eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
79 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
باز یه سلام بدیم، برسه کربلا.. اللهی این نسیم، برسه کربلا..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت سیزدهم 🔶محل کار ذاکر🔶 حاج عبدالمطلب اصلا نمی‌توانست درک کند که چرا و به چه علت، ذاکر اقدام به زدن زیرآبش کرده؟ چرا که ذاکر را از اولِ گزینشش تا آن روز، زیرِ پر و بال خود نگه داشته و همیشه از او حمایت کرده بود! در همین فکرها بود که اول تصمیم گرفت برود و با فرهادی بزرگ حرف بزند. اما دید که خود فرهادی بزرگ در جلسه تودیع و معارفه حضور داشته و اگر خبر از حال و روز ذاکر نداشت، محال بود که بازنشستگی او را در دستور و جریان بیندازد. پس مراجعه به فرهادی بزرگ، گزینه مناسبی نبود. مراجعه به کسی که خودش بخشی از پازل است و می‌خواسته بدون سر و صدا، صرفا با یک سلام و صلوات و جلسه تودیع و معارفه عادی، سر و تهِ قضیه را ببندد، منطقی به نظر نمی‌رسد. چاره ای نداشت مگر این که به مدیر کل حراست سازمان مراجعه کند. مدیر کل حراست سازمان، یک مرد پخته و جاافتاده به نام حاجی کاظمی بود. حاجی کاظمی که مافوق فرهادی بزرگ و از او باتجربه‌تر بود، از اول انقلاب با حاج عبدالمطلب سابقه دوستی داشت و همیشه این دو نفر، حرمت یکدیگر را حفظ می‌کردند. حاج عبدالمطلب فورا بلند شد و آماده رفتن به دفتر حاجی کاظمی شد. همین طور که می‌خواست از درِ خروجی برود بیرون، از جلوی درِ اتاق ذاکر رد شد. ذاکر که خبر از تصمیم حاج عبدالمطلب نداشت، با دیدن او و شتابش در رفتن به بیرون، قلبش هُرّی ریخت. دقایقی بعد، حاج عبدالمطلب روبروی حاجی کاظمی نشسته بودند. حاجی کاظمی گفت: «خوش تشریف آوردی. ماه رمضون هم اومدی که نتونم پذیرایی کنم.» حاج عبدالمطلب گفت: «تو همیشه لطف داری به من. الان هم برخلاف میل باطنیم اینجام. البته از دیدنت خوشحالما. اما کاش واسه یه دلیل دیگه اومده بودم.» حاجی کاظمی با حاج عبدالمطلب چشم در چشم شد و گفت: «خیر باشه. چی شده؟» -خیر و شرش نمیدونم. ولی... متوجه شدم که ذاکر داره کارایی میکنه که نه به گوش من و شما می‌رسه و نه با اخلاق و این چیزا سازگاره. -همین که عموهاش واسطه گزینشش شدن و خیلی هم دو آتیشه است و هیئت اُمنای یه مسجد هست و تو کار کتاب و این چیزا هم هست؟ -دقیقا. ماشالله خوب آمارش داری! -از بس همکاراش از دستش شاکی هستن. از بس بیچاره‌ها ازش می‌ترسن. نیشش شامل حال تو هم شده؟ -داشت بدون این که من خبر بشم و شما مطلع بشی، درخواست بازنشستگی‌مو جعل می‌کرد و در گردش و دستور می‌نداخت. من متعجبم که چطوری تونسته بود فرهادی رو خام کنه! -الان می‌خواستم همینو بپرسم! مگه میتونه بدون دستور و امضای فرهادی، این کارو بکنه؟! -کرده و شد. اینقدر که آتیشِ فرهادی داغ بود و منو مستقیم برد جلسه تودیع و معارفه! -بذار حدس بزنم. لابد تودیعِ شما و معارفه... معارفه خودِ ذاکر! درسته؟ -دقیقا! بخاطر همین میگم فرهادی با این سن و سالش، چطور خامِ ذاکر شده و چنین تصمیمی گرفته؟ -خب این مسئله مهمه اما فکر نکنم برای این اومده باشی. چون اینو می‌تونستی داخلیِ خودتون حلش کنی. چه خدمتی از من ساخته است؟ -خب نه دیگه! این صرفا یه مسئله داخلی نیست. مخصوصا این که فرهادی مسئولیت بزرگی داره و شش هفت تا مثل بخشِ من زیر مجموعه‌اش هست. اگه قرار باشه اینجوری آدما رو حذف و جابجا کنه، بنظرت یه گوشه کار نمی‌لنگه؟! -تو خبر از بقیه بخش‌ها داری؟ جاهای دیگه هم اینجوری حذف و منصوب می‌کنه؟ -خبر که نه! من فقط بخش خودمو می‌بینم. نظارت بر اون کار شماست. حاجی کاظمی چند لحظه سکوت کرد. فکر کرد. چند لحظه بعد گفت: «بنظرم شما رو ذاکر کار کن. اینم دستور شفاهی. خودم دارم بهت میگم. منم رو فرهادی کار می‌کنم. می‌خوام یه بار برای همیشه ببینیم چرا همکارا اینقدر از این دو تا شاکیَن؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
-چشم. ذاکر با من. دسترسی‌هاشو ببندم؟ -اگه لازم شد، خودمون می‌بندیم. شما چراغ خاموش کارتو بکن. -بسیار خوب. یک هفته دیگه گزارششو تقدیم می‌کنم. -عالی. حله. چون منم باید دقیقا یه هفته دیگه یه تصمیم مهم بگیرم. به نتیجه کارِ تو درباره ذاکر و نتیجه کارِ خودم درباره فرهادی مربوطه. -خیره انشاءالله! -بعدا میگم. 🔶مسجدالرسول🔶 تب و تابِ مسابقات خیلی زیاد بود. بچه‌ها مرتب در حال دعوا و جر و بحث بودند و شلوغ پلوغ! احمد و صالح اصلا نمی‌توانستند لحظه‌ای بچه‌ها را رها کنند. حاجی و حاج خانم مهدوی یک اتاق دیگر به داود داده بودند و آنجا هم تجهیز شده بود اما تعداد اینقدر زیاد بود و تنوع برنامه‌ها زیاد شده بود و علاوه بر مسابقات ps ، مسابقات دیگر هم در حال برگزاری بود که حد و حساب نداشت. آقا جواد که قبلا درباره‌اش حرف زدیم و سیبیل‌های درشتی داشت، یک شب آمد پیشِ داود و گفت: «میخوام یه کار خیر، شادی امواتم انجام بدم.» داود پرسید: «خرج داشته باشه یا نه؟» جواد گفت: «اگه خرج داشته باشه و بتونم از پسش بر بیام، اشکال نداره.» داود گفت: «تعداد بچه‌ها زیاده. اگه تو مسابقات ps بازنده بشن، کم‌کم تهدادشون کم میشه و ناامید میشن و از مسجد میرن. چون مسابقات ما حذفی هست. بنظرم رسید که کاش اتاق دوم که در اختیارمون هست، دو تا فوتبال دستی بزرگ داشتیم و کاری میکردیم که بچه‌ها اوقات بیشتری تو مسجد بگذرونن.» فرداش داود دید که آقا جواد دو تا میز فوتبال دستی نو خریده و با خودش آورد مسجد. هیجان بازی فوتبال دستی به گونه‌ای بالا بود که بچه‌ها از همان اول که چشمشان به آن دو تا میز خورد، در مسجد لحاف انداختند. در طرف دیگر، خانم مهدوی و زینب تصمیم گرفتند درباره کارِ گروه دختران با داود صحبت کنند. وقتی جلسه تشکیل شد، زینب خانم گفت: «ما تونستیم حدودا هفتاد و پنج نفر اسم بنویسیم. دختران دبستانی و متوسطه اول و یه تعداد کم از متوسطه دوم. اینا کسانی هستند که آمادگی دارن که هر ساعتی و هر جا تماس گرفتیم، بیان و متن بگیرن و شروع کنیم باهاشون تمرین کنیم. ولی تعدادی هم داریم... حدودا سی چهل نفر... که اینا تمایل و استعداد برای گروه سرود دارند. گروه سرود رو خودم میتونم دنبال کنم اما گروه تئاتر رو به یکی از خانمای با استعداد سپردم. کم‌کم باید پیداش بشه. چون دعوتش کردم که بیاد و همین الان در جلسه و در حضور شما ببندیم و اگر نکته‌ای دارین، ملاحظه کنن.» داود گفت: «خیلی عالیه. خیلی زمان نداریم. این خانمی که گفتین، فرمودین طلبه است؟ بلده؟ این کاره است؟» زینب خانم نگاهی به خانم مهدوی کرد و لبخندی زدند و گفت: «این خانم در اصل، لیسانس کارگردانی داره. از اولش هم چادری و اینا نبوده. خانوادش هم خیلی خانواده خوبی هستن. مخصوصا مادرش که زن خیلی مهربون و فعالی هست. وضعشون هم خیلی خوبه. دوستی و رفاقت این دختر و مادر با من و حاج خانم باعث شد ارشد کارگردانی را رها کنه و بیاد طلبه بشه. در نوشتن متن و ایده‌های هنری خیلی عالیه. الان هم داره رساله سطح سه حوزه می‌نویسه. البته تا نیومده اینو هم بهتون بگم که بخاطر بعضی رفتاراش، هم خودش اذیت شد و هم حوزه.» داود با تعجب گفت: «مثلا چه رفتارهایی؟» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
زینب خانم گفت: «حالا بیادش خودتون می‌بینید. تیپ و ظاهرش در چارچوب مقررات حوزه نمی‌گنجه. شاید از نظر جامعه خیلی چیز خاصی نباشه‍ها اما خب، بالاخره حوزه خواهران واسه خودش مقرراتی داره و باید همه بهش ملزم باشن. منم یکی دو بار بهش با زبان نرم تذکر دادم. دختر خوبیه. گارد نگرفت. بی‌اثر هم نبود. ولی دیگه وقتی دیدم داره ازم دور میشه، بیشتر اصرار نکردم و نخواستم بینمون فاصله بیفته. اینا رو که گفتم، قصدم جسارت نبود. می‌خواستم بدونین وقتی دخترای نوجوون شنیدن که قراره کی باهاشون تئاتر کار کنه، اینقدر استقبال شده. وگرنه خیلی از اینا منو نمی‌شناسن. بخاطر این که الهام خانم در فضای مجازی هم فعاله و بلاگر شده، بین دخترای غیر مذهبی دهه نودی و هشتادی طرفدار داره.» داود گفت: «ولابد خانواده‌هاشون هم بخاطر همین خانمی که میگین، راضی شدن بچه‌هاشون بیان تو گروه شما و پاشون به مسجد باز بشه. ینی خانواده‌ دخترا هم به نوعی به این خانم طلبه بلاگر علاقه دارن. درسته؟» زینب: «دقیقا. وگرنه من که نمیتونم به خودم دروغ بگم. هنر آنچنانی ندارم که بتونم دخترای دهه نودی و هشتادی جذب کنم و نگه دارم. خانم ایزدی و بچه‌هاش هم که دیگه نگم. اونا از من بدتر.» داود: «بزرگوارید. نکته مهمی که تو ذهنم بود همین بود. لابد تا الان خبر به گروه خانم ایزدی و اینا رسیده و آماده برخورد با دخترا و خانمایی هستن که قراره بیان. بخاطر همین پیشنهاد می‌کنم دخترا و مادراشون اینجا نیان.» خانم مهدوی گفت: «خب اینجا نیان، کجا برن؟ مدرسه مثلا؟» داود گفت: «آره. مثلا مدرسه. حتی اگر کار تئاتر خوب پیش رفت و کار قشنگی شد، دو سه روزِ عید فطر، صبح و عصر، سانسِ اکران و اجرا می‌ذاریم.ضمنا فعلا نظرم اینه که فقط خانما بیان تماشا کنن و برن. ینی یه تئاتر مفصل و زنونه. فعلا لزومی به کشوندنش به مسجد و دعوت از آقایون و این چیزا نیست.» خانم مهدوی گفت: «شما با دو سه تا جمله همه سوالات ما رو جواب دادین. اینی که گفتین خیلی خوبه. این که فقط زنونه باشه و...» زینب فورا گفت: «مکان و سانس اجرا و این چیزا. عالیه.» همان لحظه که سرگرم بحث و برنامه‌ریزی بودند، صدایی آمد و با همان نرمش و لطافت دخترانه گفت: «سلام!» خانم مهدوی و زینب خانم برگشتند و دیدند الهام است. الهام که منتظر بود داود هم برگردد و او را ببیند و واکنشش را با دیدن او ببیند، دید خیلی عادی جواب سلامش را داد اما برنگشت و نگاه نکرد! بلکه به نوشتن چیزی روی کاغذ کوچکی که در دست داشت مشغول شد. الهام از این واکنش داود خیلی متعجب شد و آن را نوعی بی‌توجهی به خود تلقی کرد. دید داود انگار نه انگار! سرش را انداخته روی کاغذ و تند تند دارد مطلبی را یادداشت می‌کند. الهام به جمع آنها پیوست. بعد از آن‌که با زینب و خانم مهدوی حال و احوال کرد، زیرچشم به داود نگاه می‌کرد. اما انگار داود اصلا در این دنیا نبود. وقتی نوشتنش تمام شد، عادی رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «دیگه غیر از مکان تمرین و زمان اجرا و مخاطب، چیز دیگه ای هم هست که صحبت کنیم؟» زینب جواب داد: «گروه سرود!» داود گفت: «آهان. آره. داشت یادم می‌رفت. یه سرود قشنگ پیدا کنید. خیلی واجب نیست که برای بار اول، مفاهیم دینی و انقلابی در اون سرود باشه. کاملا زنانه و لطیف و آهنگین. با همون وزانتی که خودتون ماشالله بلدید.» الهام با شنیدن این کلمات از داود خیلی خوشحال شد. لب باز کرد و گفت: «من یه هم‌خوانی قشنگِ دخترانه سراغ دارم. مالِ یه گروه هنری هست که مازندران زندگی میکنن. خیلی قشنگ خونده شده. اونو می‌تونم در اختیارتون بذارم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
داود رو به الهام کرد. این اولین باری بود که داود مستقیم با الهام حرف میزد. داود با لحن مودب و عادی و همیشگی خودش گفت: «خوبه. چند تا دمِ دست داشته باشین تا بتونین دو تا رو انتخاب کنین و بسم الله بگین. فقط یه نکته! لطفا نه در سرود و نه تئاتر، تعداد را منحصر به افرادی که از اول با شما هستند نکنید. تا یک شب قبل از اجرا، هر کی اومد، قدمش برچشم. کسی رو طرد نکنین.» تا خانم مهدوی و زینب خانم خواستند حرف بزنند، الهام پیش‌دستی کرد و با لبخندی ملیح گفت: «چشم. حواسمون هست. ممنون که این نکته رو متذکر شدید.» داود رو به حاج خانم مهدوی گفت: «بسیار خوب. اگر امری ندارین، بنده زحمت کنم.» الهام با خودش گفت: «اِ اِ اِ ... داره میره! همین؟» به خاطر همین، گلویی صاف کرد و از داود پرسید: «متن سرود و متن پیشنهادی برای تئاتر، چطوری مزاحم بشم و به دستتون برسونم؟ واتساپ؟ ایتا؟ کجا؟» 🔺 خب این یک سوال عادی نبود. یه لحظه stop کنید لطفا تا قشنگ، این سوال را برایتان بشکافم. لازم است که عارض شوم؛ در این یک سوال، حداقل هفت هشت ده تا خواسته رندانه وجود دارد. البته خدمت شما درس پس میدهم. شما خود بحمدلله از منِ بی‌نوا مُلّاترید. اما برخی از جملات مقدّر در این یک سوال عبارت‌اند از: 1. کاش شماره همدیگه رو داشته باشیم. 2. کاش متن رو به خودتون نشون بدم. نه به یکی دیگه. 3. خب حالا شماره همراهتون چنده؟ 4. تو کدوم پیامر‌رسان راحتتری که بهت پیام بدم؟ 5. می‌خوام برای اصلاح و حذف و اضافه متن، رابطه کاری‌مون شکل بگیره. 6. لطفا منو به یکی دیگه حواله نده. فقط خودت. 7. دو تا کار دستمه‌ها. هم سرود. هم تئاتر. باید دوبرابر بهت مراجعه کنما و تو هم دو برابر برام وقت بذاری. بعدا نگی نگفتی! نگی خَستم! نمیرسم! 8. این دو تا متن، صرفا پیشنهاد هست. اگه به متنای دیگه رسیدم، اونا رو هم می‌فرستم که با هم بررسی کنیم. تا اولی رو دیدی فکر نکنی کار تموم شده و بگی علی برکت الله! 9. خب حالا اینا پیشنهاد منه. تو هم باید پیشنهاد بدی بلا! برو دو تا متن خوب پیدا کن و بهم پیام بده تا منم بررسی کنم و بهت بگم. 10. من از اولش گفتم قصد مزاحمت دارما. کلاس نذاری واسم. و... 🔺 اما واکنش داود در برابر این حرف الهام خیلی جالب بود. چون مثل کسی که اصلا چیزی را نشنیده و متوجه حرف طرف مقابلش نشده، رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «راستی من یه چیزی یادم رفت که خدمتتون عرض کنم. ببینید! میدونم تیر و ترکش داره‌. ولی میگم ببینم نظرتون چیه؟» خانم مهدوی گفت: «بفرمایید!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
همان طور که خانم مهدوی و داود مشغول صحبت بودند، زینب خانم چادرش را آورد جلوی دهانش و رو به الهام، با لبخند و خواهرانه گفت: «عزیزم کاش شماره حاج آقا را نمی‌گرفتی. چون ما هم تا الان شماره از ایشون نگرفتیم و هر کاری بوده، با حضور حاج خانم و حاج آقا خدمت ایشون رسیدیم.» الهام خودش را جمع و جور کرد و آروم گفت: «من منظور بدی نداشتم!» زینب خانم با لبخند گفت: «من تو رو از مامان المیرات بیشتر میشناسم دختر. میدونم تهِ دلت هیچی نیست. بیشتر دقت کن.» الهام هم لبخند زد و گفت: «چشم. حواسم هست.» که یکباره خانم مهدوی رو به زینب خانم کرد و گفت: «حاج آقا پیشنهاد خوبی دارن اما نمیدونم عملی باشه یا نه؟» زینب خانم حواسش را معطوف به داود کرد و گفت: «ببخشید. نشنیدم. بفرمایید.» داود گفت: «من میگم چون بچه‌ها اغلب غیر بالغ هستند و شاید اصلا روزه نگیرن، کاش بتونیم بگیم ظهر همه بیان نماز جماعت و یه افطاری ساده و کله گنجشکی واسشون تهیه کنیم. تا هم بخ همین بهانه تا ظهر روزه بگیرن و عادت کنن که روزه بگیرن. و هم نمازجماعت ظهرها از این حال و هوا دربیاد.» زینب و خانم مهدوی به هم نگاه کردند. زینب خانم پرسید: «ینی وسط روز... ظهر... تو مسجد... نمیدونم والا...» که الهام گفت: «زینب خانم یادتونه اولین بار من و شما چطوری با هم آشنا شدیم؟» هر سه نفری برگشتند و به الهام توجه کردند. زینب خانم گفت: «یادم نیست! چطوری؟» الهام گفت: «یادتونه همون سالی که مادرتون از دنیا رفته بودن و ماه رمضون بود؟ یادتونه مراسم ترحیم ایشون تو همین مسجد بود؟ یادتونه ظهر بود و همه روزه بودن و منم نوجوون بودم و ضعف داشتم؟» زینب لبخندی زد و گفت: «آره آره. خب؟» الهام گفت: «اون روز شما با این که عزادار بودین و ماه رمضون بود و خودتون هم روزه بودین، اما منو کشوندین کنار و دو تا کیک فنجونی و یه لیوان آب دادین که بخورم و ضعف نکنم. یادتونه؟» زینب با همان لبخندش گفت: «آره که تو بجای تشکر، گفتی کیک دومی سِفته و تازه نیست؟» الهام هم لبخند زد و گفت: «دقیقا! فقط شما حواست به ضعف کردن من بود و روزه کله گنجشکیمو تو مسجد باز کردی. اینو هیچ وقت یادم نمیره.» داود با شنیدن این حرف از الهام، نگاهی به خانم مهدوی کرد و گفت: «درس ادیب اگر بود زمزمه محبتی... جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را» تصمیم گرفتند عملیاتی کنند اما... خب کار به همین راحتی نبود. نمیدانم اگر داود از تبعات این پیشنهادش خبر داشت، باز هم این پیشنهاد را می‌داد یا نه؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
باید یه روز بشینم پای درد دل هندزفریم ببینم چشه!... چرا انقدر به خودش میپیچه😕😂 پ‌.ن:دوعدد نقطه فراموش شده! به بزرگی و کوچکی بنده عفو بفرمائید😁🙄.. https://eitaa.com/Aroundlove