⛔️این جای قمه و چاقو رو میبینید روی گردن این جوان بسیجی؟
🔰چند سال قبل به خاطر دفاع از خانم بی حجابی که اراذل و اوباش میخواستن به زور سوار ماشینش کنن،غیرتش اجازه نداد و با اراذل درگیر شد،
اون خانم نجات پیدا کرد
⚠️و رگ گردن این جوان رو اینجوری بریدن که چند وقت بعد هم براثر همین جراحت در سن ۲۱ سالگی به شهادت رسید...
🔰این انقلاب با خون این شهدا به اینجا رسیده..بنا به گفتهی تمام علما،امام خمینی و امام خامنه ای:
برپا هم خواهد ماند تا ظهور حضرت ولی عصر عج...
#شهید_امربه_معروف
#شهید_علی_خلیلی
خوش به حالِ آنکه با اخلاص..
از نزدیک و دور-'
هر شبِ جمعه تو را..
از جان زیارت کرده است 💔:)
#شبجمعهحرمتآرزوست
#پیام_شهدا 🥀🕊
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید
آنها شما را نزد ارباب یاد میکنند.
#یادشهداباصلوات 🌹
کاش میشد بعد از اینکه اتاقمو تمیزم میکنم یه تافت بزنم
اتاقم همینجوری مرتب بمونه 😅
+بخند😁
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هشتم»
هادی چشماش باز و بسته بود. پسره همین جوری که وایساده بود بالا سرش، به اون دو نفر گفت: خیلی وقت نداریم. زود باشید.
هنوز حرفش کامل نشده بود که هادی غلت خورد و محکم با پای راستش زد پشت زانوی پسره. پسره درچشم به هم زدنی خودش را بین زمین و هوا دید و محکم با کمر به زمین خورد. هادی مثل برق، از سر جاش بلند شد و دو تا صندلی با هم بلند کرد و محکم و با فریادی که کشید به طرف اون دو نفر پرتاب کرد. یکی از صندلی ها به صورت یکیشون و اون یکی صندلی هم به سینه نفر دوم برخورد کرد و هردوشون نقش زمین و دیوار شدند.
هادی برگشت و در حالی که کمی سرگیجه داشت، دید که پسره میخواد از سر جاش بلند بشه. محکم با کف کفش به صورت پسره زد. پسره با آخ بلندی که گفت، دوباره نقش زمین شد. هادی که دو تا دستش به دو طرف شقیقه اش بود به طرف پسره رفت. پاهاش رو گذاشت دو طرف پسره و نشست رو سینه اش. یه کم قیافه پسره رو تار میدید. با خشم به پسره گفت: وقتی قسم جونِ دخترت خوردی، فکر کردم واقعا باهام حرف داری و یه ذره عاطفه سرت میشه که وسط این جهنم، اسم دخترت میاری! وای به حالت اگه نظر و بچه هاش چیزیشون بشه. هر جا باشی پیدات میکنم و ...
هنوز حرفاش تموم نشده بود که یهو یه چیزی مثل سیم از جلوی صورتش رد شد و افتاد دورِ گردنش. نفری که پشت سرش بود داشت محکم فشار میداد که هادی با دو تا مشت، به فرق سرش کوبید و تا سیمِ دورِ گردنش شل شد، از شر سیم خلاص شد. از رو پسره بلند شد و رو به نفر پشت سریش کرد. چنان لگد محکمی به قفسه سینه اش زد که پرت شد به طرف دیوار و سرش محکم به دیوار خورد. همینجوری که میخواست از دیوار سُر بخوره و بیفته زمین، رد خون سرش روی دیوار موند.
هادی فورا رو کرد به طرف پسره. دید پسره میخواد در بره. باهاش گلاویز شد. حواسش هم بود که یه نفر دیگشون داره بلند میشه. سرِ پسره رو گرفت و دو سه بار به تیزی دیوار زد. پسره بیهوش و با سر و صورت و گردن خونی، رو زمین ولو شد. اون یکی هم تا به هادی رسید، با یه چماق محکم به کمر هادی زد. هادی درد زیادی پشت کمرش حس کرد. اما اجازه ضربه دوم به اون نداد. دستشو کشید و به طرف خودش آورد و با دو تا لگد به پاهاش، زمینگیرش کرد و بعدش هم مثل یه توپ آماده، چنان ضربه ای به سرش زد که سرش بعد از برخورد محکم با میز چایی، به زمین افتاد.
هادی هم از ناحیه سر و هم از ناحیه کمر دچار ضربه و آسیب شد. رفت کنار نظر نشست. دید نبض داره و نفس هم میکشه. به دیوار تکیه داد. گوشیش درآورد و رفت سراغ واتساپ. تا اون طرف خط برداشت، هادی گفت: اوضاع خرابه. فورا هر کی تو دست و بالته، بفرست تو. فورا.
اینو گفت و دیگه نفهمید چه شد.
وقتی چشماش باز کرد، دید رو تخت دراز کشیده و عبدی و موتی و الهه بالا سرش هستند. الهه گفت: وای خدا رو شکر. به هوش اومد.
عبدی گفت: نصف جونم کردی آقا. سلام. منو میتونی ببینی؟
هادی سرشو به نشان تایید تکون داد. موتی گفت: هادی خان سرت سلامت. خیلی خدا به هممون رحم کرد.
هادی تا صدای موتی شنید گفت: با پیرمرده چیکار کردی؟
موتی جواب داد: مرده و قولش. وقتی دهنش سرویس کردم و خودش و ماشین خوشکلش خط خطی کردم، فرستادم رفت. یه فیلم هم ازش گرفتم که بعدا شاخ نشه.
هادی گفت: گه خوردی! بی شرف مگه ما ...
موتی فورا گفت: نه آقا ... اشتباه نکن ... اعترافات خودشه ... مجبورش کردم از روی گوشیش همه چیو توضیح بده و ابراز ندامت کنه.
الهه گفت: حالا خودتون ناراحت نکنید آقا هادی. همین که سالمید خدا را شکر.
هادی پاشد نشست و دور و برش رو نگاهی انداخت. گفت: پس کو بچه ها؟ نظر و بقیه کجان؟
عبدی گفت: صلاح نبود بیاریمشون اینجا. حالشون بدک نیست. نظر هنوز به هوش نیومده اما یه دکتر جواز باطل بالا سرشه. بچه خوبیه. گفت همه چیش ردیفه.
من چند ساعته که بی هوشم؟ از کی اینجام؟
موتی گفت: بچه هایی که پارکینگ و پایین منتظر بودند دو دقیقه ای اومدن بالا و شما و بچه ها رو کشیدند بیرون. از اون موقع، چهار پنج ساعتی میشه.
الهه گفت: شما همش بیهوش نبودید. بعد از نیم ساعت به هوش اومدید. بعدش خوابیدید. یادتون نیست؟
هادی چیزی از به هوش اومدن و این چیزا یادش نمیومد. از عبدی پرسید: همه چی ردیفه؟ حسابا پر شد؟
عبدی گفت: ها آقا. خیالت تخت. حساب همشون شارژ شد. کاری که امروز شما کردی، نه نه و بابای آدم در حقِ آدم نمیکنه.
هادی ازسر جاش بلند شد. موتی گفت: آقا باید استراحت کنی. شاید سرت گیج بره.
هادی گفت: از پریشب تا حالا بابام ...
دیگه کلامش ادامه نداد. بقیه هم چیزی نگفتند. هادی موتورش برداشت و رفت. تو راه، کلی پفک و چیبس و شیر کاکائو و آدامس برای آبجی مرضیه گرفت. وقتی به خونه رسید، میخواست کلید بندازه و بره داخل. اما لبخندی زد و کلیدش گذاشت تو جیبش. زنگ زد. چند ثانیه بعدش صدای مرضیه اومد که از پشت در گفت: دا خادی گلی!
هادی هم سرش به طرف در آورد و گفت: جونم آبجی گل!
مرضیه در را باز کرد. وقتی درِ خونه جلوی صورت هادی باز شد، انگار درِ باغ بهشت روش باز شده بود. از بس خنکایی از مهر مرضیه و خونه به جانش رسید. دید مرضیه موهاش شونه کرده و یه کیلیپس صورتی خوشکل گذاشته گوشه موهاش و شالش انداخته دور گردنش که مثلا باکلاس تر به نظر برسه. با یه لبخند هادی کُش که بعد از دو روز فلاکت، حکم آب حیات برای دل هادی داشت.
یه گاز داد و تا وسط حیاط رفت. مرضیه هم در رو بست و پشت سرش دست میزد و میرفت. وقتی هادی موتورش خاموش کرد، دید مرضیه اومد طرفش. هادی بغلش باز کرد و مرضیه به گرم ترین آغوش زندگیش پناه برد. هادی با شوخی تو گوشش گفت: آبجی بابامون هنوز زنده است؟
مرضیه از بغل هادی جدا شد و نگاهی پشت سرش انداخت که مثلا باباش نشنوه. بعدش آروم گفت: آله ... میگه این تُخلِ سگ یه روز منو میکشه!
هادی قهقهه ای زد و گفت: منظورش منم ... قربون شیرین زبونیت. مَرضی یه بار دیگه بگو تُخلِ سگ!
مرضیه هم آروم با خنده گفت: تُخلِ سگ!
بازم هادی زد زیر خنده. بعدش مرضیه و هادی با کلی پفک و چیبس به طرف اتاق رفتند. هادی چشمش به اتاق باباش و تشتِ گوشه حیاط افتاد. رو به مرضیه گفت: آبجی تو برو تو اتاق و تا نگفتم بیرون نیا.
وقتی مرضیه رفت، هادی کفش و جورابش درآورد. تشت کنار دیوار برداشت. لوله آب رو هم کشید تا اتاق باباش. وارد اتاق شد. خدا به حق حضرت زهرا نیاره برای هیچ پدر و مادری که محتاج بچه اش بشه. و خدا نیاره برای هیچ بچه ای که بخواد زیر پای بابا یا مامانی عوض کنه که دو روز هست که تمیز نشده! دیگه خودتون بگیرید چی میگم. اما ... هادی تا درِ اتاق را باز کرد، برخلاف انتظارش با بوی تعفن برخورد نکرد. جلوتر رفت. باباش سرش تو رادیوی کوچیکش بود. هادی تعجب کرد که چرا اوس مصطفی به محض دیدن هادی، شروع به فحش و نفرین نکرد. هادی دقیق تر نگاه کرد. چرخی تو اتاق باباش زد. دید همه جا شده مثل دسته گل. رفت پایین تخت اوس مصطفی نشست و یه دونه پوشک بزرگسال از سبدِ زیرِ تخت برداشت و میخواست عوضش کنه که اوس مصطفی گفت: لازم نکرده. تمیزه.
هادی خشکش زد. دید واقعا تمیزه. حتی شلوار باباش هم شلوار دو روز پیش نبود و انگار یه نفر عوضش کرده بود! پرسید: کی اینجا بوده؟
اوس مصطفی با بی میلی و چندش گفت: مگه کسی هم برامون گذاشتی که به ما سر بزنه؟
هادی با تعجب گفت: نکنه مَرضی ...
اوس مصطفی گفت: از خدا خواسته بودم محتاج تو نشم. ازش خواسته بودم دیگه رنگ و روت نبینم. بازم به معرفت و عقلِ نداشته این دختره زبون بسته ... هی ... الهی قربون حکمتت برم خدا ... اگه پسرِ بی وجود میدی، دخترِ مهربون هم میدی ...
هادی خیالش راحت شد. از کنار باباش بلند شد. تشت و لوله را با خودش برد بیرون. هنوز صدای باباش میومد که داشت سرکوفتش میزد. اما دیگه گوشش کار نمیکرد. رفت سراغ مرضیه. مرضیه تا دید هادی اومد طرفش گفت: تَلیز بود؟
هادی که حالی داشت که نمیدونست گریه است یا خنده ... خوشحالیه یا شادی ... به آبجی گلش گفت: تمیزتر از وقتی که من گربه شورش میکردم.
مرضیه با تعجب گفت: مگه تو گُلبه هم شستی؟
هادی گفت: آره ... گربه ... تا پریشب میشستمش. بیخیال. میگم مرضی شام چی داریم؟
یه چیزی ... سرِ دستی درست کردند و خوردند و یه کاسه هم دادند اوس مصطفی. مطابق معمول، مرضیه دو سه متری داداشش دراز کشید. تسبیحش تو دستش بود و تند تند یه چیزی تو دلش میگفت و دونه های تسبیح رو رد میکرد. هادی هم سرش تو گوشیش بود. یه ربع نگذشته بود که دید مرضیه خوابش برده. انگار یک ساله که خوابه. از بس خسته و عمیق خوابیده بود.
هادی همینجوری تو گوشیش بود که یهو تو واتساپ زنگ خورد. نفری بود که صبح باهاش حرف میزد. هادی رفت تو حیاط و شروع به حرف زدن کرد. هادی گفت: چیه بچه؟
صدا گفت: هادی خان سلام. بدبخت شدیم.
هادی وایساد سر جاش و گفت: چی شده؟
صدا گفت: شما صبح درگیر شدید؟
هادی گفت: نمیشد با مذاکره حلش کرد. طرف داشت هممونو به فنا میداد.
صدا گفت: ببخشید ... نمیخواستم من خبر بد بدم ... شرمندم ... اما ...
هادی با عصبانیت گفت: بمیر ببینم چی شده؟!
صدا حرفی زد که هادی همونجا خشکش زد و زمینگیرش کرد. گفت: تو تلوزیون ... شبکه استانی ... گزارش قتل وحشیانه از سه تا جنازه ای پخش کرده که براتون میفرستم. هادی خان! وقتی اسم و عکس جنازه ها رو پخش کرد، دیدم همون سه نفری هستند که شما ...
هادی هول شد. عرق کرد. نفس نفس میزد. یه لحظه تماس قطع شد. دید همون لحظه از گوشی نظر دارن زنگ میزنند. برداشت و گفت: بله!
دید نظره. نظر گفت: هادی خان شما اون سه تا نامردو کُشتی؟
هادی با عصبانیت دستشو به سرش کشید و گفت: نظر نمیدونم ... همین حالا خودم فهمیدم ... نظر من نزدم که بمیرن!
نظر که صداش معلوم بود گرفته است و خیلی حال خوبی نداره گفت: اما اونا بدون اجازه شما مُردن! آقا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
اینو که گفت، هادی دید موتی اومده پشت خط! همون لحظه همه عالم و دنیا ریخته بودند سرِ هادی. هادی به نظر گفت: دیگه زنگ نزن. هر کاری داری واتساپ!
گوشیو قطع کرد و رفت رو خط موتی. گفت: تو دیگه چه مرگته موتی؟
موتی که انگار عزرائیل رو سینه اش نشسته بود با وحشت گفت: هادی خان چه خاکی بریزیم تو سرمون؟
هادی هم با عصبانیت گفت: غلط کردی که بهم زنگ زدی! هر کاری داری بیا واتساپ!
اینو گفت و این یکی گوشیش خاموش کرد. رفت سراغ گوشی دومش و مستقیم رفت تو واتساپ. دید صدتا پیام براش اومده. همه هم فقط یه پیام. فیلم گزارش پلیس از یه قتل عام وحشیانه گروهی در یکی از ساختمان های تجاری. که متهمان شناسایی شدند و تحت تعقیب هستند!
هادی رنگش شد مثل گچ! مثل دیوونه ها دور خودش میچرخید. همه لات و لوتا ریخته بودند صفحه هادی و میگفتند چه خاکی تو سرمون کنیم؟
و هادی ...
واویلا...
بیچاره تر از همیشه ...
با سه تا قتل تو پرونده اش...
از نوع وحشیانه ...
و هویت شناخته شده ...
و از همه بدتر ...
تحت تعقیبِ پلیس سراسر کشور!
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
May 11
انتقادات و پیشنهادات خود را به صورت ناشناس بنویسید! .😍
https://harfeto.timefriend.net/16651400933017