"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
✨زهراییها شهید میشوند!
این را من نمیگویم؛
نگاهشان،
حتی لبخندشان هم،
عطر یاس دارد!
رمز پرواز یا زهراست...🌱
#شهید_محسن_حججی
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
°•|صلی الله علیک یا اباعبدالله✋🏻☘|•°
گفت:تاپیـادهنروۍ
نمےتوانۍدرڪڪنۍ
پرسیدم:چـہچیزۍرا؟!
گفت:ذرهاۍازشوقزینب
براۍزیـارتدوبـارهۍبرادررا!'ـ
#تلنگرانه
میگهڪنڪوردارم
نمیرسمنمازوبخونم!😑
ببینم
میرسیناهاربخوری؟
شامبخوری؟
چتڪنی؟
فیلمببینی؟!!!🤦♂
چراوقتعبادتڪهمیشه
فازصرفهجوییدروقتمیگیریم؟!🚶🏿♂. .🕳
روزقیامت...
نمیگنتڪرقمیبودییانه
میگن
نمازتڪو؟!👌🏻
سم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هفدهم»
از آن روز هادی برای حاج اصغر و اوس رحیم و دو سه نفر دیگه که میدانستند هادی چطوری و با چه مهارتی جیب دزدها را زده و اموال مسروقه زائران امام حسین را به آنها برگردانده، یک هادی دیگر بود. به توصیه حاج اصغر هادی باید در حاشیه میماند و همچنان چفیه دورِ صورتش میبست و مثل بقیه و حتی گاهی بیشتر از بقیه کار میکرد.
حال و هوای موکب داشت به دل هادی مینشست. بخش چایخانه را که به یک پیرمرد باصفا به عنوان «میر چای» سپرده بودند و از دوستان دوران جوانی حاج اصغر بود، همزمان در هر ساعت از شبانه روز، چایی و دمنوش آویشن و گل گاو زبانش آماده بود. میر چای سه چهار نفر وردست داشت که یکی از آنها نوه اش بود. حاج اصغر هر روز نیم ساعت قبل از اذان ظهر رسم داشت که مختصر جلسه توسل در کنار همان چای خانه برگزار کنند. میگفت میخواهم دل میر چای نپوسد. چون چای خانه از فضای جلسات موکب دور بود و همیشه مشغول خدمت رسانی بودند، دل میر چای و نوه و وردست هایش برای نشستن در جلسه روضه غنج میرفت. حالا تصور کنید مداح با دیدن سر و روی سپید و باصفای میر چای و حاج اصغر و دو سه نفر دیگه از پیر غلام ها، شروع کنه و این شعرو بخونه:
حواست هست؟
به موهای سفیدِ سرم...
چقدر امسال،
از گذشته شکسته ترم…
حواست هست؟
نوکرت داره پیر میشه...
بخرم ... ببرم به حرم
داره دیرمیشه ...
و در این لحظات، فقط شانه های حاج اصغر و رفیق میر چایَش دیدن داشت که مانند مادر جوان از دست داده، بالا و پایین میشد و اشک میریختند و در هم میشکستند.
میر چای هم دمش گرم. بعد از مراسم توسل و روضه مختصری که کنار بند و بساط چای خانه برگزار میشد، چنان قهوه تلخ و دبشی به حاج اصغر و بقیه میداد که بدون شک برابری میکرد با قهوه تلخِ مضیفِ حرمِ اباعبدالله. فقط باید چشیده باشی که بتوانی تصورکنی و دلت بخواهد یک ته اسکان کوچک قهوه تلخ عراقی برایت بریزد و تو هم بزنی بالا تا روشن شوی. همین قدر لب سوز و لب دوز.
هادی خیلی با این میر چای حال میکرد. چون خلق و خوی میرچای، هادی را به یاد اوس مصطفی می انداخت. جسارتا روم به دیوار، به غیر از استفاده مکرر اوس مصطفی از واژه تخم سگ (یا به قول آبجی مرضیه گل؛ تُخل سگ) دیگر همه چیز میر چای مانند اوس مصطفی بود. هادی ارتباط خاصی با میرچای نمیگرفتا. فقط وقتایی که خسته میشد و میخواست یه کم کیف کند، مینشست روبروی چایخانه و جوری که میر چای متوجه نشود، به او زل میزد و از بعضی بداخلاقی های او با نوه و بچه های چایخانه کیف میکرد و سیگاری دود میکرد و خستگی اش که در میرفت، گوشه چشمش را پاک میکرد و میرفت.
حاج اصغر فقط مراقب رفیق پنجاه ساله اش نبود. هوای بچه های آشپزخانه که هفت هشت نفر از بچه های زنجان بودند را هم داشت. موکب دارها میدانند چه میگویم. رسم است که هر شب، وقتی از نیمه شب گذشت و یه کم فشار کارِ موکب ها کمتر شد، بچه های خادم در آشپزخانه جمع میشوند و دورِ دیگ هایی که قرار است فردا غذای زائر امام حسین در آن پخته شود، توسل و ذکر مصیبت میکنند. اینقدر کیف دارد که نگو. راز کیف دار بودنش را نمیدانم اما خیلی مزه میدهد. معمولا پذیرایی خاصی هم نمیکنندا اما صفای خاصی دارد. شاید بیست دقیقه و حداکثر نیم ساعت بیشتر طول نکشد اما حتی میرچای هم سنگرش را به نوه اش میسپرد و می آمد در جلسه توسلِ پایِ دیگِ بچه های زنجانی آشپزخانه مینشست و مثل ابر بهار گریه میکرد.
این دو موقعیت، موقعیت های خاصی برای هر خادم است. چون خدام معمولا اینقدر سرشان شلوغ است و تر و خشک کردن زائر امام حسین را با جان دل انجام میدهند که وقتی برای خودشان نمی ماند الا همین لحظات معدود.
یک روز مانده بود به اربعین. شلوغ ترین و پر کارترین لحظات موکبها و موکب دارها. هادی مثل هر روز، چفیه به صورت بسته بود و سرش را پای زائرِ امام حسین پایین انداخت بود و به شستن و ماساژ پاها مشغول بود. مردم صف کشیده بودند و منتظر بودند نوبتشان بشود. یک در میان هم پاهایشان زخم و زیلی بود و نیاز به پماد و پانسمان داشت. بچه ها فرصت سر بلند کردن و نفس کشیدن نداشتند. هادی هم همینطور مشغول بود که یهو سر و صدا شد. اولش خیلی مهم نبود و طبیعی به نظر میرسید اما ...
برای تایپ این دو صفحه باقیمانده، هفت هشت ساعت وقت گذاشتم. هر بار میخواستم تایپ کنم، چشمانم خیس میشد و جلوی دیدم را میگرفت و نمیتوانستم ادامه بدهم. حالا وقتی حال من این است، حال هادی و حاج اصغر و مرتضی نوه میر چای و بقیه شاگردانش که اطرافش مثل پروانه میچرخیدند چطور بوده و چی به آنها گذشته؟
خلاصه ...
عرض میکردم ...
صدای سر و صدا اومد. اولش هادی و بقیه بچه ها توجهی نکردند. ولی وقتی دیدند صدای مرتضی میاد که داره با صدای بلند میگه کمک! کمک! هادی و بقیه بچه هایی که به چایخونه نزدیکتر بودند از سر جاشون بلند میشن و به طرف چایخونه میدوند.
هادی ذاتا جوریه که دستش خودش نیست. اگه صدای کمک کمک به گوشش بخوره، یا حس کنه یکی داره پایمال میشه و یا حالش بده و کسی رو نداره، گُر میگیره. به خاطر همین، اولین کسی که رسید به چایخونه هادی بود. دید یا حسین! شیلنگ متصل به کبسول گاز از اجاغ دراومده و همین طور که گاز درفضا پخش میشده، آتیش به یه بخش کوچیک از بغل چادر چایخونه برخورد میکنه و نتیجه اش میشه این که جلوی اجاق گاز آتش گرفته بود و داشت آتیش به بقیه جاها هم کم کم سرایت میکرد و چون محوطه چایخونه کوچیک بود، همه استکان ها و قند و چایی ها با دستپاچه شدن بچه های میر چای پخش شده رو زمین و ... خودِ میر چای هم نقش زمین شده!
هادی و بچه ها تا رسیدند به چایخونه، دیدند مرتضی و دو سه تا از بچه های دیگه خودشون انداختند روی میرچای تا آتش به او اثر نکنه و خودشون هم وسط آب جوش و چایی های داغ دارن دست و پا میزنن.
صحنه خیلی وحشتناکی بود. زن و دخترایی که زائر بودند و اون نزدیکی بودند شروع به جیغ زدن کردند. نمیدونم میدونی که چقدر صدای جیغِ زن و دختر در شرایط آتیش و دود و آب جوش و این چیزها فضا را رُعب انگیزتر میکنه یا نه؟!
هادی از وسط آتیش رد شد و یکی دو تا از بچه های دیگه هم با هادی رد شدند. هادی اون لحظه کفش پاش نبود. جوراب هم نداشت. هیچ کدومشون نداشتند. به خاطر همین در همون ثانیه های اول، چنان سوزش زیادی در کف پا به خاطر آب جوش های ریخته شده احساس کردند که نزدیک بود همان جا زمینگیر شوند. ولی هادی زمینگیر نشد. فورا کمک کردند بچه های چایخونه و مرتضی از کنار میرچای جدا شدند و رفتند بیرون.
بعدش ... هادی نشست بالای سر میرچای. به امام حسین هادی خُرد شد اون لحظه. دید آب جوش و آتیش به دست و لباس میرچای برخورد کرده. بیهوش بود و متوجه هیچ چیز نبود. اما سر و صورت میرچای به هم ریخته بود و کبود شده بود. بچه های دیگر هم آمدند. جمعیت را متفرق کردند. حاج اصغر هم خودش را رساند. چهار پنج نفری فورا میرچای را گرفتند روی دست و به بیرون منتقل کردند.
هادی دلش برای میرچای خیلی میسوخت. از کنارش تکون نمیخورد. تا میرچای را خواباندند کفِ موکب، حاج اصغر با بغض، صورتش را به میرچای نزدیک کرد و پیشانی میرچای را بوسید و گفت: چه شده رفیق؟ چرا خوابیدی؟ پاشو که صد تا کار داریم. پاشو.
ولی میرچای ...
از سه چهار تا موکب آن طرف تر، یک دکتر آوردند بالای سر میرچای. همه بچه های خادم با چشم های اشکبار اطراف میرچای و حاج اصغر که داشت آب میشد از اینکه رفیقش جلوش افتاده و کاری از دستش برنمیاد، جمع شده بودند.
مرتضی شروع کرد به تعریف کردن: حاجی دو سه روزی بود که دست میذاشت رو سینه اش. رو قفسه سمت چپش. هر چی بهش گفتم بابا بزرگ بذا بریم دکتر و یه کم به خودت برس و اینقدر به خودت فشار نیار، راضی نشد که نشد. میگفت اگه حاج اصغر بفهمه، میگه بیا بشین پیش خودم و نمیذاره برای زائر امام حسین چایی دم کنم. تا اینکه امروز از صبح، سر گیجه داشت. ولی از پای اجاق و سینی چایی تکون نخورد. بعد یهو به خودمون اومدیم دیدیم تعادلش به هم خورد و همینطوری که داشت میفتاد، دست گرفته بود اجاغ که نیفته، که این صحنه پیش اومد و همه چی ریخت به هم.
دکتر گوشیشو گذاشته بود رو قفسه سینه میرچای و همه بچه های خادم گریه میکردند و یا امام حسین و یا ابالفضل و یا زهرا میگفتند.
تا اینکه ...
هادی و بقیه دیدند دکتر، دستشو از رو سینه میرچای برداشت و گوشیش گذاشت تو جیبش و ... چفیه ای که دور گردن میرچای بود، انداخت رو صورتش!
تا این صحنه شد، موکب شد کربلا ... شد عاشورا ... صدای گریه همه یهو بلند شد ...
حاج اصغر سرشو گذاشت رو سینه میرچای و مثل جوون از دست داده ها گریه میکرد.
صورت هادی هم پر از اشک شده بود و با گوشه آستینش چشماشو پاک میکرد.
بچه ها شروع کردند یاحسین یاحسین گفتند و به سر و سینه وصورتشون میزدند.
یه روز مونده به اربعین ...
وسط موکب ...
جنازه میرچای ...
اصلا موکب شده بود عزاخانه. هیچ کس دل و دماغ کار کردن نداشت. حاج اصغر با این که داشت میسوخت از غم رفیقش، اما بچه ها را جمع کرد و باهاشون حرف زد:
آقا کسی اگه نمیتونه خودشو کنترل کنه و با چشم و روی خوش با زائر امام حسین حرف بزنه، همین حالا پاشه بره. بزرگترمون از دست دادیم درست اما الان ارباب مهمون داره. آبروداری کنید. کاری نباید زمین بمونه. نباید کسی با کسی بد حرف بزنه. نباید رتق و فتق موکب زمین بمونه. همه برگردن سرکارشون. الا مرتضی و هادی و یکی دو نفری که اوس رحیم مشخص میکنه. دیگه تکرار نکنم. امشب شب اربعینه. فردا روز بزرگیه. میخوام همه سه تا یا حسین بگید و پاشین برین سرِ نوکری کردنتون. میخوام کم نذارین. بعدش وقت برای عزاداری و تشییع و ترحیم هست. با سه تا یا حسین ، کسی دیگه اینجا نمونه و همه برگردن سرِ پُستاشون.
اینو که گفت، همه سه بار با صدای بلند فریاد زدند : یا حسین ... یا حسین ... یا حسین...
هادی و مرتضی و دو تا دیگه از بچه ها موندند. حاج اصغر این چهار نفرو جمع کرد و گفت: شماها با جنازه میرچای برید کربلا. موکب اصلیمون. موکب الحسین. حواستون باشه تو راه کسی متوجه نشه دارین کیو میبرین. منم خودمو امشب میرسونم کربلا تا شب اربعین ... حاجیو غسل بدیم و ببریم پابوسِ امام حسین ...
اینو گفت و روش کرد اون طرف ...
حاج اصغر گریه میکرد و اون سه چهار نفر زار میزدند ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
..(شب بخیر پدر جهان)..
نماز صبحت قضا نشه
شبت اهلبیتی
صلوات برای ظهور یادت نره..
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هجدهم»
مگه میشد همین جوری جنازه میرچای را به کربلا برد؟ هم ازدحام جمعیت ... هم حرارت و آتیشی که تو دل بچه های خادم بود و داشتند از این حادثه میسوختند... هم حجم زیادِ زائر دراون شب و سختگیری هایی که سیطره ها در آمد و شد مردم داشتند ... و ده ها چیز دیگه که اگه بخوام سیاهه بکنم، آدم سرش گیج میره.
ولی همه چیز برای یک مهمونی اختصاصی آماده شد. باورتون نمیشه. اگه بگم همه این مشقت ها در طول دو ساعت حل شد و مسئولین و بزرگترهای موکب و یکیدو تا از مقامات ایرانی هماهنگ شدند و جنازه اون پیر غلام اباعبدالله الحسین، حوالی مغرب در مکان مخصوصی که در مجاورت بین الحرمین بود غسل و کفن داده شد باورتون میشه؟
به قول حاج اصغر؛ میرچای بردنش حموم و تر و تمیز، مثل یه دسته گل شد و یه دست لباس پلوخوری تنش کردند و خوابوندنش تو تابوت. گذاشتند رو سر ... پا رو شونه های مردم میذاشت و تند تند به طرف صحن و سرای باصفای امام حسین و حضرت سقا طواف داده شد...
هادی یکی از چهار نفری بود که چارگوشه تابوت رو گرفته بودند و همه جا گردوندند. مگه دست کسی در شب اربعین به ضریح امام حسین و حضرت ابالفضل میرسه؟ به برکت جنازه میرچای ... یا بهتره اینجوری بگم که میرچای دست این چار تا جوون رو در شب اربعین به ضریح ارباب رسوند. از لا به لای جمعیت ... درحالی که یه جاهایی دیگه نفس این چار تا بالا نمیومد ... اینقدر تن و بدن هادی و اینا فشرده و دلشون صیقل داده شد که دیگه جانی در بدن نداشتند ... تا اینکه یهو هادی سر بالا آورد و ...
آآآآخ ...
السلام علیک یا اباعبدالله ...
دید دو قدمی شش گوشه است... رو یه شونه و دستش جنازه میر چای ... و یه دست دیگه اش به شش گوشه ...
جنازه رو پایین پا گذاشتند رو زمین ... نگو ظاهرا دو سه تا از خادمان حرم که اونا هم پیر غلام بودند، میرچای را میشناختند ... به خاطر همین اجازه دادند یکی دو دقیقه جنازه رو بذارن رو زمین ... پایین پا ... نزدیک علی اکبرش ...
هادی در اون لحظه تمام زندگیش جلوی چشمش مرور شد. بهتش زده بود. حاج اصغر شروع کرد بلند بلند با امام حسین حرف زدن ... قیامت دور و بر حاجی و جنازه و بچه ها با صدای حاج اصغر گریه میکردند ... میگفت ارباب ممنونتیم از مهمون داریت ... ممنوتیم از آقاییت ... از بزرگیت ... دستت درست که نذاشتی میرچای، زیارت نکرده برگرده ایران ... صفای وجودت که این بچه ها را خریدی ... آقا ... قربونت برم ... هوای میرچای ما داشته باش ...
اینو که گفت دیگه نتونست ادامه بده. صدای بلند لبیک یا حسین ... لبیک یا حسین ... همه جا پیچید ... خادما گفتند جنازه رو بلند کنید ... جنازه رو بلند کردند ... همگی رو به ضریح ... قدم قدم ... میرچای را عقب عقب از پایین پا بردند بیرون ...
اون شب هادی ... دیگه فرز نبود ... چابک نبود ... انگا یه وزنه صد کیلویی به دل و پا و وجودش بسته بودند ... همش کم میاورد ... همش دلش میشکست ... همش برمیگشت و نگا به گنبد میکرد و نمیدونست چرا الان اونجاست؟ کی دستش گرفت و ازمرز ردش کرد؟ کی دستشو گذاشت تو دست میرچای؟ و اصلا چی شد که میرچای دست هادی رو گذاشت رو ضریح شش گوشه؟
اون شب تموم نمیشد. جنازه رو از بچه ها و حاجی گرفتند تا برای سیر مراحل قانونی و... آماده اش کنند. حاج اصغر هم بچه ها را جمع کرد و گفت: امشب و فردا شما چهار نفر درموکب الحسین کربلا مشغول باشید. خودمم هستم. نمیخواد برگردین جای قبلی.
حرکت کردند و رفتند به طرف موکب. وقتی رسیدند دیدند ماشاءالله چه موکب بزرگی! چقدر پر رونق و چقدر شلوغ و چقدر آباد. هادی و حاج اصغر و دو سه نفر دیگه قدم قدم به طرف موکب میرفتند که حاج اصغر گفت: اگه خسته نیستید، بعد از اینکه یه لقمه نون خوردید، بیایید کمک!
همه چی داشت معمولی پیش میرفت که گوشی حاجی زنگ خورد. حاجی برخلاف همیشه، از سر جاش بلند شد و رفت چند قدم اون طرف تر و شروع به حرف زدن کرد. بعد از اینکه تماسش تموم شد، اومد به هادی گفت: تو آماده شو! من و تو برمیگردیم موکب خودمون.
هادی گفت: چیزی شده حاجی؟ کربلا بمونیم بهتر نیست؟
حاجی جواب داد: خیلی کار داریم. وقت برای زیارت بسیاره. غذات که خوردی، بریم.
راه افتادند. یک ساعت راه رفتند. تا به جایی رسیدند که ماشین های خودشون منتظرشون بودند. سوار شدند و برگشتند موکب. حاجی به اوس رحیم گفت: مرتضی با جنازه میرچای نرفت؟
اوس رحیم گفت: نه. هر کاری کردیم نرفت. گفت میرچای راضی نیست شب اربعین چایخونه تعطیل بشه.
حاج اصغر گفت: انتظاری هم جز همین ازش نداشتم. از حالا میرچای، مرتضی است. تا وقتی زنده است و تا وقتی این موکب پابرجاست، مرتضی میرچای هست. بهش بگو ادامه بده.
مرتضی همون شب میرچای شد. شب اربعین. جای بابابزرگش. حتی فرصت نکردند عکس میرچای چاپ کنند و بذارن سر در چایخونه. بقیه بچه ها مثل فرفره کار میکردند و چیزی کم نذاشتند.
حاج اصغر به هادی گفت: چفیه ات ببند و برو به کارت برس. امشب کسی حق خوابیدن نداره. مگه اینکه بی هوش بشه و دیگه نتونه ادامه بده.
هادی گفت: رو چِشَم حاجی. نمیخوابم و نه میذارم کسی از بچه های ما بخوابه.
اینو گفت و رفت. رفت نشست کنار بچه ها و شروع کرد به ماساژ پای زائرانی که میومدند و خسته بودند. دو سه ساعت بعدش، نیم ساعت استراحت کردند. بعدش هم که جلسه روضه کنار دیگِ آشپزخونه بود و همه اونجا جمع شدند.
حوالی ساعت سه صبح بود که دوباره برگشتند سر کارشون. اصلا کم نمیاوردند. تا صبح در مسیر پیاده روی به سمت کربلا، جای سوزن انداختن نبود. مثل آبشار و چشمه خروشان، سیل جمعیت از جلوی موکب ها عبور میکرد و به طرف کربلا میرفت. موکب ها هم هر چی داشتند و نداشتند، در طبق اخلاص گذاشته بودند و بین زائرا تقسیم میکردند.
حوالی ساعت شش صبح بود. بچه ها نمازشون خونده بودند و نیم ساعتی استراحت کرده بودند و به سر کارشون برگشته بودند که هادی هم رفت نشست سر جاش. با چفیه دورِ صورتش. سرش پایین بود. دونه دونه زائر میومد مینشست رو نیمکت و صندلی و خستگی در میکرد و ماساژش میدادند و میرفت.
یهو هادی دید از بین این همه پا، یه نفر که نشسته رو ویلچر اومد جلوش. این ینی پای این بنده خدا هم ماساژ بدید. هادی طبق معمول، کفش زائر را درآورد و داد به بغل دستی اش تا واکس بزنه. جورابش هم درآورد. وقتی پاهاشو دید شروع کرد به ماساژ دادن.
همه چی داشت معمولی پیش میرفت و مثل همیشه. هادی دید پاهای بنده خدا خیلی تحرک خاصی نداره. به خاطر همین، اندکی پاچه های اون بنده خدا را زد بالا و قشنگ شروع کرد از نیمه های پایین صاعد پاش ماساژ داد تا نوک انگشتاش. اون بنده خدا هم مشخص بود که پیرمرده. وقتی دید یه جوون ... با چفیه دورِ صورتش ... مخلصانه ... ماساژ میده و میشوره و خوش بو میکنه و بغل دستیش هم کفششو واکس میزنه، دل پیرمرد شکست و شروع کرد با امام حسین مناجات کردن:
یا امام حسین ... تو رو به علی اکبرت ... آخه منِ علیل چه گناهی کردم که باید دو تا جوون مثل دسته گل تو جنگ بدم و زنم دق کنه و در عوضش یه ... یه ... یه تخم سگ بذاری تو کاسه ام؟ که چی بشه؟ که بشه عذاب روحم؟ بشه مصیبتم؟ بشه باعث سرافکندگیم؟ خدا ... درسته اینجوری؟
هادی اینو که شنید برقش گرفت!
پیرمرد ادامه داد: نگا این جوونا ... نگا امام حسین ... نگا چقدر اینا مخلص و پدرمادر دار و عزیزن ... چی میشد پسر منم بشه یکی مثل همین پسری که داره پای یه آدم غریبه رو میشوره و دست میکشه؟
هادی خُرد شد اون لحظه. هادی نفساش بلند بلند شد از شنفتن این حرفا. معمولا وقتی جوش میاورد، نفساش تند تند میمومد.
پیرمرده ادامه داد: اگه بگم خدا بزن نابودش کنه و بره گورش گم کنه و دیگه نبینمش، میترسم قهرش بگیره ... اگه بگم برگرده و آدم بشه، مگه دیگه اون نره خر آدم میشه؟ ... به دردِ چه کنم مبتلا شدم ... امام حسین کاش منو کشته بودی و این روزا نمیدیدم ...
هادی دیگه داشت میمرد. دلش ریش شد از حرفای اوس مصطفی. داشت دستش میلرزید و با لرزش، انگشتای پای اوس مصطفی رو میمالید ... به جای آب و گلاب و پماد، با قطرات اشکش پای باباشو میشست ...
اوس مصطفی هم دیگه تحمل نکرد و وسط مناجاتش گریه اش گرفت. دیگه کار هادی با پاهای اوس مصطفی تموم شده بود. کفاشاشم واکس زده بودند. دیگه باید میرفت که ... هادی ... گُر گرفت ... با یه صدا ... با یه جمله ... با یه ... از پشت سر اوس مصطفی شنید که یکی گفت: با مُصمَفی! دا خادی گلمو چیز نگو ... دالیم میلیم امام حسین ... بَده...
واااااااای ...
مرضیه ...
هادی مثل برق گرفته ها سرش انداخت پایین ... مرضیه ویلچیرِ اوس مصطفی رو کنار کشید ... کفشای اوس مصطفی رو از بغل دستی هادی گرفت ... کنار هادی نشست و شروع کرد به پای باباش پوشوندن ...
همین طور که نشسته بود کنار هادی، برای یک لحظه، هادی چشماشو باز کرد و صورتشو از روی چفیه تمیز کرد و سری چرخوند و چشمش خورد به آبجی گل ترین مرضیه دنیا ... به طرف صورت قشنگ و ماهِ مرضیه ... فقط سه چهار ثانیه ...
هادی داشت ذره ذره میشد اون لحظه ...
روش کرد به طرف بغل دستیش تا دیگه چشمش به مرضیه نخوره ... برای همون چند لحظه کوتاه، دید مرضیه چقدر ماه تر شده ... چقدر با چادر مشکی و مقنعه لبنانی بلا تر شده ... چقدر هادی دلش میخواست مثل همیشه گردن آبجیشو محکم بگیره تو بغل و صورتشو بوس کنه که اینقدر ازش طرفداری میکنه ...
کار مرضیه و اوس مصطفی تموم شد. حرکت کردند و به طرف گروهی که منتظرشون بودند رفتند. سه چهار قدم که دور شدند، هادی برگشت و با همون چشمای پر خون، نگاهی به پشت سرشون انداخت ... دید همون لحظه، مرضیه هم برگشت و با همون لبخند همیشگیش نگاهی به پسری انداخت که پای با اوس مصمفی رو ماساژ داد و اوس مصطفی دلش میخواست صد تا مثلِ هادیِ فلان فلان شده رو بده اما یه جوون مثل همونی که چفیه داشت و داشت پاهاشو ماساژ میداد بگیره.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
[شب بخیر امام من]💖🌱
نماز صبحت قضا نشه !
شبت مهدوی
صلوات برای ظهور یادت نره..
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
از مالک اشتر پرسیدند:
چگونه است که شما هیچوقت؛
حتی در مهآلود ترین ایام و شرایط،
راه خود را گم نکردهاید؟!
پاسخ داد:
من در طوفانِ گرد و غبارِ فتنهها؛
چشمانم جز به انگشت اشارهی
مولایم علی(ع) نبود...!👌❤️
#علیصراطمستقیم