بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت دوازدهم
🔶مسجدالرسول-کتابخانه مسجد🔶
خبر راهاندازی گروه تئاتر مثل بمب در کل شهرستان صدا کرد. چه برسد به آن محله! نرجس اگر کاردش میزدی، خونش درنمیآمد. فورا دوباره تشکیل جلسه داد تا ببینند چه خاکی باید به سر کنند؟!
سمانه که آن روز از همه زودتر آمد و صندلیها را برای جلسه مرتب کرده بود، اولین کسی بود که حرف زد. سمانه گفت: «خانم ایزدی! اگه اون شب شما کوتاه نمیومدید و اجازه میدادید شعار مرگ بر بیحجاب سرمیدادیم، این آقای طلبه معلوم الحال خودشو جمع و جور میکرد! از امشب سر و کله انواع و اقسام شیاطین به مسجد باز میشه! اینم در این شرایط که مسجد پر از پسرای جوون و نوجوون هست. خانم ایزدی ما نباید مماشات کنیم.»
نرجس جوابش را داد و گفت: «اگر آن شب به زینب سیلی نمیزدم، شاید میتوانستیم شعار بدیم. ولی گولِ بازیِ زینب رو خوردم. زینب خودشو انداخت جلو تا من فقط با اون روبرو بشم. این رو آقای ذاکر بعدا بهم گفت. کاش نمیزدمش تا زبونم دراز باشه. ولی دیگه اینبار گولِ عملیات روانی زینب رو نمیخورم.»
سمیه در اسکلی لنگه نداشت با بغض گفت: «خانم من دیشب خوابِ یکی از شهدا را دیدم. اگه خدا قبول کنه، مدتی هست که با اون شهیدِ عزیز نامزد شدیم.»
بقیه خوشحال شدند و به سمیه «مبارک باشه. ایشالله تا بهشت با هم باشین.» گفتند!!
سمیه هم سرش را لحظاتی پایین انداخت و مثلا خجالتِ ریزی کشید و ادامه داد: «آره. میگفتم. شهیدم خیلی دلخور بودند. هرچی رفتم دنبالشون و گفتم چرا ازم روبرمیگردونی؟ نگام نکرد. از یه چیزی ناراحت بودن و چشماشون غصه داشت.»
سمانه فورا از فرصت سواستفاده کرد و گفت: «بفرما! اینم یه نشونه بد! دیگه شهدا چطوری باید به ما بگن که این طلبه مایه نحس و ننگ این مسجد میشه؟!»
سمیه گفت: «امروز غروب میخوام برم سرِ مزارِ نامزدِ شهیدم و اینقدر گریه کنم تا خودش یه راهی پیشِ پامون بذاره.»
الهه که کلا فازش به اینها نمیخورد به سمیه گفت: «آبجی میگما! حالا از کجا معلوم که بخاطر اتفاقات اخیرِ مسجد، نامزدِ شهیدت ناراحته؟ شاید به خاطر این که با تو نامزد شده، پشیمونه بنده خدا!»
همه به الهه بد نگاه کردند. نرجس به الهه گفت: «اصلا کی گفت تو بیایی اینجا؟ اینو کی راه داده جلسه؟»
الهه با تعجب گفت: «چرا خانم؟! چی گفتم مگه؟ آخه سمیه جون که با نامزدش هم صحبت نشده! از کجا معلوم که...»
نرجس با تندی به الهه گفت: «اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی، میندازمت بیرون! مراعات لطفا! مراعات این جلسه نمیکنی، لااقل مراعاتِ دل و حالِ خوشِ سمیه رو داشته باش!»
همه ساکت شدند و الهه هم سرش را زمین انداخت!
نرجس گفت: «احتمالا دخترا امشب برای ثبت نام میان مسجد! ما نباید بیکار بشینیم. فراخوان بدین که حضورِ همه خواهرانِ آمر و ناهی امشب الزامی است. امشب تنگه کوه احد را نباید رها کنیم. رها کردن تنگه کوهِ احد همانا و از دست رفتن دستاوردهای معنوی و فرهنگی ما هم همانا!»
سمانه گفت: «حتما. چشم. فقط واسم سواله که چرا آقای ذاکر تا الان اقدامی نکردند؟! قصد ندارن یه کاری کنن؟»
نرجس لبخندی زد و گفت: «چرا. آقا ذاکر مشغوله ماشالله. دارن از بالا اقدام میکنن.»
🔶دفتر کار ذاکر🔶
ذاکر که فکرش بابت داود و طرح تئاتر برای دختران مشغول بود، تلفنش را برداشت و برای حاج آقا سلمانی(همان روحانی بلندپروازی که در قسمت اول، چند نفر را با خودش به دفتر حاجی خلج برده بود و تلاش میکردند سلمانی را به به جای مهدوی به مسجدالرسول بفرستند اما خلج قبول نکرد) تماس گرفت.
-سلام علیکم و رحمت الله!
-سلام حاج آقا سلمانی بزرگوار! احوال شما؟
-خدا را شکر. هستیم. شما چطورین؟
-والا چه عرض کنم؟ شکر. بد نیستم. حاج آقا گله دارم ازت. از همتون. از حوزه علمیه!
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
-خیر باشه آقای ذاکر! چه قصور و تقصیری از ما سر زده؟
-شما که میدونستین مسجد ما چقدر مهمه. چرا این جوانکِ آخوندنما رو فرستادین؟
-والله بالله من هر چی گفتم، کسی حرف منو گوش نداد. چی شده حالا؟ گند بالا آورده؟
-گَند مالِ یه ساعتشه.
-میدونم. میدونم حاجی. دل ما هم از دست همچین طلبههایی خونه. مطمئنم دل امام زمان هم خونه.
-من کاری به این چیزا ندارم. پاشو بیا از امشب مسجد ما! مسجد خودتم میگم یکی دیگه بره تا چراغش خاموش نشه.
-نمیشه قربونت برم. نمیشه حاجی. حوزه نمیذاره! حاجی خلج نمیذاره.
-پس من چیکار کنم؟ ما دیگه نمیتونیم این داود رو تحمل کنیم. این خیلی مشکل داره.
-والا چی بگم. فقط یه راه داره.
-چی؟ بگو خب!
- ببین حاجی! اگه ازش جرم خاصی سراغ دارین، مستقیم برو دادسرای ویژه روحانیت تا دخلش رو بیارن! اما اگه فعلا چیزی ازش نداری، برو حوزه. رو پیشِ حاجی خلج. برو با حاجی خلج ببند. طلبکار باش ازش. بگو چرا اینو فرستادی؟ از حوزه فیتیلهاش رو بکشی پایین بهتره. دیگه تا عمر داره قد راست نمیکنه.
-ای ول. راست میگی. اگه از حوزه بزنیمش بهتره. دیگه حوزه تاییدش نمیکنه و هیچکس و هیچجای دیگه راهش نمیدن.
-آره. برو بگو آبرو حوزه داره میره. علما رو آبروی حوزه حساسن.
-آره. راس میگی. خوب شد واست زنگ زدم. دستت درد نکنه. راس میگفتن که آخوند رو باید به آخوند واگذار کرد!
-زنده باشی. بازم من درخدمتم. علاقه خاصی هم به این مسجدی که هستم ندارم. وقت و دانش ناقابلی دارم که گرفتم کفِ دستم و هر جا تکلیف باشه میام.
-حواسم هست. گزینه ما خودتی دلاور!
-کوچیک شمام.
این را گفتند و قطع کردند. ذاکر گرفت که باید آب را از سرچشمه گلآلود کرد. پاشد رفت حوزه.
🔶حوزه علمیه🔶
ذاکر در دفتر حاج آقا خلج نشسته بود. روبروی یکدیگر. حاج آقا خلج مثل همیشه با ادب و متانت، سرشان را پایین انداخته و تسبیح کوچکی در دست داشتند و هر از گاهی به چهره ذاکر نگاه میکرد.
ذاکر سخنش را اینطور شروع کرد: «ما همیشه مدیون زحمات علما و مراجع و روحانیت بودیم. از قدیم الایام، مردم با روحانیت مانوس بودند و درِ خونه علما به روی همع باز بوده. مثل خودتون. مثل مرحوم ابوی که خدا روحشون رو شاد کنه. من یادمه که بچه بودم و ابوی شما چه منبرها میرفتند و چه موعظهها میکردند.»
حاجی خلج گفتند: «تشکر. خداوند ارواح همه علما و گذشتگان را شاد کنه.»
ذاکر: «انشاءالله. بله. عرض میکردم. ما همیشه مدیون زحمات علما بودیم. علما پناه مردم و دین بودند. اما الان نمیدونم چه اتفاقی افتاده که باید در مسجدی که چندین قرن تاریخ داره و جاپایِ علما و بزرگان هنوز از اون مسجد خشک نشده، باید صدای کف زدن و جیغ بچههایی بشنویم که اصلا معلوم نیست طهارت میگیرن یا نه؟ میان نماز جماعت اما مشخص نیست که وضو دارن یا نه؟ حالا خودشون هیچ. بابا و مادراشون با اون سر و وضع و جلافت و بیحیایی رو چیکارشون کنیم؟»
حاجی خلج هیچی نگفت و حتی سرش را هم تکان نداد. گذاشت ذاکر خوب حرفایش را بزند.
ذاکر گفت: «حاج آقا جان! شما بزرگ ما هستین. منو هم میشناسین. زیر منبر خودتون بزرگ شدم. آدمشناسم. بالاخره یه عمر کار کردم و میدونم کی چی کاره است و کی چی کاره نیست. اگه نظر منو بخواید، این آقا داود اصلا این کاره نیست. ینی کلا تو خط من و شما و علما نیست. رفتار و افکارش خطرناکه. کاش از اولش با من مشورت کرده بودین تا ریز و درشتشو بریزم رو دایره و بفهمیم داود کیه! این آقا داود نه تنها انقلابی نیست بلکه مسئله داره. تو خط مستقیم نیست. کاراش همش شبهه داره. حتی خوفِ این وجود داره که ای چه بسا نفوذی باشه.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
خلج با شنیدن این کلمه، طاقت نیاورد و برای لحظاتی چشمانش را با جدیت هر چه تمامتر در چشمان ذاکر دوخت. ذاکر که آمده بود تا به هر ترتیبی هست ریشه داود را از بیخ و بُن بکَند، کوتاه نیامد و ادامه داد و گفت: «باور بفرمایید! من صلاح و خوبی و مصلحت روحانیت و اسلام و انقلاب رو میخوام. این بچه اصلا بزرگتر و کوچکتر حالیش نیست. تفکراتش مسمومه. معلومه که ذهن و وجود طاهر و پاکی نداره. مشخصه که به بهانه هنر، فقط دنبال حاشیه و این چیزاست. حالا هم اومده تز داده که دخترا تئاتر کار کنن! میبینید خداوکیلی؟! میبینید با ناموس امیرالمومنین و ناموس شهر و محله من و شما داره چیکار میکنه؟ میخواد دخترامون رو قَوّال کنه! بهخدا قدیم اگه به کسی میگفتن قَوال، فحش محسوب میشد! اما الان تو ذهن و فکر این آقا داود شما نه تنها هیچ قبحی نداره بلکه داره جوری زمینه سازی میکنه که دختر بیحیاها و مامانای از خودشون خرابتر، پاشون به آخرین سنگر حزب الله که مساجد هست باز بشه و اونجا رو تبدیل کنن به آندِلُس! خداوکیلی اینا اون چیزی نیست که تو حوزهها به اینا یاد میدین. این معلومه که از جای دیگه داره آب میخوره. من که بالاخره میفهمم این آدم کیه و به کجا وصله! ولی گفتم اول بیام پیش خودتون تا گرهی که میشه با دست باز کرد، با دندون باز نکنیم. ببخشید. اطاله کلام شد. ضمنا هیئت اُمنا هم سلام خدمتتون رسوندند.»
لحظاتی گذشت و حاجی خلج همچنان سرش پایین بود و ذکر میگفت. ذاکر هم حس و حال قهرمانان را داشت و منتظر بود که طعمهای که پهن کرده، اثرش را بگذارد و ماهی بزرگش را شکار کند و برود. که یکباره دید حاجی خلج گوشی همراهش را از جیبش درآورد و برای داود تماس گرفت و گذاشت روی آیفون!
-سلام حاج آقا.
-سلام و رحمت الله. چطوری پسر جان؟
-دستبوسم. مشتاق دیدارم. شما چطورین؟
-ولله الحمد. خوبم خدا را شکر. از وقتی رفتی مسجدالرسول، نه دیدمت و نه صدات شنفتم. گفتم خودم زنگی بزنم و حال و احوالی بپرسم.
-خدا از بزرگی کمتون نکنه حاج آقا جان. به خدا شرمندم. وظیفه من بود که تماس بگیرم و بیام خدمتتون. ببخشید. اینجا خیلی کارِ زمین مونده داره. احمد و صالح هم آوردم اما اصلا نمیرسیم حتی یه سحری درست و حسابی بخوریم. از بس بچهها جمع شدن و اینجا مشغولن.
-الهی شکر. شیر مادرت حلالت. روسفیدم کن.
-من آبرو و همه وجودمو گذاشتم وسط.
لحظات سرنوشت سازی بود. ذاکر با خودش فکر میکرد که حاجی خلج فعلا دارد موضعِ داود را بیحسی میزند تا سوزنِ بزرگ و کلفتِ نقد و گلایه را به جان داود فرو کند. هیجان داشت و منتظر بود ببیند حاجی خلج چه میکند. که دید...
-داود جان! زنگ زدم دو تا مسئله بهت بگم. اول این که صبح و ظهر و شب برات دعا میکنم. دعا میکنم روسفید بشی. دعا میکنم مِهرت تو دل مردم بیفته و موفق باشی.
داود با شنیدن این جمله بیاختیار گریهاش گرفت. هرچند تلاش میکرد که صدای نفسهای داغش به آن طرف خط نرود، اما با شنیدن این جمله حاجی خلج، دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. آدم است خب. حق دارد. گاهی آدم هر چند هم موفق باشد و یا پوستش کلفت باشد و وسط میدان، آبرویش را کفِ دستش گذاشته باشد و برای اسلام و انقلاب تلاش کند، اما گاهی نیاز دارد یک بزرگتر، یک استاد، یک مراد، یک پیر، یک صاحب نفس، درِ گوشش بگوید دمت گرم! درِ گوشش بگوید ای ولا! بگوید میخوامت! بگوید دُرُستی! بگوید همین خط را بگیر و تا ته برو. داود هم نیاز داشت. و چه به موقع خدا به دلِ صافِ آن مدیر حوزه و روحانی خودساخته انداخته بود که برای کسی که جایِ پسر نداشتهاش بود تماس بگیرد و با یک جمله«دعات میکنم» دلش را گرمتر کند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
همین طور که داود چشمانش اشکی بود اما دل و خاطرش روی ابرها بود، حاجی خلج گل دوم را هم به او زد و گفت: «مطلب دوم این که من مبلغ ده میلیون تومن برای مرحوم پدرم نگه داشته بودم که از طرف ایشون برای سفر کربلا خرج کنم. بنظرم اگه روح پدرم مطلع بشه که یه جوون با عرضه تر از پسر خودش، رفته تو مسجدش و داره کار فرهنگی میکنه، راضی تر باشه که به جای این که من برم کربلا، بدم به شما تا هر طور صلاح دونستی، در کار فرهنگی خرج کنی.»
دیگر چشمان داود نمیدید از اشک. دیگر توان کنترل نفسهایش را نداشت. زبانش بند آمده بود از آن همه بزرگواری و توجه. بله توجه.
حاجی خلج ادامه داد و گفت: «دست و بالم خالیه وگرنه بیشتر کمکت میکردم. حالا اینو میزنم به حسابت. اگه کم و کسری داشتی، تعارف نکن و به خودم بگو تا یه فکری به حالش بکنم. خب به کارت برس. کاری با من نداری؟»
داود هم مثل خودم، وقتی بغض و اشکش توامان میشد، قادر به ادای کلمات نبود. فقط توانست بگوید«دستبوسم. خدا از بزرگی کمتون نکنه.»
تا بوده و نبوده، علمایِ ربانی در حوزهها و بلاد، لنگرِ آرامش و ایمان مردم بوده و هستند. علمایی که طلبهپروری آنها کیمیای محبت و اکسیرِ حیاتبخش علمای فردا و فرداهاست. تا باد چنین بادا.
فکر نمیکنم لازم باید بگویم که در آن لحظه، ذاکر چه حالی داشت و چطور مانند ژلهء آفتاب خورده، ولو شد روی صندلی! حتی به مخیلهاش نمیآمد که حاجی خلجِ خوش قلب و بزرگوار، اینطور حالِ اساسی از آنها بگیرد و تمام آن حال را یکجا بفرستد به سینه و دلِ داود.
اما...
قصهء خودِ ذاکر به جاهای باریکتری داشت میکشید. چرا که به قولِ قدیمی ها« نزن دری را با انگشت... که میزنن درت را با مُشت»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
#تلنگر✨
میدونۍبدترینجاۍزندگۍڪجاست؟
اونجاکہبہخاطریہفیلم،نمازتوسریعمیخونۍ
یااصلانمیخونۍتابہاونفیلمبرسۍ!💔
فقط،فڪرنمیکنۍروزقیامتاونۍکہ
بہدادتمیرسہنمازه،نہدیدنفیلم🙂••
•🦋←#حواسمون_هست؟
شبِ جمعه است.
دلــ❤️ـــم ڪربلا می خواهد..
#شب_جمعه_کربلا_بودن_خوش_است
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
باز یه سلام بدیم، برسه کربلا.. اللهی این نسیم، برسه کربلا..
همہ هستی من حضرت ارباب سلام
اۍ دلیلِ تپشِ این دلِ بیتاب سلام..
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله..
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت سیزدهم
🔶محل کار ذاکر🔶
حاج عبدالمطلب اصلا نمیتوانست درک کند که چرا و به چه علت، ذاکر اقدام به زدن زیرآبش کرده؟ چرا که ذاکر را از اولِ گزینشش تا آن روز، زیرِ پر و بال خود نگه داشته و همیشه از او حمایت کرده بود! در همین فکرها بود که اول تصمیم گرفت برود و با فرهادی بزرگ حرف بزند. اما دید که خود فرهادی بزرگ در جلسه تودیع و معارفه حضور داشته و اگر خبر از حال و روز ذاکر نداشت، محال بود که بازنشستگی او را در دستور و جریان بیندازد. پس مراجعه به فرهادی بزرگ، گزینه مناسبی نبود. مراجعه به کسی که خودش بخشی از پازل است و میخواسته بدون سر و صدا، صرفا با یک سلام و صلوات و جلسه تودیع و معارفه عادی، سر و تهِ قضیه را ببندد، منطقی به نظر نمیرسد.
چاره ای نداشت مگر این که به مدیر کل حراست سازمان مراجعه کند. مدیر کل حراست سازمان، یک مرد پخته و جاافتاده به نام حاجی کاظمی بود. حاجی کاظمی که مافوق فرهادی بزرگ و از او باتجربهتر بود، از اول انقلاب با حاج عبدالمطلب سابقه دوستی داشت و همیشه این دو نفر، حرمت یکدیگر را حفظ میکردند. حاج عبدالمطلب فورا بلند شد و آماده رفتن به دفتر حاجی کاظمی شد. همین طور که میخواست از درِ خروجی برود بیرون، از جلوی درِ اتاق ذاکر رد شد. ذاکر که خبر از تصمیم حاج عبدالمطلب نداشت، با دیدن او و شتابش در رفتن به بیرون، قلبش هُرّی ریخت.
دقایقی بعد، حاج عبدالمطلب روبروی حاجی کاظمی نشسته بودند. حاجی کاظمی گفت: «خوش تشریف آوردی. ماه رمضون هم اومدی که نتونم پذیرایی کنم.»
حاج عبدالمطلب گفت: «تو همیشه لطف داری به من. الان هم برخلاف میل باطنیم اینجام. البته از دیدنت خوشحالما. اما کاش واسه یه دلیل دیگه اومده بودم.»
حاجی کاظمی با حاج عبدالمطلب چشم در چشم شد و گفت: «خیر باشه. چی شده؟»
-خیر و شرش نمیدونم. ولی... متوجه شدم که ذاکر داره کارایی میکنه که نه به گوش من و شما میرسه و نه با اخلاق و این چیزا سازگاره.
-همین که عموهاش واسطه گزینشش شدن و خیلی هم دو آتیشه است و هیئت اُمنای یه مسجد هست و تو کار کتاب و این چیزا هم هست؟
-دقیقا. ماشالله خوب آمارش داری!
-از بس همکاراش از دستش شاکی هستن. از بس بیچارهها ازش میترسن. نیشش شامل حال تو هم شده؟
-داشت بدون این که من خبر بشم و شما مطلع بشی، درخواست بازنشستگیمو جعل میکرد و در گردش و دستور مینداخت. من متعجبم که چطوری تونسته بود فرهادی رو خام کنه!
-الان میخواستم همینو بپرسم! مگه میتونه بدون دستور و امضای فرهادی، این کارو بکنه؟!
-کرده و شد. اینقدر که آتیشِ فرهادی داغ بود و منو مستقیم برد جلسه تودیع و معارفه!
-بذار حدس بزنم. لابد تودیعِ شما و معارفه... معارفه خودِ ذاکر! درسته؟
-دقیقا! بخاطر همین میگم فرهادی با این سن و سالش، چطور خامِ ذاکر شده و چنین تصمیمی گرفته؟
-خب این مسئله مهمه اما فکر نکنم برای این اومده باشی. چون اینو میتونستی داخلیِ خودتون حلش کنی. چه خدمتی از من ساخته است؟
-خب نه دیگه! این صرفا یه مسئله داخلی نیست. مخصوصا این که فرهادی مسئولیت بزرگی داره و شش هفت تا مثل بخشِ من زیر مجموعهاش هست. اگه قرار باشه اینجوری آدما رو حذف و جابجا کنه، بنظرت یه گوشه کار نمیلنگه؟!
-تو خبر از بقیه بخشها داری؟ جاهای دیگه هم اینجوری حذف و منصوب میکنه؟
-خبر که نه! من فقط بخش خودمو میبینم. نظارت بر اون کار شماست.
حاجی کاظمی چند لحظه سکوت کرد. فکر کرد. چند لحظه بعد گفت: «بنظرم شما رو ذاکر کار کن. اینم دستور شفاهی. خودم دارم بهت میگم. منم رو فرهادی کار میکنم. میخوام یه بار برای همیشه ببینیم چرا همکارا اینقدر از این دو تا شاکیَن؟
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
-چشم. ذاکر با من. دسترسیهاشو ببندم؟
-اگه لازم شد، خودمون میبندیم. شما چراغ خاموش کارتو بکن.
-بسیار خوب. یک هفته دیگه گزارششو تقدیم میکنم.
-عالی. حله. چون منم باید دقیقا یه هفته دیگه یه تصمیم مهم بگیرم. به نتیجه کارِ تو درباره ذاکر و نتیجه کارِ خودم درباره فرهادی مربوطه.
-خیره انشاءالله!
-بعدا میگم.
🔶مسجدالرسول🔶
تب و تابِ مسابقات خیلی زیاد بود. بچهها مرتب در حال دعوا و جر و بحث بودند و شلوغ پلوغ! احمد و صالح اصلا نمیتوانستند لحظهای بچهها را رها کنند. حاجی و حاج خانم مهدوی یک اتاق دیگر به داود داده بودند و آنجا هم تجهیز شده بود اما تعداد اینقدر زیاد بود و تنوع برنامهها زیاد شده بود و علاوه بر مسابقات ps ، مسابقات دیگر هم در حال برگزاری بود که حد و حساب نداشت.
آقا جواد که قبلا دربارهاش حرف زدیم و سیبیلهای درشتی داشت، یک شب آمد پیشِ داود و گفت: «میخوام یه کار خیر، شادی امواتم انجام بدم.»
داود پرسید: «خرج داشته باشه یا نه؟»
جواد گفت: «اگه خرج داشته باشه و بتونم از پسش بر بیام، اشکال نداره.»
داود گفت: «تعداد بچهها زیاده. اگه تو مسابقات ps بازنده بشن، کمکم تهدادشون کم میشه و ناامید میشن و از مسجد میرن. چون مسابقات ما حذفی هست. بنظرم رسید که کاش اتاق دوم که در اختیارمون هست، دو تا فوتبال دستی بزرگ داشتیم و کاری میکردیم که بچهها اوقات بیشتری تو مسجد بگذرونن.»
فرداش داود دید که آقا جواد دو تا میز فوتبال دستی نو خریده و با خودش آورد مسجد. هیجان بازی فوتبال دستی به گونهای بالا بود که بچهها از همان اول که چشمشان به آن دو تا میز خورد، در مسجد لحاف انداختند.
در طرف دیگر، خانم مهدوی و زینب تصمیم گرفتند درباره کارِ گروه دختران با داود صحبت کنند. وقتی جلسه تشکیل شد، زینب خانم گفت: «ما تونستیم حدودا هفتاد و پنج نفر اسم بنویسیم. دختران دبستانی و متوسطه اول و یه تعداد کم از متوسطه دوم. اینا کسانی هستند که آمادگی دارن که هر ساعتی و هر جا تماس گرفتیم، بیان و متن بگیرن و شروع کنیم باهاشون تمرین کنیم. ولی تعدادی هم داریم... حدودا سی چهل نفر... که اینا تمایل و استعداد برای گروه سرود دارند. گروه سرود رو خودم میتونم دنبال کنم اما گروه تئاتر رو به یکی از خانمای با استعداد سپردم. کمکم باید پیداش بشه. چون دعوتش کردم که بیاد و همین الان در جلسه و در حضور شما ببندیم و اگر نکتهای دارین، ملاحظه کنن.»
داود گفت: «خیلی عالیه. خیلی زمان نداریم. این خانمی که گفتین، فرمودین طلبه است؟ بلده؟ این کاره است؟»
زینب خانم نگاهی به خانم مهدوی کرد و لبخندی زدند و گفت: «این خانم در اصل، لیسانس کارگردانی داره. از اولش هم چادری و اینا نبوده. خانوادش هم خیلی خانواده خوبی هستن. مخصوصا مادرش که زن خیلی مهربون و فعالی هست. وضعشون هم خیلی خوبه. دوستی و رفاقت این دختر و مادر با من و حاج خانم باعث شد ارشد کارگردانی را رها کنه و بیاد طلبه بشه. در نوشتن متن و ایدههای هنری خیلی عالیه. الان هم داره رساله سطح سه حوزه مینویسه. البته تا نیومده اینو هم بهتون بگم که بخاطر بعضی رفتاراش، هم خودش اذیت شد و هم حوزه.»
داود با تعجب گفت: «مثلا چه رفتارهایی؟»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
زینب خانم گفت: «حالا بیادش خودتون میبینید. تیپ و ظاهرش در چارچوب مقررات حوزه نمیگنجه. شاید از نظر جامعه خیلی چیز خاصی نباشهها اما خب، بالاخره حوزه خواهران واسه خودش مقرراتی داره و باید همه بهش ملزم باشن. منم یکی دو بار بهش با زبان نرم تذکر دادم. دختر خوبیه. گارد نگرفت. بیاثر هم نبود. ولی دیگه وقتی دیدم داره ازم دور میشه، بیشتر اصرار نکردم و نخواستم بینمون فاصله بیفته. اینا رو که گفتم، قصدم جسارت نبود. میخواستم بدونین وقتی دخترای نوجوون شنیدن که قراره کی باهاشون تئاتر کار کنه، اینقدر استقبال شده. وگرنه خیلی از اینا منو نمیشناسن. بخاطر این که الهام خانم در فضای مجازی هم فعاله و بلاگر شده، بین دخترای غیر مذهبی دهه نودی و هشتادی طرفدار داره.»
داود گفت: «ولابد خانوادههاشون هم بخاطر همین خانمی که میگین، راضی شدن بچههاشون بیان تو گروه شما و پاشون به مسجد باز بشه. ینی خانواده دخترا هم به نوعی به این خانم طلبه بلاگر علاقه دارن. درسته؟»
زینب: «دقیقا. وگرنه من که نمیتونم به خودم دروغ بگم. هنر آنچنانی ندارم که بتونم دخترای دهه نودی و هشتادی جذب کنم و نگه دارم. خانم ایزدی و بچههاش هم که دیگه نگم. اونا از من بدتر.»
داود: «بزرگوارید. نکته مهمی که تو ذهنم بود همین بود. لابد تا الان خبر به گروه خانم ایزدی و اینا رسیده و آماده برخورد با دخترا و خانمایی هستن که قراره بیان. بخاطر همین پیشنهاد میکنم دخترا و مادراشون اینجا نیان.»
خانم مهدوی گفت: «خب اینجا نیان، کجا برن؟ مدرسه مثلا؟»
داود گفت: «آره. مثلا مدرسه. حتی اگر کار تئاتر خوب پیش رفت و کار قشنگی شد، دو سه روزِ عید فطر، صبح و عصر، سانسِ اکران و اجرا میذاریم.ضمنا فعلا نظرم اینه که فقط خانما بیان تماشا کنن و برن. ینی یه تئاتر مفصل و زنونه. فعلا لزومی به کشوندنش به مسجد و دعوت از آقایون و این چیزا نیست.»
خانم مهدوی گفت: «شما با دو سه تا جمله همه سوالات ما رو جواب دادین. اینی که گفتین خیلی خوبه. این که فقط زنونه باشه و...»
زینب فورا گفت: «مکان و سانس اجرا و این چیزا. عالیه.»
همان لحظه که سرگرم بحث و برنامهریزی بودند، صدایی آمد و با همان نرمش و لطافت دخترانه گفت: «سلام!»
خانم مهدوی و زینب خانم برگشتند و دیدند الهام است. الهام که منتظر بود داود هم برگردد و او را ببیند و واکنشش را با دیدن او ببیند، دید خیلی عادی جواب سلامش را داد اما برنگشت و نگاه نکرد! بلکه به نوشتن چیزی روی کاغذ کوچکی که در دست داشت مشغول شد.
الهام از این واکنش داود خیلی متعجب شد و آن را نوعی بیتوجهی به خود تلقی کرد. دید داود انگار نه انگار! سرش را انداخته روی کاغذ و تند تند دارد مطلبی را یادداشت میکند.
الهام به جمع آنها پیوست. بعد از آنکه با زینب و خانم مهدوی حال و احوال کرد، زیرچشم به داود نگاه میکرد. اما انگار داود اصلا در این دنیا نبود. وقتی نوشتنش تمام شد، عادی رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «دیگه غیر از مکان تمرین و زمان اجرا و مخاطب، چیز دیگه ای هم هست که صحبت کنیم؟»
زینب جواب داد: «گروه سرود!»
داود گفت: «آهان. آره. داشت یادم میرفت. یه سرود قشنگ پیدا کنید. خیلی واجب نیست که برای بار اول، مفاهیم دینی و انقلابی در اون سرود باشه. کاملا زنانه و لطیف و آهنگین. با همون وزانتی که خودتون ماشالله بلدید.»
الهام با شنیدن این کلمات از داود خیلی خوشحال شد. لب باز کرد و گفت: «من یه همخوانی قشنگِ دخترانه سراغ دارم. مالِ یه گروه هنری هست که مازندران زندگی میکنن. خیلی قشنگ خونده شده. اونو میتونم در اختیارتون بذارم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇