eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
77 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
بله که منتظریم مطمئناخیلیامنتظرن ولی حوصله نظردادن ندارن فکرکنم تواین سرمایخیدن _________ سلام علیکم، بله، ان شاءالله آتش دام های شیطان براشون سرد بشه.....
اومد پیشم و گفت: _روضه ی اهلبیت؟😒😄 (با یه پزخند خاصی ادامه داد..) فاطمیه؟ محرم؟ جمع کنین بابا..😏 با لبخند گفتم: میدونی چیه..🤗 روضه اهلبیت یعنی اینکه مرد ها مثل زنان می گریند..💔 یعنی این... با تعجب نگام کرد!!😳 با لبخندم ادامه دادم: میدونم مثل بقیه نیستی!😉 خودم دیدم توی گلزار شهدا توی روضه چطوری زار میزدی برای حضرت زهرا(س)😍 فقط حواست باشه تو اون آدم قبلی نیستی..🍃 نزار یه مشت حرف های الکی و چرت و پرت بِکِشَتِت توی تاریکی ها..😢 نگام کرد،اما نگاهش فرق داشت،نگاش با طعم اشک بود..😭 پرید بغلم و با گریه گفت:(من اصلا آدم خوبی نیستم، گناهکارم، بدبختم و... همینطور ادامه می داد.😫 طاقت نیاوردم و گفتم: میدونی راهش یک کلمه اس،بهش میگن توبه😍 تا گفتم توبه گریه اش شدت گرفت با هق هق گفت: من اگه توبه کنم اگه خدا نبخشه☹️ بلند گفتم: خدا مگه خودش نگفته من غفورم؟ مگه نگفته من الرحمن الرحمینم؟😌 دوباره گفت: تا حالا صد بار توبه کردم اما آدم نمیشم اما نمیشه نمیدونم چیکار کنم😣... کمی لبخندم را جمع کردم، آرام آرام رفتم جلو و گفتم: میدونی چیه؟ فعلا به این چیزا فکر نکن! چشمک زدم و مرموز ادامه دادم: بیا بریم یه جایی مطمئنم حالت خوب میشه..😉 😳با تعجب فقط نگاهم کرد و دیگر چیزی نگفت. من هم از فرصت استفاده کردم و دستش را گرفتم و راهی شدیم!! با دیدن هشت شهید گمنام دلم گرفت..😢 چقدر ما بی انصاف هستیم! چقدر نامردیم! یعنی پدر و مادرش زنده اند؟ چقدر ماها بَدیم! چقدر بی خیالیم!💔 وقتی به خودم آمدم که دیدم خم شده و سرش را گذاشته روی سنگ مزار شهید دومی و شانه های ضریفش آرام آرام می لرزد)..🍃 تصمیم گرفتم تنهایش بگذارم به خاطر همین از همان دور سلام دادم و قدم زنان در محوطه مسجد جامع به راه افتادم..👣 ______________________________________________ ۴۰ دقیقه ای می گذشت،به معنای واقعی حوصله ام سر رفته بود..😖 حس حسادت ول کنم نبود..🙄 بیخیال دنیا نشسته کنار بهترین ها..😍 چه کیفی میکند..😏 من بدبختم اینجا..😒 ترسیدم نکند غش کرده باشد و یا....😟 پاتند کردم به سمت مزار شهدا،نزدیکش شدم آرام آرام جلو رفتم و کفش هاییم را از پایم در آوردم و کنارش نشستم..😊 وای خدای من...... این خواب است یا غش کرده؟😰 کمی نگاهش کردم تا مطمئن شوم،خداروشکر خواب است.. چه آرام سرش را بر روی سنگ مزار گذاشته و راحتِ راحت خوابیده...🥺 آرام تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد.ناگهان با وحشت بلند شد.😣 با چشمانی که اشک آن هارا نوازش میکرد نگاهم کرد!😢 آرام پلک زدو اجازه بارید داد.. نگاهش کردم و گفتم:چیشده؟😳 گفت: ندیدی،نبودی،نشنیدی،فقط خودم بودم،خودم دیدم،خودمم شنیدم!! با تعجب گفتم: چی؟ کجا؟ کی؟😳😳 با گریه گفت:یه خانمی اومد پیشم آروم دست کشید روی سرم و گفت: من از طرف برادر گمنامتم،گفته بهت بگم،تو دعوت شده ای،ماتورو نگاهت کردیم،نظر کرده ای،دعوت مارو رد نکن...☺️ گفت، گفتم:من نمیتونم کمکم کن چیکار کنم؟😭 گفت:میتونی ما خواستیم خودتم باید بخوای!!😊 حرف اون بالایی رو گوش کن... حرف بالایی... بغلش کردم و هردو باهم آرام آرام اشک هایمان را مهمان گونه هایمان کردیم).. کمکش کردم شد قبلی شد ازما بهترون...❤️ 😁✋🏻 رفیق! کپی نکنی بهتره.. @Aroundlove "حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️ خاطرات کاملا قسمت نوزدهم فضای عجیبی در روزهای کرونایی در قرارگاه های بچه های جهادی و طلاب حاکم بود. اون از بیمارستانش. اون از قرارگاهش. اون از سردخونه و مرده شور خونش و ... وقتی اون پسر اعدامی رو شستیم و یه دست کفن مرتب هم کردیم و آماده شد، گذاشتیم که هر وقت خواستن بیان ببرن و دفنش کنند. بچه ها از یه در دیگه میخواستن خارج بشن که حتی نفهمن این پسر کیه و کس و کارش کین و کجایین؟ ولی یه جوری بود. دل کندن ازش سخت بود. حالا ما کلی آدم شسته بودیم و تیمم داده بودیما. ولی اون جوون یه جور خاصی بود. انگار تو وجودش آهن ربا داشت که همینجوری بچه ها ایستاده بودن و نگاش میکردن. من اگه یه روزی قرار باشه واسه بچه هام از کرونا و روزای خاصش بگم، محاله که دو نفر رو یادم بره و از اونا چیزی نگم: یکی بنیامین! که خدا بگم چیکارش کنه؟ اصلا خرابمون کرد و رفت! یکی هم همین جوون اعدامی! که انگار داشتیم بعد از مرگش میشناختیمش ولی دیگه دیر شده و باید خاکش کنن. بگذریم ... بچه هایی که غسل میدادن و زحمت کفن و دفن اموات کرونایی رو میکشیدن، اگه جا داشت غسل میدادن اما اگه هم دیگه نمیشد تیمم میدادند. حتی الان شنیدم که بعد از روزهای اول که تیم ما اونجا فعال بود، سایر تیم ها مجبور شده بودند اغلب اموات را فقط تیمم بدهند و شرایط غسل را نداشتند. نتیجه سلامتی من و چند تا از بچه های دیگه اومده بود و کم کم باید کلا قرارگاه را هم ترک میکردیم و جای خودمون رو به سایر اعزّه میدادیم. ولی با یک چیزی روبرو بودیم که نمیشد ازش گذشت ولی واجعا جای کار داشت. اونم این بود که تعداد بانوی غساله کم بود و کم کم داشت میزان و تعداد اموات بانو هم افزایش پیدا میکرد. از یه طرف اغلب خواهرا و خانواده ها بنا به شرایط و تکلیفی که داشتند مشغول دوختن ماسک و لباس مخصوص و این چیزا بودند و از یه طرف دیگه شاید حداکثر خواهرانی که از بانوان محترم طلبه بودند و جهادی در کار غسل دادن اموات داوطلب شده بودند سه نفر بود. البته جایی که ما بودیم سه نفر بودند و من اطلاعی از سایر جاها ندارم. اون سه بنده خدا دیگه بیشتر از یک هفته صلاح نبود اونجا باشن. هم به خاطر سلامتی و هم به خاطر شرایط روحی و این چیزا. بندگان خدا خودشون هیچی نمیگفتند و اعتراضی نداشتند. ولی خب! بچه ها باید یه فکری به حالش میکردند تا خدایی نکرده شاهد حادثه ناگوار برای اونا نباشیم. نشستیم دور هم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم؟ هر کسی یه چیزی گفت ونظری داد. یکی گفت فراخوان بدیم اما بنا به دلایل متعدد این پیشنهاد رد شد. یه نفر گفت با یکی دو تا از حوزه ها صحبت کنیم و بگیم اساتیدشون زحمتش بکشن اما خیلی از این پیشنهاد هم استقبال نشد. دو سه نفر گفتند خانمای خودمون اعلام آمادگی کردند و از ظرفیت همینا استفاده کنیم اما اینم جالب نبود و نمیخواستیم از یک خانواده، هم پدر گرفتار باشه و هم مادر! با اینکه خیلی هم اصرار داشتند اما صلاح نبود. خلاصه مونده بودیم چیکار کنیم. بعد از دو ساعت جلسه و بحث، چون نمیخواستیم الا بختکی کار کنیم، قرار شد استراحت کنیم و ادامه بحث را بندازیم برای بین الطلوعین فرداش. رفتم دراز بکشم که یادم به گوشیم افتاد. گوشیمو برداشتم و یه ضد عفونی کردم و روشنش کردم. ماشالله شاید دو هزار تا پیام نخونده داشتم. همینجوری که چشمی داشتم به عزیزانی که پیام دادند نگاه میکردم، یهو چشمم خورد به اکانت «محمد» و فورا بازش کردم. نوشته بود: «سلام. تماس فوری.» دیگه نگا نکردم ببینم ساعت چنده؟ فورا زنگ زدم براش: «ما با ولایت میمانیم شور ما از عاشوراست ...» فورا برداشت. گفتم: سلام علیکم
گفت: سلام حاج آقا! کجایی تو؟ گفتم: درخدمتم. خوبین الحمدلله؟ گفت: نه حالا اونقدر اما چند بار تماس گرفتم و دیدم نیستی و عکس کانالت صفحه سیاه زدی و ... گفتم: ببخشید. داستان داره. بعدا برات مفصل میگم. چه خبر؟ گفت: سلامتی. دیگه میخواستم بدم ردت بزنن ببینم کجایی؟ گفتم: چیزی شده؟ گفت: نه ... حالا درباره کار بعدا حرف میزنیم... راستی رفتی برای کروناییا؟ گفتم: آره اگه خدا قبول کنه ... گفت: قبول باشه ان شاالله ... اگه کاری از من برمیاد بگو بیام. گفتم: حالا هستن بچه ها ... ولی اگه لازم شد چشم. گفت: راستی نیروی خانم نمیخواین؟ تا اینو گفت، برقم گرفت و پاشدم نشستم و گفتم: چرا چرا ... اتفاقا خیلی هم لازمه ... همین حالا بحثش بود ... چطور؟ گفت: خب خدا را شکر ... دو سه روزه که چند نفر از خانما که با یکی از گروه های ما کار میکنند گفتن که برای شما هر چی پیام دادند شما اصلا سین نکردی و ازت دلخور شدند و الان هم به من گفتند که حاضرن اگه کاری مخصوص خانما باشه جهادی بیان و خدمت کنن. گفتم: خدا رحمت کنه امواتشون. خیلی هم به موقع و لازمه. کی میتونن بیان؟ گفت: چطور؟ میتونم بگم که مثلا فردا پس فردا بیان. چون خودشون اینجوری اعلام آمادگی کردند و حداقل ده دوازده روز هم میتونن بمونن. بنده خداها هم به خودم گفتند و هم به خانمم گفتند. گفتم: وای حاجی این عالیه! نگفتی چند نفرن؟ گفت: اطلاع دقیق ندارم اما اینجوری که گفتن شاید باشن چهار پنج نفر! گفتم: باشه ... میگم واحد خواهران درخدمتشون باشن. گفت: فقط حاج آقا لطفا حواست باشه ها ... کسی تو کار اینا خیلی دخالت نکنه و چراغ خاموش میان و میرن. گفتم: اوکی. حواسم هست. اصلا میسپارم ... راستی کاش لیست اسامی میدادین که بدم به واحد خواهران و دیگه بگم کارشون راه بندازن. گفت: اینجوری بهتره. باشه. وقتی اسامی را دادند برات میفرستم. گفتم: عالیه. خدا خیرت بده. بعدش چند دقیقه حرف زدیم و خدافظی کردیم. دقایقی بعد، یه لیست فرستاد و اسامی پنج نفر از خواهران طلبه با درج مقاطع تحصیلی سطح سه و چهار حوزه برام فرستاد. الحمدلله خواهران فاضل و زحمت کشیده ای بودند. چون تقریبا همشون میشناختم و قبلا جلساتی درخدمتشون بودیم. بعد از نماز صبح به بچه ها خبر حل شدن این مسئله مهم را دادم و یه قلم خودکار برداشتم که اسامیشون یادداشت کنم و تحویل بخش خواهران بدیم: پنج نفر: خانم .... خانم .... خانم .... خانم .... و خانمِ پریا ... ☺️ ادامه دارد...
بــــراے ظهور امام مون بــــخونــــــیـمــ🌱...
🍃❤️شب بخیر امام من❤️🍃 نماز صبحت قضا نشه ! شبت مهدوی صلوات برای ظهور یادت نره..
سلام آقای من😍✋🏻 سلام دنیا ی من😍✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایــــــــــران شیعہ خــــانہ ماست... @Aroundlove