eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
79 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سوم» هادی هر روز حوالی ساعت نه صبح از خونه خارج میشد. تا ساعت نه درگیر تمیز کردن و یا احیانا خریدهایی بود که آبجی مرضیه و بابا مصطفی داشتند. بعدش یه چایی تلخ میخورد و دو سه تا غر و لند میکرد و میزد بیرون. پاتوقش یه گاراژ ... که نه ... بیشتر شبیه دخمه ها بود. در یه خیابون خلوت ... یه دهانه مغازه ... بالاش نوشته مکانیکی تجربه ... فضایی حدودا 13 یا 14 متری. هادی هر روز موتورش قفل و زنجیر میکرد جلوی مکانیکی. یه شاگرد به اسم عبدالله داشت که عبدی صداش میکرد. پسری 18 ساله با موهای فرفری. خیلی کم حرف و جدی. مثل خود هادی. وقتی رسید مکانیکی، لباسشو عوض کرد. یه لباس چرک و روغنی تنش کرد. کلاه سرش گذاشت. دو سه تا لقمه ای که عبدی آماده گذاشته بود برداشت و گذاشت تو دهنش. همینطور که میخورد و لای دندوناش تمیز میکرد، به عبدی گفت: مگه نگفتم هر روز لازم نیست آب و جارو کنی؟ کَری یا خری؟ نگفتم آب نپاش درِ مغازه و خیلی ادای جاهای آباد در نیار؟ میخوای شلوغ بشه؟ نمیفهمی تو چه وضعی هستیم؟ حالا یه بار دیگه آب بپاش ببین چیکارت میکنم؟ مفت خور! عبدی فقط به چشمای هادی زل زد و هیچی نگفت. هادی رفت تو گودِ وسط گاراژ. یه پیکان مدل 73 رویِ گود بود. اول هادی رفت. بعدش هم عبدی رفت پایین. وقتی زیرِ ماشین بودند، هادی از زیر ماشین، نگاهی به پیاده رو و بیرونِ گاراژ انداخت. وقتی خیالش راحت شد، کلیدی از جیب سمت چپِ روپوشش درآورد. یه کارتن خیلی بزرگ به دیوار ضلعِ پایینِ (ینی سمت پیاده رو) گودیِ وسط گاراژ بود. کارتن رو خیلی با احتیاط کنار زد. یه درِ کوچیک نمایان شد. کلیدو انداخت به قفلِ در و بازش کرد. وقتی میخواست بره داخل، گوشی همراهش به عبدی داد و گفت: اینو بذار رو حالت پرواز و بذار تو دخل. عبدی هم گوشیو گرفت و سرشو تکون داد. وقتی هادی وارد دخمه‌ی زیرِ گودی گاراژ شد، در را پشت سرش بست. عبدی گوشی همراه خودشو درآورد. رفت تو گالری صوتی. یه صوت انتخاب کرد و گذاشت زیر ماشینی که روی گودی گاراژ بود. صدای بلند بلند حرف زدن و تق و توق کردن در فضای گاراژ پخش شد. طوری که اگه کسی وارد گاراژ میشد، فکر میکرد دو نفر زیرِ ماشین، تو گودی هستند و دارن با هم حرف میزنن و ماشین رو تعمیر میکنند! همین قدر پوششی و حرفه ای!! از اون طرف، وقتی عبدی در رو پشتِ سرِ هادی بست، هادی وارد راهرویی بسیار تاریک و تنگ شد. هفت هشت قدم که رفت، به یک در رسید. سه بار با نوک انگشتش زد به در. بلافاصله دو بار و سپس یک بار با همون انگشت به در زد. ثانیه ای نگذشت که در باز شد و نور لامپ دخمه، کل فضای تاریک و نمور راهرو را فراگرفت. هادی وارد اون دخمه شد. نفر اول که در باز کرده بود، دست گذاشت رو سینه اش و گفت: سلام آقا. صبحتون بخیر! هادی جوابش نداد و ازش رد شد. وارد فضای دخمه شد. فضایی حدودا سی متری. زیر زمین. با شش هفت نفر آدم دیگه! ینی با کسی که در رو روی هادی باز کرد، هشت نفر میشدند. با خود هادی، نه نفر. نه نفر در اون فضا گردِ یه میز جمع بودند! همشون دست به سینه، به هادی سلام کردند. دور تا دور اون میز، هشت نه نفر جوان بین بیست تا سی ساله. با قیافه های خفن و خطرناک. سه چهارنفرشون با ریش های بلند و شلوار شش جیب پلنگی. دو نفرشون ریش پرفسوری و تیشرت کوتاه. یه نفرشون که قدش از همه بلندتر بود، سر و صورت صافِ صاف. حتی ابرو هم نداشت. و کسی که در را باز کرد، رو پلک سمت چپش یه خالِ بزرگ داشت. هادی نگاهی به روی میز کرد. ماکتی از یکی از خیابون های شیراز بود. ماکت حرفه ای و جذاب و رنگارنگی نبود. اما بدک نبود. با چند تا ماژیک و دونه ها و تاس منچ. هادی گفت: چیکار کردین؟ به نتیجه رسیدین؟ همون که قدش از همه درازتر بود و شش تیغ کرده بود گفت: تقریبا هادی خان! این دو سه روزی که حکم کردی اینجا بمونیم، بچه ها حَقّی کار کردن ... فسفر سوزوندن ... همه فیلم و عکسا که گرفته بودیم چک کردیم ... آمار دو سه نفرشون هم درآوردیم ... هادی با جدیت و صدای بلندتر گفت: خلاصه اش کن نظر! همون کچله که اسمش نظر بود گفت: رو چِشَم هادی خان ... تهش آره ... به این رسیدیم که اگه بین ساعت هشت تا هشت و ده دقیقه صبح باشه و باباهه نتونه بیاد و پسره کرکره رو بکشه بالا و با اون دختره تنها باشن، بهترین فرصته و کار تمومه! هادی نگاش کرد و گفت: نظر تو چند ساله با منی؟ نظر به لکنت افتاد و گفت: هفت هشت سالی میشه. چطور هادی خان؟ هادی گفت: هنوز نمیدونی که کار ما احتمال و اگر و شاید برنمیداره؟ میخوای بچه ها رو بفرستی جلوی چرخ گوشت؟ اینا گوسفندن یا خودتو گوسفند فرض کردی نفله؟ نظر با بهت و ترس گفت: ببخشید ... کجاش خطا رفتم؟
هادی گفت: گفتی اگر بین ساعت فلان تا فلان باشه ... و اگر باباهه نیاد ... و اگر پسره کرکره بکشه بالا ... و اگه فقط خودش باشه و دختره ... خب این شد سه چهار تا اگر! اومدیم و یکیش نشد ... باباهه با زنش قهر کرد و سحرخیز شد ... پسره هوس کرد اون روز با دوستش بیاد ... یا اصلا شبِ قبلش دختره با یکی دیگه ریخته بودن رو هم و مکان نداشتن و همونجا رو کرده بودن مکان! اینو که گفت همه زدند زیر خنده. هادی با جذبه و عصبانیت گفت: زهر مار! هرهر و کرکر میکنین؟ کجاش خنده داشت؟ همه سرشون انداختن پایین! ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی هادی ادامه داد: حالا اینا به کنار ... دو سه روزه فسفر سوزوندین تا اینا رو تحویل من بدین؟ چک کردین چه اسلحه ای تو دخلشون گذاشتن؟ چند تا فشنگ داره و کدومشون حکم حمل اسلحه داره؟ نظر با شرمندگی گفت: نتونستیم ... نشد ینی ... هادی گفت: ساعتِ انتقالِ ارز ، هر هفته با کجا تنظیم میشه و کدوم کانالا بازه؟ نظر: اینو در آوردیم ... هفته دیگه با پکن تنظیم میشه. هادی: چه عجب! خسته نباشی. ولی چشم بسته میگم غلطه! چون فعلا تمام کانالهای پکن مسدوده! نظر هیچی نگفت. هادی اعصابش خرد شد و از کنار میز رفت کنار. قدم قدم راه میرفت و بقیه هم نگاش میکردند. گفت: نظر من بزرگت کردم. نظر من توقع ندارم که بعد از سه روز با این لاشخورا اینارو تحویل من بدین! اینطوری نمیشه. راستی ... نظر و بقیه دقیق تر به هادی نگاه کردند. هادی یه استکان برداشت. ته عرق تهِ استکان را وارنداز کرد و گفت: کی اسمِ پکن آورده؟ از کجا اینقدر مطمئنی که هفته دیگه با پکن ... نظر گفت: موتی گفت هادی خان. (نظر رو کرد به طرف همون که رو پلکش خال درشت داشت و در رو روی هادی باز کرده بود.) مگه نه موتی؟ موتی هم گفت: ها هادی خان! خاطر جمع. هادی گفت: دختره بهت گفت؟ موتی گفت: آره. دیشب بردمش یه وری و شامی و دودی و پیکی و خلاصه جای شما خالی و ... اونم آماری و پالسی و سیگنالی و پکنی! هادی: چقدر بهش اعتماد داری؟ موتی: بهش اعتماد ندارم. به تیغ خودم زیرِ گلوش بیشتر اعتماد دارم. هادی: ینی تیغ گذاشتی رو خرخره اش و اونم این سیگنالا ریخت تو گوشِت و والسلام؟ بعد از پیک و مستی و کوفت و زهر مار؟ موتی: خب ... اگه بگم ازش تضمین گرفتم چی؟ هادی: چه تضمینی؟ موتی: امروز پنجشنبه است. پس فردا شنبه است. گفتم اگه تا پس فردا آمارت اشتباه بود، اشتباهی میفرستم قبرستون! اما اگه درست بود، با پرواز برمیگردی شیراز! هادی چشماش شد صدتا! زل زد به موتی. موتی هم یه لبخندِ چندشِ خلاف، کنج لبش. هادی گفت: ینی ... دختره ... ؟؟ موتی گفت: ها هادی خان! پیش خودمه ... جاشم اَمنه ... اگه راستشو گفت، مثلا از قشم برمیگرده شیراز. اگه هم دروغ گفته باشه که دیگه فاتحه! هادی به موتی نزدیک شد. گفت: دیگه چیا ازش درآوردی حروم زاده؟ موتی با همون لبخند چندشش گفت: این که میتونه بابای صاب صرافی رو بکشونه پیش خودش تا روزی که ما کار داریم، فقط پسره باشه و سایه اش! این دختره قاپِ بابای پسره رو هم دزدیده! هادی چشماشو بست. نفس عمیق کشید. لبخندی گوشه لباش ظاهر شد. همونطوری که چشماش بسته بود گفت: بنازم موتی ... بنازم بچه کفِ دروازه سعدی! اینه ... کار درست ینی همین ... بنازمت. چشماشو باز کرد و رو به نظر گفت: نظر ... صبح شنبه ... ساعت هشت ... تا اون روز کسی خونه نمیره ... همه همینجا ... همه گفتند: چشم هادی خان! هادی گفت: نظر یه کار دیگه هم بکن. حواست به موتی باشه. موتی جیم نشه. نره پیش دختره. نظر: حواسم جَمعه هادی خان! موتی: هادی خان میخوای اصلا برم و دختره رو بیارم اینجا تا ... هادی: خفه شو! بین این همه گرگ و کفتار؟ موتی سرش انداخت پایین و گفت: ببخشید. منظور بدی نداشتم. هادی گفت: بی پولیم ... اما بی ناموس نیستیم. اینو تو گوشِت فرو کن. @Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از  نورالهدی بندرعباس
🔖 اجرای تئاتر ۱و ۲ 📆 ۱۲و۱۳مهرماه ۱۴۰۱ در بندر عباس ✅ ، تالار شهیدآوینی ✅ ویژه ( ۱۵ سال به بالا) 📞📱رزرو صندلی با شماره های 09100848086 09172993610 @noorolhoda_bandr
بــــراے ظهور امام مون بــــخونــــــیـمــ🌱...
شب بخیر امام من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مولای من😍✋🏻
براخدانازڪن؛ شھدابراخدانازمیکردن گناه‌نمیکردن‌؛ولی‌عوضش‌برای‌خدا نازمیڪردن‌خداهم‌نازشونومیخرید:)!'💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از چند متری‌ خدا
قابِ زیبایی که هیچوقت رسانه‌های ضد انقلاب به ما نشون نمیدن💛🌱 | |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهارم» پنجشنبه بود. عصر هادی با خستگی رفت خونه. آبجی مرضیه طبق معمول، در رو باز کرد و هادی هم گاز داد و رفت وسط حیاط. مرضیه همیشه از این کار هادی به وجد میومد. هادی کلاهشو برداشت و به مرضیه گفت: کو سلامت آبجی گل؟ مرضیه به هادی و موتورش نزدیک شد و گفت: سلام دا خادی. هادی با خنده گفت: دا خادی دورت بگرده. میخوای سوار شی یه دور بزنیم؟ بیرون نمیریم. همین جا. مرضیه یه قدم عقب رفت. کف دستاشو به هم میمالید و این پا و اون پا میکرد. هادی گفت: بیا آبجی گلم. بیا. حواسم بهت هست. بیا. نترس. هادی دستشو به طرف مرضیه دراز کرد. مرضیه هم سانت به سانت به هادی نزدیک و نزدیک تر شد. هادی دست مرضیه رو گرفت و آروم به طرف خودش کشید. گفت: نترس قربونت برم. بشین پشت سرم و محکم منو بگیر. مرضیه که چهره اش انگار بغض داشت، رفت پشت سر هادی. میترسید. آروم پای چپش بلند کرد و نشست پشت سر هادی. همون اول، هادی رو محکم گرفت. هادی خنده ای کرد و گفت: هر وقت ترسیدی، فقط کافیه بهم بگی. باشه؟ مرضیه هم نه گذاشت و نه برداشت، فورا گفت: میتلسم دا خادی! هادی گفت: هنوز که حرکت نکردم. ولی ترس نداره. خیلی هم کیف داره. اینو گفت و زد دنده یک و آروم آروم راه افتاد. اولش مرضیه خیلی منقبض بود و محکم هادی را از پشت بغل کرده بود. اما یکی دو دقیقه نگذشت که کم کم شل شد اما هنوز دستش پشت کمر و شکم هادی بود و صورتش گذاشته بود وسط کمر هادی. اوس مصطفی تو اتاق بود و موتور سواری و لبخندهای دخترش رو میدید. میدید که چطوری باد، موهای لَخت و لاسِ مرضیه رو تو هوا میرقصونه و آروم آروم موها داره میاد تو صورتش. و مرضیه چقدر آروم و خوشحال، پشت سر داداشش نشسته و لبخند کوچکی بر لب داره. کم کم صدای خنده های مرضیه و هادی تو حیاط خونه پیچید. هادی یه کم سرعتش رو بیشتر کرد. گاهی الکی گاز میداد. گاهی یهو تک ترمز میزد. گاهی مارپیچ میرفت. همه اینا برای این بود که مرضیه به وجد بیاد و خوشحال تر بشه. تا جایی که ... ایستاد ... روبروی اتاق اوس مصطفی ... و مرضیه وقتی پیاده شد، آروم صورتش به صورت دا خادی گل نزدیک کرد و یه بوس کوچولو رو صورت داداشش نشوند. هادی هم که دلش برای آبجی مرضیه میرفت ازش پرسید: خوش گذشت آبجی؟ مرضیه هم جواب داد: ها ... خیلی خوش بود ... بازم سوارم میکنی؟ هادی همینجوری که داشت موتور رو میذاشت کنار دیوار گفت: آره ... اما به یه شرط! مرضیه همینجوری نگاش کرد. هادی گفت: به شرطی که بهم بگی چرا داری پول جمع میکنی؟ من که هر چی دلت بخواد برات میخرم. مرضیه خنده ای کرد و گفت: هیچی! هادی اخم الکی کرد و گفت: اِ ... آبجی مرضیه و دروغ؟ یه چیزی هست ... بگو! مرضیه گفت: به با مصمفی نمیگی؟ هادی گفت: نه ... خاطر جمع! مرضیه سرشو آورد جلو و آروم درِ گوش هادی گفت: دلش وینفر میخواد! هادی که متوجه منظور مرضیه نشده بود پرسید: نمیفهمم ... دلش چی میخواد! مرضیه مثلا آروم آروم و حرف به حرف گفت تا هادی متوجه بشه: و ی ن ف ر دیگه! هادی گفت: نمیدونم چی میگی! بگو باهاش چیکار میکنن! مرضیه دستاشو مشت کرد و گرفت جلوش و گفت: از همینا که میشنن روش و میبرن! هادی که تازه دوزاریش افتاد گفت: آهان ... ویلچر ... خب .. گرفتم ... چرا؟ چرا دلش ویلچر میخواد؟ مرضیه نگاهی به پشت سرش کرد ... که مثلا مطمئن بشه که باباش صداشونو نمیشنوه! بخاطر همین سرشو نزدیک تر آورد و یه چیزی درِ گوش هادی گفت... از اون طرف، اوس مصطفی هم میدید که مرضیه و هادی جیک به جیک هم میکنن و آروم درِ گوشی با هم حرف میزنند. دید که مرضیه یه چیزی درِ گوش هادی گفت و هادی اولش یه نگاهِ خاص به آبجی مرضیه و بعدش هم برگشت و نگاه خاصی به اوس مصطفی کرد. بگذریم. شب شد. مرضیه کنار هادی خوابش برده بود. اوس مصطفی هم رو تختش خوابش برده بود و مثل همه باباهای قدیمی، رادیوی کوچیکش بالای سرش روشن بود و با کلی صدای برفکی، گاهی کلماتی وسطش شنیده میشد. ساعت حدودا سه نیمه شب بود. هادی آروم بلند شد و به حیاط رفت. در واتساپ برای عبدی نوشت: چه خبر؟ عبدی نوشت: امن و امان. هادی نوشت: حواست به نظر هست؟ عبدی نوشت: امشب نظر گیر داده بود به موتی. فکر میکنه موتی داره خود شیرینی میکنه تا جای نظرو بگیره. هادی نوشت: ینی ممکنه موتی آمارِ اشتباه داده باشه که بخواد تو دل من جا کنه؟ عبدی نوشت: نمیدونم. کلا که سر و گوشش میجنبه. اومده بود التماس میکرد که دو دقیقه گوشیش بهش بدم. هادی نوشت: ندادی که؟! عبدی: بچه شدم آقا؟ هادی نوشت: گفتی پیکان رو ببرند؟ عبدی: ها هادی خان. بردند. بگم ماشین بعدی بیاد؟ هادی نوشت: به نایب بگو نوبت ماشین اونه. بگو 206 نقره ای رو بیاره. عبدی: حله. روچیشام. نایب قراره بمونه؟ هادی نوشت: چطور؟ عبدی: ببخشید ... همین طوری پرسیدم.
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهارم» پنجشنبه بود. عصر ه
هادی گوشیش را خاموش کرد و تو جیبش گذاشت. چرخی در حیاط زد. مشخص بود که فکرش مشغول است. سپس به طرف اتاق اوس مصطفی رفت. دید خواب است. رادیو را آرام خاموش کرد. میخواست برود که چشمش به کاغذ بالای پدرش افتاد. کاغذ را برداشت. در کاغذ نوشته بود: «اینقدر پولِ قُلکِ این دختر زبون بسته رو بلند نکن. دلش خوش کرده که دو قرون جمع کنه و... » ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی هادی نگاه خاصی از روی چندش به اوس مصطفی کرد. ادامه کاغذو نخوند و رفت. رفت یه ملافه برداشت و انداخت روی آبجی مرضیه اش. اون شب آبجی مرضیه اش کنار دفتر نقاشیش خوابش برده بود. هادی نشست کنارِ مرضیه و نگاهی به دفتر نقاشی مرضیه انداخت. دید یه دختر تپل کشیده که دورش مثلث هست (مثلا چادر سرش کرده) و داره یه نفرو که سوارِ چیزی مثل صندلی شده هُل میده. هادی لبخندی زد و سری تکان داد و رفت. عصر جمعه شد. هادی در دخمه، وسط لات و لوتا، تقسیم کار میکرد. هادی گفت: نظر تو با بچه هات وارد فاز اول بشین. من و این دو تا وارد فاز دو میشیم. کسی جوگیر نمیشه ... حرکت اضافه نمیکنه ... دو ماه تمرین کردین ... اگه کسی بخواد گند بزنه به نقشه، گردنش خرد میکنم. اگه تفنگ اومد تو دستت، کسی حق نداره برداره ... اگه برداشت، شلیک نمیکنه ... اگه به طرف کسی شلیک کرد، گلوله بعدی بزنه به خودش وگرنه خودم میزنمش ... بد دهنی ممنوع ... کلا حرف زدن ممنوع ... تو کار همدیگه دخالت کردن ممنوع ... همدیگه رو به اسم صدا کردن ممنوع ... لال میرین داخل و لال برمیگردین ... دیگه نخوام تکرار کنم ... ضمنا ... هر کس دستگیر شد ... یا زمینگیر شد ... حتی اگه من دستگیر یا زمینگیر شدم، کسی دلش نمیسوزه ... کسی برنمیگرده ... کسی فازِ رفیق و رفیق بازی برنمیداره ... لحظه ای سکوت کرد. نگاهی به چهره همه انداخت. گفت: به کارتون برسین. وقتی همه متفرق شدند، هادی به موتی گفت: موتی بیا اینجا! موتی به طرف هادی رفت. نظر زیر چشمی حواسش به هادی و موتی بود. هادی به موتی گفت: آدرس دقیق اون دختره رو میخوام. رنگ از صورت موتی پرید. گفت: جاش امنه هادی خان! هادی با جدیت گفت: میدونم. دمت گرم. اما میخوام برم الان ببینمش. آدرس دقیقش! موتی به وحشت و لکنت افتاد. گفت: چه کارش داری هادی خان؟ هادی یک قدم به موتی نزدیک تر شد. موتی هم ترسید و یک قدم عقب رفت. هادی گفت: موتی تو آدرس این صرافی رو به ما دادی. تو کَکِ این کارو انداختی تو تُمبون بچه ها. تو نقشه دوربیناشو برداشتی آوردی. ظرف دو سه روز، آمار آدماش و رفت و آمدشون به نظر دادی. دیشب هم گفتی با دختره ریختی رو هم و بابای پسره تو مُشتته. اوکی. حله. دم شما گرم. اما من اگه الان آدرس دقیق دختره رو ندونم و باهاش خودم حرف نزنم و تو این دقیقه صِفر، خیالم از بابت حرفات راحت نباشه، نه خانی رفته و نه خانی اومده. ارواح خاک مادرم، همین جا دفنت میکنم. حالا مثل بچه آدم جواب منو بده ... آدرس دقیق دختره! موتی داشت سکته میکرد. فکر نمیکرد هادی دقیقه صفرِ عملیات، ازش آدرس دختره رو بخواد. همین طوری که نفس نفس میزد، نگاهی از سر بیچارگی به دور و برش انداخت. دید همه دارن نگاش میکنن ... یه مشت غول بی شاخ و دم ... مخصوصا نظر ... که دل پری ازش داشت ... @Mohamadrezahadadpour
عشقم تویی امام زمانی😍❤️
بــــراے ظهور امام مون بــــخونــــــیـمــ🌱...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلام امام من سلام😍✋🏻