"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
-💔
یاد چیزی نیوفتادین؟!
شاهرگ شهید علی خلیلی برای چی پاره پاره شد؟!
#شهید
صد پسر در خون بغلتد،
گم نگردد دختری:)💔
شهید حمیدرضا الداغی..
محل شهادت:سبزوار،هنگام دفاع
از دختر ایرانی..
#غیرت
#حمیدرضا_الداغی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هشتم
🔶حوزه علمیه🔶
کمکم داشت خورشید روز سیزدهم ماه رمضان طلوع میکرد. احمد با حالت استرس در وضوخانه حوزه ایستاده بود و برای بار هجدهم وضو میگرفت و محکم دستهایش را به هم میکشید. جوری که پوست دستهایش قرمز کرده بود. مرتب شک میکرد و وضو را از نو شروع میکرد.
تا این که بالاخره خودش را به زور راضی کرد و به طرف حجرهاش دوید و الله اکبر گفت و نمازش را در آخرین دقایقِ قضاشدن بست. وقتی نمازش تمام شد، بیحال کنار مُهرش دراز کشید. سراغ گوشیاش رفت. دید داود در ایتا به او پیام داده.
🔷[خدمت دوست عزیزم احمدآقا. سلام برادرجان. الان که دارم این چند خط را مینوسیم حال ایستادن روی دو پایم را ندارم. از بس دست تنها خسته شدم. ماشالله بچه که نیستند. هرکدامشان معادل یک بمب اتم، انرژی و شیطنت در خودش دارد. کار من خنثی کردن بمب نیست. اما بلدم چطوری و کجا تخلیهاش کنم که کمترین آسیب را داشته باشد.
تعداد دویست و پنجاه و سه نفر ثبت نام داشتیم. باورم نمیشود. حتی پیشبینی میکنم این تعداد در طول دو سه شب آینده، به چهارصد و یا پانصد نفر برسد. چون شک ندارم که میروند در مدرسه و خانه و کوچه و محله و نَقل لیگِ رمضان، دهان به دهان میشود.
راستی بنا شد برای متوسطه دوم مسابقه فوتبال داشته باشیم. مکانش هم همین پارکینگ بغلِ مسجد. اینطور که پیش میرود احتمالا دوازده سیزده تا تیم بشوند. هیکل و قامت بعضی از آنها از من بلندتر است. فرهان که سرگروه آنها شده، خودش و پدرش باشگاه ورزشی دارند. ماشاءالله چنان هیکل درشتی دارد که اگر دهانش را پر از باد کند و مرا فوت بدهد، دو متر آن طرفتر به زمین خواهم خورد.
ثبتنام متوسطه اول را به موجودی به نام فرید سپردم. شیشه مسجد در موقع نماز عشا خرد و خاکشیر شد. وقتی آمدم دیدم فرید متعهدانه دنبال مقصرش میگردد و حتی هفت هشت نفر مظنون پیدا کرده. اما شوربختانه نمیدانست که ناسلامتی من آخوندم و بالاخره ته و توی ماجرا را درمیآورم. چون بعد از دو سه ساعت از وقوع جرم متوجه شدم که شکستن شیشه کارِ خودِ فریدِ نابکار بوده است.
برایت نگویم از هیولای بددهنی به نام آرمان. خودم شِمُردم که بالای چهارصد پانصد تا فحش داد. خدا شاهد است که شمردم و متوجه شدم که فقط در یک شب، سرِ یک ثبت نام ساده، چنان بچههای مردم را فُحشکِش میکرد که عرق شرم و شرمساری از جبین روزگار میریخت. آنجا بود که ناخودآگاه من با اسامی پدر و مادر و حتی بعضا خواهرِ بعضی از بچهها در لابلای کلام آرمان آشنا شدم. همینقدر وروجک بددهانی است و اشراف قابل توجهی بر جمعیتِ خواهرمادر بچههای اهل محل دارد! اصلا یک چیزی میگویم و یک چیزی میشنوی!
الغرض. به کمکت نیاز دارم. هم کمک تو و هم کمک صالح عینکی. منظورم صالح درازِ پایه ششم نیستا. حواست باشد. همین صالحِ عینکیِ پایه سوم که حجرهاش طبقه پایینِ خودمان است و هر از گاهی میزند زیر آواز و مداحی. من به تنهایی حریف این بچهها نیستم. میدانم که شرایطت چطوری است و اصلا روحیه شلوغی و بچه و طهارت نجاست و این چیزها نداری. اما همین قدر که بخاطر هنر تو و وقتی که گذاشتی، توانستم این همه پسر در مسجد جمع کنم و چراغ مسجد را شبانهروز روشن نگه دارم، معلوم میشود که در ادامه این راه هم میتوانی کمکم کنی و روی توانمندیهای تو حساب میکنم.
خواهش میکنم مرا تنها نگذار. همین الان بلندشو و برو صالح عینکی را بیدارش کن و توجیهش کن و وسایلتان را بردارید و بیایید اینجا. افطاری و سحری شما با من. هنوز از باقیمانده پول لبتاپم چیزی اضاف مانده و میتوانید در حد هر شب نان و پنیر و خرما مهمان من باشید. البته این جمله آخری را از عمد گفتم تا کمی دلتان به حالم بسوزد و با جیب پُر بیایید اینجا. نگو که شهریهات را تماما خرج کرده ای که همینجا خودم را آتش میزنم.
دیگر نمیتوانم درست ببینم. به استراحت نیاز دارم. تحت هر شرایطی منتظرتان هستم. هر چه زودتر بهتر. یاعلی.]🔷
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
🔶محل کار ذاکر🔶
حاج عبدالمطلب اصلا نمیتوانست کوتاه بیاید. صحنه برایش روشن نبود. همه چیز غیرطبیعی بود. باید سر از کار آنها درمیآورد. به خاطر همین فورا رفت کارگزینی. تا وارد شد، همه جلوی پایش بلند شدند. مستقیم به دفتر مسئول کارگزینی رفت. بعد از حال و احوال با مدیر کارگزینی، گفت: «برای بازنشستگی من جدیدا به شما نامه دادند؟»
-بله. یه نامه از طرف ایثارگران اومد و مطابق سابقه جبهه و درصد جانبازیتون درباره شما پشنهاد بازنشستگی داده بودند.
-خب این کار رو که خودم چند سال پیش کردم. مقامات هم نامه زدند که از هیچ کس پذیرفته نیست و فعلا نیرو کم داریم و نمیخوایم سازمان از افراد باتجربه خالی بشه و از این حرفا! چی شد یهو نامه منو زدند؟
-درسته. منم تعجب کردم. ولی همونطور که عرض کردم، از دایره ایثارگران نامه شما تایید شد و اومد.
-آهان. پس کاری به شما نداشت و جدیدا از دایره ایثارگران نامه من اومده. حله. ممنون. یاعلی.
داشت داستان برایش جالبتر میشد. بلند شد و سوار ماشین شد و به راننده گفت: «برو دایره ایثارگران!»
همان لحظه گوشی همراهش زنگ خورد. ذاکر بود. گوشی را برداشت و گفت: «جانم ذاکر!»
-سلام علیکم حاج آقا. طاعات و عبادات قبول!
-ممنون. جایی هستم. کاری داری؟
-نه. نگران شدم نیومدید! یه ربع دیگه جلسه شروع میشه.
-آره. حواسم هست. ممنون که یادآوری کردی. اگه دیر شد، تو شروع کن تا من خودمو برسونم.
-دست بوسم. امری ندارین؟
-نه. یاعلی.
مستقیم رفت پیشِ مدیر دایره ایثارگران. مدیر آنجا که قبلا نیروی خودش بود گفت: «حاجی این نامه خودتونه. مال چهار سال پیش. درسته؟»
حاج عبدالمطلب گفت: «خب! آره. جدیدا چرا افتاد تو دستور و گردش خورده؟»
-چون خودتون درخواست دادین!
-من؟ جدیدا؟
-بله. یک هفته قبل. یادمه که چند روز بود که از اول ماه رمضون میگذشت که نامه شخصا مفتوح خودتون اومد و منم اطاعت امر کردم و دوباره درخواست شما را...
-میشه نامهای که میگی من زدم رو ببینم؟
-بله حاجی. بله. چند لحظه اجازه بدید.
بلند شد و نامه را از پرونده ایثارگری حاج عبدالمطلب برداشت و آورد. گفت: «اینا. بفرما. امضای اتوماسیون خودتونه!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
حاجی که داشت شاخ درمیآورد، اصلا از متن نامه خبر نداشت! نگاه به تاریخ نامه کرد. فورا گوشی همراهش را بیرون آورد و در تقویم بادصبا نگاه کرد. با تعجب گفت: «من اصلا در این تاریخ اینجا نبودم. ماموریت داشتم و رفته بودم جایی.»
مسئول دایره ایثارگران با تعجب گفت: «اما... امضای خودتون... البته امضای اتوماسیونی هست... امضای دستی نیست... نمیدونم والا... چی بگم!»
حاجی از سر جاش بلند شد و به طرف در رفت. ذهنش خیلی بیشتر از صبح مشغول شده بود. لحظه خدافظی، برگشت رو به بنده خدا و گفت: «نگفتی این نامه رو کی آورد؟»
بنده خدا فهمیده بود که حاجی میخواهد آوار بشود روی سر کسی که این نامه را آورده، به مِنمِن افتاد. اما چشمان نافذ و خشم پنهان حاجی اجازه کتمان به آن بنده خدا نداد. کمکم لب باز کرد و فقط دو کلمه گفت: «برادر ذاکر!»
حاج عبدالمطلب که تازه فهمیده بود دارد از کجا میخورَد، نفس عمیقی مانند نَفَسِ ترسناکِ شیر در بیشهاش قبل از حمله به طعمهاش کشید و این جمله را گفت و رفت: «این دیدار، به امانت بین خودمون بمونه!»
🔶کتابخانه مسجد🔶
نرجس تشکیل جلسه اضطراری داده بود و نشسته بود روی صندلی وسطی. سمیه و سمانه و سه چهار نفر دیگر هم بودند. الهه(مسئول غرفه فروش) هم حضور داشت. سمیه پرسید: «خانم ایزدی! تکلیف چیه حالا؟»
سمانه فورا گفت: «نظر من اینه که ما بشیم مسئول انتظامات. چفیه بندازیم و با پَر در حیاط و صحن مسجد بایستیم و به خانمای بدحجاب تذکر بدیم.»
سمیه گفت: «آره. عالیه. هر خانمی هم مقاومت کرد و یا خیلی پُررو بود، خودِ خانم ایزدی حسابش برسند.»
یکی دیگر از دخترها گفت: «بنظرم بهشون پیکسل بدیم. پیکسل شهید هادی و دیگر شهدا. روش بنویسیم شهدا شرمندهایم!»
این پیشنهاد هم توسط جمع پذیرفته شد. حتی یکی دیگر از دخترها گفت: «این کمه. بنظرم باید یه چیزی بنویسیم که بیحجابسوز باشه. قشنگ تا مغز استخونشون بسوزه.»
نرجس که انگار خیلی از این حرف خوشش آمده بود گفت: «آفرین. وقتی در جنگ تحمیلی، رزمندهها با هجوم عراقیها روبرو میشدند، حالتشون هم تهاجمیتر میشد. باید فکرِ یه چیز تهاجمیتر باشیم.»
همه به فکر فرو رفتند. سمانه که کاش لبهایش را یک نفر با سوزن جوالدوز میدوخت، بدون این که حرف را در دهانش مزمزه کند گفت: «مرگ بر بیحجاب!»
همه نگاهها به طرف سمانه رفت. سمانه گفت: «تا کِی مماشات؟ تا کِی خون دل خوردن اُمت حزبالله؟ تا کی مظلومیت آقامون امام زمان؟ تا کِی خیانت کردن به دلِ مادران شهدا؟»
همین جملات را که میگفت، انگار داشتند بنزین و نفت میریختند روی ذهن و روان نرجس! نرجس به نقطهای خیره شده بود. وقتی سمانه دهانش را گِل گرفت و منتظر تایید از سوی نرجس بود، نرجس واکنشی از خود نشان داد که آن جمعیت مغر فندقی به وجد آمدند! نرجس دهان باز کرد و گفت: «مرگ بر بیحجاب! باید بشه شعار آخرِ نمازمون! آخرِ شعاری که میگیم خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما... آخرش باید سه مرتبه همه همصدا بگن مرگ بر بیحجاب!»
اشک شوق و هیجان در چشمان آنها مخصوصا سمانه و سمیه حلقه زد. قرار شد فراخوان بدهند و همه نیروهای خودیشان را جمع کنند برای نماز مغرب. تا این شعار هر چه باشکوهتر در فضای مسجد و محله طنینانداز بشود. فورا همه گوشیها را درآوردند و شروع کردند به ارسال پیامک!
که ناگهان الهه رو به نرجس گفت: «خانم ایزدی! تکلیف من چی میشه؟ من هنوز باید بشینم غرفه کتاب؟!»
نرجس که داشت فورا وضعیت واتساپ میگذاشت و سفارش بنر برای شب میداد و بقیه کارها را همانگ میکرد، به الهه گفت: «آقای ذاکر گفته سازمانشون همشو میخره واسه مساجد سطح شهر. در عوض از بودجه فرهنگی مساجد و پایگاههای بسیج کم میکنه. چی بهتر از این؟ نگران نباش!»
الهه گفت: «خب خدا را شکر. چون دیشب که کلی خانم و مرد و بچه جدید وارد مسجد شده بودند، حتی کسی به طرف غرفه کتاب ما نگاه نکرد. چه برسه به این که... خانم میشه یه پیشنهاد بدم؟»
نرجس همین طور که سرش روی گوشی بود گفت: «بگو! فقط زود!»
الهه گفت: «خب به همین حاج آقای تازه وارد بگین یه پیشنهاد واسه بخش غرفه کتاب ما بدن! شاید از این تکرار و انزوا ...»
نرجس چنان نگاهی به الهه کرد که الهه بقیه حرفش را خورد. سرش را به الهه نزدیکتر کرد و جوری که مثلا فقط خودِ الهه بشنود، گفت: «این آخوندِ نفوذی اگه چیزی بارِش بود، خودش رو پشتِ ps4 و ps5 مخفی نمیکرد الهه خانم! هنوز مونده که سِره از ناسِره و دوغ از دوشاب تشخیص بدی! بشین سر جات و حرف نزن!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
🔶حجره داود🔶
نزدیک اذان ظهر بود. قرار اولیه این شده بود که از ساعت 14 به مدت سه ساعت، بچههای ابتدایی و از ساعت 17 تا ساعت 21 بچههای متوسطه اول در حجره دیوید باشند. از ساعت 21 تا نیمهشب، بچه های متوسطه دوم در پارکینگ متروکِ مسجد، مسابقه فوتبال جام رمضان برگزار کنند.
داود سرحال و قبراق داشت حجرهاش را مرتب میکرد که ناگهان دید هفت هشت دَه تا بچهپسر وارد مسجد شدند. داود نگاهی به ساعتِ گوشیاش انداخت و با تعجب از آنها پرسید: «زود نیومدین؟!»
بچهها گفتند: «از امروز تا بعد از شبهای قدر تعطیلیم.»
داود با تعجب پرسید: «چرا اون وقت؟ چی شده؟»
بچهها باهم و درهم گفتند: «آخه دارن مدرسهمون رنگ میزنن. کف مدرسهمون هم آسفالت میکنن. گفتن هر کی در طول این هفته بیاد مدرسه و جای کفشش رو آسفالت مدرسه بمونه، پاهاشو قلم میکنن!»
داود گفت: «خب حالا اینجا ... هیچی... ولش کن... راستی بقیه...»
هنوز حرفش تمام نشده بود که دید نخیر! سی چهل تا بچه، سَرِ خر کج کرده و مستقیم با همون کیف و لباس و کفش و جوراب معطر و دلانگیزشون مستقیم از مدرسه آمدند مسجد! رو به بچهها کرد و گفت: «بچهها اینطوری درست نیست. برین خونههاتون و یه خبر به والدینتون بدین و سرِ ساعتی که گفتم بیایید!»
دید حرفش خریدار ندارد. مگر میشد جلوی آن لشکری که لحظهلحظه به تعداش افزوده میشد، گرفت؟ فکری کرد و گفت: «آهان. یادم اومد. اگر رفتین و به والدینتون خبر دادین و سر ساعت برگشتین، شاید بتونم به هر تیم، دو سه ساعت بیشتر زمان بدم که بازی کنه! مثلا اگر نوبت شما ساعتِ 14 تا 17 باشه، میزنم ساعت 14 تا 19 مثلا!»
بچهها به شور و هیجان افتادند و با همان بار اول، نصف بچهها از مسجد رفتند. نصف دیگر نرفتند و ماندند. باز هم بچههای دیگر سر و کلهشان پیدا شد. بچههایی که چهرههای جدید بودند و از کاروانِ ثبتِ نامِ دیشب جامانده بودند. خلاصه در همان نیم ساعت، لیست داود از مرز پانصد و بیست و یک نفر تجاوز کرد و چارهای نداشت مگر این که فکری به حال جای جدید و دستگاههای جدید کند. چرا که آموزشوپرورش منطقه در حرکتی جهادی، به کمک تعطیلات رسمی موجود در تقویم و تعطیل کردن چند روز درسی، تصمیم گرفته بود همه مدارس را نو نوار کند. بخاطر همین، آن محله و مسجد، با هجوم غافلگیرانه بچهها مواجه شده بود.
داود همانطور که حواسش به بچهها بود، میدید که بچههای گروه نرجس دارند به در و دیوار مسجد، بنر و پوستر و کاغذهای ریز و درشتِ شعار علیه بیحجابی و بدحجابی و تیکه انداختن به مردان و بیغیرت معرفی کردن آنان میچسبانند.
به طرف دیوار منتهی به درب بانوان رفت و داشت کاغذ روی دیوار که نوشته بود«حجاب، وصیت نامه همه شهداست» را میخواند که از پشت سر، صدای سلام شنید. برگشت و چشمانش روشن شد. دید احمد و صالح عینکی با یه ساک دستی کوچک روبرویش ایستادهاند. با دیدن آنها اینقدر خوشحال شد که حد نداشت. انگار خداوند مانند جنگ بدر، ملائکی را در قالب احمد و صالح عینکی برایش فرستاده بود. دو نفری که منهای برخی اخلاق فردیشان، بچههای باظرفیت و هنرمندی بودند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
[شبت بخیر آقای مهربانی ها]💕🌙
نماز صبحت قضا نشه !
شبت اهلبیتی❤️
صلوات برای ظهور یادت نره..
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت نهم
🔶منزل الهام🔶
الهام، با انواعی از روسریهای رنگارنگ و چشمنواز، روبروی آیینه ایستاده بود و به خودش میرسید. روسری که رنگ زمینهاش آبی آسمانی بود را به سر کرد و با کلی حساسیت و دقت، گوشهاش را بست و برگشت به پشت سرش. به مامانش و دو تا خانمی که آنجا بودند نشان داد.
مامانش فورا با لبخند و هیجان گفت: «وای دختر! چقدر قشنگی تو آخه! ماهتر شدی با این!»
یکی از خانمها که از اولش که پا در آن خانه گذاشته بود، یک کلاه پسرانه به سر داشت گفت: «نه! نظر ما این نیست. بد بستیش عزیزم! بشین خودم واسم ببندم.»
خانم دیگری که آنجا حضور داشت اما همان کلاه پسرانه را هم بر سر نداشت گفت: «پنج تا روسری هست و باید هر کدوم، به سه روش مختلف بسته بشه تا بتونیم عکسای بهتری بگیریم. یکیش به صورت شُل بپوشی و بیفته روشونههات و یه کوچولو گردنت پیدا باشه. یکی هم جوری ببندی که یه گل درشت، در یه سمتش درست بشه. چپ و راستش فرق نمیکنه. سومیش هم لاکچری باشه تا بتونیم با سلیقه انواع مشتریهامون جذب کنیم.»
المیرا میدانست آنها روزه نیستند. بخاطر همین برایشان دو تا آب میوه آورد و همین طور که تعارفشان میکرد به خانم دومی گفت: «یه سوال خودمونی! شما روزی چند تا روسری میفروشین؟ مشتریهای پیجتون چطورین؟»
جواب داد: «بستگی داره. به فصلش. به طرح و رنگش. به اینکه چی مد بشه و یهو بازارو بگیره. حتی مدلِ خانم و دختری که انتخاب میکنیم تو فروشمون اثر داره. ولی معمولِش شاید هفتهای صد یا صد و پنجاه تا!»
المیرا گفت: «خب الهام من واسه این کار چطوره؟ خیلی دوس داره مدل و حجاباستایل باشه.»
خانم اولی گفت: «خوبه ماشالله. دخترِ خوشکل و باحجاب کم نداریم. اما بعضیا مثل الهام جون، مود و فِیسشون واسه این کاره عالیه. ماشالله چهرهشون جوریه که هر مدل روسری و شال به صورتش میشینه.»
خانم دومی از فرصت استغاده کرد و گفت: «فقط کاش خیلی رو آرایش حساس نبود تا بتونه یه کم بیشتر به چشم بیاد. میدونی؟ اگه مثلا یه کم اجازه میداد تو صورت و ابروهاش دست ببریم و نازک برداریم و یه کم آرایشش بیشتر بود، مسلّما هم واسه ما خوب بود و هم فروشگاههای مجازی دیگه میومدن سراغش تا ازش عکس داشته باشن!»
المیرا گفت: «نظر خودش اینه که بجز موارد محدود، تو صورتش دست نبره. منم دخترمو تا حالا به کاری مجبور نکردم.»
خانم دومی گفت: «خب حالا اشکال نداره اما حداقل اجازه بده که یه کم گردنش پیدا باشه! به خدا اتفاقی نمیفته. گوش و گردن، همه دارن. اگه بذاره چند تا عکس بگیریم که به صورت تار، گوشاش و گردنش پیدا باشه، قول میدم خودش اینقدر خوشش بیاد از عکس که قاب کنه و بذاره همین جا!»
الهام که کارش تمام شده بود رو به خانم دومی گفت: «من واسه خودم اصولی دارم. قرص صورتمو میتونم اجازه بدم اما گردن و گوشم نه. آرایش غلیظ و برداشتن بیش از حد ابرو هم نیستم.»
خانم دومی که انگار اندکی به او برخورده بود، دو طرف دهانش را به طرف پایین آورد و مثل بیتفاوتها آب میوهاش را خورد و گفت: «میخواستم کمکم تو رو به فروشگاههای حجاباستایل عربی معرفی کنم. ولی انگار خودت نمیخوای. اصراری نیست.»
الهام خیلی مصمم و قرص گفت: «دوس ندارم. همینقدر خوبه. هر چند واسه همینم اگه خیلی دیده بشه، باید به صد نفر جواب بدم.»
آماده شد و نشست کنار پنجره اتاقش. جوری که خانم دومی گفت، ژست گرفت و به دوربین نگاه کرد. خانم اولی هم شروع به گرفتن عکسهای مختلف کرد. همین طور که آنها مشغول عکس بودند، خانم دومی سیگارش را درآورد و میخواست روشن کند که المیرا به او گفت: «ببخشید. منم واسه خونم اصولی دارم. اینجا نه لطفا! من و دخترم به بوی دود حساسیم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
🔶مسجدالرسول🔶
بچهها از کله ظهر آمده بودند مسجد. اینقدر شلوغ کرده بودند که حد و اندازه نداشت. نه به مواقعی که حتی پشه پر نمیزد و نه به آن روزها که بچهها از در و دیوار مسجد و اتاق دیوید بالا میرفتند.
وقتی بچهها با سرگروههایشان مشغول بازی بودند و بقیه هم تماشا میکردند و جو میدادند، داود و احمد و صالح در یک گوشه نشسته بودند. داود گفت: «ببینین! من چهار نقطه از مسجد رو به عنوان نقاط استراتژیک و دو مکان را به عنوان نقاط حساس و خطرناک شناسایی کردم. میخوام به صورت گردشی و غیرمترقبه حواسمون به اون مکانها باشه.»
صالح و احمد نزدیکتر نشستند تا بهتر متوجه شوند. داود گفت: «نقاط استراژیک مسجد که باید یه کاری کنیم بچهها واسش سر و دست بشکنن، آبدارخانه و کفشداری و حجره دیوید و صفِ نمازجماعت هست. یادمه یه بار حاج آقا خلج میگفت که رمز موفقیت حزب توده و منافقین در اول انقلاب این بود که کاملا هدفمند، دست گذاشته بودن رو حسِ مسئولیتپذیری بچهها! برای کوچیکترین کارها مسئولیت تعریف کرده بودند و وقتی میگفتن مثلا فلانی مسئول این لنگه کفشه، هم بهش شخصیت داده بودند و هم ازش حساب کتاب میکشیدند و هم بهش فرصت داده بودند که خودی نشون بده و دنبال ارتقا باشه.»
صالح گفت: «خب این خیلی باحاله. الان ما باید مثلا پنجاه نفر شناسایی کنیم و صد تا مسئولیت تعریف کنیم و ازشون بخوایم کار رو خودشون در دست بگیرن. درسته؟»
داود گفت: «دقیقا. حتی شده مسئولیتهای مسخره درست کنیم. مثلا مسئولِ پُر کردن و خالی نموندن کِترِ شربتِ شماره دو. مسئول حمل کِتر شماره دو. مسئول تمیز کردن وشستن نهاییِ کِتر شماره دو. و حتی ناظر و مسئول گم نشدن کِتر شماره دو!»
احمد گفت: «و حتی میشه در گروههای مختلف باشن که رقابتی بشه و هر کدوم خدماتش خوب نبود و یا بینظم بود، بخاطر چشموهمچشمی به خودشون بیان. و یا اگر همگروهیشون همکاری نمیکنه، جبرانش کنن تا کم نیارن.»
داود: «آفرین. وقتی موتورت میشه، حرفای خوبی میزنی.»
احمد: «زهرمار. من همیشه حرفای خوب میزنم. خب من همین الان میشینم تو لبتاپم سه تا جدول درست میکنم و مُخِ حدودا 100 تا بچه رو به کار میگیرم. ببینم چند تا مسئولیت میشه درست کرد.»
داود: «آره. خدا خیرت بده. بریم بحث دوم. بحث نقاط حساس و خطرناک!»
صالح فورا گفت: «آره. نقاط حساس رو بسپار به من! خوراکِ من نقاط حساس هست!»
داود تلاش کرد خندهاش را کنترل کند. دستی به لب و دهانش کشید اما دید خیلی سخت است که خندهاش را کنترل کند. به زور گفت: «صالح! داداش! بنظرم خوراکت عوض کن! دیگه خوراکت نقاط حساس و خطرناک نباشه!»
صالح با تعجب پرسید: «چرا؟ باز چه خوابی دیدی؟!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داود گفت: «آخه این مسجد، بنظرم دو تا مکان حساس و خطرناک داره. یکیش دستشوییها هست. و دومیش هم قسمت خواهران مخصوصا کتابخونهشون.»
احمد از بس خندهاش گرفته بود نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد و قهقهه میزد. صالح که حسابی ضایع شده بود به چشمان داود خیره شد و سری از باب تاسف تکان داد و گفت: «دست شما درد نکنه داداش! سیرَم شد از این خوراکِ عجیبی که گذاشتی روبروم! خب حالا چرا اینجاها حساسن؟»
داود جدی شد و گفت: «آفرین. سوال خوبیه. ببین! اگر قرار باشه درِ این مسجد به صورت شبانهروز باز باشه، و با سیصد چهارصد تا بچه پسرِ نوجوان سر و کار داشته باشیم که همشون در حال بلوغ و هیجانات درونی هستند، باید اقدام پیشدستانه کنیم و از هرچیزی که امکان تبدیل شدن به بحران داشته باشه، جلوگیری کنیم. بخاطر همین، صالح جان! داداشم! بنظرم دستشوییها خیلی مهمه و باید نظارتِ کامل و لحظهای و زیرپوستی به اونا داشته باشیم. بعلاوه بخش خانما که یه کتابخونه هم بالاش هست و جای دنجی هست و نباید خالی از نیروی خودی و نظارت ما باشه. متوجهی که؟!»
صالح که خیلی از این حرف داود خوشش آمده بود گفت: «خداوکیلی چطور این چیزا به ذهنت میاد؟ من اگه صد سال دیگه هم بودم نمیتونستم اصلا به این چیزا فکر کنم.»
احمد هم با حالت تعجب گفت: «عجب فکری کردی. چقدر این بحث مهمه!»
داود گفت: «من شک ندارم که عدهای دنبال آتو گرفتن از من و شما هستند. با یه لشکر بچهپسر مواجهیم که سن و سالشون، سن و سال حاشیهسازی هست. باید خودمون حواسمون به خودمون باشه. صالح جان دیگه نخوام تاکید کنما. تو دو تا مسئولیت داری. یکی همین که حواست به این دو جا باشه. یکی دیگه هم این که صدات خوبه. به جای این که تو حوزه و حجرهات، وقت و بیوقت بخونی و همه اذیت بشن و بهت بگن زهرمار! خب اینجا بخون! ببین میتونی یه گروه سرود بزرگ یا مثلا یه کلاس مداحی یا نمیدونم هر کاری که مربوط به صدا و خوانندگی و هنر باشه انجام بدی و بچهها جذبت بشن.»
صالح گفت: «باشه. همیشه یه عده بچه هستند که مثل بعضیا شلوغ و حاشیه دار نیستند. ینی مثل بچههایی که احمد میتونه بهشون مسئولیت بده نیستند. این طور بچهها اغلب نیمه دوم جمعیت بچهها هستند و خیلی به چشم نمیان. نه خیلی زبون و دهان دارن و نه آنچنان اعتماد به نفس دارن که مسابقات برنده بشن. اونارو به من بسپار.»
داود گفت: «این مدل بچهها اغلب دو سه برابر جمعیتی هستند که احمد میتونه بهشون مسئولیت بده. ینی مثلا شاید احمد در بهترین وضعیتش بتونه مُخ و دستِ 100 تا بچه رو بند کنه. اما تو میتونی رو 200 و یا 250 نفر بچه حساب کنی واسه هنر و سرود و مسخرهبازی و این چیزا.»
احمد گفت: «تقسیم کار خوبی شد. از همین الان شروع میکنیم. خودت برنامهات چیه؟»
داود گفت: «میخواستم مسولیت مستقیم بچههای متوسطه دوم و مسابقه فوتبالشون به عهده بگیرم اما بابای فرهان اومد و با پسرش، اون مسابقه رو هَندِل میکنن. من دو تا دلنگرانی بزرگ دارم. فکر کنم باید بشینم یه فکر جدی به حال اون دو تا بکنم.»
صالح و احمد پرسیدند: «چیا؟!»
داود گفت: «یکیش دخترا! من واقعا عذاب وجدان دارم. ما هیچ ایدهای واسه دخترا نداریم. اعصابم خورده. دومیش هم بابا و مامانایی که به بهانه بچههاشون اومدن مسجد و تیپ و قیافشون مثل خانمای مسجدی نیست. میترسم یه مشت تندرو به اسم مسجد و امر به معروف و ارشاد و حجاب و این چیزا گند بزنن به اعتماد مردم و کاری با اونا بکنن که دست بچههاشون بگیرن و برن و دیگه هم پیداشون نشه!»
صالح گفت: «خب باهاشون برخورد کن! سِفت جلوشون بایست!»
داود با کلافگی گفت: «کُلاً تُف سربالاست. اینارو ولشون کنم، گند میزنن. اینا. نگا. چه بر سر حیاط مسجد و ورودی خواهران و برادران آوردند؟! کم مونده به مردم فحش بدن! اگرم نخوام ولشون کنم، باید جلوی یه عده وایسم که علی علیه السلام نتونست جلوشون بایسته! همونا که جنگِ پیروز شده رو با یه حماقت و کجفهمیِ کودکانه واگذار کردند! نمیدونم. باید صَب کنم ببینم چی میشه. شماها به کارِتون برسین. دیگه نخوام تاکید کنما. درست و منظم دنبال کنید.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
گذشت تا این که یک ساعت مانده بود به غروب که زینب و دختراش و خانم مهدوی و سه چهار تا خانم دیگر به مسجد آمدند. زینب که از بس همه چیز با خودش آورده بود، دستانش قرمز شده بود، هنوز نفسش جا نیامده بود که دو تا خانم که معلوم بود مامان بچهها هستند آمدند و سلام کردند.
زینب با مهربانی و گشادهرویی جوابشان را داد. یکی از مادرها که چادری نبود اما پوشش بدی نداشت گفت: «خانم پسرِ من خیلی به این گروهِ پسرا علاقمند شده اما دو تا دختر نوجوون دارم که همش دارن حسودی میکنن. اینجا برنامهای واسه دخترا ندارین؟»
زینب لبخندی زد و گفت: «خب این که حسودی نداره. چون حاجآقا تمرکزشون رو آقا پسرا بوده، الان برنامه دارن. وگرنه اگه دختر خانما هم تشریف بیارن مسجد، چرا نه؟ واسشون برنامه میذارن. البته من باید با خود حاج آقا این مسئله رو مطرح کنم.»
خانم دومی که شال به سر داشت و سوییچ بزرگی در دستش بود گفت: «من خاله این دو تا دخترم. به خدا مجبوریم ساعتایی که پسر خواهرم میاد مسجد و خوش میگذرونه، این دو تا دخترو ببریم دور دور. از بس میشینن تو خونه و اعصابمون خرد میکنن.»
زینب دلش سوخت و گفت: «آخی. خدا نکنه. چشم. حتما ازشون کسب تکلیف میکنم و اطلاع میدم. راستی حالا کو دختر خانماتون؟»
خانم اولی که مادرشان بود، به پشت سرش اشاره کرد و دو تا دختر دو قلو را با دستش نشان داد. زینب دید دو تا دختر نوجوانِ حدودا 13 ساله. موهایشان از بس بلند بود مانند آبشار از پشت شال کوچکی که سرشان بود تا روی کمرشان ریخته شده بود. هر دو آرایش داشتند و بدون جوراب و کفش بودند. هر کدام یک جفت دمپایی زبانه دار پوشیده بودند.
زینب تا آنها را دید گفت: «وای ماشالله. چه دختر خانمای خوشکل و نازی.» این را گفت و هر چه دستش بود زین گذاشت و مادرها را رها کرد و به طرف دختران رفت. تا به آنها رسید، با آنها دست داد و آنها را بوسید.
-چقدر شما دو تا خواهر خوشکلین!
دو تا دختر که عسل و غزل نام داشتند، خندیدند و مثلا خجالت کشیدند. زینب دستی به موهایشان کشید و گفت: «شنیدم دوس دارین بیایید اینجا. من همین امشب یا شاید فردا با آقا دیوید حرف میزنم. تمام تلاشمو میکنم که بتونم این دو دوستِ ماهمو از دست ندم. بسپارینش به من.»
نصف پسرهایی که در حیاط مسجد بودند داشتند به آنها نگاه میکردند. زینب که باهوشتر از این حرفها بود، متوجه جلب توجه آنها شد. اما ذرهای تلخ نشد. آنها را معطل نکرد. شماره از مادران و دخترها گرفت تا به آنها خبر بدهد. فقط لحظه آخر به غزل و عسل گفت: «شما اسم و شماره هر چی دوستِ خفن و خوشکل مثل خودتون دارین جمع و جور کنین که خبرتون میدم. ما هم باید مثل پسرا بترکونیم.»
لحظه ای که آن دو دختر میخواستند خداحافظی کنند، دستشان را برای خداحافظی به طرف زینب بردند. زینب، دست آنها را گرفت و به طرف صورتش آورد و آنها را بویید. وقتی چشمانش را باز کرد، به آنها گفت: «از حالا من منتظر شماها هستم. خیلی زود دوباره همدیگه رو میبینیم.»
خداحافظی کردند و رفتند. حتی وقتی سوار پژوی خالهشان شده بودند، برای زینب دست تکان دادند و تا لحظه آخر، به زینب نگاه کردند.
زینب به طرف وسایلش برگشت و میخواست به طرف آبدارخانه برود که خشکش زد. تا کاغذها و احادیث و شعارهای تهدیدآمیز روی در و دیوار دید، به خانم مهدوی گفت: «مادرجان! شما با دخترا و خانما برین آبدارخونه تا منم بیام.»
خانم مهدوی که دستاش پر از پلاستیکهای لقمه بود، خودش را جمع و جور کرد و دست نوههای خوشکلش را گرفت و با آن چند تا خانم رفتند آبدارخانه و مشغول آماده کردن افطاریِ مسجد شدند.
زینب عینکش را درآورد و ایستاد و دانهدانه کاغذها و پوسترهایی که نرجس و سمیه و سمانه و بقیه چسبانده بودند، دقیق مطالعه کرد. وقتی همه را خواند، متاسف شد. نگاهی به اطرافش انداخت. دید نرجس از بالا، یعنی از پشت پنجره کتابخانه ایستاده و دارد به او نگاه میکند. زینب بسم الله گفت و جلوی چشمان نرجس، شروع کرد و از همان جایی که ایستاده بود، بعضی از کاغذها را از دیوارها کَند.
سمیه و سمانه فورا آمدند پایین و رفتند سراغ زینب. سمیه تا رسید به زینب گفت: «دست شما درد نکنه زینب خانم! شما دیگه چرا؟»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
سمانه همانطور که نفسنفس میزد گفت: «شما که خودتون خانمِ حاج آقا هستید و درس حوزه خوندین دیگه چرا؟ چرا جلوی دین ایستادین؟»
زینب همانطور که داشت مابقیِ کاغذها را میکَند گفت: «این چیزی که شما اسمش گذاشتین دین، دین نیست دخترجان! دینبازی هست. تَحَجُره! من فقط دارم بازیِ کودکانهای که شما راه انداختین، جمعش میکنم.»
سمیه گفت: «لااقل بگین اشکالش چیه؟ بچهها کلی با دهن روزه زحمت کشیدن و اینا را آماده کردند!»
زینب گفت: «دقت کنین. من همشو برنداشتما. از بین بیست سی تا کاغذی که چسبوندین، این هفت هشت تا خیلی زشته. توهین به مردمه. هرچند بقیهاش هم خیلی به درد نمیخوره. اما این هفت هشت تا خیلی زشته. مثلا نوشتین[فاجرترین زنان، بیحجابها هستند!] شما دو تا که بعیده بدونین فاجر ینی چی و به کی میگن؟ که اگر میدونستین، گناه مردمو اینجوری نمیشُستین! یا مثلا نوشتین[کثیفترین زنان امت پیامبر، بیحجابها هستند!] آخه این چه ادبیاتیه؟!]»
سمیه که از بس ساده بود فکر کرد که چه بگوید که مثلا زینب تسلیم شود و ناامید برگردد؟! که یکباره به ذهنش رسید و گفت: «اینا را تونستین بِکَنید! دیگه جلوی ما رو که نمیتونین بگیرین که میخوایم از امشب، بعد از نماز عشا شعار بدیم و بگیم[مرگ بر بیحجاب!]»
سمیه تا این حرف را زد، زینب خشکش زد. سمانه نگاه تندی به سمیه کرد و لب پایینش را محکم گاز گرفت و زیر لب به سمیه گفت: «چرا اینو گفتی؟! مگه خانم ایزدی نگفت باید سکرت بمونه؟! پس اصول حفاظت گفتار چی میشه؟! زدی همه چیو خراب کردی که!»
زینب تا این حرف را شنید و متوجه شد که چه خیالِ خام و خطرناکی در ذهن مسموم نرجس و گروهش وجود دارد، فورا آنها را رها کرد و به آبدارخانه رفت و همه چیز را به خانم مهدوی گفت. خانم مهدوی که خیلی تعجب کرده بود و ناراحت شده بود، کارها را به خانمهای دیگر سپرد و بلند شدند و با عروسش رفتند سراغ نرجس!
وقتی به نرجس رسیدند، دیدند سمیه و سمانه زودتر به نرجس رسیدند و همهچیز را گذاشتهاند کفِ دستش! خانم مهدوی رو به نرجس گفت: «هیچ معلومه چیکار میخوای بکنی؟! نرجس خانم این رسمش نیست! متوجه باش!»
نرجس گفت: «بیحجاب هیچ فرقی با انگلس و آمریکا و اشرار و منافقین و صدام نداره! چون پایِ تهاجم فرهنگی اونا بزرگ شده.»
زینب محکم گفت: «مگه حضرت آقا نگفتند که اینها زنان و دختران خودمان هستند؟ مگه آقا نفرمودند که من به آن اشکها حسرت میخورم و میگم ای کاش میتونستم مثل اون دختر و زن جوان اشک بریزم؟ مگه آقا نگفتن که ضعف حجاب، کار درستی نیست اما موجب نمیشه اون فرد را از دایره دین و انقلاب خارج بدونیم و همه ما هم نقصهایی داریم؟! چرا اینا رو میذاری پای اسراییل و آمریکا و منافقین و کفار؟»
نرجس اشتباه بزرگی کرد و از دهانش درآمد و گفت: «ما از سرِ بیحجاب و شلحجاب نمیگذریم. آقا از روی مصلحت این حرفا رو زدند وگرنه تهِ دلشون این نیست! بنده خدا مجبورن این چیزا رو بگن تا مردم تو انتخابات شرکت کنند! چون در محاصره یه عدهای هستند که واقعیتهای جامعه را به ایشون نمیگن! همونا که آقا را مجبور کردند که واکسن بزنه! همونا که آقا را مجبور کردن که ماسک بزنه و درباره ماسکزدن حرف بزنه! همونا که آقا را مجبور میکنن که به حرفهای دختران مانتویی در دیدار با دانشجوها گوش بده!»
زینب که خیلی عصبانی شده بود به نرجس گفت: «هیچ معلومه داری چی میگی؟ داری مستقیم به حضرت آقا، به نائب امام زمان توهین میکنی! واقعا برای افکار بسته و پوسیدت متاسفم. طبق حرف تو، رهبری حتی از یک آخوند معمولی و آگاه هم کمتر میدونه! طبق حرف تو، رهبری حتی توانایی کنترل اطرافیان را نداره چه برسه به مملکت! طبق حرف تو، رهبری فقط مصلحت اندیشی میکنن! به کجا کشیده شدی که داری علم و عدالت و صلاحیت و درایت و هوش و مدیریت کسی زیر سوال میبری که با یه موضعگیری و سخنرانی ده دقیقهای، معادله منطقه و جهان را عوض میکنه؟! نرجس! خوب نقاب از روی ذاتت و افکارت برداشتی! ضربهای که تو و امثال تو به اسم اسلام و انقلاب و کشور میزنین، هیچ منافق و جاسوسی این کارو نمیکنه!»
تا زینب این حرف را زد، نرجس عصبانی شد و سیلی محکمی به صورت زینب زد. جوری که زینب تعادلش به هم خورد و به صندلی برخورد کرد و نقش زمین شد.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت یازدهم
🔶مسجدالرسول🔶
بلافاصله بعد از نماز عشا داود میکروفن را برداشت و به مردم و بچهها خیرمقدم گفت. چون سر و صدای بچهها خیلی زیاد بود، فورا تیمهای انضباط احمد فعال شدند و برای کنترل آنها تمام تلاششان را کردند. سر و صدای بچههایی که در صحن مسجد بودند خیلی کمتر شد اما سر و صداها در حیاط مسجد همچنان زیاد بود. چارهای نبود. احمد باید یکطوری آن سر و صداها را مدیریت میکرد. لذا بالاجبار از بچههای اجرای احکام استفاده کردند. احمد به آنها گفت: «لطفا کار را تمیز و بدون خون و خونریزی دربیاورید.» بگذریم چه شد و چه کردند؟! فقط همین را عرض کنم که بحمدلله بچههای اجرای احکام موفق شدند.
داود چند دقیقه کوتاه حرف زد. صالح، یکی از بچههای گروهش را مامور کرده بود که لایو سخنرانی داود را در پیج مسجد بگذارد.
[یک روز یک نوجوان وارد مسجد شد و به طرف جمعی رفت که رسولالله در آن جمع حضور داشتند. بعضی از مردم و پیرمردهایی که اطراف پیامبر بودند، آن نوجوان را نمیشناختند. با این که پیامبر حضور داشت، شروع کردند و به آن نوجوان ایراد گرفتند که چرا اینقدر به تیپ و قیافهات رسیدی؟ چرا روغنِ مو زدی؟ چرا اینقدر خوشتیپ کردی و از این حرفها!]
همه بچهها و مردم ساکت بوده و به حرفهای داود گوش میدادند.
[شاید فکر میکردن اون نوجوان، زبون نداره که از خودش دفاع کنه و یا فکر میکردند این رفتار و نهی کردن و تذکر دادن به یک نوجوان در جمع، کار درستی باشه! اون نوجوون اول ادب کرد و از پیامبر اجازه گرفت که جوابشون رو بده! آقا رسولالله لبخندی زدند و به این پسر میدون دادند تا حرف بزنه و جواب بده! اون پسر گفت: «شنیدم از رسول خدا که فرمود: مرتب باشید. نباید مردم وقتی شما را میبینند از دیدن شما ناراحت بشوند و حال بدی به آنها دست بدهد. کمترین حقی که برادرت به گردن تو داره اینه که حداقل وقتی میخوای بری پیشش، دستی به موهات بکشی و سر و صورتت رو مرتب کنی. و فرمودند که خدا رحمت کنه مومنی را که وقتی میخواد به مسجد بره، خودش را مرتب کنه و با آراستگی به جماعت بپیوندد. تا جایی که فرمودند که اگه کسی مسواک بزنه و لباس خوب بپوشه و بوی عطر بده و به خودش برسه، ثواب نماز و جماعتش چند برابر میشه.]
همه داشتند نگاه میکردند و جیک نمیزدند.
[مردمی که قبلش اعتراض کرده بودند، از گفته خودشون پشیمون شدند و بعضیاشون عذرخواهی کردند. بعدش از رسول خدا پرسیدند که این نوجوون کیه؟ که اینقدر خوشکل هست و زیبا حرف میزنه؟ آقا رسول الله فرمودند این نوه من... پسر فاطمه من... فرزند ارشدِ وصیّ من... حسن مجتبی است.]
تا داود جمله آخر را گفت و مردم نام زیبای امام مجتبی را شنیدند، همه با هم صلوات فرستادند.
[حدیث درباره جذابیتِ امام حسن مجتبی زیاد داریم. اینقدر ایشان جذاب بودند که روایت داریم که مردم درباره ایشان میگفتند که حسنِ مجتبی همیشه زیر سایه راه میرود نه زیر آسمان. چون نقل شده که وقتی جوان بودند و هنوز ازدواج نکرده بودند، وقتی در کوچهها رد میشدند، زنان و دختران در پشتِ بامها جمع میشدند تا ایشان را ببینند. از بس زیبا بودند امام مجتبی. بخاطر همین، از حضور آنها در پشت بام، سایههایشان در کوچه میافتاد و ایشان عبور میکردند و میرفتند. عزیزانم! باید به خودمون برسیم. مومن نباید شلخته باشه. پیر و جوون هم نداره. رعابت محرم و نامحرمی جای خودش. اما نباید شلخته پلخته باشیم. باید وقتی مردم به ما نگاه میکنند، متوجه بشوند که ما برای ظاهر خودمون ارزش قائلیم. فقط به فکر باطن نیستیم و سر و وضعِ ظاهرمون هم برامون مهمه.]
🔶خیابان🔶
الهام در ماشینش در کنارِ یکی از خیابان های شهر نشسته بود و لایو سخنرانی داود را نگاه میکرد. با این که داود جدی و عادی داشت حرف میزد اما الهام لبخند ثابتی به لب داشت و چشم از روی صفحه گوشی و چهره داود برنمیداشت.
داود میگفت: «نباید با رفتارمون... با ظاهرمون... با اخلاقمون... با حرف و کلماتمون باعث بشیم کسی به مسجد و مسجدیا بدبین بشه. گناه دل شکستن و یا این که کسی حالش از ما و ظاهرمون و مسجدمون به هم بخوره، گردنمون هست. از خودم شروع میکنم. نمیذارم بوی عطرم تکراری بشه. نمیذارم نامرتب و با ظاهر نامناسب جلوی شما و بچهها حاضر بشم. البته کاری نمیکنم که جلب توجه کنما. اما حواسم هست که حالتون از من بهم نخوره.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
الهام که دیگر الهام دو ساعت قبل نبود، هر وقت فیلمبردار، دوربین را از روی داود برمیداشت و در جمعیت میچرخاند و یا وقتی که موقعِ مداحی صالح بود و سخنرانی داود تمام شد، اذیت میشد و دلش میخواست همهاش داود باشد. الهام هم مثل بقیه دوست نداشت حرفهای داود تمام شود. البته دلیل الهام کجا و دلیل مثلا حاجی محمودی و حاجی مهدوی و یا دلیل فرهان و بابای ورزشکارش کجا؟!
بگذارید از جشن آن شب بگویم.
🔶مسجد الرسول🔶
صالح عینکی برخلاف ظاهرش آن شب تَرَکاند و سنگ تمام گذاشت. پانزده دقیقه چنان مداحی کرد که پیر و جوان و مرد و زنِ حاضر در مسجد به وجد آمدند. حتی دو سه تا بچه شیطون آنقدر به وجد آمدند که وسط جمعیت بلند شدند و لحظاتی را با قِرهای مبسوطی که در کمر داشتند، زینت بخش مجلس شدند و اسباب خنده جمعیت فراهم شد. صالح از پشت بلندگو به احمد با همان لحن سرودی که میخواند، به طرف بچههایی که قر میدادند اشاره کرد و گفت: «جمع کن این بساط فسق و فجور ... جمع کن این بچههای شَر و شور... احمد جان!»
احمد هم دید اگر به گروه اجرای احکام بسپارد، امکان دارد گوش و گوشواره را با هم بیاورند و صورت خوشی نداشته باشد. به خاطر همین، خودش آستین را بالا زد و رفت وسط آنها نشست و همین طور که خودش هم کف میزد، کنترلشان کرد.
بعد از آن مداحیِ شاد و خودمانی، صالح یک شعر کوتاه که فقط پنج بیت داشت وکاغذهایش از موقع نماز جماعت بین مردم توزیع شده بود، خواند و همه شروع کردند با او خواندند. زمانی که این شعر را میخواند، نباید کسی دست میزد. بلکه همه دستهای راستشان را بلند کرده بودند و شعارگونه به طرف جلو تکان میدادند.
مسجد که تا آن زمان چنین شکوه و جذابیتی به خودش ندیده بود، غرق در سرور و شادی بود. البته منهای هیئت اُمنا و خادم مسجد که مثل مجسمه سنگی روی صندلیهایشان نشسته بودند و جوری نگاه میکردند که انگار نعوذبالله داشتند معصیت میکردند.
داود همان طور که حواسش به جلسه و صالح و بچهها و جمعیت پدر و مادرها بود، چشمش خورد به وسط حیاط مسجد. دید نرجس و چند نفر از خانمها در حال گفتگو با حاج خانم مهدوی و حاجی مهدوی هستند. از تکان دادن انگشتان نرجس در حال حرف زدن و فاصله اندکی که با حاجی و حاج خانم داشت، میشد فهمید که چقدر عصبانی هست و در آن لحظه، در حال دعوا کردن با آنهاست. داود میدید که حاجی و حاج خانم، بخاطر این که خیلی جلب توجه نشود، نرجس را به گوشه مسجد، یعنی جایی که غرفه کتاب و محل استقرار الهه بود، کشاندند.
داود مانده بود که برود و حاجی و حاج خانم مظلوم را از دست نرجس و بچههایش نجات بدهد یا نه؟ اما ترجیح داد نرود. نشست سر جایش. کمکم به پایان همخوانی بزرگ مردم و صالح نزدیک میشدند که داود از جیب قبایش(که البته لباده خودش نبود و احمد برایش آن قبا را آورده بود.) کلی شکلات بیرون آورد و روی سر جمعیت ریخت. بچهها برای جمع کردن دو تا شکلات بیشتر به بالا و پایین میپریدند. خیلی به همه خوش گذشت. ولی همچنان داود، هر از گاهی به حیاط مسجد نگاه میکرد و حواسش به دعوای آنها بود.
آن شب گذشت. نگذشت. در واقع جشن تمام شد اما مگر بچهها قصد رفتن از مسجد داشتند. مخصوصا بچههای متوسطه اول که دورِ دستگرمی را تمام کرده بودند و قرار بود از شب تولد امام حسن، جدّی وارد مسابقات حذفی شوند. احمد و داود و صالح خیلی زیاد خسته بودند. اما نمیشد چشم از روی بچهها برداشت. تصمیم گرفتند از آن شب تا آخر ماه مبارک، شیفتی استراحت کنند. حتی احمد توانست با بعضی پدرمادرها صحبت کند و آنها را به صورت شیفتی در مسجد نگه دارد. این پیشنهاد احمد به طور وحشتناکی با استقبال والدین مواجه شد! باور این همه استقبال از این مسئله برای خودشان هم عجیب بود. بخاطر همین احمد دست گذاشت روی بچههایی که اخلاقشان بدتر و پرحاشیهتر بودند. آنها را به بهانههای کودکانه در مسجد نگه میداشت و شیفتی از چهار نقطه استراتژیک و دو نقطه حساس مراقبت میکردند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
با اصرار داود، احمد و صالح استراحت کردند. و بعد از نماز صبح، داود مثل جنازهها افتاد گوشه مسجد و دیگر نفهمید چه شد. وقتی بیدار شد، تقریبا ساعت 10 و نیم قبل از ظهر بود. وقتی بلند شد و رفت وضو گرفت، قبل از آن که به حجره برود و ببیند مسابقات در چه وضعیتی هست، پشت همه درهای دستشوییها را چک کرد. دید مطلب اضافهای نوشته نشده و اصلا بچهپسرها وقت نکردهاند پشت درهای مستراح را با جملات ناب و ذکر آمالشان مزین کنند.
وقتی به درِ حجرهاش رسید، دید آقا و خانم مهدوی و زینب خانم منتظرش ایستادهاند. با هم سلام و حال و احوال کردند و رفتند گوشه مسجد و نشستند. حاجی مهدوی عروسش را معرفی کرد. داود هم به ادب، احوالپرسی رفیقش را از همسرش کرد و خاطرش بابت بهتر شدن حاج آقا راحتتر شد.
حاجی مهدوی: «ایشون عروسم هستند. خودشون تحصیل کرده حوزه هستند و حتی سالها در حوزه تدریس داشتند. دغدغه کار فرهنگی برای دخترخانمها دارند. گفتند بشینیم با خودتون صلاح مشورت کنیم.»
داود: «بزرگوارین. اول بگید جشن و مراسم دیشب چطور بود؟»
حاجی مهدوی: «من واقعا لذت بردم.»
حاج خانم: «مخصوصا از سخنرانی خودتون. خیلی قشنگ بود. دست شما درد نکنه.»
زینب خانم: «من توفیق نداشتم و کاری پیش اومد و بلافاصله بعد از نماز رفتم اما تعریف جشن از دخترام و حاج خانم و بقیه خانما شنیدم.»
داود: «حاج آقا چرا دیشب وسط حیاط مسجد دعوا بود؟ چی میگفتند؟ اینا کی بودند؟»
حاجی خندهای کرد و گفت: «این که دعوا نبود. ما عادت داریم به این چیزا. اینا یه گروه افراطی هستند که به اسم کتاب و کتابخوانی کمکم در بین یه عدهای جا باز کردند. با کمکهای ذاکر، با یکی دو تا نهاد و ارگان ارتباط گرفتن و با حمایت و پولهای اونا تبدیل به این افتضاحی شدند که هستند. یواش یواش به خودشون حق دادند که در همه چیزها از عینک خودشون دخالت و اظهار نظر کنن. بخاطر همین درباره همه نظر دادند و خیلیها که با مسلک خودشون جور درنیان، تکفیر میکنند و حتی براشون پروندهسازی میکنند. خیلیها را از مسجد و خدا و پیغمبر و انقلاب دور کردن. و جسارتا الان هم سوزنشون گیر کرده روی شما!»
داود: «لابد دیشب هم بخاطر کف زدن مردم در مسجد و شادی بچهها و این چیزا اوقاتشون تلخ بود و داشتند سر و صدا میکردند. درسته؟»
حاج خانم گفت: «بله. بخاطر همین. توقع دارن که از حالا هر کاری خواستین بکنین، در کنار نظر و فتوای آقا، نظر اینا هم لحاظ بشه.»
داود با حالت تمسخر گفت: «حتی ممکنه نظر آقا مثبت باشه در یک موضوعی، اما نظر اینا منفی باشه. لابد توقع دارن که نظر اینا بر نظر حضرت آقا ارجح باشه!»
زدند زیر خنده. مهدوی گفت: «دقیقا همینه. پسرم فقط یه جمله بگم و از این مسئله رد بشم. من حدس میزنم اینا زهرشون رو به جان شما بریزن. اگه ذاکر رو رودروی خودت نمیبینی، چون اون عادت داره در سایه ضربه بزنه. اینا را میندازه وسط و خودش میره در خلوت با چند تا گُنده میشینه و زیر آب شما را میزنه. گفتم که حواستون جمع باشه. ببخشید. جسارت کردم.»
داود گفت: «نه اتفاقا چقدر خوب شد که گفتید. دستتون درد نکنه. ولی اگه صلاح بود، یه جلسه با این خانمه جور کنید تا بشینیم ببینیم چی میگه این بنده خدا؟ ظاهرا خیلی آتیشش تنده!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
حاج خانم: «نمیاد رودررو با شما حرف بزنه. به بهانه این که با نامحرم حرف نمیزنن، با شما چشم تو چشم نمیشن. ما که میدونیم چیزی تو کمچه ندارن. بهانه میارن که با شما رودررو نشن. شما فکرتون مشغول اینا نکن. این خانما رو به ما خانما بسپارین. ما بلدیم چطوری از شرمندگیشون دربیاییم. شما حیف هستید. نباید وقتتون مشغول اینا بشه. سرتون بندازین پایین و به حرف کسی گوش ندین و ماشالله گاز بدید و برید جلو. به نظر ما الان وقتشه که شما فعالیتتون رو توسعه بدین. بقیشو عروسم میگن.»
زینب خانم، با همان وقار و وزانت خاص خودش، سرش را از حیا پایین انداخته بود و گفت: «زیاد وقت شما را نگیرم. ببینید. ما با اعتراض و اشتیاق خانوادههایی روبرو شدیم که یا با مسجد قهر کرده بودند و دوباره بخاطر اصرار پسربچههاشون و دوست شدن با شما با مسجد آشتی برقرار کردند و یا خانوادههایی که اصلا اهل این چیزا نبودن و بخاطر پسراشون، پاشون به مسجد باز شده. خب این وسط دخترا دیدند که پسرا داره خیلی بهشون خوش میگذره و مرتب پسرا رفتند تعریف شما و دوستاتون کردند، دخترا هم مشتاق شدند که بیان مسجد. ولی ما الان ایده جذابی برای دخترا نداریم. نمیدونم باید چیکار کنم؟ دخترایی تو همین رِنج سنی. ابتدایی و متوسطه اول و دوم.»
داود گفت: «من مطالعه تخصصی روی بانوان نداشتم. اگه الانم میبینین که رو پسرا موفق بودیم، بخاطر این بوده که من فقط یه آبجی داشتم که اونم از خودم چندین سال بزرگتر بود و تو یه خانواده تقریبا پسرونه و مردونه بزرگ شدم. دو سه تا داداشام رو خودم بزرگ کردم.»
حاج خانم: «الهی زنده باشی و زنده باشن.»
داود: «تشکر. عزیزان شما هم تندرست باشن. عرض میکردم. ولی پریشب با یکی از دوستام که مطالعات بانوان خونده و بچه اطراف شیراز هست و اتفاقا برعکس من، تو یه جوِ دخترونه و زنونه بزرگ شده، تلفنی صحبت کردم. یه حرفی زد که... نمیدونم والا... من که خیلی کیف کردم از پیشنهادش. ولی نمیدونم اگه بگم... قبول میکنین؟ یا اصلا ظرفیت اجراش در این مسجد و محله هست یا نه؟»
حاجی: «بگو پسرم. بگو.»
حاج خانم و زینب خانم با اشتیاق کامل گفتند: «بفرمایید!»
داود با ته خندهای که در چهره داشت و هر لحظه منتظر عکس العمل خاصی بعد از بیان پیشنهادش بود، گفت: «گروه تئاتر!»
برای لحظاتی، آن سه بزرگوار ساکت شدند. حاجی و حاج خانم به چهره داود زل زدند و زینب خانم هم به گوشه مسجد خیره شد!
داود سکوت آنها را شکست و گفت: «این رفیقِ شیرازیِ ما گفت که در دخترای نوجوون دو تا حس وجود داره که در اغلب کارای فرهنگی اصلا دیده نمیشه. تعارف هم نداریم. یکیش میل به تبرّج و دیده شدن. و دومیش هم کمبود اعتماد به نفس. بنظرِ اون بنده خدا و بنظرِ خودِ من، تئاتر میتونه این دو تا رو پوشش بده و اصلا یک فصل جدید با مدیریت خودتون و با توجه به سیلِ دختران با تیپهای مختلف در محل و این مسجد شروع کنین.»
زینب خانم و حاج خانم نگاهی به هم کردند و لبخند زدند. زینب خانم گفت: «من به هر چیزی فکر میکردم الا تئاتر! انتخاب هوشمندانهای هست. و البته جاانداختنش بسیار مشکل.»
داود گفت: «بنظرم اصلا سخت نیست. فقط کافیه یه تبلیغات سنگین انجام بدین و به اسمِ بزرگترین گروه نمایشی استان، یک نمایش سنگین برای شب عید فطر که جشن داریم آماده کنید. و بخاطر این که مبتلا به شرّ این داعشیا نشین، و همچنین بخاطر این که دخترا و پسرا تو مسجد با هم قاطی نشن و حاشیه پیش نیاد و هیئت اُمنا جیغ بنفش نکشه، یه مدرسه یا یه مکان بزرگ بگیریم و تمرینات رو اونجا انجام بدین.»
زینب خانم گفت: «بسیار خوب. من هستم. توکل بر خدا. فکر نمیکنم حاجآقا و حاجخانم هم مخالفتی داشته باشن.»
حاجی و حاج خانم هم تایید کردند. حاجی با شیطنت و شیرینی خاصِ پیرمردانه گفت: «اگه یه نقش خوب هم بتونین واسه این حاج خانم ما پیدا کنین، یه بانی پیدا میکنم که همه خرج و مخارج تئاتر از رو دوشمون برداره.»
همشان زدند زیر خنده.
داود گفت: «آدمِ این کاره میخواد. باید یکی باشد که از هنر سر در بیاره. در نوشتن متن... انتخاب نمایشنامه و از همه مهمتر، بکار گرفتن نابازیگرها. دیگه قصه کارگردانی و این چیزا داستان خاص خودشو داره.»
همه در فکر فرو رفتند. تا این که یکباره زینب لب باز کرد و گفت: «من یک نفر سراغ دارم که اگه قبول کنه و بیاد، همه دخترا عاشقش میشن و اونم عاشق کارای هنری و این چیزاست!»
حاج خانم رو کرد به زینب و پرسید: «کی؟ میشناسمش؟»
زینب با لبخند گفت: «آره. چرا نشناسیش؟ الهام خودمون... دختر المیرا خانم.»
پیشنهاد تئاتر توسط داود، به تنهایی چالش برانگیز بود اما با انتخاب الهام توسط زینب، چالشبرانگیزتر هم شد.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
السلام علیک یا صاحب الزمان✋🏼🌷
#امامنا
تویی صاحبِ زمان
تویی امام عصر و جان❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماها، بزرگشدهی شماییم!
#امام_رضایی_ام