم‌ها پراکنده شدند رو به نرجس کرد و گفت: «به روح رسول الله که این مسجد به اسم خودش هست قسم اگر بخوای با تندروی و بداخلاقی با این مردم برخورد کنی، نفرینت می‌کنم. من هفتاد سالمه. عمر خودمو کردم. پنجاه ساله که تو این مسجدم. تا امشب جمعیتی به این زیادی ندیده بودم. حتی شب عاشورا و شبهای قدر هم اینقدر مردم با تیپ و قیافه‌های مختلف نیومده بودند تو این مسجد! نرجس ازت خواهش میکنم. تورو به روح پدرت اذیت نکن و به بچه‌هاتم بگو نزنن تو سر مردم.» نرجس افسوسی به حال آن مادر و عروس خورد و گفت: «شما مومنینِ بی‌عار و بی‌درد هستین. به قولِ یه بزرگی، درد دین ندارین. فقط دلتون میخواد یه مسجدی باشه و هوا هم خوب باشه و همه کنار هم باشن و نه امر نه نهی از منکری. شماها غیرت دینی ندارین. این که مثلا زن آخونده و عروس شماست اما یه کلمه به این همه زنک بدحجاب تذکر نمیده و اسم خودشم گذاشته مسلمون! اینم از شما که بعد از هفتاد سال عمری که از خدا گرفتی، وا دادی و جا زدی.» زینب با جدیت هر چه تمامتر گفت: «درست با حاج خانم حرف بزن. اصلا ما بی‌عار. ما بی‌درد. ولی دل کسی نمی‌شکونیم. شخصیت کسی خُرد نمی‌کنیم. یه کم به طلبه تازه وارد فرصت میدیم. به بچه‌های مردم که همشون تو خونشون بازی‌های بهتر از این دارن اما دلشون هیجانِ با هم بودن میخواد، فرصت میدیم که این هیجان تو مسجد و تحت مدیریت یکی که عُرضه و حوصله و ایده داره تخلیه کنند. نرجس! من این طلبه رو من می‌شناسم. اینو شوهرم خوب می‌شناسه. اینقدر نقش پلیس بد از خودت درنیار و بذار ببینیم چیکار میکنه این بنده خدا! من و حاج خانم و چند تا از خانمای دیگه، پایِ کارِ این حاج آقا می‌ایستیم. اگه شوهر خودم موفق نبود و یا بهتره بگم شماها نذاشتین، بخاطر سکوت ما بوده. ما به موقع ازش حمایت نکردیم. اما دیگه ساکت و بی‌تفاوت نمی‌شینیم. من آدمی نیستم که یه اشتباه رو دو بار مرتکب بشم.» بعدش زینب و دختراش با خانم مهدوی بلند شدند و به آبدارخانه رفتند و به خانم‌های آبدار خانه کمک کردند. جوِ قشنگ و شلوغی در آبدارخانه راه افتاده بود. خانم‌ها ابتدا سه چهار تا تُنگِ بزرگِ شربت برای بچه‌ها آماده کردند. بعدش با کلی لیوان یکبار مصرف فرستادند قسمت مردانه. تا هم آقایان گلویی تر کنند و هم بچه‌ها شربت بخورند. بعلاوه دو تا سینی بزرگِ حلوای تخم‌مرغی. بچه‌ها هم با کمال میل و کِیف می‌خوردند و بازی و شوخی می‌کردند و دور هم خوش بودند و درباره مسابقه حرف می‌زدند. اینگونه بود که جبهه جدیدی از خانم‌های مومن و پایِ کار و فعال در مسجد، از همان شب دوم سومِ ورود داود به آنجا شکل گرفتند و با محوریت زینب و خانم مهدوی، در پشت پرده و آبدارخانه مسجد مشغول خدمت شدند. @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
سفر بخیر.... جوونی که شدی عاقبت بخیر:)
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
-💔
یاد چیزی نیوفتادین؟! شاهرگ شهید علی خلیلی برای چی پاره پاره شد؟!
صد پسر در خون بغلتد، گم نگردد دختری‌:)💔 شهید حمیدرضا الداغی.. محل شهادت:سبزوار،هنگام دفاع از دختر ایرانی..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت هشتم 🔶حوزه علمیه🔶 کم‌کم داشت خورشید روز سیزدهم ماه رمضان طلوع میکرد. احمد با حالت استرس در وضوخانه حوزه ایستاده بود و برای بار هجدهم وضو می‌گرفت و محکم دستهایش را به هم می‌کشید. جوری که پوست دست‌هایش قرمز کرده بود. مرتب شک میکرد و وضو را از نو شروع می‌کرد. تا این که بالاخره خودش را به زور راضی کرد و به طرف حجره‌اش دوید و الله اکبر گفت و نمازش را در آخرین دقایقِ قضاشدن بست. وقتی نمازش تمام شد، بی‌حال کنار مُهرش دراز کشید. سراغ گوشی‌اش رفت. دید داود در ایتا به او پیام داده. 🔷[خدمت دوست عزیزم احمدآقا. سلام برادرجان. الان که دارم این چند خط را می‌نوسیم حال ایستادن روی دو پایم را ندارم. از بس دست تنها خسته شدم. ماشالله بچه که نیستند. هرکدامشان معادل یک بمب اتم، انرژی و شیطنت در خودش دارد. کار من خنثی کردن بمب نیست. اما بلدم چطوری و کجا تخلیه‌اش کنم که کمترین آسیب را داشته باشد. تعداد دویست و پنجاه و سه نفر ثبت نام داشتیم. باورم نمی‌شود. حتی پیش‌بینی می‌کنم این تعداد در طول دو سه شب آینده، به چهارصد و یا پانصد نفر برسد. چون شک ندارم که میروند در مدرسه و خانه و کوچه و محله و نَقل لیگِ رمضان، دهان به دهان می‌شود. راستی بنا شد برای متوسطه دوم مسابقه فوتبال داشته باشیم. مکانش هم همین پارکینگ بغلِ مسجد. اینطور که پیش می‌رود احتمالا دوازده سیزده تا تیم بشوند. هیکل و قامت بعضی از آنها از من بلندتر است. فرهان که سرگروه آنها شده، خودش و پدرش باشگاه ورزشی دارند. ماشاءالله چنان هیکل درشتی دارد که اگر دهانش را پر از باد کند و مرا فوت بدهد، دو متر آن طرف‌تر به زمین خواهم خورد. ثبت‌نام متوسطه اول را به موجودی به نام فرید سپردم. شیشه مسجد در موقع نماز عشا خرد و خاکشیر شد. وقتی آمدم دیدم فرید متعهدانه دنبال مقصرش می‌گردد و حتی هفت هشت نفر مظنون پیدا کرده. اما شوربختانه نمی‌دانست که ناسلامتی من آخوندم و بالاخره ته و توی ماجرا را درمی‌آورم. چون بعد از دو سه ساعت از وقوع جرم متوجه شدم که شکستن شیشه کارِ خودِ فریدِ نابکار بوده است. برایت نگویم از هیولای بددهنی به نام آرمان. خودم شِمُردم که بالای چهارصد پانصد تا فحش داد. خدا شاهد است که شمردم و متوجه شدم که فقط در یک شب، سرِ یک ثبت نام ساده، چنان بچه‌های مردم را فُحش‌کِش می‌کرد که عرق شرم و شرمساری از جبین روزگار می‌ریخت. آنجا بود که ناخودآگاه من با اسامی پدر و مادر و حتی بعضا خواهرِ بعضی از بچه‌ها در لابلای کلام آرمان آشنا شدم. همین‌قدر وروجک بددهانی است و اشراف قابل توجهی بر جمعیتِ خواهرمادر بچه‌های اهل محل دارد! اصلا یک چیزی می‌گویم و یک چیزی می‌شنوی! الغرض. به کمکت نیاز دارم. هم کمک تو و هم کمک صالح عینکی. منظورم صالح درازِ پایه ششم نیستا. حواست باشد. همین صالحِ عینکیِ پایه سوم که حجره‌اش طبقه پایینِ خودمان است و هر از گاهی میزند زیر آواز و مداحی. من به تنهایی حریف این بچه‌ها نیستم. می‌دانم که شرایطت چطوری است و اصلا روحیه شلوغی و بچه و طهارت نجاست و این چیزها نداری. اما همین قدر که بخاطر هنر تو و وقتی که گذاشتی، توانستم این همه پسر در مسجد جمع کنم و چراغ مسجد را شبانه‌روز روشن نگه دارم، معلوم می‌شود که در ادامه این راه هم می‌توانی کمکم کنی و روی توانمندی‌های تو حساب می‌کنم. خواهش می‌کنم مرا تنها نگذار. همین الان بلندشو و برو صالح عینکی را بیدارش کن و توجیهش کن و وسایلتان را بردارید و بیایید اینجا. افطاری و سحری شما با من. هنوز از باقیمانده پول لب‌تاپم چیزی اضاف مانده و می‌توانید در حد هر شب نان و پنیر و خرما مهمان من باشید. البته این جمله آخری را از عمد گفتم تا کمی دلتان به حالم بسوزد و با جیب پُر بیایید اینجا. نگو که شهریه‌ات را تماما خرج کرده ای که همین‌جا خودم را آتش می‌زنم. دیگر نمی‌توانم درست ببینم. به استراحت نیاز دارم. تحت هر شرایطی منتظرتان هستم. هر چه زودتر بهتر. یاعلی.]🔷 @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
🔶محل کار ذاکر🔶 حاج عبدالمطلب اصلا نمی‌توانست کوتاه بیاید. صحنه برایش روشن نبود. همه چیز غیرطبیعی بود. باید سر از کار آنها درمی‌آورد. به خاطر همین فورا رفت کارگزینی. تا وارد شد، همه جلوی پایش بلند شدند. مستقیم به دفتر مسئول کارگزینی رفت. بعد از حال و احوال با مدیر کارگزینی، گفت: «برای بازنشستگی من جدیدا به شما نامه دادند؟» -بله. یه نامه از طرف ایثارگران اومد و مطابق سابقه جبهه و درصد جانبازیتون درباره شما پشنهاد بازنشستگی داده بودند. -خب این کار رو که خودم چند سال پیش کردم. مقامات هم نامه زدند که از هیچ کس پذیرفته نیست و فعلا نیرو کم داریم و نمی‌خوایم سازمان از افراد باتجربه خالی بشه و از این حرفا! چی شد یهو نامه منو زدند؟ -درسته. منم تعجب کردم. ولی همون‌طور که عرض کردم، از دایره ایثارگران نامه شما تایید شد و اومد. -آهان. پس کاری به شما نداشت و جدیدا از دایره ایثارگران نامه من اومده. حله. ممنون. یاعلی. داشت داستان برایش جالب‌تر میشد. بلند شد و سوار ماشین شد و به راننده گفت: «برو دایره ایثارگران!» همان لحظه گوشی همراهش زنگ خورد. ذاکر بود. گوشی را برداشت و گفت: «جانم ذاکر!» -سلام علیکم حاج آقا. طاعات و عبادات قبول! -ممنون. جایی هستم. کاری داری؟ -نه. نگران شدم نیومدید! یه ربع دیگه جلسه شروع میشه. -آره. حواسم هست. ممنون که یادآوری کردی. اگه دیر شد، تو شروع کن تا من خودمو برسونم. -دست بوسم. امری ندارین؟ -نه. یاعلی. مستقیم رفت پیشِ مدیر دایره ایثارگران. مدیر آنجا که قبلا نیروی خودش بود گفت: «حاجی این نامه خودتونه. مال چهار سال پیش. درسته؟» حاج عبدالمطلب گفت: «خب! آره. جدیدا چرا افتاد تو دستور و گردش خورده؟» -چون خودتون درخواست دادین! -من؟ جدیدا؟ -بله. یک هفته قبل. یادمه که چند روز بود که از اول ماه رمضون می‌گذشت که نامه شخصا مفتوح خودتون اومد و منم اطاعت امر کردم و دوباره درخواست شما را... -میشه نامه‌ای که میگی من زدم رو ببینم؟ -بله حاجی. بله. چند لحظه اجازه بدید. بلند شد و نامه را از پرونده ایثارگری حاج عبدالمطلب برداشت و آورد. گفت: «اینا. بفرما. امضای اتوماسیون خودتونه!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
حاجی که داشت شاخ درمی‌آورد، اصلا از متن نامه خبر نداشت! نگاه به تاریخ نامه کرد. فورا گوشی همراهش را بیرون آورد و در تقویم بادصبا نگاه کرد. با تعجب گفت: «من اصلا در این تاریخ اینجا نبودم. ماموریت داشتم و رفته بودم جایی.» مسئول دایره ایثارگران با تعجب گفت: «اما... امضای خودتون... البته امضای اتوماسیونی هست... امضای دستی نیست... نمیدونم والا... چی بگم!» حاجی از سر جاش بلند شد و به طرف در رفت. ذهنش خیلی بیشتر از صبح مشغول شده بود. لحظه خدافظی، برگشت رو به بنده خدا و گفت: «نگفتی این نامه رو کی آورد؟» بنده خدا فهمیده بود که حاجی میخواهد آوار بشود روی سر کسی که این نامه را آورده، به مِن‌مِن افتاد. اما چشمان نافذ و خشم پنهان حاجی اجازه کتمان به آن بنده خدا نداد. کم‌کم لب باز کرد و فقط دو کلمه گفت: «برادر ذاکر!» حاج عبدالمطلب که تازه فهمیده بود دارد از کجا میخورَد، نفس عمیقی مانند نَفَسِ ترسناکِ شیر در بیشه‌اش قبل از حمله به طعمه‌اش کشید و این جمله را گفت و رفت: «این دیدار، به امانت بین خودمون بمونه!» 🔶کتابخانه مسجد🔶 نرجس تشکیل جلسه اضطراری داده بود و نشسته بود روی صندلی وسطی. سمیه و سمانه و سه چهار نفر دیگر هم بودند. الهه(مسئول غرفه فروش) هم حضور داشت. سمیه پرسید: «خانم ایزدی! تکلیف چیه حالا؟» سمانه فورا گفت: «نظر من اینه که ما بشیم مسئول انتظامات. چفیه بندازیم و با پَر در حیاط و صحن مسجد بایستیم و به خانمای بدحجاب تذکر بدیم.» سمیه گفت: «آره. عالیه. هر خانمی هم مقاومت کرد و یا خیلی پُررو بود، خودِ خانم ایزدی حسابش برسند.» یکی دیگر از دخترها گفت: «بنظرم بهشون پیکسل بدیم. پیکسل شهید هادی و دیگر شهدا. روش بنویسیم شهدا شرمنده‌ایم!» این پیشنهاد هم توسط جمع پذیرفته شد. حتی یکی دیگر از دخترها گفت: «این کمه. بنظرم باید یه چیزی بنویسیم که بی‌حجاب‌سوز باشه. قشنگ تا مغز استخونشون بسوزه.» نرجس که انگار خیلی از این حرف خوشش آمده بود گفت: «آفرین. وقتی در جنگ تحمیلی، رزمنده‌ها با هجوم عراقی‌ها روبرو می‌شدند، حالتشون هم تهاجمی‌تر میشد. باید فکرِ یه چیز تهاجمی‌تر باشیم.» همه به فکر فرو رفتند. سمانه که کاش لب‌هایش را یک نفر با سوزن جوالدوز می‌دوخت، بدون این که حرف را در دهانش مزمزه کند گفت: «مرگ بر بی‌حجاب!» همه نگاه‌ها به طرف سمانه رفت. سمانه گفت: «تا کِی مماشات؟ تا کِی خون دل خوردن اُمت حزب‌الله؟ تا کی مظلومیت آقامون امام زمان؟ تا کِی خیانت کردن به دلِ مادران شهدا؟» همین جملات را که می‌گفت، انگار داشتند بنزین و نفت می‌ریختند روی ذهن و روان نرجس! نرجس به نقطه‌ای خیره شده بود. وقتی سمانه دهانش را گِل گرفت و منتظر تایید از سوی نرجس بود، نرجس واکنشی از خود نشان داد که آن جمعیت مغر فندقی به وجد آمدند! نرجس دهان باز کرد و گفت: «مرگ بر بی‌حجاب! باید بشه شعار آخرِ نمازمون! آخرِ شعاری که میگیم خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما... آخرش باید سه مرتبه همه هم‌صدا بگن مرگ بر بی‌حجاب!» اشک شوق و هیجان در چشمان آنها مخصوصا سمانه و سمیه حلقه زد. قرار شد فراخوان بدهند و همه نیروهای خودی‌شان را جمع کنند برای نماز مغرب. تا این شعار هر چه باشکوه‌تر در فضای مسجد و محله طنین‌انداز بشود. فورا همه گوشی‌ها را درآوردند و شروع کردند به ارسال پیامک! که ناگهان الهه رو به نرجس گفت: «خانم ایزدی! تکلیف من چی میشه؟ من هنوز باید بشینم غرفه کتاب؟!» نرجس که داشت فورا وضعیت واتساپ می‌گذاشت و سفارش بنر برای شب می‌داد و بقیه کارها را همانگ می‌کرد، به الهه گفت: «آقای ذاکر گفته سازمانشون همشو میخره واسه مساجد سطح شهر. در عوض از بودجه فرهنگی مساجد و پایگاه‌های بسیج کم می‌کنه. چی بهتر از این؟ نگران نباش!» الهه گفت: «خب خدا را شکر. چون دیشب که کلی خانم و مرد و بچه جدید وارد مسجد شده بودند، حتی کسی به طرف غرفه کتاب ما نگاه نکرد. چه برسه به این که... خانم میشه یه پیشنهاد بدم؟» نرجس همین طور که سرش روی گوشی بود گفت: «بگو! فقط زود!» الهه گفت: «خب به همین حاج آقای تازه وارد بگین یه پیشنهاد واسه بخش غرفه کتاب ما بدن! شاید از این تکرار و انزوا ...» نرجس چنان نگاهی به الهه کرد که الهه بقیه حرفش را خورد. سرش را به الهه نزدیک‌تر کرد و جوری که مثلا فقط خودِ الهه بشنود، گفت: «این آخوندِ نفوذی اگه چیزی بارِش بود، خودش رو پشتِ ps4 و ps5 مخفی نمی‌کرد الهه خانم! هنوز مونده که سِره از ناسِره و دوغ از دوشاب تشخیص بدی! بشین سر جات و حرف نزن!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇