eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
79 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
باز یه سلام بدیم، برسه کربلا.. اللهی این نسیم، برسه کربلا..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت سیزدهم 🔶محل کار ذاکر🔶 حاج عبدالمطلب اصلا نمی‌توانست درک کند که چرا و به چه علت، ذاکر اقدام به زدن زیرآبش کرده؟ چرا که ذاکر را از اولِ گزینشش تا آن روز، زیرِ پر و بال خود نگه داشته و همیشه از او حمایت کرده بود! در همین فکرها بود که اول تصمیم گرفت برود و با فرهادی بزرگ حرف بزند. اما دید که خود فرهادی بزرگ در جلسه تودیع و معارفه حضور داشته و اگر خبر از حال و روز ذاکر نداشت، محال بود که بازنشستگی او را در دستور و جریان بیندازد. پس مراجعه به فرهادی بزرگ، گزینه مناسبی نبود. مراجعه به کسی که خودش بخشی از پازل است و می‌خواسته بدون سر و صدا، صرفا با یک سلام و صلوات و جلسه تودیع و معارفه عادی، سر و تهِ قضیه را ببندد، منطقی به نظر نمی‌رسد. چاره ای نداشت مگر این که به مدیر کل حراست سازمان مراجعه کند. مدیر کل حراست سازمان، یک مرد پخته و جاافتاده به نام حاجی کاظمی بود. حاجی کاظمی که مافوق فرهادی بزرگ و از او باتجربه‌تر بود، از اول انقلاب با حاج عبدالمطلب سابقه دوستی داشت و همیشه این دو نفر، حرمت یکدیگر را حفظ می‌کردند. حاج عبدالمطلب فورا بلند شد و آماده رفتن به دفتر حاجی کاظمی شد. همین طور که می‌خواست از درِ خروجی برود بیرون، از جلوی درِ اتاق ذاکر رد شد. ذاکر که خبر از تصمیم حاج عبدالمطلب نداشت، با دیدن او و شتابش در رفتن به بیرون، قلبش هُرّی ریخت. دقایقی بعد، حاج عبدالمطلب روبروی حاجی کاظمی نشسته بودند. حاجی کاظمی گفت: «خوش تشریف آوردی. ماه رمضون هم اومدی که نتونم پذیرایی کنم.» حاج عبدالمطلب گفت: «تو همیشه لطف داری به من. الان هم برخلاف میل باطنیم اینجام. البته از دیدنت خوشحالما. اما کاش واسه یه دلیل دیگه اومده بودم.» حاجی کاظمی با حاج عبدالمطلب چشم در چشم شد و گفت: «خیر باشه. چی شده؟» -خیر و شرش نمیدونم. ولی... متوجه شدم که ذاکر داره کارایی میکنه که نه به گوش من و شما می‌رسه و نه با اخلاق و این چیزا سازگاره. -همین که عموهاش واسطه گزینشش شدن و خیلی هم دو آتیشه است و هیئت اُمنای یه مسجد هست و تو کار کتاب و این چیزا هم هست؟ -دقیقا. ماشالله خوب آمارش داری! -از بس همکاراش از دستش شاکی هستن. از بس بیچاره‌ها ازش می‌ترسن. نیشش شامل حال تو هم شده؟ -داشت بدون این که من خبر بشم و شما مطلع بشی، درخواست بازنشستگی‌مو جعل می‌کرد و در گردش و دستور می‌نداخت. من متعجبم که چطوری تونسته بود فرهادی رو خام کنه! -الان می‌خواستم همینو بپرسم! مگه میتونه بدون دستور و امضای فرهادی، این کارو بکنه؟! -کرده و شد. اینقدر که آتیشِ فرهادی داغ بود و منو مستقیم برد جلسه تودیع و معارفه! -بذار حدس بزنم. لابد تودیعِ شما و معارفه... معارفه خودِ ذاکر! درسته؟ -دقیقا! بخاطر همین میگم فرهادی با این سن و سالش، چطور خامِ ذاکر شده و چنین تصمیمی گرفته؟ -خب این مسئله مهمه اما فکر نکنم برای این اومده باشی. چون اینو می‌تونستی داخلیِ خودتون حلش کنی. چه خدمتی از من ساخته است؟ -خب نه دیگه! این صرفا یه مسئله داخلی نیست. مخصوصا این که فرهادی مسئولیت بزرگی داره و شش هفت تا مثل بخشِ من زیر مجموعه‌اش هست. اگه قرار باشه اینجوری آدما رو حذف و جابجا کنه، بنظرت یه گوشه کار نمی‌لنگه؟! -تو خبر از بقیه بخش‌ها داری؟ جاهای دیگه هم اینجوری حذف و منصوب می‌کنه؟ -خبر که نه! من فقط بخش خودمو می‌بینم. نظارت بر اون کار شماست. حاجی کاظمی چند لحظه سکوت کرد. فکر کرد. چند لحظه بعد گفت: «بنظرم شما رو ذاکر کار کن. اینم دستور شفاهی. خودم دارم بهت میگم. منم رو فرهادی کار می‌کنم. می‌خوام یه بار برای همیشه ببینیم چرا همکارا اینقدر از این دو تا شاکیَن؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
-چشم. ذاکر با من. دسترسی‌هاشو ببندم؟ -اگه لازم شد، خودمون می‌بندیم. شما چراغ خاموش کارتو بکن. -بسیار خوب. یک هفته دیگه گزارششو تقدیم می‌کنم. -عالی. حله. چون منم باید دقیقا یه هفته دیگه یه تصمیم مهم بگیرم. به نتیجه کارِ تو درباره ذاکر و نتیجه کارِ خودم درباره فرهادی مربوطه. -خیره انشاءالله! -بعدا میگم. 🔶مسجدالرسول🔶 تب و تابِ مسابقات خیلی زیاد بود. بچه‌ها مرتب در حال دعوا و جر و بحث بودند و شلوغ پلوغ! احمد و صالح اصلا نمی‌توانستند لحظه‌ای بچه‌ها را رها کنند. حاجی و حاج خانم مهدوی یک اتاق دیگر به داود داده بودند و آنجا هم تجهیز شده بود اما تعداد اینقدر زیاد بود و تنوع برنامه‌ها زیاد شده بود و علاوه بر مسابقات ps ، مسابقات دیگر هم در حال برگزاری بود که حد و حساب نداشت. آقا جواد که قبلا درباره‌اش حرف زدیم و سیبیل‌های درشتی داشت، یک شب آمد پیشِ داود و گفت: «میخوام یه کار خیر، شادی امواتم انجام بدم.» داود پرسید: «خرج داشته باشه یا نه؟» جواد گفت: «اگه خرج داشته باشه و بتونم از پسش بر بیام، اشکال نداره.» داود گفت: «تعداد بچه‌ها زیاده. اگه تو مسابقات ps بازنده بشن، کم‌کم تهدادشون کم میشه و ناامید میشن و از مسجد میرن. چون مسابقات ما حذفی هست. بنظرم رسید که کاش اتاق دوم که در اختیارمون هست، دو تا فوتبال دستی بزرگ داشتیم و کاری میکردیم که بچه‌ها اوقات بیشتری تو مسجد بگذرونن.» فرداش داود دید که آقا جواد دو تا میز فوتبال دستی نو خریده و با خودش آورد مسجد. هیجان بازی فوتبال دستی به گونه‌ای بالا بود که بچه‌ها از همان اول که چشمشان به آن دو تا میز خورد، در مسجد لحاف انداختند. در طرف دیگر، خانم مهدوی و زینب تصمیم گرفتند درباره کارِ گروه دختران با داود صحبت کنند. وقتی جلسه تشکیل شد، زینب خانم گفت: «ما تونستیم حدودا هفتاد و پنج نفر اسم بنویسیم. دختران دبستانی و متوسطه اول و یه تعداد کم از متوسطه دوم. اینا کسانی هستند که آمادگی دارن که هر ساعتی و هر جا تماس گرفتیم، بیان و متن بگیرن و شروع کنیم باهاشون تمرین کنیم. ولی تعدادی هم داریم... حدودا سی چهل نفر... که اینا تمایل و استعداد برای گروه سرود دارند. گروه سرود رو خودم میتونم دنبال کنم اما گروه تئاتر رو به یکی از خانمای با استعداد سپردم. کم‌کم باید پیداش بشه. چون دعوتش کردم که بیاد و همین الان در جلسه و در حضور شما ببندیم و اگر نکته‌ای دارین، ملاحظه کنن.» داود گفت: «خیلی عالیه. خیلی زمان نداریم. این خانمی که گفتین، فرمودین طلبه است؟ بلده؟ این کاره است؟» زینب خانم نگاهی به خانم مهدوی کرد و لبخندی زدند و گفت: «این خانم در اصل، لیسانس کارگردانی داره. از اولش هم چادری و اینا نبوده. خانوادش هم خیلی خانواده خوبی هستن. مخصوصا مادرش که زن خیلی مهربون و فعالی هست. وضعشون هم خیلی خوبه. دوستی و رفاقت این دختر و مادر با من و حاج خانم باعث شد ارشد کارگردانی را رها کنه و بیاد طلبه بشه. در نوشتن متن و ایده‌های هنری خیلی عالیه. الان هم داره رساله سطح سه حوزه می‌نویسه. البته تا نیومده اینو هم بهتون بگم که بخاطر بعضی رفتاراش، هم خودش اذیت شد و هم حوزه.» داود با تعجب گفت: «مثلا چه رفتارهایی؟» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
زینب خانم گفت: «حالا بیادش خودتون می‌بینید. تیپ و ظاهرش در چارچوب مقررات حوزه نمی‌گنجه. شاید از نظر جامعه خیلی چیز خاصی نباشه‍ها اما خب، بالاخره حوزه خواهران واسه خودش مقرراتی داره و باید همه بهش ملزم باشن. منم یکی دو بار بهش با زبان نرم تذکر دادم. دختر خوبیه. گارد نگرفت. بی‌اثر هم نبود. ولی دیگه وقتی دیدم داره ازم دور میشه، بیشتر اصرار نکردم و نخواستم بینمون فاصله بیفته. اینا رو که گفتم، قصدم جسارت نبود. می‌خواستم بدونین وقتی دخترای نوجوون شنیدن که قراره کی باهاشون تئاتر کار کنه، اینقدر استقبال شده. وگرنه خیلی از اینا منو نمی‌شناسن. بخاطر این که الهام خانم در فضای مجازی هم فعاله و بلاگر شده، بین دخترای غیر مذهبی دهه نودی و هشتادی طرفدار داره.» داود گفت: «ولابد خانواده‌هاشون هم بخاطر همین خانمی که میگین، راضی شدن بچه‌هاشون بیان تو گروه شما و پاشون به مسجد باز بشه. ینی خانواده‌ دخترا هم به نوعی به این خانم طلبه بلاگر علاقه دارن. درسته؟» زینب: «دقیقا. وگرنه من که نمیتونم به خودم دروغ بگم. هنر آنچنانی ندارم که بتونم دخترای دهه نودی و هشتادی جذب کنم و نگه دارم. خانم ایزدی و بچه‌هاش هم که دیگه نگم. اونا از من بدتر.» داود: «بزرگوارید. نکته مهمی که تو ذهنم بود همین بود. لابد تا الان خبر به گروه خانم ایزدی و اینا رسیده و آماده برخورد با دخترا و خانمایی هستن که قراره بیان. بخاطر همین پیشنهاد می‌کنم دخترا و مادراشون اینجا نیان.» خانم مهدوی گفت: «خب اینجا نیان، کجا برن؟ مدرسه مثلا؟» داود گفت: «آره. مثلا مدرسه. حتی اگر کار تئاتر خوب پیش رفت و کار قشنگی شد، دو سه روزِ عید فطر، صبح و عصر، سانسِ اکران و اجرا می‌ذاریم.ضمنا فعلا نظرم اینه که فقط خانما بیان تماشا کنن و برن. ینی یه تئاتر مفصل و زنونه. فعلا لزومی به کشوندنش به مسجد و دعوت از آقایون و این چیزا نیست.» خانم مهدوی گفت: «شما با دو سه تا جمله همه سوالات ما رو جواب دادین. اینی که گفتین خیلی خوبه. این که فقط زنونه باشه و...» زینب فورا گفت: «مکان و سانس اجرا و این چیزا. عالیه.» همان لحظه که سرگرم بحث و برنامه‌ریزی بودند، صدایی آمد و با همان نرمش و لطافت دخترانه گفت: «سلام!» خانم مهدوی و زینب خانم برگشتند و دیدند الهام است. الهام که منتظر بود داود هم برگردد و او را ببیند و واکنشش را با دیدن او ببیند، دید خیلی عادی جواب سلامش را داد اما برنگشت و نگاه نکرد! بلکه به نوشتن چیزی روی کاغذ کوچکی که در دست داشت مشغول شد. الهام از این واکنش داود خیلی متعجب شد و آن را نوعی بی‌توجهی به خود تلقی کرد. دید داود انگار نه انگار! سرش را انداخته روی کاغذ و تند تند دارد مطلبی را یادداشت می‌کند. الهام به جمع آنها پیوست. بعد از آن‌که با زینب و خانم مهدوی حال و احوال کرد، زیرچشم به داود نگاه می‌کرد. اما انگار داود اصلا در این دنیا نبود. وقتی نوشتنش تمام شد، عادی رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «دیگه غیر از مکان تمرین و زمان اجرا و مخاطب، چیز دیگه ای هم هست که صحبت کنیم؟» زینب جواب داد: «گروه سرود!» داود گفت: «آهان. آره. داشت یادم می‌رفت. یه سرود قشنگ پیدا کنید. خیلی واجب نیست که برای بار اول، مفاهیم دینی و انقلابی در اون سرود باشه. کاملا زنانه و لطیف و آهنگین. با همون وزانتی که خودتون ماشالله بلدید.» الهام با شنیدن این کلمات از داود خیلی خوشحال شد. لب باز کرد و گفت: «من یه هم‌خوانی قشنگِ دخترانه سراغ دارم. مالِ یه گروه هنری هست که مازندران زندگی میکنن. خیلی قشنگ خونده شده. اونو می‌تونم در اختیارتون بذارم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
داود رو به الهام کرد. این اولین باری بود که داود مستقیم با الهام حرف میزد. داود با لحن مودب و عادی و همیشگی خودش گفت: «خوبه. چند تا دمِ دست داشته باشین تا بتونین دو تا رو انتخاب کنین و بسم الله بگین. فقط یه نکته! لطفا نه در سرود و نه تئاتر، تعداد را منحصر به افرادی که از اول با شما هستند نکنید. تا یک شب قبل از اجرا، هر کی اومد، قدمش برچشم. کسی رو طرد نکنین.» تا خانم مهدوی و زینب خانم خواستند حرف بزنند، الهام پیش‌دستی کرد و با لبخندی ملیح گفت: «چشم. حواسمون هست. ممنون که این نکته رو متذکر شدید.» داود رو به حاج خانم مهدوی گفت: «بسیار خوب. اگر امری ندارین، بنده زحمت کنم.» الهام با خودش گفت: «اِ اِ اِ ... داره میره! همین؟» به خاطر همین، گلویی صاف کرد و از داود پرسید: «متن سرود و متن پیشنهادی برای تئاتر، چطوری مزاحم بشم و به دستتون برسونم؟ واتساپ؟ ایتا؟ کجا؟» 🔺 خب این یک سوال عادی نبود. یه لحظه stop کنید لطفا تا قشنگ، این سوال را برایتان بشکافم. لازم است که عارض شوم؛ در این یک سوال، حداقل هفت هشت ده تا خواسته رندانه وجود دارد. البته خدمت شما درس پس میدهم. شما خود بحمدلله از منِ بی‌نوا مُلّاترید. اما برخی از جملات مقدّر در این یک سوال عبارت‌اند از: 1. کاش شماره همدیگه رو داشته باشیم. 2. کاش متن رو به خودتون نشون بدم. نه به یکی دیگه. 3. خب حالا شماره همراهتون چنده؟ 4. تو کدوم پیامر‌رسان راحتتری که بهت پیام بدم؟ 5. می‌خوام برای اصلاح و حذف و اضافه متن، رابطه کاری‌مون شکل بگیره. 6. لطفا منو به یکی دیگه حواله نده. فقط خودت. 7. دو تا کار دستمه‌ها. هم سرود. هم تئاتر. باید دوبرابر بهت مراجعه کنما و تو هم دو برابر برام وقت بذاری. بعدا نگی نگفتی! نگی خَستم! نمیرسم! 8. این دو تا متن، صرفا پیشنهاد هست. اگه به متنای دیگه رسیدم، اونا رو هم می‌فرستم که با هم بررسی کنیم. تا اولی رو دیدی فکر نکنی کار تموم شده و بگی علی برکت الله! 9. خب حالا اینا پیشنهاد منه. تو هم باید پیشنهاد بدی بلا! برو دو تا متن خوب پیدا کن و بهم پیام بده تا منم بررسی کنم و بهت بگم. 10. من از اولش گفتم قصد مزاحمت دارما. کلاس نذاری واسم. و... 🔺 اما واکنش داود در برابر این حرف الهام خیلی جالب بود. چون مثل کسی که اصلا چیزی را نشنیده و متوجه حرف طرف مقابلش نشده، رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «راستی من یه چیزی یادم رفت که خدمتتون عرض کنم. ببینید! میدونم تیر و ترکش داره‌. ولی میگم ببینم نظرتون چیه؟» خانم مهدوی گفت: «بفرمایید!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
همان طور که خانم مهدوی و داود مشغول صحبت بودند، زینب خانم چادرش را آورد جلوی دهانش و رو به الهام، با لبخند و خواهرانه گفت: «عزیزم کاش شماره حاج آقا را نمی‌گرفتی. چون ما هم تا الان شماره از ایشون نگرفتیم و هر کاری بوده، با حضور حاج خانم و حاج آقا خدمت ایشون رسیدیم.» الهام خودش را جمع و جور کرد و آروم گفت: «من منظور بدی نداشتم!» زینب خانم با لبخند گفت: «من تو رو از مامان المیرات بیشتر میشناسم دختر. میدونم تهِ دلت هیچی نیست. بیشتر دقت کن.» الهام هم لبخند زد و گفت: «چشم. حواسم هست.» که یکباره خانم مهدوی رو به زینب خانم کرد و گفت: «حاج آقا پیشنهاد خوبی دارن اما نمیدونم عملی باشه یا نه؟» زینب خانم حواسش را معطوف به داود کرد و گفت: «ببخشید. نشنیدم. بفرمایید.» داود گفت: «من میگم چون بچه‌ها اغلب غیر بالغ هستند و شاید اصلا روزه نگیرن، کاش بتونیم بگیم ظهر همه بیان نماز جماعت و یه افطاری ساده و کله گنجشکی واسشون تهیه کنیم. تا هم بخ همین بهانه تا ظهر روزه بگیرن و عادت کنن که روزه بگیرن. و هم نمازجماعت ظهرها از این حال و هوا دربیاد.» زینب و خانم مهدوی به هم نگاه کردند. زینب خانم پرسید: «ینی وسط روز... ظهر... تو مسجد... نمیدونم والا...» که الهام گفت: «زینب خانم یادتونه اولین بار من و شما چطوری با هم آشنا شدیم؟» هر سه نفری برگشتند و به الهام توجه کردند. زینب خانم گفت: «یادم نیست! چطوری؟» الهام گفت: «یادتونه همون سالی که مادرتون از دنیا رفته بودن و ماه رمضون بود؟ یادتونه مراسم ترحیم ایشون تو همین مسجد بود؟ یادتونه ظهر بود و همه روزه بودن و منم نوجوون بودم و ضعف داشتم؟» زینب لبخندی زد و گفت: «آره آره. خب؟» الهام گفت: «اون روز شما با این که عزادار بودین و ماه رمضون بود و خودتون هم روزه بودین، اما منو کشوندین کنار و دو تا کیک فنجونی و یه لیوان آب دادین که بخورم و ضعف نکنم. یادتونه؟» زینب با همان لبخندش گفت: «آره که تو بجای تشکر، گفتی کیک دومی سِفته و تازه نیست؟» الهام هم لبخند زد و گفت: «دقیقا! فقط شما حواست به ضعف کردن من بود و روزه کله گنجشکیمو تو مسجد باز کردی. اینو هیچ وقت یادم نمیره.» داود با شنیدن این حرف از الهام، نگاهی به خانم مهدوی کرد و گفت: «درس ادیب اگر بود زمزمه محبتی... جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را» تصمیم گرفتند عملیاتی کنند اما... خب کار به همین راحتی نبود. نمیدانم اگر داود از تبعات این پیشنهادش خبر داشت، باز هم این پیشنهاد را می‌داد یا نه؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
باید یه روز بشینم پای درد دل هندزفریم ببینم چشه!... چرا انقدر به خودش میپیچه😕😂 پ‌.ن:دوعدد نقطه فراموش شده! به بزرگی و کوچکی بنده عفو بفرمائید😁🙄.. https://eitaa.com/Aroundlove
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت چهاردهم 🔶مسجدالرسول🔶 احمد و صالح همه بچه‌های ابتدایی را جمع کردند و داود برای آنها چند دقیقه‌‌ای صحبت کرد. -شما هنوز به سن تکلیف نرسیدید. نمازخوندن و گرفتن روزه بر شما واجب نیست. اما اگر مثلا روزه کله‌گنجشکی بگیرید تا خدا ازتون راضی باشه، خیلی خوبه و خیلی ثواب داره. بزرگان و شهدا از همین دوران نوجوانی و نماز و روزه‌های مستحبی شروع کردند که یه روز آدم‌های بزرگی شدند و بعضیاشون هم شهید شدند. ما می‌خوایم از امشب، بچه‌هایی که از قبل از نماز صبح اینجان و در نمازصبح شرکت میکنن و قصد روزه دارند، بهشون سحری بدیم. تا این را گفت، بچه‌ها خیلی خوشحال شدند و یک هورای بلند سر دادند. داود گفت: «حالا اگه بگم با هماهنگی پدر و مادراتون حتی می‌تونید اگه خواستین همین جا استراحت و بازی کنید و یه چیز جذاب دیگه... اگه گفتین؟!» همه پسرها با صدای بلند همهمه کردند و هر کسی یک چیزی می‌گفت. داود گفت: «یه لحظه چیزی نگین. نه. چیزی که تو ذهن منه و میخوام بگم، اصلا به ذهنتون هم نمی‌رسه. بی‌خودی زور نزنین. خودم می‌گم. ایشالله قراره از فرداظهر، برای بچه‌هایی که تکلیف نیستن اما روزه کله‌گنجشکی می‌گیرن، همین جا... تو مسجد... لقمه و شربت بدیم.» تا این حرف از دهانش خارج شد، اینقدر بچه‌ها خوشحال شدند و هورا کشیدند که صدای آنها در کل مسجد پیچید. داود و صالح و احمد به زور بچه‌ها را ساکت کردند. داود گفت: «ضمنا می‌تونین اگه دوست یا داداش کوچولو دارین که روزه کله‌گنجشکی می‌گیره و دلش میخواد بیاد مسجد، با خودتون بیارینش تا هم بازی کنه و هم ظهر با شماها افطار کنه.» احمد یک طرح و پوستر قشنگ طراحی کرد و اسمش گذاشتند«طرح افطاری کله‌گنجشکی‌ها». داد به صالح و صالح هم در تمام گروه‌هایی که به اسم دیوید زده بودند پخش کرد. حاجی مهدوی به داود گفت: «طرح خوبیه اما ممکنه نتونیم هزینه‌اش تامین کنیم.» بخاطر همین داود مجبور شد که به آن مبلغ ده میلیون تومانی که حاج‌آقا خلج به او داده بود دست بزند و سه میلیون تومان از آن را برای این برنامه هزینه کند. هیچ کس حتی خود داود فکرش را نمی‌کرد که فردای آن روز، ابتدا سه چهار نفر از والدین که بیشتر عِرق مذهبی داشتند برای کمک کردن به تامین مالی این طرح پا پیش بگذارند. اما دو روز بعد، چند نفر از والدینی که چندان مذهبی نبودند اما از حضور و شور و شوق فرزندانشان در مسجد راضی بودند، مبلغ قابل توجهی را به داود دادند تا خیال داود برای اجرای این طرح تا آخر ماه مبارک، راحت شود. بچه‌پسرها چنان در حس و حال روزه‌داری رفته بودند که دیدن داشت. مثلا وقتی فرید باید دسته بازی را به آرمان میداد ولی از این که باخته و تیمش در آستانه حذف شدن است ناراحت بود، آرمان که مثلا حواسش بود که روزه‌اش با حرفهای ناجور باطل نشود اما داشت از دست فرید حرص می‌خورد، به او گفت: «دسته بازی رو میدی یا قید روزه‌ام بزنم؟» فرید که در مارموزی دومی نداشت جواب داد: «بدبخت همین که یه فحش زشت اومده تو فکرت، روزه‌ات باطله. پاشو برو خونتون و بگو یه تخم‌مرغ برات ببندن و همین حالا افطار کن! دیگه روزه گرفتنت فایده نداره. روزه خورِ بدبخت!» آرمان هم کم نیاورد و گفت: «به من میگی روزه‌خور بدبخت؟ اگه راس میگی بعد از ظهر که روزه نیستم بیا بیرون از مسجد تا بهت بگم بدبخت کیه؟» فرید گفت: «برو مینیم بابا... تو اگه عرضه داشتی همین حالا جوابمو میدادی!» آرمان که دیگر خونش به جوش آمده بود رو به طرف آسمان کرد و گفت: «خدایا یه لحظه روتو برگردون اون طرف تا من به این مادرمحترمِ پدر صلواتیِ خواهر‌پرمشغله نشون بدم عرضشو دارم یا نه!» این را گفت اما دیگر منتظر نشد که مطئن بشود که آیا خداوند سبحان روی مبارکش را آن طرف کرده یا خیر؟ چنان زیر گوشِ فرید زد که لوستر مسجد در چشمان فرید روشن شد. خب فرید هم دست و پا بسته نبود. اما روشش فرق می‌کرد و نوعِ مقابله‌اش با بیچاره بی‌اعصابی مانند آرمان، بیشتر به جنایت و مکافات شبیه بود تا یک دعوای کودکانه! بخاطر همین، چند ثانیه بعد از خوردن سیلی، در حالی که بقیه بچه‌ها نگاهش می‌کردند و منتظر عکس‌العملش بودند، خودش را روی زمین انداخت و شروع به رعشه کرد! چنان بندری میرعشید، که دل و قلب بچه‌ها کَنده شد و فورا فرستادند دنبال داود و احمد و صالح! داود تا به دمِ در حجره رسید و وضع و اوضاع فرید را دید، متوجه شد که دارد فیلم بازی می‌کند و مشکلی ندارد. به خاطر همین یک کلمه درِ گوشِ احمد گفت و رفت. گفت: «دوتاشون بسپار به اجرای احکام.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
بچه‌های اجرای احکام از خدوم‌ترین بچه‌هایی بودند که تا مرز آسفالت شدن دهان بچه مردم، اخلاص بخرج می‌دادند. البته هدفشان این نبود که کسی را به زور به بهشت ببرند. بلکه ماموریت آنها این بود که با کسانی که زندگی را برای دیگربچه‌ها جهنم کرده‌بودند برخوردِ مطابقِ مقتضایِ حالِ آنان کنند. کاری کردند که فرید حتی اگر دست خودش هم نباشد، دیگر تا قیام قیامت رعشه نکند و البته آرمان هم، فایلِ اسامی و مشاغلِ فک و فامیل بچه‌ها از ذهنش شیفت دِلیت شود. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا این که روز دوم اجرای طرح افطاری کله‌گنجشکی‌ها، بچه‌ها در صفِ نمازجماعت ظهر بودند و نماز تمام شده بود که اتفاق بدی افتاد. شاید بالغ بر ده دوازده ردیف نمازگزار در مردان شکل گرفته بود. نود درصد از نمازگزاران بچه‌ها بودند. هشت درصد والدینشان. دو درصد هم پیر و پاتال‌ها. قرار شد یکی از بچه‌ها لیوان‌های یک بار مصرف توزیع کند و نفر پشت سرش، با کِتری بزرگی از شربت، لیوان بچه‌ها را پر کند. برای این که بچه‌ها بیشتر خوششان بیاید، دو تا قالب یخِ مَشتی هم در کِتر انداخته بودند. احمد آن لحظه در صحن مسجد نبود. در وضوخانه بود و داشت برای بارِ شانزدهم وضو می‌گرفت. صالح هم داشت تعقیبات و دعای یاعلی و یاعظیم می‌خواند. داود هم همان‌طور که سرِ سجاده و رو به قبله بود، داشت برگه‌هایی که زینب و الهام برایش آورده بودند و متن پیشنهادیِ تئاتر بود را مرور می‌کرد و اصلا حواسش به پشت سرش نبود. یکی از بچه‌ها که لقب«میرکِتر» به او داده بودند و مسئولیتش ریختن شربت گوارا در لیوان‌های بچه‌ها بود از همان سرِ صف، شروع کرد و دانه‌دانه لیوان‌ها را که دست بچه‌ها بود پُر می‌کرد. حاجی محمودی هم که از دو روز قبل، با داود و تیمش سرسنگین شده بود و همش منتظر بود ذاکر یک کاری کند و فیتیله آنها را از آبا پایین بکشد، همیشه عادت به سجده‌های طولانی بعد از نمازش داشت. مش حسین هم ردیف اول، دو سه نفر قبل از حاجی محمودی نشسته بود. داشت با دیدن صحنه افطار بچه‌ها در روز روشن و در خانه خدا، دندان‌هایش را محکم روی هم می‌فشرد. او یک تیک عصبی داشت و دست خودش نبود. جوری که گاهی که فشارش از دست اطرافیانش بالا می‌رفت، پای سمت راستش یهو تکان می‌خورد. میرکِتر داشت مثل بچه آدم کارش را انجام می‌داد و برای بچه‌ها شربت می‌ریخت و قدم‌قدم به مش حسین نزدیک‌تر می‌شد. مش حسین هم که از یک طرف بویِ خوشِ شربت به مشامش خورده بود و از طرف دیگر تحمل دیدن بچه‌ها را نداشت، یهو تیک گرفت و پایش به شدت تکان خورد. تکان خوردن پای مش حسین همانا و هول شدن میرکتر هم همانا! تا میرکتر هول شد، پاهایش دورِ هم پیچید و روی یکی از مُهرها سُر خورد و معلق در زمین و هوا ماند. خب بدترین اتفاقی که میشد در آن لحظه بیفتد افتاد. یعنی اگر به کسی پولِ درشت می‌دادی و می‌گفتی از هیچی نترس و از عمد و بابرنامه قبلی برو کلِ شربت‌ها را روی کله حاجی محمودی بریز و کِتر مسی بزرگ را از بغل، چنان محکم به سر او بکوب که صدای برخورد سِنج بدهد، عُمرا نمی‌توانست اینقدر دقیق انجام دهد. خدا شاهد است که نمی‌توانست. بالاخره یک جای کار می‌لنگید. بیچاره میرکتر! چنان روی سر و گردن حاجی محمودی فرود آمد که از ترس، زبانش بند آمد. خب سایر بچه‌ها که شاهد این صحنه هستند در اینگونه لحظات چه می‌کنند؟ هیچی! مشخص است. زمین و زمان را از خنده و خوشحالی گاز می‌گیرند. یک ثانیه بعد از آن فاجعه، چنان صدای خنده و نعره خوشحالی سردادن بچه‌ها در مسجد پیچید که برای لحظاتی صدای خواندن تعقیبات توسط صالح را کسی ‌نشنید. داود فورا کاغذها را انداخت و به طرف حاجی محمودی رفت. اول میرکتر را از روی زمین بلند کرد و سپس دستش را زیر سرِ حاجی محمودی گذاشت و او را با عزت و احترام بلند کرد. اما محمودی... که از عصبانیت چشمانش قرمز شده بود، چنان داود را هل داد که داود تعادلش را از دست داد و محکم نشست روی زمین! محمودی با صدای بلند شروع کرد و هر چه در طول آن هفت هشت روز دندان روی جگر گذاشته بود به یکباره بُرون‌ریزی کرد. -دست به من نزن نسناس! مسبب این وضعیت تویی. تو پای این کره‌خرها را به خونه خدا باز کردی. الان هم این مسجدو داری به گند می‌کشی! پاشو برون بیرون ببینم! پاشو از مسجد من برو بیرون! بچه‌ها تا این صحنه و فریادها و بی‌ادبیِ محمودی را دیدند قفل کردند. الان نوبت صالح بود که یک‌جوری جو را جمع کند و عملیات روانی راه بیندازد تا بچه‌ها فکر کنند خبر خاصی نیست و اشکال ندارد. صالح پشت بلندگو گفت: «بچه‌ها... یک‌صدا... همه با من... باصدای بلند و آهنگین و مشت‌های گِره کرده: داد نزن دلاور... ما همه با هم هستیم!» بچه‌ها هم از خدا خواسته شروع کردند و با نعره فریاد می‌زدند و می‌گفتند: «داد نزن دلاور... ما همه با هستیم.» صالح ادامه داد: «عاشق مسجدیم و هیچ‌کجا هم نمی‌ریم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
بچه‌ها با صدای بلند: «عاشق مسجدیم و هیچ‌کجا هم نمی‌ریم.» صالح هفت هشت مرتبه این را گفت و بچه‌ها هم بلند تکرار می‌کردند. والدین هم که از خنده روده‌بُر شده بودند، با بچه‌ها و صالح همکاری می‌کردند و شعار می‌دادند. صالح چنان صدای میکروفن را بلند کرده بود که لیچارها و در و وری‌های محمودی به داود به گوش حتی خودش هم نمی‌رسید. چه برسد به دیگران. صالح که نگاهش به دهان محمودی بود، تا دید محمودی می‌خواهد توهین‌های آبدار کند فورا و محکم با صدای بلند، رو به بچه‌ها گفت: «امام فرمودند تمام عصبانیت خود را سرِ آمریکای جهان‌خوار خالی کنید. همه با هم: مرگ بر آمریکا!» صدای مرگ بر آمریکای بچه‌ها چنان طنین‌انداز شده بود که صدایشان تا سر کوچه می‌رفت. صالح: مرگ بر اسرائیل! بچه‌ها: مرگ بر اسرائیل! هفت هشت مرتبه هم این شعارها را دادند. تا این که داود و مردم زیر دست و بال محمودی را گرفتند و بلندش کردند و او را روی صندلی نشاندند. صالح می‌دانست که پیرمردها را فقط با تکریم می‌توان آرام کرد. بخاطر همین، و تا آتش شعار دادن بچه‌ها داغ بود، شروع کرد: «محمودی محمودی ... خدا نگهدار تو!» همه بچه‌ها: «محمودی محمودی ... خدا نگهدار تو!» اما صالح یک رگِ شیطنتِ آخوندی ویژه‌ای داشت. نمی‌خواست داود تک بیفتد و مظلوم بماند. به خاطر همین ادامه داد و با صدای بلند گفت: «دیوید خان دیوید خان... خدا نگهدار تو!» بچه‌ها: «دیوید خان دیوید خان... خدا نگهدار تو!» صالح: «ذاکر و محمودی‌ها ... همه به قربان تو!» بچه‌ها: «ذاکر و محمودی‌ها ... همه به قربان تو!» یکباره صالح چشمش به چشم محمودی افتاد. دید شعار آخر را خراب کرده و نباید این را می‌گفت. دیگر شعاری در آستین نداشت. باید تمام میشد آن اوضاع! فکری به ذهنش خطور کرد. رو به قبله کرد و گفت: «همه رو قبله... دست به دعا... دعای سلامتی آقاجانمان... بسم الله الرحمن الرحیم... اللهمّ کن لولیک...» بچه‌ها: «الحجه بن الحسن... صلواتک...» 🔶مدرسه دخترانه🔶 قرار نبود آن همه شلوغ شود اما تقریبا سالن آمفی‌تئاتر مدرسه پر بود. با این که عصر بود و دو ساعت بیشتر تا افطار نمانده بود. اما حدود صد نفردختر با انواع و اقسام تیپ‌ها و قیافه‌ها و حدود سی چهل نفر مادرشان حضور داشتند که وضع و حال و سر و شکلشان از دخترانشان بدتر بود و حداقل هفت هشت برابر دختران نوجوان و جوانشان آرایش داشتند. زینب خانم پشت تریبون رفت و بعد از حال و احوال با حضار گفت: «خیلی خوشحالم که در این جمع باشکوه دور هم جمع شدیم. امیدوارم نتیجه کار خیلی جذاب بشه. مسئولیت این کل این برنامه با من هست و مادران و دختران عزیزم میتونن هر وقت لازم شد با خودم ارتباط بگیرن. قراره این تئاتر در سه روز که به مناسبت عید فطر تعطیل هست اجرا بشه. پس خواهش اولم اینه که کسانی که فکر می‌کنن در اون ایام مسافرت میرن و حضور ندارن، به ما بگن تا بهشون نقش و دیالوگ ندیم.» همه داشتند با دقت گوش می‌دادند. -مطلب دوم این که گروه سرود هم داریم. متن گروه تئاتر و گروه سرود آماده است. عزیزانی که تا الان اسم نوشتند، حدودا 66 نفر برای تئاتر اسم نوشتند و طبق لیستی که من دستمه، حدود چهل نفر هم برای گروه سرود اسم نوشتند. ظاهرا بعضی از مادران عزیز هم مایل بودند در گروه تئاتر حضور داشته باشن که داریم بررسی می‌کنیم. ماشالله به این روحیه. ماشالله به این انگیزه و اراده. همان لحظه بود که الهام از درِ آخر سالن وارد شد. زینب خانم تا الهام را دید، لبخندی زد و گفت: «کسی که هم من منتظرش بودم و هم شما تشریف آورد. کسی که کارگردانی تئاتر را بعهده داره و انشاءالله ازشون حداکثر استفاده را می‌کنیم.» همه برگشتند و نگاهی به پشت سرشان انداختند. تا دختران چشمشان به الهام خورد، چنان کف و هورایی کشیدند که سالن رفت هوا! الهام وسط دست و جیغ و هورای آنها قدم‌قدم جلوتر رفت تا این که رفت بالا و روی سِن ایستاد. -سلام. خیلی خوشحالم که برای بار اول، یه تئاتر تو شهر خودمون و جمعِ دخترونمون تمرین و اجرا می‌کنیم. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
اول چادرش را درآورد. دیدند الهام با تیپ خاص خودش ایستاد روبروی خانم‌ها و بلندگو را از پایه میکروفن جدا کرد و دست گرفت و گفت: «خب همه بلند شن. پاشین همه. پاشین. پاشین. به دو گروه تقسیم می‌شیم. گروه سمتِ راست من و گروه سمت چپ.» زینب کم‌کم از روی سِن پایین رفت و نشست ردیف اول. با دیدن الهام همه به وجد آمده بودند. حتی خودِ زینب خانم. -گروه سمت چپ، مادرا باشن. گروه سمت راست هم دخترا. تا همه به هم ریختند و به دو گروه سمت راست و چپ تقسیم شدند، الهام فلشش را در لب‌تاپ روی میز گذاشت و متن شعر روی پرده برای همه حضار نمایان شد. -میخوام همه بایستن. همه ایستادند. -لطفا خوب گوش بدین. بار اول خودم می‌خونم. به خوندن من توجه کنین. دفعه دوم به بعد، همه باهم می‌خونیم. این سرود که تمرین می‌کنیم، غیر از گروه سرود هست. اینو هر روز، همه با هم واسه تیتراژ پایانی نمایش تمرین می‌کنیم. آماده‌این؟ صدای جمعیت: بعله! الهام صدایش را بلندتر کرد و گفت: «نشنیدم. خانما. همه با هم! آماده‌این؟» جمعیت با صدای خیلی بلند: «بعله!» الهام لحظاتی تمرکز کرد و سپس شروع به خواندن کرد... 🔺🔺[مشکلم؛ بختِ بد و تلخی ایام نیست…●♪♫ مشکلم؛ پوشوندن پینه ی دستام نیست!●♪♫ مشکلم نون نیست , آب نیست , برق نیست●♪♫ مشکلم؛ شکستنِ طلسمِ تنهایی ست●♪♫ عاشقونه ست…●♪♫ یک روزی هم، حل میشه! یا که از بارش؛ زانوی من خم میشه…●♪♫ زنهار! زنهــــار که من باد میشم؛ میرم تو موهات●♪♫ حرف میشم؛ میرم تو گوشات! فکر میشم؛ میرم تو کله ات!●♪♫ من بنز میشم؛ میرم زیر پات! فقر میشم؛ میرم تو جیبات…●♪♫ گرگ میشم؛ میرم تو گله ات…●♪♫ صد تا طرفدار داری… همه تورو دوست دارن و ذهنِ گرفتار داری●♪♫ دمتم گـرم! دمتـم گــرم! دمتــم گـــرم!●♪♫ نزدیک میشم؛ دور میشم…●♪♫ بلکه مقبول؛ در این راهِ پر از استرس و وصله ی ناجور بشم●♪♫ اینه قصه ام… اینه قصـه ام… اینـه قصــه ام… من برق میشم, میرم تو چشمات! اشک میشم؛ میرم رو گونه ات!●♪♫ زلف میشم؛ میام رو شونت… من باد میشم؛ میرم تو موهات!●♪♫ سیگار میشم؛ میرم رو لبهات… دود میشم؛ میرم تو ریه ات…●♪♫ ای بخت! سراغِ من بیا…●♪♫ که رختخوابِ من با این خیالِ خامم، گرم نمیشه!●♪♫ بی حساب؛ اسرارموُ هی داد زدم! هی داد زدم…●♪♫ بی دلیل؛ احساسموُ فریاد زدم… فریاد زدم…●♪♫] 🔺🔺 @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت پانزدهم 🔶کنار زمین فوتبال مسجد🔶 نیمه‌های شب بود و داود نشسته بود کنار زمین که احمد و صالح با سینی چایی آمدند. همین طور که احمد چایی می‌ریخت از داود پرسید: «برنامه‌ات برای شبهای قدر چیه؟ از فرداشب شروع میشه و باید سه شب برنامه بگیریم.» داود گفت: «اینقدر درگیری فکری و ذهنی داشتم که اصلا نشد درباره شب‌های قدر صحبت کنیم. خب اول شماها بگین تا منم بگم!» صالح گفت: «بنظرم باید برنامه پسرا و دخترا از برنامه اصلی مسجد جدا باشه. اینا قابل کنترل نیستند. کل برنامه‌ها بهم میریزه!» احمد گفت: «نمیشه. اگه منظورت دو تا برنامه موازی با همدیگه است، نمیشه. اینا پیش دبستانی و مهدکودک نیستند که بشه با خیمه نقاشی و این چیزا سر و تهش رو هم آورد. بعلاوه این که مگه بچه‌ها چقدر تحمل دارن تو برنامه عمومی مسجد شرکت کنن؟» داود پرسید: «پیشنهادی داری؟» احمد گفت: «باید ببینیم برنامه هیئت اُمنا چیه؟ چون باید از حالا خیلی احتیاط کنیم. چوب خطامون داره پر میشه. نباید بذاریم حوصله اینا از دست ما سر بره.» داود گفت: «درسته. قبول دارم. خب حالا پیشنهاد!» احمد گفت: «بنظرم برنامه خودِ مسجد سر جاش باشه. حتی اگه شش ساعت خواستن برنامه بگیرن، مانعشون نشیم. ولی یک ساعت اولش با ما باشه و واسه بچه‌ها برنامه بگیریم.» صالح گفت: «البته نمیشه به بچه‌ها بگیم دیگه برنامه مالِ شماها نیست و پاشین برین بیرون! هر کی خواست بمونه.» داود گفت: «آره خب. ما یه برنامه یک ساعته احیا برای دبستان و متوسطه اول می‌گیریم. به سبک خودمون. بعدش ی ربع استراحت میدیم تا برنامه اصلی مسجد شروع بشه.» صالح و احمد تایید کردند. احمد پرسید: «واسه سخنرانی و مداحی برنامه اصلی مسجد فکری کردی؟» صالح فورا پرسید: «برنامه خودمون که من مداحی می‌کنم و خودِ داود حرف بزنه.» داود گفت: «یه کم تمرکزم پایینه. بذارین یه کم رو کارا تمرکز کنم. احمد تو سخنران بچه‌ها باش. ده دقیقه سخنرانی کن. بیست دقیقه هم صالح مداحی کنه. دو تا ربع ساعت میمونه. یکیش مسابقه معلومات عمومی. بیست تا سوال خوبِ به درد بخور مطرح می‌کنیم و مسابقه می‌ذاریم. یکی دیگه هم مسابقه از تحلیل بازی‌هایی که تا حالا داشتند. ینی خودم میام و با طرح چند تا سوال چالشی، کل این بازی‌ها را به نقد و چالش می‌کشم.» صالح گفت: «خب حاجی من حاضرم وقتِ خودمو به تو بدم. این خیلی کارِ قشنگیه. من همش منتظر بودم ببینم کی میخوای بزنی تو برجک بازیا؟» احمد گفت: «خب داود چرا کلِ برنامه احیا رو... البته نه... نمیشه کل احیای کودکان را اختصاص بدیم به این چالش تحلیلی! ولی بحث قشنگیه. خیلی عالیه.» داود گفت: «من دست گذاشتم رو آخرین ورژن بازیِ بچه‌های نسل نودی و هشتادی! خب نمی‌خواستم که فقط بساطِ تفنن بچه‌های مردم فراهم کنم. می‌خوام از بعد از شبهای قدر، با ذهن تحلیلی و تفکر انتقادی به این بازیا نگاه کنن.» احمد گفت: «سه تا ربع ساعت در سه شب، بنظرت کافیه؟ من نیست؟» داود لبخندی زد و گفت: «سه تا دو دقیقه هم کافیه. اصل اینه که خطو بزنم. بقیه‌اش با خودشون.» صالح گفت: «خب این خیلی خوب شد. عالی. حالا میمونه برنامه والدین و بزرگترا! اونو چه‌کارش کنیم؟» داود گفت: «مداح اون مراسم هم باید خودت باشی. چون اگه بچه‌ها ببینن تو مداح مراسم هستی، حداقل موقع مداحی تو میان می‌شینن. باهات دوست شدند. ولی حواست باشه لطفا... فقط یک شب روضه بخون! اونم شب شهادت. دو شب دیگه‌اش نیازی به خوندن روضه مفصل نیست. مثل بقیه جاها نمی‌خوام باشیم. برنامه مداحی شب‌های قدر باید سه تا نیم ساعت باشه. خلاص. شب اول، مناجات حضرت امیر در مسجد کوفه یا دعای مجیر. رو ترجمه‌اش مرور داشته باش. شب دوم روضه مفصل شهادت امام علی و سینه زنی. شب سوم هم مناجات باخدای باحال و ترجمه بعضی از فرازهای ابوحمزه ثمالی. صالح! تو رو روحِ امواتت همین. دیگه نخوام حرص بخورما.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
صالح گفت: «حله داداش. ردیفه. گرفتم. سخنران چی؟ اون خیلی مهمه. هم باید سخنرانی کنه و هم برنامه قرآن به سر.» احمد گفت: «داود اینا خیلی با سخنرانی خودت حال کردن. بنظرم سه شبش خودت باش. میدونم توقع زیادی هستا. چون بالاخره جمع و جور کردن مطلب واسه منبر تو این اوضاع و شرایط سخته.» داود گفت: «به اینم فکر کردم. نه. من اون سه شب تو مراسم اصلی مسجد سخنرانی نمی‌کنم. حضور دارم. استفاده می‌کنم. اما سخنرانی نمی‌کنم.» احمد و صالح با تعجب به داود نگاه کردند. نمی‌دانستند داود چه فکری در سر دارد. داود لب باز کرد و چیزی گفت که کفِ صالح و احمد بُرید! صالح گفت: «ما قراره آخرش برگردیم تو حوزه و چشم به چشم هم‌کلاسی‌ها و بقیه آخوندا باشیم. نباید کاری کنیم که بعدا رومون نشه تو چشم کسی نگاه کنیم. بچه‌ها شاید قبول نداشته باشین اما من می‌خوام... من می‌خوام شب اول را حاج آقا سلمانی دعوت کنم! شب دوم هم سعادت‌پرور. شب سوم هم بنکدار! نظرتون چیه؟» این را گفت و لبخندی زد و یک قند انداخت در دهانش و یکی دو قلپ چایی خورد. احمد و صالح هاج و واج مانده بودند. داود اسم سه نفری آورده بود که... بگذریم. خودتان شاهد هنرنمایی و کرامت نفس این سه نفر بودید!! احمد گفت: «غافلگیر شدم. فکر نمی‌کردم دست بذاری رو اینا.» صالح گفت: «حتی ممکنه نپذیرن اما حرکتِ سمی هست که داری می‌زنی! اگه اونا بودن، عُمرا واسه ما سه نفر زنگ نمی‌زدن و دعوت نمی‌کردن.» احمد گفت: «موافقم. بذار بیان ببینن تا بدونن ما به اینجا نچسبیدیم و انحصار طلب نیستیم.» داود گفت: «بعلاوه این که هیئت اُمنا هم خوشحال میشه. بالاخره باید دو تا حرکت بزنیم که دل هیئت اُمنا یه کم نرم بشه.» فکر خوبی بود. فردا صبح حوالی ساعت 10 صبح، داود برای سلمانی زنگ زد. سلمانی تا شماره همراه داود را دید چشمانش گرد شد. گلویش را صاف کرد و مثلا خیلی سرسنگین شروع به سلام و احوال کرد. -بفرمایید! -سلام بر برادر گرامی. جناب سلمانی عزیز! -سلام علیکم. تشکر. -خوبی الحمدلله؟ چه خبر؟ -بزرگوارید. بفرمایید! -زنده باشی. غرض از مزاحمت یه زحمت براتون داشتم. -چی شده و چه کردی که وقتی گرفتار شدی، یاد ما افتادی؟ داود که از این لحن سلمانی تعجب کرده بود، به روی خودش نیاورد و گفت: «ما هر کاری بکنیم به پشت گرمی و دعای خیر شماست. چه خیر و چه شر!» سلمانی باز هم سرسنگین و حق‌به‌جانب گفت: «خب حالا بفرما ببینم چه کار داری؟» داود لبخندی زد و گفت: «تشکر. حاجی می‌خواستم اگه قابل بدونی، قدم رو چشم ما بذاری و واسه سخنرانی شب نوزدهم درخدمتتون باشیم.» سلمانی تا این حرف را شنید، انگار پنچرش کرده بودند! یک لحظه ایست کامل کرد. لحظاتی سکوت کرد و به مِن‌مِن افتاد. گفت: «شما بزرگواری آقا داود! خودتون که بحمدلله هستید اونجا. فیض بدید!» داود هم که متوجه تغییر لحن سلمانی شد و فهمید که تیرش را درست نشانه رفته، ادامه داد و گفت: «استغفرالله. تا آب باشه تیمم باطله حاج آقا! شما ماشالله سالهاست معمم هستی و تجربه اجرای شب قدرتون از من بیشتره. لطفا قبول کن و یه مسجدو خوشحال کن!» سلمانی کلا ولو شد. دیگر از سلمانیِ افاده‌ای دو دقیقه قبل خبری نبود. لحن و کلامش نرمِ نرم شده بود. گفت: «خدا حفظت کنه برادر! شما همیشه لطف داری. من خداشاهده همیشه تعریف شمارو پیش رفقا میکنم! میگم عجب ظرفیتی هست این آقا داود! ماشالله روشنفکر و بااخلاص و مردم‌دار و اهل علم. باشه داداش. چشم. انشالله خدمت می‌رسم.» داود لبخندی زد و حرفی زد که سلمانی غرق در شعف و حال خوب شد. گفت: «خوشحالم کردی. دستت درد نکنه. اگر اجازه بدی، به رسم ادب، خودم با اسنپ بیام دنبالتون!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
سلمانی فورا گفت: «ای وای خاک بر سرم. نگو برادر اینجوری! بیشتر از این شرمندم نکن که دارم آب میشم. شما خیلی بزرگواری. خودم میام. ماشین دارم. دستت درد نکنه.» داود گفت: «بسیار خوب. برم به هیئت اُمنا بگم که شما تشریف میارین تا اونا هم خوشحال بشن. امری ندارین؟» سلمانی: «عرضی نیست. در پناه خدا باشی برادر. سلام منو به رفقا... حاج احمد آقا و حاج صالح هم برسونید.» خدافظی کردند و قطع شد. خب این از اولین تیر. و یا بهتر است بگویم قوی‌ترین فتنه‌گر که با یک دعوت به منبر و احترام و اکرام، حداقل برای مدتی خنثی شد. مانده بود دل‌های سعادت و بندکدار که آن را هم باید فتح می‌کرد. راضی کردن آنها راحت‌تر بود. چون به محض این‌که داود می‌گفت حاجی سلمانی برای شب نوزدهم به مسجد ما قولِ منبر داده، آنها هم قبول می‌کردند. حال سعادت با این پیشنهاد اینقدر خوب شد که حتی در خلال حرفهایش گفت: «آقا شما چرا اگر کاری داری به منِ کمترین نمی‌گی؟ چرا تعارف می‌کنی؟ مگه من و تو با هم این حرفا رو داریم داود جان؟» داود هم جواب داد: «نه شکر خدا مشکلی نیست. به جز دوری از جمال شما که اون هم با تشریف‌فرمایی شما حل میشه!» بنکدار هم که دیگر نگویم. همان بزرگواری که چنان در قسمت اول، زیر آب داود را جلوی خلج میزد که هر کس نمی‌دانست فکر می‌کرد داود از عوامل بیگانه است و باید فی‌الفور مورد پیگرد قانونی قرار بگیرد! به محض شنیدن پیشنهاد داود برای سخنرانی شب 23 ماه رمضان چنان شرمنده شد که بنده خدا نزدیک بود تمام بشود! حتی گفت: «من با طلبه‌های طرح امینِ مدارس اون منطقه دوستم. حتی صفاتِ خوب و وَجَناتِ الهی شما از طریق دانش‌آموزان به رفقای ما منتقل شده. چقدر جای خالی شما در بین مربیان این نسل خالی بود.» خلاصه این سه نفر برای شبهای قدر توسط داود دعوت شدند. سه نفری که تا ذاکر این خبر را شنید، در کمال تحیّر و ناباوری گفت: «این داود یا خیلی احمق است یا اینقدر سیّاس است که نصف دیگرش زیر زمین مانده و هنوز شکوفا نشده! آخه مگه کسی رقیبانش رو تو مسجدی دعوت می‌کنه که هنوز میخِ خودش محکم نکوبیده و پادرهواست؟!» خلاصه حتی ذاکر هم در آمپاسِ شدیدِ حرکات داود مانده بود. هیئت اُمنا هم وقتی دیدند داود به‌جای این‌که بدون حرف و بحث، سه شب منبر را خودش بردارد و با کسی مشورت نکند، رفته و سه نفر روحانی معمم و کاربلد دعوت کرده، نه تنها خوشحال شدند، بلکه ذهنیت‌هایی که درباره داود داشتند، تا حدودی تلطیف شد. احمد بنر جذابی را برای پخش در فضای مجازی طراحی کرد. عکس هر سه نفر سخنران را با کیفیت بالا در بنر گذاشت و از حضور داود و مداحی صالح هیچ نگفت. بنر را علاوه بر این‌که همه‌جا و در همه گروه‌های شهر فرستادند، برای آن سه نفر هم فرستادند. صالح با گروهی که تقریبا متشکل از بیست نفر از بچه‌ها بود، کارِ دکور و فضاسازی شب قدر و شهادت امام علی را انجام دادند. یک ایستگاه صلواتی هم در خارج از مسجد تاسیس کردند و ده نفر از بچه‌ها آنجا مشغول شدند. تمام بچه‌های گروه اجرای احکام هم قرار شد مسئولیت انتظامات شب‌های قدر در بخش آقایان و حیاط مسجد و خیابان و پیاده‌روی کنار مسجد را به عهده بگیرند. چون تعدادشان برای این مسئولیت کم بود، ده دوازده نفر از بچه‌ها به آنها اضافه شدند و کار را در دست گرفتند. همه این‌ها را بگذارید کنارِ این که قرار شد هیچ کدام از بازی‌های بچه‌ها حتی در شب قدر تعطیل نشود. داود نمی‌خواست بچه‌ها به مراسم شب قدر و عزاداری امیرالمومنین علیه السلام به چشم یک هوو و تعطیل کننده بازی‌شان نگاه کنند. همه چیز سر جای خودش. تا این که خانم مهدوی و زینب با داود قرار جلسه داشتند. در جلسه خانم مهدوی گفت: «تکلیف جلسه عزاداری این گروه تئاتر و سرود خانما چی میشه؟ بنظرتون همونجا براشون مراسم بگیریم؟ منظورم مدرسه است.» داود خیلی جدی گفت: «ابدا. بعضی چیزا رو نباید از بعضی چیزا گرفت. مثلا مراسم احیای دسته جمعی رو نباید از مسجد گرفت. ما که دنبال تاسیس فرهنگ‌سرا و این چیزا نبوده و نیستیم. به‌خاطر جوّی که فعلا این‌جا علیه اون تیپ از خانما هست، گفتیم به صورت موقت برن اونجا تمرین کنند. وگرنه قرار نیست هر چی مربوط به خانماست از مسجد و حسینیه خارج کنیم.» زینب خانم گفت: «خب این خیلی حرف خوبیه. من همش نگران بودم که نکنه یه چیزی در کنار مسجد بتراشیم و بعدا دیگه نتونیم جمعش کنیم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
داود گفت: «ابدا. مدرسه فقط برای تمرین و اجرای سرود و تئاتر خانماست. چون می‌خوایم راحت باشن و با شما سه بزرگوار در ارتباط باشن. وگرنه مراسم احیای مسجد باید در خود مسجد و با حضور همه اقشار باید انجام بشه. اصلا لطف و قشنگیِ مراسم احیا به همین دورِ هم بودنش هست.» در طرف مقابل، گروه نرجس هم حسابی مشغول بود که در مراسم احیای شب‌های قدر، کم نگذارد. آنها هم تقسیم کار کرده بودند. یک الهه را مسئول فروش کتا‌ب‌ها کردند و الباقی قرار گذاشتند که هم انتظامات خواهران را بعهده بگیرند و هم امر به معروف و نهی از منکر کنند. انگار فقط همین دو کار از آنها ساخته بود. نه طراوتی. نه تنوعی. نه ایده و خلاقیتی. هیچ! گروه نرجس شروع به فضاسازی کرد. اما به سبک خود نرجس. رفتند و پنجاه تا عکس از لحظه شهادت شهدا و قطعه قطعه شدن آنها و عکس‌هایی که مملو از خون و جنایت صدام یزید کافر علیه شهدا و مردم بود، در دیوار منتهی به درِ ورود بانوان و همچنین قسمت بانوان صحنِ مسجد نصب کردند. عکس شهیدی که سر نداشت و خون تازه از گلویش می‌جوشید! عکس شهیدی که دو دستش قطع شده بود و داشت دست و پا میزد. عکس شهیدی که بدنش به دو نیم تقسیم شده بود و هر کدام به یک طرف افتاده بود. عکس شهیدی که زیر تانک قطعه قطعه شده بود و... این همه شهدا عکس و وصیت‌نامه خوشکل دارند اما هیچ خبری از آن عکس‌های آسمانی و نورانی که دل انسان را جلا میدهد و آدم دلش میخواهد ساعت‌ها سرِپا بایستد و به جمالش خیره شود، نه تنها نبود. بلکه زیرِ همه عکس‌های خونین و ترسناک، شعارهایی نوشته بودند که... مثلا نوشته بودند «حجاب، میراث شهدا» ، «بی‌حجاب، محتاج نگاه» ، «بی‌حجاب، شرمنده خون شهدا» ، «ای مرد! غیرتت کو؟!» ، «با بی‌حجابی، پا روی خون شهدا نگذاریم» ، «شهدا شرمنده‌ایم» و... الهه هم که از بس کتابهای غرفه‌اش را تورق کرده بود، حوصله‌اش سررفته بود و نشسته و منتظر یک هم صحبت بود که سمانه وارد شد. سمانه عجله داشت و آمده بود دنبال سوزن‌ته‌گرد برای چسباندن بقیه پوسترها. همین طور که در کمد دنبال سوزن‌ته‌گرد می‌گشت، الهه دید که سمانه چند تا پوستر را گذاشته روی میز تا وقتی سوزن‌ها را پیدا کرد، بردارد و برود. پوستر اولی را دید. دید عکس یک ماشین کشیده که روی آن چادر مخصوص خودرو کشیده شده و زیر آن عکس نوشته«متعجبم از کسی که برای ماشینش، محافظ و چادر نصب می‌کند اما همسرش را در برابر چشم‌های نامحرمان بدون محافظ و چادر رها می‌کند!» الهه شاید منظوری هم نداشت اما رو به سمانه کرد و گفت: «سمانه جون!» -چیه؟ -یه چیزی بپرسم؟ -زود باش. کار دارم. این سوزن‌ته‌گردا کو؟ کجا گذاشتی؟ -سمانه تو بابات ماشین داره؟ -آره. پژو داریم. چطور؟ -منم بابام ماشین داره. سمند داریم. شما برای ماشینتون چادر مخصوص ماشین خریدین؟ -نه. چادرِ خودرو نداریم. شما دارین؟ -نه والا. ما هم نداریم. لابد پارکینگ سرپوشیده دارین. درسته؟ -نه بابا! کدوم پارکینگ سر پوشیده؟ تو محوطه مجتمعمون پارک می‌کنیم. حالا چی شده مگه؟ -هیچی. ما هم پارکینگ نداریم. تو کوچه پارک می‌کنیم. -ایناش پیداش کردم. خب حالا چرا اینا رو پرسیدی؟ چیزی شده؟ -نود و نه درصد مردم همینن. مثل من و تو. نه پارکینگ دارن و نه ماشینشون چادر مخصوص داره. خیلی هم ماشینشون رو دوس دارن. -الهه حالت خوبه؟ بگم برات چایی نبات بیارن؟ -خوبم. نه دستت درد نکنه. برو دیرت نشه. پوسترت یادت نره برداری! -باشه. فعلا. @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت شانزدهم مراسم معنوی لیالی قدر شروع شد. با این تفاوت که آن سال، مسجدالرسول شاهد حضور چشم‌گیر والدین در مراسم شب‌های قدر بود. هرکدام که وارد مسجد می‌شد، می‌دید که داود با لباس روحانیت و مرتّب، در حیاط مسجد ایستاده و با گشاده‌رویی به مردم خوش‌آمدگویی می‌کند. بعضی والدین خودشان را معرفی می‌کردند و بابت زحماتی که داود برای بچه‌ها می‌کشد از او تشکر می‌کردند. آشپزخانه یا همان آبدارخانه مسجد هم که ماشاءالله به همت المیراخانم و خانم مهدوی و زینب خانم و سایر خانم‌ها اینقدر روبه‌راه و آباد و مملو از پذیرایی‌ها و نذورات خوشمزه بود که حد و حساب نداشت. از زولبیا و بامیه و چایی و شربت گرفته تا حلوا و کیک فنجونی و... المیرا آن شب موفق شده بود الهام را هم با خود بیاورد. الهام به زینب و مادرش قول داده بود که اگر نرجس یا بچه‌هایش به او گیر دادند، حرفی نزند و مثل کدبانوها فقط برای امام علی خدمت کند. چادرش را درآورده بود و زینب خانم او را مسئول تزیین کردن روی حلواها کرده بود. الهام هم به کمک عسل و غزل که دیگر از بچه‌های گروه تئاترش شده بودند، به تزیین روی حلواها مشغول بودند. المیرا حتی از بچه‌های ایستگاه صلواتی غافل نبود و به محض کم آوردن شربت و چایی در آنجا فورا شارژشان می‌کرد و نمی‌گذاشت شرمنده مردم بشوند. زینب که حواسش به همه‌جا و همه‌کس بود به یکی از خانم‌ها گفت: «حواستون به دخترایی که واسه انتظامات سرِپا ایستادند باشه. اول از اینا پذیرایی کنین.» سپس زینب خانم یک سینی کوچک برداشت و چندتا زولبیا و بامیه و یک کاسه حلوا و یه لیوان چایی داغ و یه لیوان شربت گذاشت در سینی و به یکی از خانم‌ها داد و گفت: «اینو برسون به نرجس خانم. ببین چیزی کم و کسر نداشته باشن.» آن خانم هم رفت و نرجس را وسط بچه‌هایش دید. دید که مشغول است و در غرفه کتاب برای یکی دو تا از خانم‌ها درباره یک کتاب توضیح می‌دهد. وارد شد و به نرجس سلام کرد و سینی را بااحترام به او داد و رفت. در آشپزخانه، الهام رو به زینب‌خانم کرد و با لحنی که مثلا خیلی هم مهم نیست و من فقط به‌خاطر ثوابش تذکر می‌دهم گفت: «حاج آقا همش سر پا ایستاده‌ها. کاش یه سینی کوچیک هم برسونین به این بنده‌خدا!» زینب‌خانم هم که دید الهام راست می‌گوید، گفت: «آره آره. حواسم هست. باشه. بذار یکی از انتظامات پسرا که اومد، یه سینی هم می‌فرستم واسه حاج‌آقا.» الهام گفت: «آره دیگه. بنده‌خدا ... خیلی دارن ... زحمت و اینا ... بنده خدا ...» زینب نگاهی به الهام کرد و گفت: «گرفتم الهام جون! باشه. حواسم هست. شما بفرما سرِ کارِت.» الهام گفت: «کلی گفتم... باشه... » بخاطر این که از زیر نگاه‌های دقیق و حساس زینب خانم فرار کند، فورا رو به مادرش کرد و پرسید: «مامان! کو دارچینا؟ این حلواها بازم دارچین می‌خوان.» المیرا هم جوری که زینب نشنود، سرش را نزدیک گوش الهام کرد و خیلی جدی و با ته‌چاشنی از اخم به الهام گفت: «تو جیبِ آقا داوده! ... دختره ور پریده! سرِت به کارِت باشه.» الهام که از بس خودش را به زور نگه داشته بود که سوتی ندهد، و از یک طرف دیگر هم داشت می‌ترکید از خنده، رو به المیرا گفت: «خُبالا. چه گفتم مگه؟ اَه ... همش فکر بد می‌کنی!» المیرا چنان چشم‌غُره‌ای به الهام زد که الهام سرش را انداخت پایین و به دارچین و حلواها مشغول شد. مراسم بچه‌ها شروع شد. تعداد زیادی بچه‌پسر در مسجد نشسته بودند و قرار بود یک ساعت اول، برنامه مال آنها باشد. خب طبق قراری که داود مشخص کرده بود، برنامه با قرائت آیات قرآن توسط یکی از بچه‌ها آغاز شد. سپس احمد یک ربع درباره شب‌قدر و فلسفه قرآن به سر گرفتن و نزول قرآن حرف زد. بعدش مسابقه حضوری برگزار شد. پانزده‌تا سوال مطرح شد و به کسانی که جواب درست دادند جوایز ساده‌ای دادند. بعدش صالح شروع به مداحی کرد و یک ربع سینه‌زنی کردند. آخرسر هم نوبت داود شد. خب در آن مراسم که اسمش مراسم احیای نوجوانان بود، والدین و سایر مردم هم حضور داشتند. داود به روی سِن رفت و با همان حالت ایستاده شروع به سخنرانی کرد. -خب مراسم خوبی بود. دست بچه‌هایی که کمک کردند و الان هم دارن خدمت می‌کنن و همچنین احمدآقا و آقاصالح و بچه‌های گروهشون درد نکنه. از شما هم ممنونیم که تشریف آوردید و دوستاتون هم با خودتون آوردید. خب حالا یه سوال مهم! شما چقدر با حقیقت video game ها یا همون بازی‌های ویدئویی آشنا هستید؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
با این سوال، سخنش را آغاز کرد. بعد از این که هرکس هرچیزی که بلد بود گفت، خودِ داود شروع کرد و ده دقیقه درباره آن حرف زد. شاید در کل آن ماه رمضان و از زمان حضور داود در آن مسجد، این تنها دقایقی در مسجد بود که اینقدر همه ساکت و شش‌دانگ نشسته بودند و گوش می‌دادند. داود اینقدر ساده و مختصر و دقیق و منصفانه درباره این موضوع حرف زد، که وقتی می‌خواست صحبتش را تمام کند، با اعتراض بچه‌ها و مردم روبرو شد و مجبور شد ده دقیقه دیگر هم ادامه بدهد. تا این که کم‌کم سر و کله مهمانان و سخنران جلسه احیای بزرگ‌ترها پیدا شد. داود همان‌طور که میکروفن در دست داشت، در هر سه شب، با احترام هرچه تمام‌تر از سلمانی در شب نوزدهم، از سعادت در شب بیست و یکم و از بنکدار در شب بیست و سوم دعوت کرد که آن سه نفر را مدیون ادب و احترامش کرد. البته حواسش بود که تعریف‌هایش تملق‌آمیز نباشد. بعد از این که سخنران هر شب بالای منبر می‌رفت، یک صندلی دمِ درِ صحن مسجد گذاشته بودند و داود روی آن می‌نشست و خودش در جلسه حضور داشت. نه این‌که غیبش بزند و نفهمد که در جلسه چه گذشته است! می‌نشست و استفاده می‌کرد و این کار را برای خودش کسر شان و یا اتلاف وقت نمی‌دانست. شب اول به خوبی و خوشی گذشت. با این که در مسجد احیا برگزار شد، اما بازی بچه‌ها تعطیل نشد. با کنترل بیشتر از سوی احمد و صالح و بچه‌های اجرای احکام، پسران در حال و هوای خودشان سیر کردند و کسی مانع آنها نشد. اما در شب دوم، یعنی شب بیست و یکم ماه رمضان، تا مراسم احیای بچه‌ها و سخنرانی کوتاه داود تمام شد، یکی از بچه‌ها با عجله آمد سراغ داود و درِ گوشش گفت: «آقا داود! قسمتِ خانما دعوا شده! خانم مهدوی گفتن هر چه زودتر بیا!» داود به طوری که کسی متوجه نشود و حساسیت به وجود نیاید، بلند شد و رفت ببیند چه خبر است؟ حالا کی بود؟ دقیقا زمانی که سعادت‌پرور منبر رفته بود و قاعدتا داود باید روی صندلی دمِ در می‌نشست. بلند شد و رفت در حیاط مسجد ببیند چه خبر است؟! داود دید مامان غزل و عسل با خواهرش که از خودِ مامانه سر و وضعش ناجورتر بود، گیرِ سمانه افتادند و هرچه زینب خانم و خانم مهدوی تلاش برای آرام کردن آنها دارند، موفق نیستند. همان لحظه، حاجی مهدوی هم آمد. بدبختی روزگار این بود که همان لحظه ذاکر هم از راه رسید. ذاکر تا از راه رسید، بدون این‌که بداند چه خبر است و چه شده؟ شروع کرد با لحن خودش به آن دو زن توپیدن! -مسجد پیداتون شده! با این سر و شکلتون! چیه؟ چرا مسجدو گذاشتین رو سرِتون! آن دو خانم که از این حرف ذاکر خیلی تعجب کرده بودند، به ذاکر گفتند: «آقا مگه اصلا شما بودین و دیدین که چه شده؟ چرا وقتی از چیزی خبر ندارین، قضاوت می‌کنین؟» ذاکر به آنها بی‌اهمیتی کرد و رو به سمانه گفت: «چی شده خواهر؟ حرف گوش نمیدن؟!» سمانه هم نه پیش گذاشت و نه پَس! گفت: «هر چی به این خانما گفتم لطفا مراعات کنین و حالا که اومدین مسجد، لاکِ ناخُنتون رو پاک کنین! موهاتون درست کنین! چادر رنگی که دارین، دورِ خودتون نندازین! اینجا مادرشهید حضور داره! همسر و دختر شهید حضور داره! چرا اینقدر عطر زدین؟ چرا مثل شبی که می‌خواین بین عروسی، اومدین مسجد؟ قبول نمیکنن که نمیکنن!» خاله غزل و عسل گفت: «اولا اینجوری نگفتی و به ما گفتی بی‌حیا! دوما نگفتی چادرو گفتی لَچَک! سوما نگفتی ناخن و گفتی چنگ و چنگال! تو اول برو ادبیاتت درست کن اُمُل خانم! دیگه همینم مونده که تویِ دختر سیبیلو وایسی اینجا و به من تذکر بدی!» خاله غزل تا این حرف را زد، ذاکر عصبانی شد و دستش را به طرف درِ مسجد دراز کرد و رو به آن دو تا خانم گفت: «دهنتو ببند! گفتم دهنتو ببند! بفرما بیرون! اینجا جای شما نیست! خونه خدا پاکه. جای شماها اینجا نیست. بفرما گفتم! میری یا بگم بندازنت بیرون؟» داود فورا رو به ذاکر گفت: «آقا نگید اینجوری! مسجد جای همه است. میشه شما بفرمایین داخل؟ من حلش می‌کنم. ازتون خواهش می‌کنم بفرما داخل!» سپس رو کرد به سمانه و گفت: «خانم شما هم میشه بفرمایید! بفرمایید من با این دو تا خانم صحبت می‌کنم!» رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «حاج خانم لطفا این خواهرمون رو راهنمایی کنین داخل! من با این خانما گفتگو می‌کنم!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇