eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
79 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام سلام امام من سلام😍✋🏻
بـالاخـره‌مـردم‌میفهمـن‌کـه‌دنیـا‌به‌پـسرِ‌غریـبِ فاطمـه‌نیـاز‌داره:))
-در‌آخـرالـزمان‌نگـه‌داشـتن‌ِدیـن،مـانندِ‌نگـه‌داشتـنِ آتـش‌در‌کـف‌دسـت‌است!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پنجم» دقایق حساسی برای موتی بود. دید بقیه دارن کم کم دورِ اون و هادی جمع میشن و همه دارن بهش نگاه میکنند. عرق سرد کرده بود. مثل وقتی آدم میبینه دقیقه آخر عمرش هست و دیگه نه راه پیش داره و نه راه پس. با لرزش به هادی گفت: هادی خان باید تنها صحبت کنیم. خواهش میکنم. هادی اشاره ای به بقیه کرد. نظر رو به بقیه گفت: متفرق شین. همه کنار رفتند. هادی راه افتاد و موتی هم دنبالش. آخر همون دخمه، یه در کوچیک بود که به یه دخمه دیگه راه داشت. هادی و موتی اونجا تنها شدند. هادی گفت: میشنوم! موتی که دیگه داشت اشک از گوشه چشماش میومد گفت: هادی خان من به شما دروغ نگفتم. همه آمارها درسته و ... هادی با جدیت هر چه تمامتر گفت: جواب منو بده! وگرنه من میرم و میگم نظر بیاد داخل. خودت میدونی نظر چه دل پری ازت داره. موتی با استرس زیاد گفت: چشم ... چشم هادی خان ... راستش ... راستش ... الهه نه خرابه و نه نامزد اون پسره است ... الهه ... هادی یه شیشه نوشابه برداشت و محکم زد به دیوار و یه طرفش را خرد کرد و به طرف موتی حرکت کرد ... موتی تا میخواست خودشو بکشه کنار، پاش پیچید و خورد زمین! هادی رفت بالا سرش ... قسمتِ خرد شده شیشه نوشابه رو گرفت به طرف چشم موتی ... همون چشمی که خال درشت داشت ... گفت: درست حرف بزن وگرنه خالِ گوشه چشمتو با همین شیشه درمیارم! موتی که داشت نفسش بالا میومد با فریاد گفت: باشه ... باشه هادی خان ... گه خوردم ... میگم ... میگم ... خواهرمه ... به قرآن مجید قسم الهه خواهرمه! هادی به چشمای وحشت زده موتی زل زد. لحظاتی بعد، گردن و یقیه موتی رو رها کرد. شیشه خرد شده رو از کنار صورت و چشم موتی کشید کنار. نشست کنارش. موتی هم که دراز کشیده بود رو زمین، به هقهق افتاد. هادی گفت: پاشو بشین و همه چیو از اول برام بگو! موتی نشست کنار هادی. صورتش پاک کرد. یه کم آرومتر که شد گفت: این پسره کاره ای نیست. ینی هستا. تمام اون دم و دستگاه مال پسره است. اما من بخاطر کینه ای که از باباش دارم، میخوام یه شبه همه دودمانشو بفرستم هوا. من به شما دروغ نگفتم هادی خان. حساباشون پُره. علاوه به صرافی مرکزی، حتی دسترسی به بانک مرکزیش هم فعاله. اما ... هادی گفت: زود باش! اما چی؟ موتی گفت: پارسال بابای این پسره به زور، خواهرمو میکشونه به باغش و یه جمله عربی میخونه که خواهرم معنیشو نمیدونست. بعدش به خواهرم میگه بگو قبلتُ! خواهرمم از همه جا بی خبر، میگه. بعدش این باباهه میگه دیگه بخوای یا نخوای تو زنم شدی و هیچ جوره نمیتونی ازم جدا بشی الا اینکه خودم بخوام. خواهرمم شروع میکنه و خودشو میزنه و زمین و آسمون میره اما بهش میگه دیگه فایده نداره. گولش میزنه و بی آبروش میکنه. بعدشم بخاطر اینکه دهنشو ببنده، استخدامش میکنه تو صرافی! هادی نفس عمیقی کشید و گفت: میخواسته همیشه در دسترسش باشه. موتی دوباره زد زیر گریه و گفت: منم همین فکرو میکنم. ولی الهه از وقتی رفته اونجا و یه قرون دو زار گیرش میاد، عذاب وجدانش بیشتر شده. هر شب گریه میکنه. دیگه نمیخنده. هادی گفت: چون فکر میکنه داره حق السکوت میگیره. چون حس میکنه شده فاحشه و قیمت پاکدامنیش میره تو جیبش. موتی گفت: خاک بر سر من که اینقدر ازش دور بودم که بعد از هفت هشت ده ماه فهمیدم. هادی گفت: چطوری فهمیدی؟ موتی گفت: یه بار زنگ زدند. از بیمارستان. رفتم و دیدم الهه رو تخته. فهمیدم خودکشی کرده. وقتی به هوش اومد و دو سه روز گذشت، بردمش شاه چراغ و قسمش دادم به آقا و گفتم به من بگو چرا اون همه قرص خوردی. الهه هم برام همه چیو تعریف کرد. هادی گفت: پس چرا دیشب گفتی دختره رو بیاری اینجا؟ موتی گفت: میخواستم شک نکنی ... وگرنه میدونم سرِ ناموس مردم چقدر حساسی. هادی گفت: چطور مطئن بشم که حرفای الانت راسته؟ موتی گفت: گوشیم ... اگه گوشیم بیاری، اسکرین همه پیامای اون عوضی به خواهرمو دارم. هادی به عبدی گفت گوشی موتی را آورد. وقتی موتی گوشیش را روشن کرد و رفت تو گالری و همه اسکرین ها رو به هادی نشون داد. هادی متقاعد شد. هادی گفت: برای بار آخر میپرسم. همه اطلاعات مربوط به صرافی و اون پسره و دوربینا و اینا درسته؟ موتی میخوام کمکت کنم. موتی گفت: به شرفم قسم همه اش درسته. خاطر جمع باش. نظر هم اومد و با بچه هاش چک کردند. از نظر بپرس اگه حرف منو قبول نداری. هادی گفت: آبجیت هر وقت به باباهه بگه، میاد؟ موتی گفت: با کله میاد حروم زاده! هادی لحظه ای سکوت کرد. فکر کرد. بعدش گفت: برو به نظر بگو بیا. نظر اومد داخل. نظر گفت: جونم آقا! هادی گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم. تا نیم ساعت دیگه جمع کنین برین. همه برن. فقط عبدی بمونه. من و موتی یه کاری داریم. میریم و میاییم. نظر: آقا کجا بریم؟ چرا تا صبح نمونیم اینجا؟
هادی: گوشی موتی روشن شد. امکان داره تحت تعقیب باشه و با روشن شدن خطش، ردمون بزنن. نظر: آهان. از اون لحاظ. چشم. میریم. کجا بریم آقا؟ هادی گفت: هر کسی یه جا بره. متفرق شین. سر ساعت هفت و نیم صبح، سه راه معدل باشین. کنار باجه قدیمی. نظر: رو چِشَم. خودم بمونم پیش شما؟ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی هادی: نه ... تو هم برو ... نزدیکم نباش. عبدی گفت: منم برم؟ هادی گفت: نه ... تو به کارِت برس. اینو گفت و رو کرد به موتی و گفت: بریم؟ موتی گفت: نوکرم آقا ... بریم ... در مدت دو دقیقه دخمه و گاراژ تخلیه شد و عبدی موند و گربه اش. موتی هادی رو برد به خونه خودشون. یکی از کوچه های پایینِ دروازه سعدی. هادی تو حیاط خونه، رو تخت نشست. موتی رفت داخل و بعد از چند لحظه با الهه اومد. الهه به هادی سلام کرد. هادی هم جوابش داد. هادی گفت: ببین آبجی! دو تا سوال ازت میپرسم. جواب هر کدومش فقط یه کلمه است. الهه که دختری 22 ساله و زیبا رو بود با دلهره گفت: بفرمایید. هادی گفت: پیرمرده ازت آتو داره؟ چیزی دستش داری که نباید دستش باشه؟ الهه گفت: نه خدا را شکر ... هیچی ... موتی گفت: آبجی اگه چیزی هست بگو! هادی خان میخواد کمکمون کنه. عکسی مکسی چیزی نداری دستش؟ الهه بیچاره که بغض داشت گفت: نه ... مطمئنم ... اگه چیزی بود، به خودت میگفتم. هادی گفت: چرا آمارِ صرافی رو به موتی دادی؟ مگه صرافی مالِ پسرش نیست؟ الهه برای لحظاتی سکوت کرد و سرشو انداخت پایین. سکوت سنگینی در اون جمع سه نفره حاکم شد. از اون جنس سکوت ها که آدم دلش میخواد بمیره اما چیزی که ازش وحشت داره، نشنوه! الهه یهو زد زیر گریه. موتی که دنیا داشت دورِ سرش میچرخید، محکم به پیشونی خودش زد و رو کرد اون طرف و از ته دل گفت: وااااااای ... وااااااااااای ... تنِت زیرِ گِل موتی! تنت زیر گِل ... الهه که دیگه هقهق میکرد، نتونست حرف بزنه. هادی که عصبانیت و خشم از پیشونی و صورتش موج میزد، تحمل نکرد و بلند شد و چند قدمی راه رفت. موتی گیر داده بود به الهه که بگه ماجرا چیه؟ که هادی همین طوری که پشتش به اونا بود گفت: ولش کن موتی. اذیتش نکن. بذار بره داخل. الهه رفت داخل. موتی داشت روانی میشد. دو سه تا چک محکم زد به صورت خودش. لب پاینیش را جوری گاز میگرفت و با مشت به صورت خودش میزد که اگه هادی محکم بهش چک نمیزد به خودش نمیومد. هادی سرشو گرفت تو دستش و گفت: آروم باش. آروم. آروم گفتم. وقتی موتی آروم شد، هادی بهش گفت: داره دیر میشه. به الهه خانم بگو همین امشب با باباهه قرار بذاره. باید تا هستیم کارِ این پیرِ سگو یه سره کنیم. فردا دیگه دستمون بهش نمیرسه.. فردا فقط وقتِ جهنمِ پسره است. امشب باباهه و فردا پسره. پاشو ماشالله. پاشو مشتی. موتی هم سرشو تکون داد. با شیدن این جملات هادی، انرژی گرفت. آرام تر شد. بلند شد و رفت داخل. دو ساعت بعد سر و کله یه مرد حدودا شصت ساله با ماشین گرون قیمت، خیلی شیک و خوشحال و قبراق و سر حال پیدا شد. تا تو ماشین بود، سه چهار بار عطر زد و خودش و لپای شیش تیغ کرده اش را تو آینه وارانداز کرد. پیاده شد. نفس عمیق کشید. تمام ریه هاش از هوای تازه پرکرد. به طرف در رفت. زنگ نزد. با گوشی تک زد و همون لحظه، در را براش باز کردند. همه این صحنه ها را دختره که در تاریکیِ سر کوچه، پشت دیوار ایستاده بود تماشا کرد. بعدش برگشت و به دیوار تکیه داد. سرش به طرف آسمون برد و به ستاره ها نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید. راننده اسنپ که سه چهار قدمی الهه ایستاده بود شیشه را کشید پایین و گفت: خانم سوار نمیشید؟ داداشتون گفتند معطل نکینم و بریم. الهه سوار اسنپ شد و رفت. رفت و اون پیرمرد بخت برگشته و بولهوس را با دو نفر تنها گذاشت. با یکی که آبجیش بی آبرو شده و اون لحظه اسیدِ خالصه. یکی هم یه خلافِ وحشیِ ناموس پرستِ گُر گرفته! @Mohamadrezahadadpour
بــــراے ظهور امام مون بــــخونــــــیـمــ🌱...
شب بخیر امام من نماز صبحت قضا نشه.. شبت شهدایی صلوات برای ظهور یادت نره..
السلام علیک یا مولایی صاحب الزمانی)..❤️
هدایت شده از  نورالهدی بندرعباس
۲ سانس اول ساعت ۱۴:۳۰ سانس دوم ساعت ۱۸:۳۰ 📌مکان : خیابان آیت الله غفاری، روبروی درمانگاه بعثت، سالن آمفی تئاتر کانون پروش فکری کودکان و نوجوانان هرمزگان(روبه روی فروشگاه حسیبا ) ☎️📞جهت رزو و اطلاع از مکان جدید باشماره های زیر ارتباط بگیرید: 09100848086 09172993610 @noorolhoda_bandr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت ششم» بالاخره اون شب، صبح شد. اما برای هر کسی یه جور خاص. برای نظر و بچه هاش کنار دروازه قرآن. رو چمنا. رو آسفالت. دو سه تا دیگه از لات و لوتا تو خیابونا. برای الهه یه جور. برای آبجی مرضیه و اوس مصطفی یه جور دیگه. و هادی و موتی هم در حال قصاص گرفتن از سلول به سلولِ یه پیرمرد عوضی! صبح شنبه شد. هنوز ساعت هفت و بیست دقیقه نشده بود که هادی در حالی که کلاه و ماسک داشت، برای بارِ آخر از جلوی صرافی رد شد و سر و گوشی آب داد. کل خیابون رو تا ته رفت و از اون طرف، پیچید به طرف میدون اصلی و همچنان ادامه داد. وقتی دو تا خیابون از خیابون صرافی فاصله گرفت، یه گوشه وایساد و گوشیش درآورد و در واتساپ، برای نظر تماس گرفت. نظر گفت: جونم آقا! هادی: اوضاع چطوره؟ نظر: خودتون دیدید آقا. یه جوریه. خزِ. هادی: پس تو هم فهمیدی! ده دقیقه بیشتر تا شروع وقت نداریم. بچه هات سر جاشونن؟ نظر: ها آقا. منتظر دستور. هادی: دارم ماشینِ پسره رو میبینم. پشت سرش میام. وقتی ازش رد شدم شما شروع کنین. نظر: رو چِشَم آقا. ما آماده ایم. هادی در حال باز کردن پوست آدامسش بود که یه سورنتوی مشکی رد شد و رفت. هادی هم موتورش روشن کرد و رفت. از اون طرف، نظر داشت چسبِ دستکشش محکم میبست و به دور و ور نگا مینداخت. پسره همین طوری اومد و اومد تا از میدون هم رد شد و وارد خیابون اصلی صرافی شد. هادی هم مثل حضرت عزرائیل دنبال سرش اما با فاصله حرکت میکرد. پسره از تو آیینه، پشت سرشو یکی دو بار نگاه کرد اما خبر خاصی نبود و چیز خاصی نظرشو جلب نکرد. اومد و اومد تا اینکه نزدیک صرافی شد. چراغ راهنمای سمت چپو زد و میخواست عرض خیابون رو طی کنه که هادی ازش گذشت. نظر با دیدن هادی، جورابو کشید رو صورتشو و به بچه هاش سری تکون داد. ماشین پسره وایساده بود پشت درِ برقی که یواش یواش باز بشه و وارد پارکینگ بشه. نظر و سه نفر دیگه با احتیاط و بدون جلب توجه و مثل عابران پیاده و معمولی، از دو طرف، به طرف ماشین پسره نزدیک شدند. به محض اینکه در باز شد و ماشین رفت داخل، نظر و بچه هاش وارد پارکینگ شدند. اولی رفت سراغ اتاق نگهبانی و با یه حرکت زد به گردن نگهبان و بی‌هوشش کرد. بعدش هم نگهبانو کشید یه طرف و گوشه ای خوابوندش. خودش نشست پشت سیستم و به یکی از مانیتورها زل زد. چند لحظه بعد، در حالی که پسره از هیچ جا خبر نداشت و به خودش مشغول بود، نظر و بچه هاش به پشت یکی از درها رسیدند. نظر به دوربین کنار در نگاه کرد. کسی که تو اتاق نگهبان نشسته بود، به محض دیدن نظر، با اشاره به یک دکمه، در را برای اونا باز کرد. پسره از ماشینش پیاده شد. خیلی معمولی، یه خمیازه کشید و قدی کشید و ماشینش قفل کرد و به طرف آسانسور رفت. از یه طرف دیگه، بچه هایی که بیرون بودند، به دو بخش تقسیم شده بودند. گروه اول، یک تصادف ساختگی در سر چارراه به وجود آوردند. به دو دقیقه نکشید که چهار طرف چهارراه، ترافیکی طولانی و اعصاب خرد کن راه افتاد. ماشین ها کله صبحی تو هم قفل شدند و صدای بوق و عصبانیت فضای چهارراه را فرا گرفت. پسره تو آسانسور بود. به طبقه سوم رسید. به محض اینکه پیاده شد و به طرف درِ صرافی رفت، دو تا از کارمنداش که آقا بودند، جلوی پاش بلند شدند و همگی رو به طرف در ایستادند تا پسره در را باز کند و بروند داخل. که درِ آسانسور دوم باز شد و نظر و سه تا غولِ بی شاخ و دم دیگه بیرون آمدند و به محض باز شدن در صرافی، پسره و اون دو نفر دیگه رو هل دادند داخل و همگی رفتند داخل و در را بستند. پسره و دو تا کارمندش افتادند رو زمین. تا بلند شدند نظر گفت: سلام. صبحتون اگه بخیر نشد، درعوض میتونه روزتون بخیر بشه. علاقه ای به استفاده از زور نداریم. وقتمون هم تلف نمیکنیم. فقط یه ربع وقت داریم و بعدش هم شما را به دست خدای مهربون میسپاریم. هر کدوم از بچه های نظر، یه نفر رو گرفتند و نشوندند روصندلی های صرافی. نظر نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که صدای در اومد. نظر در را باز کرد و هادی مثل جنتلمن ها وارد شد. اون سه تا غول بیابونی، به محض دیدن هادی، دستشون رو سینه گذاشتند و احترام گذاشتند. اما سلام نکردند و حرفی نزدند. هادی هم جوراب داشت. وارد شد. پسره با دیدن هادی، وحشت کرد. با اینکه نمیشناخت اما با دیدن استیلِ گَنگِ هادی، خودشو باخت و آب دهانشو قورت داد. هادی صندلی گذاشت و نشست روبروی پسره. گفت: من خیلی اهل طول و تفصیل نیستم. یه لیست 255 نفره دارم. اینا اونایی هستند که تو در طول دو سال بیچاره شون کردی. خیلی قانونی و شیک و بدون اینکه ردپایی ازت بمونه. کاغذ را گرفت روبروی پسره و اون هم کاغذو گرفت و نگاهی بهش انداخت. هادی ادامه داد: آمار داراییت دارم. کانالهایی که سهامت تو اونا ذخیره کردی، پشت همین صفحه نوشتم.
پسره صفحه رو برگردوند. چشماش چهار تا شد. هادی گفت: سه چهار ماه قبل، اون دو ساعتی که سیستمت هک شد، کار بچه های من بود. من برای اون دو ساعت، خیلی هزینه دادم. تمام سرمایه ای که در طول کلّ جوونیم به دست آورده بودم دادم تا اینکه فقط بفهمم کی هستی و چی داری؟ پس با من شوخی نکن. امتحانم نکن. نخواه با هم درگیر بشیم. پسره گفت: چرا همون موقع که هکم کردی، حسابم خالی نکردی؟ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی هادی گفت: کیف نمیداد. اتفاقا کسی که هکت کرد، اجازه این کارو ازم گرفت اما بهش اجازه ندادم. دوس داشتم یه دادگاه کوچیک تشکیل بشه و یه گپِ دو نفره بزنیم و بعدش با دست خودت حساب اینا رو پر کنی! پسره پوزخندی زد و گفت: حساب اینا رو پر کنم! چاییدی رابین هود! هادی گفت: نه ... نچاییدم ... اشتباه نکن ... تو فقط از الان هفت دقیقه وقت داری. اگه بشه هفت دقیقه و نشه اونی که باید بشه، با اینا طرفی. (اشاره ای به نظر و بچه هاش کرد.) اینا جزء مالباختگان هستند. پسره نگاهی به غول های اطرافش انداخت و زهره ترک شد. گفت: الان ینی چی؟ چیکار کنم؟ هادی لیست دوم رو درآورد. گفت: اینا ... بگیر ... سه نفرید ... خودت و این دو نفر ... الان یک دقیقه اش رفت. من دارم تلاشم میکنم که روی پوست هیچ کدومتون خط و خشی نیفته. تا برید سیستمتون روشن کنید یه دقیقه دیگه هم میره و فقط چهار دقیقه وقت براتون میمونه. حالا یا فقط چهار دقیقه تا پایان زندگیت مونده یا همکاری میکنی و چند سال دیگه هم زنده میمونی. پسره لیست دوم رو گرفت. هادی گفت: آهان ... راستی ... برای همشون خرید و فروش بزن. تمام سهم های نفتی دریای شمال را که تو کانال متوسط هست و فقط همین امروز بازه، بخر و بزن به حساب اینا. تاکید میکنم؛ تمام سهم هایی که به اینا میدی، باید کاملا قانونی و رسمی خرید و فروش بشه. ضمنا از حساب خودت نه. چون میدونم که حساب ارزی خودت، حساب مشترک هست و نیاز به تایید شریکت داره. از حساب ارزی بابات برداشت کن. راستی ... بچه ها ترتیبی دادند که الان خودت و این دو تا نره خر، به صفحات این 255 نفر دسترسی زماندار دارید. من جای شما باشم معطل نمیکردم. پسره به اون دو نفر اشاره کرد و سه نفرشون رفتند پشت سیستماشون. هادی رفت تو واتساپ و با اون طرف خط که مشخص نبود کیه شروع به حرف زدن کرد. هادی: ردش بزن. شیطنت نکنه. پشت خط: حواسم هست. زود تسلیم نشد؟ هادی: چرا ... نگران همینم. دقیقه ها سپری نمیشد. نظر مدام با نوک انگشت اشاره دست راستش کف کله اش را از روی جورابی که رو سرش کشیده بود، میخاروند. یکی از گوریل ها از بس عرق کرده بود، جورابی که رو صورتش بود خیس شده بود. هادی نگاهش به ساعت بود و گاهی به چهره پسره زل میزد. اما چهره پسره ... یه جورایی مصمم ... نترس ... پیچیده ... هادی رفت تو واتساپ. تماس گرفت. گفت: داره چیکار میکنه؟ پشت خط گفت: دارن انتخاب میکنن ... تند تند سفارش خرید ثبت میکنند ... از اون طرف هم پول کم میشه ... اما ... یه چیزی ... هادی: حرف بزن گور به گور شده! پشت خط: واسه هیچ کدومش تایید نهایی نمیزنه ... صفحه ها را فقط باز میکنه و سفارش میزنه اما نهاییش نمیکنه! هادی رفت کنار پنجره و آروم بهش گفت: تو نمیتونی این گهو بخوری؟ تو فقط میتونی چکش کنی؟ پشت خط: کار من نیست به ابالفضل! هادی قطعش کرد. رفت بالا سر پسره. دستشو آروم گذاشت زیر چانه پسره و آورد بالا. زل زد به چشماش و گفت: چرا تایید نهایی نمیزنی؟ پسره لبخندی زد و گفت: الان داره چیزی حدود سه چهار هزار دلار جابجا میشه. همه اش هم از صرافی غیر قانونی که نمیتونه بعدا پیگیری قانونی کنه. اینجا فقط یه دلال خونه است که خودت تهِ آمارشو درآوردی. اینکه چطور ردمو زدی، دمت گرم. اینکه چطور فهمیدی همه اش کار خودمه، دس خوش. حساب کتاب همه چیمو داری، پرچمت بالا. اما تایید مرحله آخرو نمیزنم مگر اینکه بهم بگی به کجا وصلی؟ هادی سکوت کرد و فقط زل زده بود. ثانیه های آخر بود. سی چهل ثانیه بیشتر نمونده بود. یه نفر از کارمنداش گفت: آقا کار من تموم شد. پنجاتاش رفت. اون یکی هم گفت: آقا کار منم تمومه. هفتاتاش رفت. پسره به هادی گفت: این 120 تاش. 132 تاش هم من با دسترسی خودم انجام دادم و همه اش ردیفه. کافیه کدِ سبزو بزنم و خلاص! این از من. تو هم برادریتو ثابت کن و بگو کیه پشت ماجرا؟ این کارا و آمارا کارِ آدم عادی نیست. باید یکی یا یه جریانی پشتت باشه. بگو تا کدِ سبزو که فقط خودم میدونم بزنم و خلاص! لحظات سختی برای هادی بود. همه چی بستگی به اون کد سبز داشت. اگه هادی لب باز میکرد و اون پسره هم سر قولش میموند و کد رو وارد میکرد و میزد، زندگی 255 تا بیچاره مال باخته‌یِ در ورطه‌ی سقوط به تهِ دره بدبختی، جان تازه میگرفت. تایمر هادی به شمارش معکوس افتاد ... دوازده ... یازده ... ده ... نه ... هشت ... هفت ... شش ... @Mohamadrezahadadpour
بسم رب المهدی با انگشتای قشنگت روی یکی از لینک ها کلیک کن! ببین برادر شهیدت چه صحبتی باهات داره..😉 ۱. digipostal.ir/cofa3zi ۲. digipostal.ir/cmdgvds ۳. digipostal.ir/cu961hs ۴. digipostal.ir/cabb62c ۵. digipostal.ir/c87kide ۶. digipostal.ir/ceiv42d ۷. digipostal.ir/csenas8 ۸. digipostal.ir/cezkkiq ۹. digipostal.ir/c0enl2t ۱۰. digipostal.ir/ck0hv4j ۱۱. digipostal.ir/cfir815 ۱۲. digipostal.ir/cjt5fhz ۱۳. digipostal.ir/cwbze98 ۱۴. digipostal.ir/cwpcc6j ۱۵. digipostal.ir/cjarjqv ۱۶. digipostal.ir/cpexi3q ۱۷. digipostal.ir/cufmm0j ۱۸. digipostal.ir/c3fxydo
بــــراے ظهور امام مون بــــخونــــــیـمــ🌱...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلوات برای ظهور یادت نره..