بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پانزدهم»
موکب بزرگ و شلوغی بود. هادی یه کم تو موکب راه رفت. دید هر کدوم از خادمان به کاری مشغول هستن و عده ای زائر هم در حال استراحت هستند. همین طور که پیش میرفت، دید چند نفر اطراف یه مرد حدودا 47 و یا 48 ساله جمع شدند. اون مرد هم داره درباره نظافت موکب و اینکه همه پتوها باید مرتب جارو بشن و زیرپای زائر امام حسین نباید کثیف باشه حرف میزد. وقتی اون مرد دید هادی سه چهار قدمی اونا ایستاده بهش گفت: جان برادر! با کسی کار داشتید؟
هادی گفت: با حاج اصغر آقا کار داشتم.
اون مرد گفت: یه بیست متر برو جلوتر، یه در هست ... همون جا برید داخل ... حاجی رو میبینید.
هادی تشکر کرد و رفت. تو دلش میگفت: هادی تا همین جاشم که اومدی بسه دیگه. حالا مگه میخواد این حاج اصغره چیکار کنه؟
اینا رو تو دلش میگفت اما پاهاش به حرف دلش گوش نمیداد و میرفت. تا اینکه رسید روبروی جایی که نفر قبلی گفته بود. در زد اما دید در بازه ولی کسی نیست. تا برگشت، دید یه مرد حدودا شصت و سه چهار ساله اما بسیار رو پا و تو پُر با یه دشداشه بلند سفید و یه چفیه به گردنش، پشت سرش ایستاده! با صدای خشدار و گرمش گفت: جَوون کاری داشتی؟
هادی گفت: سلام. با حاج اصغر آقا کار داشتم.
پیرمرده گفت: جونم. امرتون!
هادی با چشمای گرد شده گفت: خودتون هستید؟ شما حاج اصغر آقایید؟
پیرمرده گفت: درخدمتم. بهم نمیخوره اسمم اصغر باشه؟
هادی آب دهانی قورت داد و گفت: اختیار دارید. منو ... یه نفر ... لبِ مرز ... مهران ...
حاج اصغر سریتکان داد و گفت: بالاخره اومدی؟ خوش اومدی! کجا بودی تا حالا؟
هادی گفت: زیر سایه شما. همین مسیرو یه کم پیاده اومدم. طول کشید ببخشید.
حاج اصغر گفت: نه آقا. چه بخششی! خیلی هم خوب کردی. بیا تو ... بیا ... بفرما...
با هم رفتند داخل و نشستند. هادی دید حاج اصغر ریش نداره. سیبیل نسبتا درشتی هم داره. خیلی هم داش مشتی میخوره. یه تسبیح درشت شاه مقصودی هم دستشه. عرقشو با دستمال یزدی پاک میکنه. دو تا انگشتر درشت هم داره که اگه تو دعوا به پیشونی کسی بخوره، نصف سر و صورتش با هم به فنا میره. هادی از حاج اصغر خوشش اومد. شاید هم ایده آلش رو تو وجود حاج اصغر میدید. دوس داشت وقتی این سنی میشه، بشه یکی مثل حاج اصغر.
حاج اصغر نشست رو زمین و تکیه داد به پشتی. هادی نشست روبروش. بهش گفت: پسر پاشو تو هم تکیه بده. معذب نباش. اون پشتی رو بردار.
هادی هم که احساس کوچکی میکرد، چشم گفت و پاشد تکیه داد و زل زد به قیافه مشتی حاج اصغر. حاج اصغر گفت: خب جوون ... تا جایی که خبر دارم نه گذرنامه داری و نه مدارک باهاته. درسته؟
هادی گفت: بله آقا. درسته.
حاج اصغر گفت: تحت تعقیبی؟
هادی با خجالت سرشو انداخت پایین و گفت: بله آقا.
حاج اصغر گفت: بچه شیرازی. درسته؟
هادی گفت: بله. شیرازیَم.
حاج اصغر گفت: میخوای ردت کنم یا میخوای مخفی بشی تا آب از آسیاب بیفته و بتونی بعدش برگردی؟
هادی گفت: نمیدونم. دیگه راه برگشت ندارم.
حاج اصغرگفت: نمیدونم چیکار کردی ... نمیخوامم بدونم ... کلا آدم هر چی از زندگی بقیه ندونه، راحتتره. ولی چند تا چی یادت نره. اول اینکه تا اینجایی، باید مثل بقیه کار کنی تا کسی نگه چرا این بیکاره و بهت شک نکنن. دوم این که حواست باشه اینجا خیلی میان و میرن. به خاطر اینکه هویتت فاش نشه و تو دردسر نیفتی، باید همیشه چفیه دورِ صورتت باشه. مرسومه چفیه انداختن. کسی بهت شک نمیکنه.
هادی حتی پلک هم نمیزد و فقط به حاج اصغر نگاه میکرد.
حاجی ادامه داد: حتی اگه کسی بهت تیکه انداخت و یا اذیتت کرد جوابش نمیدی. دست کجی و چشم ناپاکی هم ممنوع. ببینم و یا بشنوم، خودم خدمتش میرسم. اینایی که گفتمو انجام بده و حواست بهش باشه تا سه چهار روز دیگه که اربعین شد و کار اینجا تموم شد، یه فکری بکنم و بتونم کاری کنم که با زحمت کمتری بری.
هادی فقط زل زد تو چشم حاج اصغر و گفت: چشم آقا.
حاج اصغر گفت: اگه خسته ای استراحت کن. و الا پاشو برو پیش اوس رحیم و بگو فلانی گفته من با تو کار کنم.
هادی حتی نپرسید اوس رحیم کیه و چه کاری باید بکنم؟ گفت: نه ... خسته نیستم ... از همین حالا مشغول میشم.
با حاج اصغر خدافظی کرد و رفت بیرون. وقتی اومد بیرون، یه نفس عمیق کشید. انگار هوای اون اتاق و پیشِ حاجی براش سنگین بود. رفت ساکشو تحویل داد. یه چفیه هم برداشت. انداخت دور گردنش و با پرس و جو اوس رحیم رو پیدا کرد.
هادی دید یه مرد حدودا 50 ساله با محاسنی بلند و چشمانی عسلی با هفت هشت تا جوون دور هم هستند و داره براشون حرف میزنه. هادی کلامش رو قطع کرد و گفت: ببخشید شما اوس رحیم هستی؟
اون مرد گفت: بله. شما رو حاجی فرستاده؟
هادی گفت: بله.
اوس رحیم گفت: حاجی نگفت چفیه ات دورِ صورتت باشه؟
هادی نگاهی به بقیه جوون ها که دورِ اوس رحیم بودند کرد. با کمال تعجب دید همشون سر و صورتشونو پوشوندند. گفت: چرا ... ببخشید ... الان میپوشونم.
اینو گفت و سر و صورتشو با چفیه پوشوند. جوری که دیگه هیچ کس تشخیص نمیداد این کیه؟ نشست تو جمع. اوس رحیم گفت: اصلا نباید دستتون خشک باشه. باید حتما چرب و یا خیس باشه. وگرنه پوستِ پا نازک میشه و احتمال داره پایِ زائر امام حسین آسیب ببینه. ضمنا روغن پا کم داریم. به اندازه سر انگشتتون با روغن خیس کنید.
هادی که داشت شاخ درمیاورد، از بغل دستیش پرسید: این داره درباره چی حرف میزنه؟
بغل دستش جواب داد: درباره مالیدن!
هادی با تعجب پرسید: مالیدن چی؟
جواب داد: مالیدن پا دیگه!
هادی گفت: ینی ما باید ...
که اوس رحیم گفت: آقا حواستون جمع باشه. دیگه نخوام تاکید کنم. این چند روز خیلی شلوغ میشه و چون ما نزدیک به کربلا هستیم معمولا زائر خسته است. اگه حرفی زدند، تندی کردند، از کارِتون ایراد گرفتند و یا حتی اگه حرف بدی شنیدید، به خاطر امام حسین ندیده و نشنیده بگیرین تا ختم به خیر بشه. از همین امشب هم باید شروع کنید.
هادی براش عجیب بود که هفت هشت نفر از بچه هایی که مشغول پاشویه و ماساژ پای زائرا بودند، باید صورتشون رو میپوشوندند! ولی حساسیت به خرج نداد و به کاری که گفته بودند مشغول بود. زیر چشمی هم حواسش به حاج اصغر بود. میدید که حاج اصغر مدیریت میکرد. به آشپزخونه و چاییخونه سر میزد. تو حمل و نقل و پیاده و سواره کردن وسایل کمک میکرد. به زائرا میرسید. حتی اگه زنا و دخترا مشکلی داشتند بهش مراجعه میکردند و پدری میکرد. دو سه تا خط داشت که فقط شبا روشن میکرد و حداقل شبی سه چهار ساعت با تلفن حرف میزد و کارا رو هماهنگ میکرد. در اون مدت، هادی اصلا ندید که حاج اصغر بخوابه! البته نمیشه نخوابید. اما اینقدر ماشالله مثل شیر، پای کار امام حسین وایساده بود که همیشه تو صحنه بود و به چشم میومد و بزرگتری میکرد.
تا اینکه شب شد. هادی برای بار اول در کل اون مدت، رفت کنار بقیه وایساد و وضو گرفت. بعدش هم رفت تو صف نماز جماعت. یه طلبه جوون که سبزه رو بود و میشد فهمید که اهل جنوبه، امام جماعت اونجا بود. هادی ایستاد تو صف. صفهای آخر. نمیدونست چرا اما تپش قلب ریزی داشت.
خب حق داشت بیچاره!
اصلا هیچی براش قابل هضم نبود.
هیچی با هم نیمخوند.
مگه تعارف داریم؟
حق داره بدبخت؛
نماز شروع شد ...
و فکر و خیال هادی در حال منفجر شدن ...
زیر زمین گاراژ ... نقشه ... طراحی ... عبدی ... نظر ... موتی ... خواهرش ... الله اکبر
خیابون شیراز ... ساختمون مد نظر ... پسره ... بابای هوس بازش ... ریختن تو محل کار پسره ... سبحان ربی العظیم و بحمده
خالی کردن حساب باباهه ... تهدید کردن پسره ... پر کردن حساب کلی آدم بدبخت ... صبحونه کوفتی و چایی زهر ماری ... سبحان ربی الاعلی و بحمده
بیهوش شدن نظر و آدماش ... درگیری با پسره ... سرویس کردن دهن مهن سه تاشون ... خون دهن پسره و رد خون به جا مونده رو دیوار ... و قتل سه نفر بیفته گردنت ... بحول لله و وقوته اقوم و اقعد
فرار ... ول کردن آبجی گل ترین مرضیه دنیا ... ول کردن بابای علیلی که پدر دو تا شهیده ... فرار کردن بچه ها ... خوردن پول بی زبون توسط یه قاچاقچی بی ناموس و یه آبم روش ... ربنا آتنا فی الدنیا حسنه
آواره کوه و بیابون و جاده ها شدن ... تو کامیون پر از آجر خوابیدن ... سه چهار تا ماشین عوض کردن ... یهو رسیدن به مرز مهران ... یهو غش کردن تو موکبی که اگه برگردم شاید نتونم پیداش کنم ... سمع الله لمن حمده
یه نفر بیدارت کنه ... یهو کاسه آش نذری و آب و پول و چایی بهت بده و بگه فلنگو ببند ... پاشی فلنگو ببندی ... خودش از مرز ردت کنه ... از مرز رد شی ... سوار ماشین زینت خانم و اینا بشی ... مثل مسلسل طلب صلوات بکنه ... بهت محبت بکنن ... یکی تو این هیر و ویری باباتو بشناسه ... یهو افتخارکنی ... سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر
مشایه پیادت کنن...
با مجید بری خونه صاعد ...
با بقیه پیاده روی کنی ...
ببرنت موکب و بهت حال بدن ...
بعد یهو حاج اصغر بگیرتت زیر بال و پر خودش ...
نه ...
نمیخونه ...
به حضرت عباس نمیخونه ...
یه جای کار ایراد داره ...
کی اینطوری چیده؟
افسارمون دست کیه که داره اینجوری کنار هم ردیف میکنه و باید اینجا به خودم بیام؟
من کجا و اینا کجا؟
من کجا و اینجا کجا؟
من کجا و پای زائری که نشسته رو صندلی ...
روبروم ...
منم نشستم رو نیمکت چوبی کوچیک ...
چفیه کردم دورِ سر و صورتم ...
سرمو انداختم پایین ...
حق ندارم با هیچ زائری حرف بزنم ...
دارم آروم آروم پاهایی ماساژ میدم که حداقل سه چهار روز پیاده روی کرده و ...
خون اومده و زخم شده و خسته است ...
و بعدش هم خستگی از تن و بدنش خارج بشه و یکی بندازه به دلش که به من بگه: الهی خیر از جوونیت ببینی!😭😭
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو اگه برگشتی ایران و آزاد بودی بعد عهد ببند).
اَه اَه چندشششش...
#نه_به_پول_اجباری
نماز صبحت قضا نشه..
صلوات برای ظهور یادت نره..
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
سلام زندگیم!
سلام عشق من!
سلام علیک حجةابن الحسن❤️)..
#صبحت_مهدوے
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت شانزدهم»
روز به روز که به اربعین نزدیکتر میشدند، تعداد زائران هم بیشتر میشد. خب طبیعی است که هر چه تعداد زائر بیشتر شود، کار و بارهایی که باید انجام بدهند هم بیشتر میشود. مخصوصا با آن موکب به آن عظمت. هادی میدید که تعداد زیادی خادم حضور دارند اما حتی لحظه ای یک نفر از خدام را بیکار و یا علاف نمیدید. خودش که مثلا تازه وارد بود و باید جوری کار میکرد که کسی به او شک نکند، وقت سر خاراندن نداشت. چه برسد به مثلا اوس رحیم و حاج اصغر و بقیه.
از صبح که بیدار میشدند، چهار گروه پنج نفره بودند که باید هر گروه، سرِ ساعت و وقتی که برایش مشخص شده، بنشیند پایِ صندلی ها و نیمکت ها و شروع کند پاهای زائران را بشوید و ماساژ بدهد و روغن مختصری بزند و اگر هم زخم و زیلی است، پانسمان مختصری و...
هادی تیم دوم بود. باید سه ساعت صبح و سه ساعت عصر و سه ساعت شب کار میکرد. جمعا نه ساعت. حدود چهار پنج ساعت هم نظافت کلی و آب و جارو کردن کل موکب به عهده اینها بود. یعنی حاج اصغر جوری برنامه ریزی کرده بود که در هر شبانه روز حداقل پنج بار کل موکب آب و جارو میشد و فضا را مثل دسته گل میکردند. یکی دو ساعت هم باید در خدمت پشتیبانی باشند که اگر احیانا جنس جدیدی برای موکب می آمد و نیاز به خالی کردن داشت، کار روی زمین نماند. یعنی اینطور بگویم که نهایتا هر کس در ساعاتی که اجازه استراحت داشت، همون جایی که بود باطریش تموم میشد و بیهوش می افتاد.
خب هادی بچه با غیرتی بود. مخصوصا اینکه یک چیزی مثل آهن ربا در وجود و رفتار حاج اصغر، هادی را جذب خودش میکرد. هادی سرش را انداخته بود پایین و بدون ذره ای حرف و حدیث، فقط کار میکرد. حتی اسم بغل دستی هایش را نمیدانست. حتی وقتی مردم دوس داشتند با آنها سلفی بگیرند و یا روی آنها را ببوسند که اینطور خالصانه پای مردم را ماساژ میدهند، اجازه نمیدادند و سرشان را بالا نمی آوردند.
تا اینکه ... عصر بود. حوالی ساعت شش بعد از ظهر. کی؟ دقیقا دو سه روز مونده به اربعین که قیامت به معنی واقعی کلمه است. اوس رحیم به هادی گفت: پاشو بیا کارت دارم.
هادی عرقشو خشک کرد. همونجوری که چفیه رو صورتش بود، آب پاشید رو چفیه که یه کم خُنکش بشه. بعدش اومد پیش اوس رحیم. دید حاج اصغر هم اونجاست. وارد شد و سلام کرد. اوس رحیم گفت: یه ونِ هست که یه مشت چیز میز داخلشه. برای یکی از روستاهاست که وسط روستاهای اهل سنته. اون روستا هم اهل سنت هستند اما عاشق امام حسین هستند و میخوان بیان زیارت. هم میخوایم این چیزا رو بهشون برسونید تا تقسیم کنند بین خانواده های بی بضاعت و هم اگه کسی خواست، سوارش کنی بیاریشون تا بتونن در پیاده روی شرکت کنن.
خب برای هادی که کلا دنبال فرار بود، دادن یه سوییچ و کلی خوراکی و نذری و در دست داشتن مجوز عبور و مرور، مثلِ اینه که درِ قفسو برای پرنده باز کنی و بگی بسم الله! هادی نگاهی به قیافه ساکت و پر ابهت حاج اصغر کرد. نه اینکه حاج اصغر چیزی بگه ها. نه. بلکه این حرکت جلوی حاج اصغر، ینی خیلی به هادی اعتماد کردند.
وقتی به خودش اومد، دید با یه پسره عراقی حدودا 23 ساله سوارِ ون شده و آدرس دقیق گرفته و یه پپسی عربی تَگَری هم واسه خودش وا کرده و دِ برو. چفیه اش باز کرد و شیشه ماشین داد پایین تا یه هوایی بخوره. تا جایی که باید میرفت، حداقل سه چهار ساعت راه داشت. فلسفه این کارِ حاجی و اوس رحیم رو نمیدونست که چرا باید وسط این همه شلوغی کار و زائر و ... یهو یاد مردم یه جایی بیفتن و اَد دست بذارن رو هادی و بگن تو برو پیش اونا و هر کی خواست سوار کن و بیار! نمیفهمید. واسش ثقیل بود.
چون شنیده بود خیلی این مسیر امن نیست، حواسش بود که وسط راه توقف نکنه و حتی خوابش نگیره. هر چند اون پسره عراقی از اولش یا خواب بود و یا داشت با موبایلش حرف میزد و کلا کاری به کار هم نداشتند. تا اینکه با راهنمایی اون پسره و آدرس دقیقی که اوس رحیم داده بود، رسیدند به جایی که باید میرسیدند.
هادی دید وقتی رسید به درِ یکی از خونه ها، پرچم و کتیبه امام حسین اونجا نصب شده. هفت هشت نفر مرد و زن عراقی با خوشحالی هر چه تمامتر، اومدند اطراف ون و همه نذری ها رو خالی کردند و وارد خونه ای کردند که حالتِ هیئت و مرکز اجتماعشون بود. یه دو تا چایی عراقی به هادی دادند و هادی هم یه نیم ساعتی استراحت کرد.
وقتی بیدار شد، به پسره گفت بریم. پسره گفت میتونیم اینجا بخوابیم و صبح بریم. اما هادی گفت من اجازه ندارم شب جایی بمونم. اگه میخواستن شب اینجا بمونیم، باید از همونجا حاجی یا اوس رحیم بهمون میگفت. خلاصه هادی راضی نشد. قرار شد حرکت کنند. یه شام مختصر زدند و خدافظی کردند. وقتی هادی اومد سوار ون بشه، دید حدودا ده نفر زن و مرد با مختصر وسایلی که داشتند، کنار ون ایستادند تا با ونِ هادی به مشایه برن و در پیاده روی اربعین شرکت کنند. هادی هم که از قبل اینو از اوس رحیم شنیده و اجازه شو گرفته بود، در را وا کرد و همه به زحمت سوار شدند و بسم الله گفتند و حرکت کردند.
هادی اگه الان بهش بگن کجای عراق رفته بوده و از اوضاع و احوال گذشته اونجا براش تعریف کنند، بعیده دوباره راضی بشه بره. از بس جاده و منطقه مخوفی بود و هست. مخصوصا در شب. و مخصوصا با شش هفت نفر زن و بقیه هم مردِ بی اسلحه.
یک ساعتی نبود که از دِه حرکت کرده بودند که یهو هادی دید سه چهار تا موتوری مسلح، اطرافِ هادی در جاده گرفتند. همشون هم سر و صورتشون پوشونده بودند و فضای رعب آوری در اون تاریکی شب به وجود آورده بودند. یکی از موتور سوارها جوری پیچید جلوی هادی که هادی مجبور شد فورا ترمز کنه. وقتی یهو ترمز کرد، مرد و زن همه بیدار شدند و ترسیدند. پسری که با هادی بود، به هادی فهموند که تو حرف نزن تا متوجه نشن تو ایرانی هستی. نسبت به کلمه اربعین و زیارت و امام حسین هم واکنش به خرج نده.
هادی هم گرخیده بود. دید زن ها خیلی ترسیدند. نقطه حساس غیرت هادی هم ترس زن و بچه بود. هم عصبانی شده بود که دارن خفتشون میکنن و هم نگران وضع زن و دختر مردم بود. دید چهار تا موتور سوار، با اسلحه ماشین رو محاصره کردند. یکی از اون افراد مسلح با دست اشاره کرد که در رو باز کن. هادی هم مجبور شد در ون رو باز کنه. پسری که با هادی بود فورا پیاده شد تا با اونا حرف بزنه. اما موفق نبود و حتی یک سیلی محکم هم خورد.
سه چهار نفر مرد مسلح اومدند به طرف ون. همه رو پیاده کردند. هادی دید دیگه این نه شوخی برداره و نه کسی هست که به همین راحتی نجاتشون بده. با خودش گفت: خدایا چه غلطی بکنم؟ اگه درگیر بشیم، شاید فقط خودم بتونم درگیر بشم و اینا بقیه رو ببندند به رگبار. اگه هم ولشون کنم که همه رو لخت میکنن و دار و ندارمون بلند میکنند.
مونده بود چیکار کنه. متوجه شد که سرگروه افراد مسلح میگه: برام مهم نیست که کجا داشتین میرفتین. من فقط طلا و پول میخوام. هر کی هر چی داره، بده به این نفر. (اشاره به یکی از دزدها کرد)
خب بازم خبر خوبی بود. این که تکفیری نیست و فقط دزد سرِ گردنه است، جای شکر داشت. هادی دوست داشت بگه مَشتی ما با هم همکاریم. منم یکی هستم مثل خودت. بذار بریم و بزرگی کن و چیزی از ما بلند نکن!
اما نه. موقع این حرفا نبود. بیچاره زن ها. مجبور شدند با چشم گریه، طلا و پولهایی که داشتند دو دستی بدن به یکی از دزدها. اون دزده که نمیتونست همه چیزو با دستش بگیره، تفنگش انداخت رو شونه هاش و تند تند چیز میزا رو میذاشت تو جیبش.
هادی دید رییسشون اومد طرف هادی و پسر عراقی. اونی که پول و طلاها جمع میکرد هم اومد نزدیک تر و چیزایی که بلند کرده بود رو به رییسشون نشون داد. رییسشون با همون زبون خودشون بهش گفت: فقط همین دو تا گردنبند و هشت تا النگو و سه چهار تا انگشتر؟! برو وایسا درِ ون. فقط اونایی اجازه سوار شدن دارن که دوباره خودت تفتیششون کنی و هر چی دارن ازشون بگیری. اینا هم بذار تو جیبت بی عرضه.
دزده رفت دمِ ون ایستاد. هادی و پسره هم کنارش ایستادند. مرد و زن شروع کردند یکی یکی اومدند به طرف ون. زائرا گوشت تنشون تکیده شده بود با این وحشتی که کردند و خسارتی که دیدند. دزده هم رحم نمیکرد. همه وسایلا رو میگشت که یه وقت کسی چیزی قایم نکرده باشه. هادی هم با فشاری که جمعیت می آورد و همه میخواستن فورا از اون صحنه هولناک فرار کنند و سوارون بشن، همش تعادلش به هم میخورد و میفتاد رو دزده!
رییس دزدا هم با بقیه دوستاش نشسته بودند و داشتند مواد میزدند. تا اینکه کار این با زائرا تموم شد و همه سوار شدند. فقط موند هادی و پسره. هادی و پسره هم سوار شدند. دزده به رییسش اشاره کرد که ینی تمام شد و هر چی داشتن برداشتم. رییسش هم که معلوم بود اینجاها نیست و داره رو اَبرا راه میره، اشاره کرد که ینی بذار برن.
هادی هم به محض اینکه دید میتونه حرکت کنه، گازشو گرفت و چنان با سرعت از اونا دور شد که همه مسافرا تو یه وجب ون، مثل ذرات معلقِ رانی، از این ورِ ون به اون ور میشدند. هادی به طرز دیوانه واری رانندگی میکرد که هرطور شده ازاونا دور بشه و خودشو برسونه به حد و مرزی که دیگه اونا نتونن اذیت کنند.
شب سختی بود. هم برای زائرا. هم برای هادی و پسره. هادی فقط عرقشو پاک میکرد و اصلا گوشش بدهکار داد و بیداد جمعیت نبود و فقط گاز میداد.
تا اینکه حوالی سه و چهار صبح رسیدند به موکب. هادی تا ون رو رسوند به موکب و چشمش به حاج اصغر افتاد، یه نفس راحت کشید و پیاده شد و خوابید رو زمین. مرد و زن غارت شده هم با آه و ناله و گریه از ون خارج شدند. اوس رحیم به پسره گفت چی شده؟ پسره هم همه چیزو برای اوس رحیم و حاج اصغر تعریف کرد. حاجی گفت به بقیه چیزی نگین تا روحیه کسی به هم نخوره. به اینا هم بگو آروم باشن تا ببینم چیکار میشه کرد؟
چند تا از بچه ها فورا دویدند به طرف زائرا و آب و شربت دادند و آرامشون کردند. حاجی نذاشت دیگران متوجه بشن. نمیخواست بازتاب پیدا کنه و دهن به دهن بشه و دیگه نشه جمعش کرد. به خاطر همین، یه جا خالی کرد برای اینا و همه رو اونجا مستقر کرد و در رو هم بست و شروع کرد براشون حرف زدن.
هادی یه لیوان شربت خورد. یه نخ سیگار دود کرد. چند قدمی راه رفت تا نفسش جا اومد و یه کم خودشو جمع و جور کرد. رفت به طرف جایی که حاجی اونا رو جمع کرده بود. اوس رحیم دم در ایستاده بود که کسی وارد نشه. وقتی اوس رحیم چشمش به هادی خورد گفت: چیه برادر؟
هادی نزدیکتر رفت و یه چیزی دمِ گوشِ اوس رحیم گفت. اوس رحیم چشماش شد ده تا! گفت: واقعا؟
هادی هم سرشو تکون داد. اوس رحیم درو باز کرد و با هادی وارد شدند. حاج اصغر تا اونا رو دید گفت: مگه نگفتم کسی نیاد داخل؟
هادی نزدیکتر رفت و دمِ گوش حاج اصغر گفت: حاجی ... ببخشید ... باید حرف بزنیم ...
حاج اصغر با همون ابهت خاص خودش گفت: الان؟ تو این موقعیت؟ بذار واسه بعد!
هادی گفت: حاجی اتفاقا الان وقتشه!
حاجی گفت: وای بر احوالت اگه حرفت خیلی مهم نباشه! بگو ... چیه؟
هادی گفت: اگه یه چیزی بگم، فکر بد درباره ام نمیکنی؟
حاجی گفت: حرف بزن! زود باش!
هادی یه کم این پا اون پا کرد ... مکث کرد ... و تهش حرفی زد که چشمای حاج اصغر گرد شد و دهنش وا موند.
هادی گفت: نزاییده رو دستِ دزدِ ایرونی! هادی فرز نیستم اگه میذاشتم جلوی چشم خودم زائر امام حسین رو لخت کنن و همه چیشو بلند کنن!
حاج اصغر گفت: هادی چیکار کردی تو؟
هادی دست کرد تو جیبش و گفت: بفرما ... این دو گردنبند خانما ...
فورا دو تا از زنا با خوشحالی بلند شدند و اومدند و گردنبند رو از دست هادی گرفتند. حاجی با تعجب گفت: دیگه چیکار کردی؟
هادی دست کرد تو اون یکی جیبش و گفت: این هم سه چهار تا انگشتر طلا که بلند کرده بودند. لامصب گذاشته بود جیب پُشتیش. مصیبت کشیدم تا تونستم از جیبش کِش برم.
سه چهار تا مرد و زن بلند شدند و با بلند شدن اونا، همه از سر جاشون پاشدند و دورِ هادی وحاج اصغر جمع شدند. اوس رحیم که دیگه نگم. فکش از این هنرنمایی هادی فرز چسبیده بود به زمین! اون سه چهار تا انگشتر هم گرفتند و دادند به مردم.
هادی گفت: حاجی اینم شش تا النگویی که اون بی پدر از این بیچاره ها بلند کرده بود.
حاجی خنده اش گرفته بود و داشت از خوشحالی زائران بیچاره عراقی بال درمیاورد. نمیدونست اصلا چی بگه؟
فقط گفت: هادی خان! النگوها احیانا بیشتر نبوده؟ اینا میگن هشت تا النگو از اینا بلند کردنا.
هادی گفت: فکر نکنم. بگو دوباره بشمارن. شاید مثلا دو تاش به هم چسبیده باشه!
حاج اصغر با جدیت، به چشمای هادی زل زد و گفت: آقا هادی!!
هادی هم یه کم این جیب اون جیب کرد و گفت: بذار دقیق تر نگاه کنم ... شاید فقط به خاطر روی گلِ حاجی ... آهان ... ایناش ... اینم آخریش ... بفرما
حاجی به هادی گفت: گفتم هشتا بوده! این شد هفت تا! اذیتشون نکن.
هادی با شیطنت گفت: حاجی منم نگفتم که موفق شدم همشو از اون اسکل بلند کنم.
حاجی دستشو به طرف هادی دراز کرد و گفت: زود باش پسرجان ... زود باش که کار دارم ...
خلاصه هادی علی رغم میل باطنیش، هشتمین النگو رو هم داد و همه خوش و خوشحال شدند. اوس رحیم به حاجی گفت: حاجی میخوای هادی رو بذاریم «واحد هر چیزی که گم شده است»؟ به خدا ... همه چی تو جیبش پیدا میشه!
حاجی هم همینطور که داشت ملت رو راهی میکرد با لحن خاص خودش گفت: از اون روزی میترسم که یه روز صبح از خواب پاشیم و ببینیم موکب رو سرمون نیست! بگن هادی کلِ موکبو بلند کرده رفته!
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
مــن زنـده ام بہ عــ❤️ـــشــق تــو یـا صـاحب الــزمان💕