eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
79 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
همه جا برنامه ست😍 پ.ن:میلاد امامون باشه و کاری نکنیم؟!😌
دعای فرج یادت نره، شبت زهرایی رفیق صلوات برای ظهور یادت نزه..
{بسم رب الحسین .ع.❤️}
🍃💕اللهم عجل لولیک الفرج💕🍃
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید😍🎥 حال و هوای مراسم دیروز کووولاک تهرانی ها در مصلی امام خمینی (ره) همخوانی سرودهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه ووکده "سلام برتو ای پیمان خدا که گرفت و تاکیدش نمود"
صبح دیرم شده بود، همسرم با مهربونی بهم گفت : اگه می تونی ۱۰۰٫۰۰۰ تومن بده برای کمک به مدرسۀ دخترمون .😘 من هم تحت تاثیر قرار گرفتم و دادم. بعدازظهرش دخترم پرید بغلم و گفت بابت ۵۰٫۰۰۰ تومنی که به مدرسه کمک کردی ممنونم. بعد از نیم ساعت پیامک از طرف مدرسه اومد که «بابت مبلغ ۲۰٫۰۰۰ تومن کمک به مدرسه تشکر می شود» خانواده نیستن که ؛ راهزنن !!!😂😂 +بخند😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هوای حسین{ع}، هوای حرم؛ هوای شب جمعه زد به سرم..❤️
بابا بیخیال دنیا..🍃 [اومدم حرم] ❤️
بــــراے ظهور امام مون بــــخونــــــیـمــ🌱...
🌙شب بخیر منتقم خون حضرت مادر.. نماز صبحت قضا نشه ! شبت زهرایی رفیق صلوات برای ظهور یادت نره..
السلام ساکن دلم:)😍✋🏻 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ یادت‌باشہ‌ها اول‌"عج" یادتومۍڪنہ‌بعدتویاد امام‌زمان‌مۍافتۍ!🙂 . .
می خوام یه کتاب فوق العاده رو بهتون معرفی بکنم ... 😍 هر چقدر از قشنگیاش بگم کم گفتم !☺️ :رسیدن من به این کتاب داستان داره😂✋🏻
. من که شیفته اش شدم😌💕
{مــرا با خـودت بــبـر} یه توضیح ڪوچڪی رو در مورد ڪتاب بگم: ۲۴۵صفحہ است. عاشقانه ست، میشه گفت با چاشنی سیاست،مذهبیه و...
کتاب مرا با خودت ببر رمانی پرحادثه است که در دوران امام جواد علیه السلام روایت می‌شود. رمان داستانی عاشقانه دارد و درباره سه شخصیت بزرگ تشیع در دوره امام جواد علیه السلام گفتگو می‌کند.  این کتاب قصه مرد جوانی به اسم ابراهیم است که عاشق دختری در دمشق شده است. ابراهیم با اعتبار پدر مرحومش کسب و کاری در شهر دمشق دارد، تمام فکر او درگیر دختری به‌نام «آمال» است و تمرکزش را به‌هم ریخته است، او حتی قصد دارد بهترین پیشنهاد کاری رفیق تجاری پدرش را رد کند. آمال در محله‌ای فقیر نشین زندگی می‌کند و پدر و مادرش را از دست داده و با عمویش که فردی رباخوار است زندگی می‌کند، او دست فروشی می کند و از این طریق خرج زندگی خود را تهیه می‌کند تا مجبور نباشد از عمویش پولی بگیرد/  داستان مرا با خودت ببر در عصر امام جواد(ع) رخ می‌دهد و سایه زندگی آن امام برای مخاطب جوان نوشته شده است. کتاب روایتی دقیق از وضعیت اجتماعی و اقتصادی آن زمان است.  خواندن کتاب مرا با خودت ببر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات مذهبی و تاریخ اسلام پیشنهاد می‌کنیم.
یه تیکه از کتاب رو باهم بخونیم☺️😁:
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
یه تیکه از کتاب رو باهم بخونیم☺️😁:
از آن گاری‌های یغور بود که برای حمل علوفه استفاده می‌شد. بین تیر‌های چوبی نتراشیده و زمخت کف و دیوار‌ه‌اش، فاصله‌های درشتی بود. ابن خالد از دور و با همان نگاه اول این را فهمید. گاری با رسیدن به سه راه، سمت بازار را در پیش گرفته بود. روی شیار‌های راه که از گل‌های خشکیده بود، بالا و پایین می‌رفت، تکان می‌خورد و محور چر خ‌هایش جیرجیر می‌کرد. معلوم نبود از کجا آمده بود و به کجا می‌رفت، اما مشخص بود که قرار است از بازار سرپوشیده و میدان میان آن بگذرد. ابن خالد از لحظه‌ای که نگاهش به گاری افتاد، نتوانست چشم از آن بردارد. او مردی قدبلند و پنجاه ساله بود و در قوس میدان، دکان داشت. میدان بزرگ بود و به خلاف بازار‌های کوچه مانند اطرافش، سقف نداشت. دستش را بالای چشم‌ها گرفت تا بهتر ببیند. ساعتی به ظهر مانده بود و آفتاب تیز و داغ بود. گاری وارد سایۀ بازار شد. آن را قاطری دورنگ می‌کشید. از دور گمان کرد قاطر یک گوش ندارد. دقت که کرد، دید یک گوشش سیاه بود و دیگری سفید. افسارش در دست سربازی لاغر و دراز بود که لباس نظامی‌ بر تنش زار می‌زد. بزرگش بود. می‌توانست مثل ماری که پوست می‌اندازد، از یقۀ شوره زده و چرمی‌ لباس بیرون بخزد. رمق راه رفتن نداشت. فهمید از راه دوری آمد‌ه‌اند. سرباز تنومندی سوار بر اسبی کرند از عقب گاری می‌آمد و تازیانه‌ای حلقه شده در دست داشت. از یکی از تیر‌های دیوارۀ گاری، مشکی آب و لیوانی مسی آویخته بود. میان گاری قفسی بود. روی آن گلیم‌پاره‌ای افتاده بود. ابن خالد با توجه به اندازۀ قفس گمان کرد یوزپلنگی یا توله خرسی آورد‌ه‌اند تا به یکی از قصر‌های دارالخلافه ببرند و برای اشراف زادگان دست آموزش کنند. از روی چهارپایه برخاست. از سایه‌بان چوبی و کنگره‌دار جلو دکانش فاصله گرفت و وارد آفتاب شد. بازاری‌هایی که کنارش نشسته بودند، با کنجکاوی رد نگاهش را گرفتند و در ازدحام بازار، چیزی دستگیرشان نشد. ابن خالد لحظه‌ای سر چرخاند و به غلام سیاه و نوجوانش گفت: «یاقوت، مراقب دکان باش»
البته،این توضیح اینترنته😂 بنده میگم که حتما حتما این کتاب رو تهیه کنید و بخونید😍 مطمئن باشید ضرر نمیکنید..😁 .