eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
79 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
فرهادی که خود را شکست خورده میدید کم‌کم به طرف در رفت و می‌خواست از در خارج شود که ذاکر گفت: «نگران نباش! سفارش تو رو به بچه‌های پخش می‌کنم. میشی مدیریت نظارت بر پخش و توزیع کتاب. اینجا جلوی چشمِ اینا نباشی بهتره. یه مدت برو اونجا تا وقتی موقعش شد، خبرت میدم و برگرد همین‌جا.» فرهادی بدون هیچ حرفی، با چهره‌ای درهم کشیده، از در خارج شد و در را هم پشت سرش بست و رفت. 🔶مسجدالرسول🔶 لحظه افطار بود. نماز جماعت تمام شده بود و بچه‌ها و مردم داشتند با لقمه و شربت افطار می‌کردند. شور و هیجان هر شب در مسجد حاکم بود. صالح از بلندگو اعلام کرد: «با عرض قبولی طاعات! بچه‌های گروه سرود، لطفا یک ساعت دیگه آماده باشن تا برای حاج آقا اجرا کنیم. بعلاوه این که بچه‌های گروه تبلیغات و مراسمات نیاز به کمک دارن تا برای شب عید و روز عید، تزیینات کنیم. هر کدوم از بچه‌ها میتونه امشب تا صبح کار کنه و فردا هم اینجا بمونه، اسمشو به آقا فرید بگه تا برنامه‌ریزی کنیم.» بعد از دقایقی که گذشت، احمد برگشت و با خودش دو تا بسته غذا آورده بود. داود تا چشمش به بندری افتاد، خوشحال شد و شروع به خوردن کرد. صالح همچنان چشمش دنبال بسته دوم بود که احمد به او گفت: «مادرم سلام رسوند و گفت اگه شماها مرغ سرخ کرده دوست داشتین، چرا زودتر نگفتین؟» صالح گفت: «ینی الان زحمت زرشک پلو با مرغ کشیده؟» احمد گفت: «آره. همون صبح بهش گفتم و درست کرد.» خلاصه آن‌شب وضع و حال افطار و سحرشان از هر شب بهتر بود. تا این که داود رفت گروه سرود را تایید کرد و چند نکته به صالح گفت. -صالح! اولا انتشارش در فضای مجازی از اجرای اصلی مهم‌تره. ثانیا واسه بچه‌ها ارزش و شخصیت قائل باش و اسامی همشون رو زیرِ پستی که می‌ذاری بنویس تا خانواده‌هاشون خوشحال بشن. ثالثا با مصلای نمازجمعه صحبت کن که اونجا هم اجرا داشته باشن. یه چیزی دیگه که از همش مهم‌تره اینه که در جشنواره سرود کشوری شرکت کنن. شده قرض می‌کنیم و اینا رو می‌فرستیم تهران و جاهای دیگه تا اجرا داشته باشن. بعد رو کرد به طرف احمد و گفت: «احمد من باید برم اجرای تئاتر خانما رو تو مدرسه ببینم. حواست به اوضاع باشه تا برگردم.» احمد فورا از سر جایش بلند شد و همین طورکه داود را همراهی می‌کرد درِ گوشش گفت: «رفتم نوبت گرفتم. یه تست دادم و بهم گفت از دو هفته دیگه دوره درمانیت شروع میشه.» داود با خوشحال رو کرد به طرف احمد و گفت: «خداوکیلی؟» احمد هم لبخندی زد و گفت: «آره. گفتی برو رفتم.» داود با خوشحالی احمد را در بغل گرفت. گفت: «تو رو به امام حسین ولش نکن. بذار یه چیزی که شروع کردی، تا تهش بری و نتیجه بگیری. قضیه وام هم هستم. برو وام بگیر و کاراش بکن تا خودم بیام ضامنت بشم.» این را گفت و خدافظی کرد و به طرف سالن آمفی تئاتر مدرسه رفت. 🔶سالن آمفی‌تئاتر مدرسه🔶 وقتی داود به درِ مدرسه رسید، دو سه مرتبه محکم در زد و یاالله گفت. زینب خانم آمد و سلام کردند و یاالله گویان، داود را به طرف سالن آمفی‌تئاتر راهنمایی کرد. وقتی داود وارد سالن شد، ابتدا الهام را دید که با لبخندمحترمانه و دست به سینه، سرش را پایین انداخته و سلام کرد. داود جواب سلام داد و نگاهی به سالن انداخت. شلوغ‌تر از حد انتظارش بود. حدود سی چهل نفر از مادرها روی صندلی‌ها بودند و شصت هفتاد نفر دختر و خانم در سنین مختلف، روی سِن و پشت پرده و عوامل بودند. داود همان صندلی نزدیکِ در نشست و هر چه زینب و الهام اصرار کردند، داود از جایش تکان نخورد. گفت: «بفرمایید! من میخوام درم در باشم. بسم الله. شروع کنین.» از وقتی چراغ‌ها خاموش شد و الهام با اشاره دست، به اولین کاراکتر اجازه حضور و دیالوگ داد، داود و مادرها و زینب خانم که ردیفِ پشتِ سرِ داود نشسته بود، محوِ هنرنمایی و احساسات بازیگران و همچنین از آنها مهم‌تر، هنرِ قابل تحسینِ الهام در کارگردانی شدند. نمایشی از به تصویر کشیدن یک زن. روایتِ مظلومیت و سکوتش از دهه شصت تا سالیان سال پس از آن. به نمایش درآوردنِ دخترانگی، مادری، زنانگی، طبعِ بلند و شیرین همسری، همه و همه در آن دو ساعت کاری کرد که داود و سایر حضار، میخکوب شوند. @Mohamadrezahadadpour ادامه 👇👇
داود همچنان سرجایش نشسته بود که دید چراغ‌ها روشن شده و یکی دارد او را صدا میزند: «حاج آقا چطور بود؟ نکته نظری اگر هست، بفرمایید تا اصلاح کنیم.» داود تا به خودش آمد، دید الهام کنارش ایستاده و همه دختران روی سِن ایستاده و همه منتظرند که داود لب وا کند و حرفی بزند. داود لحظاتی سکوت کرد. رنگ و رخسارش مثل همیشه نبود. رو به طرف الهام کرد و گفت: «خانم! شما در اون لحظات، کنارِ اون خانمی بودید که الان نمایشش رو ساختید؟» الهام با شنیدن تعجب کرد و نگاهی به زینب کرد و سپس نگاهش را رو به داود کرد و گفت: «مگه این طرحی که شما دادید، واقعی بود؟!» داود که هوای سالن برایش دَم داشت و عرق کرده بود، شاید هم غلیانِ مسئله‌ای در وجودش او را به این حال و روز انداخته بود، نفس عمیقی کشید و گفت: «من فرصت و انگیزه‌ای برای خیال‌پردازی ندارم. نمیتونم وقت و انرژی شما رو هم بگیرم واسه یه نمایش تخیلی!» الهام و زینب و همه خانم‌هایی که اطرافش بودند متعجبانه به هم نگاه کردند! زینب خانم گفت: «خب ینی الان... من گیج شدم... گیج که نه... الان ارزش این نمایش برام صد برابر شد.» الهام گفت: «من ابدا فکر نمی‌کردم دارم یه کار واقعی می‌سازم.» داود آهی کشید و گفت: «اگرم می‌دونستید، بازم قشنگ‌تر از این نمی‌تونستید بسازید. معرکه است.» الهام با شنیدن عبارت«معرکه است» از زبان داود، انگار همه خستگی و زخم‌زبان‌ها و بی‌خوابی‌ها از تن و بدنش خارج شد. فقط توانست زیر لب بگوید: «خدا رو شکر.» زینب خانم گفت: «خدا رو شکر که شما هم پسندیدید! جاییش اشکال خاصی نداشت؟ همینو بریم برای اجرا؟» داود که قشنگ معلوم بود حالش خراب است و اینجاها نیست، از سر جایش بلند شد و گفت: «نه. نکته خاصی نیست. خیلی عالی شده. انشاءالله برین واسه اجرا. ببخشید من باید برم. خدانگهدار.» این را گفت و گذاشت و در رفت. بچه‌های گروه تئاتر خیلی خوشحال شدند. الهام یک چیزی ذهنش را مشغول کرد. رو به زینب خانم گفت: «یادمون رفت از حاج‌آقا درباره هزینه و بلیطش سوال کنیم!» زینب گفت: «آخ چرا زودتر نگفتی؟! هنوز تو مدرسه است. نرفته هنوز. زود بدو بریم سوال کنیم. بدو!» این را گفتند و فورا سالن را ترک کردند و پشت سر داود دویدند. داود چند قدمی از سالن دور شده بود. الهام و زینب پشت سرش دویدند و به او نزدیک که شدند، زینب خانم از پشت سر گفت: «ببخشید حاج‌آقا! یه چیزی یادم رفت بپرسم!» داود سر جایش ایستاد. اما برنگشت رو به طرف آنها! همان طور که رو به طرف در بود، به آرامی گفت: «بفرمایید!» الهام به زینب اشاره کرد که بریم جلوی حاج‌آقا. فکر کردند باید بروند جلویش بایستند و حرف بزنند. اما... تا چشمشان به صورت و چشم داود خورد، دیدند داود به پهنای صورت اشک ریخته و چشمانش قرمز شده است! زینب تا این صحنه را دید، زبانش بند آمد. همان‌طور که سرش پایین بود، گفت: «ببخشید. اگه حالتون مساعد نیست، بعدا ...» داود، صورتش را با گوشه عبایش خشک کرد اما چشمانش قرار نبود آرام بگیرند. لحظاتی صورتش را زیر عباش مخفی کرد. چقدر خوب است این عبا! آدم هر وقت دلش خواست و گریه‌اش گرفت، گوشه آن را می‌آورد کنار و میکشد روی صورتش و یک دلِ سیر اشک می‌ریزد. داود که داشت حالش خراب‌تر میشد، همان‌جا روی نیم‌کتی که آنجا بود نشست. الهام و زینب هم که اصلا انتظار این صحنه را نداشتند، آن طرف‌تر ایستاده بودند. الهام فورا رفت و لیوانش را از داخل کیفش بیرون آورد و با یک لیوان آب خنک برگشت. آن را به زینب داد تا به داود بدهد. زینب هم لیوان آب را کنار داود گذاشت و گفت: «اگر مزاحمیم بعدا خدمت می‌رسیم. لطفا این آب خنک رو...» @Mohamadrezahadadpour ادامه 👇👇
داود دوباره صورتش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید. الهام که با دیدن آن صحنه داشت دلش ریش میشد، گفت: «ببخشید... اما... من فکر میکنم این تئاتر... یه نمایش اقتباس شده از یک شخصیت و کتاب خاصی نباشه. جسارت نباشه... اما با این حالتون... بیشتر فکر میکنم شاید به نوعی این تئاتر، غم یا خاطره یکی باشه که براتون خیلی عزیزه.» داود که احساس کرد دست دلش دارد پیش آنها رو میشود، اندکی آب خورد و کمی آرام‌تر که شد، گفت: «ناهید خواهرمه!» تا این را گفت، زینب و الهام شاخ درآوردند. اصلا فکرش را نمی‌کردند آن نمایش... داود ادامه داد: «برای شما نمایشه اما واسه من و خواهرم ذکرِ مصیبته. این دو ساعت، بیست سال زندگی یه دختری هست که تباه شد و الان گوشه تیمارستان خوابیده!» زینب با شنیدن این حرف، حالش منقلب شد. الهام خشکش زد و دیگر صدای نفس‌کشیدن خودش را نمی‌شنید! داود که دوباره بغض کرده بود گفت: «گوشه بیمارستان روانیِ همین شهر، ناهید خوابیده و نمیدونه که الان زندگیش رو سِنِ نمایشِ سالنِ آمفی تئاتر هست و قراره سه روز، مردم همون شهر، مهمونِ نمایشِ زندگیِ اون باشند.» اشک از گوشه چشمانِ زینب جاری شد. الهام هم حالش دست کمی از زینب نداشت. داود گفت: «از همه ما برید. یک سال دنبالش گشتم تا فهمیدم اومده شهر شما. خودمم انتقالی گرفتم و الان سه ساله اینجام. هیچ کس خبر نداره که اون اینجاس. مادرم نفرینش کرده و دیگه حاضر نیست ببیندش. همه خانواده ما ازش بریدن. فقط من میدوم اینجاس. و متاسفانه فقط من میدونم که هیچ گناهی نداره و دامنش از برگِ گل هم پاک‎تره.» این را گفت و از سر جایش بلند شد. دستی به صورتش کشید و عینکش را به چشم زد و گفت: «لطفا این راز رو پیشِ خودتون نگه دارین. خیلی دیگه اینجا مهمونتون نیستم. دست خواهرمو می‌گیرم و می‌ریم. دکتراش گفتن خوب شده. گفتن از اینجا به بعد، نیاز به زندگی و حال و هوای خونه و انرژی داره. می‌خوام بقیه زندگیم پیشش بمونم تا ان‌شاءالله خوبِ خوب بشه. با اجازه‌تون. خدانگهدار.» این را گفت و رفت. داود رفت اما دو تا آبادی را پشت سرش خرابِ خراب کرد و رفت. یکی آبادی زینب... یکی دیگر هم آبادی الهام... @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
آنان که به زندگی دیگران نور می‌بخشند، خود روزی، خورشید خواهند شد..👌! https://eitaa.com/Aroundlove
18.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان .عج. همیشه به فکر ماست.. این ما اییم که بی معرفتیم-! به قول حاج حسین یکتا: +وقتی به امام زمانت فکر میکنی، مطمئن باش اول ایشون به فکرت بوده بعد تو...🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و دوم داود از مدرسه بیرون آمد. شب عید فطر بود و باید کاری را که از مدت‌ها قبل در ذهن داشت، انجام می‌داد. کوچه‌ها را طی کرد و تقریبا یک ربع راه رفت تا جلوی خانه‌ای که قبلا دو سه بار به آنجا رفته بود، ایستاد. گوشی همراهش را بیرون آورد و یک پیامک ارسال کرد. -سلام برادر. طاعاتتون قبول باشه ان‌شاءالله. دمِ دَرم. ی لحظه میایی بیرون؟ دو سه دقیقه گذشت. در خانه قدیمی باز شد و نورِ حیاط آن خانه، کوچه و محل ایستادن داود را روشن کرد. حاج آقا مهدوی(امام جماعت قبلی مسجد) با یک عبای قهوه‌ای زیبا از خانه خارج شد و به طرف داود رفت. داود آغوشش را باز کرد و با مهدوی همدیگر را در بغل گرفتند. مهدوی، داود را به داخل برد. پدر مهدوی هم در خانه بود. وقتی چشمش به داود خورد، لبخندی زد و برای تبریک عید به طرف داود رفت و حال و احوال کردند. چند دقیقه بعد، داود و مهدوی در اتاقِ محقر و طلبگی مهدوی نشسته بودند. اطراف آنها کتابخانه و مملو از کتاب و عکس علما بود. مهدوی همین طور که چایی به داود تعارف میکرد، با لبخند از او پرسید: «چطور جرات کردی به دیدن کسی که قرنطینه است و مثلا کرونا داره بیایی؟» داود نفس عمیقی کشید و گفت: «منو چی فرض کردی؟ من از اولش می‌دونستم که کرونا نداری. تو مشکوک به کرونا بودی اما نتیجه تستت منفی بود. وگرنه چطور میشه کسی کرونا داشته باشه و قرنطینه باشه اما همه اعضای خانواده‌اش سالم باشن و حتی خانم و بچه‌اش مرتب بیان مسجد و وسط مردم باشن و مشکلی هم نداشته باشن؟» مهدوی خنده‌ای کرد و گفت: «حدس زدم تو متوجه بشی. ولی فکر نمی‌کردم به همین زودی دستم رو بشه!» داود گفت: «ما تو دو روز قبلش با هم بودیم. حتی اگه یادت باشه تو مباحثه آخرمون دست به یقه شدیم.» این را که گفت، هر دو زدند زیر خنده! داود ادامه داد: «تو خلوتِ منو بهم زدی! نمیدونم چی بهت بگم!» مهدوی گفت: «تو هم جای من بودی، همین کارو میکردی! میرفتی پیشِ حاجی خلج و بهش می‌گفتی من کارایی ندارم. من به درد این محل نمی‌خورم. من توان و جذابیت کشوندن مردم و بچه‌ها به مسجد ندارم. اما یکی تو کلاسمون هست که اصلِ جنسه. جذابه و حرف واسه گفتن داره. اگه عادی بهشبگم بیا مسجد ما، نمیاد. اگه با زبون خوش بهش بگم بیا جای من امام جماعت باش، نمیاد و قبول نمی‌کنه! حاجی خلج گفت پس چطوری میخوای راضیش کنی؟ منم گفتم خودمو میزنم به مریضی. اما خانواده و همه ظرفیت‌هایی که سراغ دارم، بسیج میکنم که باهاش با جون و دل همکاری کنن.» داود گفت: «من یه روزی باید این راهو میرفتم. باید یه روزی، یه جوری، از یه راهی وارد عرصه تبلیغ میشدم تا دِینمو به حوزه و امام زمان و مردمم ادا کنم. اما... غافلگیر شدم. یهو دست منو بستی و هُلم دادی تو دریا!» مهدوی گفت: «من به درد اون مسجد نمی‌خورم. نمیتونم که به خودم دروغ بگم. حتی به درد تبلیغ هم نمی‌خورم. بیانم سنگینه و بلد نیستم این همه بچه و مردم و پیر و جوون رو بیارم پایِ کار. به درد جاهای آماده می‌خورم. ینی جایی که بقیه این کارا رو انجام بدن و من فقط منبر برم و گاهی سخنرانی کنم. هنرش ندارم. اما تو ماشاءالله همه فن حریفی. دوره آموزشی تبلیغ و این چیزا شرکت نکردی. اما یه آهن‌ربایی داری که جذابت کرده و مردم دور و برت جمع میشن. می‌شینن پای منبرت و پایِ کارت هستن. اما من و امثال من، نه!» داود گفت: «آدمِ مثل تو کم پیدا میشه. این که کسی بدونه حال و روزش چطوریه اما میدون رو بده به یکی دیگه، از اولیای خداست. هر کسی این کارو نمی‌کنه. شاید اگه من جای تو بودم، اینقدر صفا و اخلاص نداشتم که یه همچین جایِ دِنج و هلویی رو بذارم تو یه سینیِ طلایی و بدم یکی دیگه! اما این دلیل موجهی برای نرفتن به اون مسجد نیست. من با احمد و صالح حرف زدم تا بمونن. اونا کارِ کودک و نوجوان را بلدند. اخلاق تو هم جوریه که میتونی با مردم تعامل کنی. گارد نداری. زود تند نمیشی. من تا اینجاش بودم. دیگه نمی‌تونم. اگرم بخوام بمونم، دیگه نمی‌تونم بمونم. باید دست خواهرمو بگیرم و برم.» مهدوی گفت: «راستی خواهرتون چطورن؟» داود آهی کشید و گفت: «خدا را شکر. داره بهتر میشه.» مهدوی تاملی کرد و گفت: «داود اگه بگم... البته حرفِ فقط من نیستا... حرف دیگران هم هست... اگر ازت بخوام که بمونی... و تشکیل خانواده بدی... و حتی خانمم و مادرم یه دختر خانمِ خوب برات سراغ دارن...» داود گفت: «نه. شرایطم طوری نیست که الان بتونم به این چیزا فکر کنم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇