eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
79 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
هر موقع حس کردی بی دلیل حالت بهتره حتما یکی دعات کرده❤️
⭕️ هکی در کار نبوده است ❌ 🔹این تصویر نشون میده هک نبوده، و اون قسمت ، داخل فیلم پخش شده بوده 🔹تمام فایل هایی که قراره پخش بشه از قبل تحویل پخش میشه و پس از تایید پخش وارد فضای امپکس در اتاق رژی جهت کنداکتور نویسی برنامه میشه... 🔹با توجه به ثابت بودن گرافیک برنامه به احتمال قریب به یقین از عوامل پخش بوده که انتهای کار این قطعه رو اضافه کرده... 🔹بعد از انتقال تصویر توسط کارگردان از اون قطعه به استودیو هنوز تصویر آیتم در تلویزیون پریویو پشت سر مجری هست که بعد میرن فایل بعدی... که موید این موضوعه که حک نشده بلکه با خرابکاری قطعه رو از قبل اضافه کردن 🔹نکته: تایید کننده این آیتم در پخش الزاما اون کسی نیست که خرابکاری کرده اما قطعا کسی هست که به سرور پخش دسترسی پیدا کرده! ❌نفوذی ها را دستگیر کنید❌ 📌 به کانال بپیوندید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/118685888Ca39d2eccaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرم «قسمت یازدهم» خستگی چند روز تو تن و بدن هادی باعث شده بود طوری بخوابه که انگار کاملا خاموش شده و هیچ ربط و تعلقی به دنیا نداره. تا اینکه احساس کرد یکی داره صداش میکنه: آقا ... آقا ... برادر ... با شمام ... هادی با اینکه هنوز چشماش کامل باز نشده بود، دید یه نفر نشسته کنارش و داره آروم صداش میکنه. دوباره چشماشو باز کرد. یه کم با دستاش چشماشو مالوند. متوجه شد هوا روشن شده و هیچ کس دور و برش نیست. شوکه شد. یهو از سر جاش بلند شد. اون مرده گفت: نترس آقا ... چیزی نیست ... خیلی خسته بودین ... هادی پرسید: ساعت چنده؟ اون مرد که حدودا چهل و پنج شش ساله بود گفت: از ده صبح گذشته. داره کم کم میشه ده و نیم. دیدم داری تو خواب حرف میزنی ... گفتم بیدارت کنم. هادی یه نگا به چشمای مرده انداخت و گفت: چی میگفتم؟ مرده گفت: نمیدونم ... خیلی مفهوم نبود ... کلمه قتل ... فرار ... کشتن ... یکی دو تا هم اسم گفتی ... هادی خودشو جمع و جور کرد و پرسید: اسم کیا؟ مرده گفت: گفتی بابا ... گفتی آبجی ... نمیدونم گفتی مرضیه یا یه اسم دیگه ... همینا یادمه ... هادی میخواست ساکشو برداره و بزنه به چاک که مرده گفت: یه کم آروم باش ... بشین حالا ... بشین تا یه کم نذری برات بیارم ... یه چایی بزن ... یه کم حرف بزنیم ... بشین تا برگردم. هادی همونجا نشست. مرده رفت و بعد از دو سه دقیقه برگشت. یه کاسه آش خوشمزه با یه قاشق یه بار مصرف و دو تا لیوان چایی و پنج شیشتا قند و یه تیکه نون برداشت و با خودش آورد. گذاشت جلوی هادی. هادی تا چشمش به اینا خورد، انگار چشمش به طبقات غذای بهشتی خورده! چنان همشو سر کشید و خورد که دل مرد سوخت و رفت یه کاسه دیگه و دو تا چایی دیگه هم برداشت آورد. هادی با کیف و لذت همشو خورد. چایی ها هم خورد و حتی یه قطره چایی باقی نموند. اون مرد هم نگاش میکرد و از اینکه هادی اینجوی با ولع داره غذا میخوره، کیف میکرد. تا اینکه هادی غذاش تموم شد. مرده ازش پرسید: میخوای از مرز رد بشی؟ هادی گفت: آره. الان میشه رد شد؟ مرده جواب داد: آره اما ... مدارک و ویزا و گذرنامه و این چیزا باهاته؟ هادی که نمیدونست اعتماد کنه یا نه؟ با نوعی حالت تردید گفت: حالا یه کاریش میکنم. پس میشه رد شد؟ مرده گفت: حدسم درسته؟ چیزی باهات نیست؟ هادی دید مرد خوبیه. گفت: نه ... من هستم و این ساک ... که یه مشت خرت و پرت توشه. مرده گفت: پول چی؟ لابد پولم نداری! هادی لبخند تلخی زد و گفت: نه ... پولم ندارم ... خالیِ خالی ام. مرده فکری کرد و گفت: باشه. غمت نباشه. همین جا بشین تا بیام. مرده رفت. هادی هم یه نگاه به دور و برش انداخت. دید دو تا آخوند یه گوشه نشستن و دارن برنامه ریزی میکنند. دو سه نفر هم یه گوشه دیگه نشستند و دارن بسته بندی میکنند. تا اینکه دید مرده برگشت. مرده نشست و گفت: ببین برادر. مرز حوالی ساعت سه بعد از ظهر خیلی شلوغ پلوغ میشه. مخصوصا الان که دو سه روز بیشتر به اربعین نمونده و هر کی میخواد بره پیاده روی، باید فورا خودش برسونه نجف. یه سوال کنم راستش میگی؟ میخوام کمکت کنم؟ هادی گفت: بفرما! مرد گفت: تحت تعقیبی؟ هادی جا خورد. چیزی نگفت. مرده وقتی سکوت هادی رو دید گفت: پس حدسم درسته. اما یه چیزی دیگه ... خب حالا به فرض از این مرز رد شدی ... مگه اون طرف کسی منتظرته؟ بعدش کجا میخوای بری؟ هادی چیزی نگفت. سرشو انداخت پایین. بعد از چند لحظه گفت: نمیدونم ... ولی یه راهی پیدا میکنم. مرد گفت: نمیتونی. تو تا حالا عراق رفتی؟ میدونی چطوریه؟ میدونی چپ و راستش به کجا میخوره که میگی یه راهی پیدا میکنم؟ هادی گفت: نه ... من تا حالا تخت جمشید که بغل گوشِ شیراز خودمونه نرفتم. چه برسه عراق. مرد گفت: پس عراق از ایران برای تو خطرناک تر میشه. مگر اینکه ... هادی گفت: چی؟ مرد در حالی که فکر میکرد و به یه گوشه ای زل زده بود گفت: آهان ... ببین ... یه کاری کن ... من از اینجا ردت میکنم ... بدون مدرک و ویزا و ... یه کمی هم پولت میدم ... دستم تنگه اما شاید این چند دینار و پول ایرانی به دردت خورد. هادی گفت: دس خوش ... دم شما گرم ... اون طرف چیکار کنم بنظرت؟ مرد گفت: همین ... مشکل اصلی اون طرفه. ببین ... وقتی ردت کردم، میتونی بری و قاطی جمعیت بشی و بالاخره سر ازیه جایی دربیاری ... که البته فکر کنم عاقبت خوشیدر انتظارت باشه ... مخصوصا اگه عراقی ها بفهمند که مدارک نداری و یهو بفهمند که تحت تعقیب هم هستی که دیگه واویلا ... تیکه بزرگت گوشِته ... هادی گفت: پس چی؟ مرد گفت: یا اینکه ... وقتی ردت کردم، میری اون طرف و یه ماشین میگیری و مستقیم میری مشایه ... هادی با تعجب پرسید: مشایه کجاست؟
مرد خنده ای کرد و گفت: کجا بگم که بلد باشی؟ کاری به این کارا نداشته باش. وقتی رفتی، میری کیلومتر 12 جاده اصلی کربلا ... پیاده میشی و میگی با موکب شهدای بنی هاشم کار دارم. اونجا یه مردی هست به نام حاج اصغر. یه کم سفت و دشواره. اما مرد خوبیه. منم این طرف هماهنگ میکنم که وقتی آبا از آسیاب افتاد و یه کم جو زیارت و اربعین خلوت شد، راهنماییت کنه که از عراق بری کجا و چیکار کنی؟ هادی که جوری به لبای مرد نگاه میکرد که انگار داشت کلمات را از دهانش درمیاورد و میخورد، فورا گفت: بلده؟ مطمئنه؟ مرد بازم لبخندی زد و گفت: خاطر جمع باش. پیشبد کسی نمیفرستمت. ولی مراقب باش اذیتش نکنی. حرمتش حفظ کن. مرد خیلی خوبیه. کمکت میکنه. هادی گفت: باشه اما ... مرد گفت: اما چی؟ هادی گفت: چرا داری این کارو میکنی؟ مرد پرسید: کدوم کار؟ هادی گفت: من به کل عالم و دنیا مشکوکم. چرا داری به یه تحت تعقیب کمک میکنی؟ مرد گفت: خب نرو قربونت برم. نرو بمون همین جا تا برادرا بیان سراغت. اعتماد نکن. مگه مجبورت کردم؟ هادی گفت: نه ... منظورم اینه که چرا یهو ... مرد گفت: یا استراحت کن تا سرحال تر بشی یا پاشو آبی به دست و صورتت بزن و یه چرخی بزن. ولی نه. اگه اینجوریه که تو میگی، چرخ نزنی بهتره. یهو عکستو دادن به همه جا و دردسر میشه. هادی گفت: پس چطور از مرز رد بشم؟ این که بدتره. مرد گفت: رد نمیشی. ردت میکنیم. بیا ... این چفیه رو بگیر ... ببند دور سرت ... بلدی عراقی ببندی؟ هادی گفت: فارسیش هم بلد نیستم ببندم! مرد دوباره خندید. به هادی نزدیک تر شد. سرشو گرفت و جلوتر آورد. چفیه رو خوشکل پیچید دور سرش و گفت: وقتی گفتم، اینو اینجوری بذار رو صورتت تا پیدا نباشی. هادی دید مرده داره خیلی خودمونی و خالصانه کمکش میکنه. دلش گرم تر شد. بعد از این همه روز، نفس راحتی کشید. هادی از همون اول که توی موکب بچه های ناجا بود، چفیه رو انداخته بود رو صورتش. مردم و چند تا سربازو آخوند و زائر و حتی چند نفر با لباس نیرو انتظامی و... میومدند و رفت و آمد میکردند و کسی کاری به هادی و چفیه ای کخ به صورتش بسته بود نداشت. تا اینکه مرده اومد سراغش و گفت: وقتشه. پشت سرم بیا. هادی بلند شد و پشت سر مرد راه افتاد. اینقدر هادی ذهنش درگیر رفتن و رد شدن از مرز بود که حتی برنگشت نگاه کنه ببینه دیشب و اون روز کجا بوده و موکب متعلق به کدوم ارگان بوده؟ هیچ. فقط سرشو انداخته بود پایین و مثل یه بچه خوب، پشت سر مرده راه میرفت. رفتند و رفتند و از خیلی از مردم گذشتند. مردم به طرف سالن میرفتند اما هادی با اون مرده از یه مسیردیگه رفتند. جایی دورتر که بعد از ده دقیقه پیاده روی، سر از پشت سالن درآورد. جایی که تا هادی به خودش اومد، دید دو سه تا افسر عراقی نشستند و دارن چایی میخورن. افسرا وقتی اون مرده رو دیدند، بلند شدند و سلام کردند و مرده هم احترامشون گذاشت و جواب سلام داد و خیلی عادی از جلوی اونا با هادی رد شدند و رفتند. هادی داشت شاخ درمیاورد. یه کم از مرده ترسیده بود. ولی ترسش خیلی ادامه نداشت. چون سه چهار دقیقه بعد از اینکه از اون افسرا رد شدند، به دری رسیدند که یه سرباز عراقی اونجا ایستاده بود. سرباز هم سلام کرد و احترام گذاشت و در را باز کرد. مرده رو کرد به هادی و گفت: بفرما. اینم خاک عراق. اونجا رو میبینی. هادی گفت: همین ماشینا رو میگی؟ مرده گفت: آره. هیمن جا. برو یکیشو دربست کن. (دست کرد تو جیبش و یه پاکت سنگین درآورد.) بیا برادر. این هم دینار توشه. هم دلار. هم تومان. برو یه ماشین دربست کن و برو همون آدرسی که گفتم. البته میتونی هم نری و بری هر جایی که دوست داشتی. برو داداش. خدا به همرات. هادی اصلا باورش نمیشد. خشکش زده بود. یه نگاهی به پشت سرش کرد. یه نگاهی به جلوی روش. یه نگاهی به دور و برش. داشت به همین راحتی و هلویی از مرز رد میشد. با کلی پول و عزت و احترام و شیک و پیک. نگاهی به مرده کرد و گفت: آقایی کردی. مرده دست گذاشت رو سینه اش و گفت: برو داداش. تو حتی اسمت هم به ما نگفتی. ولی اشکال نداره. هادی ... باورتون میشه گریه اش گرفت ... نمیدونست چشه ... دس گذاشت رو سینه اش و گفت: غلام شما ... هادی هستم. مرده گفت: غلام امیر المومنین باش. برو به سلامت. مرده بغلشو باز کرد. هادی ساکش انداخت رو زمین و رفت تو بغلش. اصلا گیج شده بود. نمیدونست چه خبره؟ بغض داشت. یه بوس به گردن مرده کرد. مرده هم هادی رو یه فشار داد و به سینه اش چسبوند. از بغل مرده جدا شد. دید مرده هم چشماش قرمز کرده... مرده گفت: سلام برسون ... هادی هم روش کرد اون طرف و راه افتاد. خجالت میکشید مرده حالشو ببینه. اما نمیدوست که حال مرده هم دست کمی از حال خودش نداره... @Mohamadrezahadadpour
بــــراے ظهور امام مون بــــخونــــــیـمــ🌱...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز صبحت قضا نشه.. شبت حضرت زهرایی(س).. صلوات برای ظهور یادت نره.. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـلام آقـاے مـن😍❤️✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهترین آغوش بهترین پناه . . . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت دوازدهم» حدودا صد صد و پنجاه متر پیاده روی کرد تا به ماشینا رسید. جمعیت زیادی هم اطراف ماشینا بودند. عراقی ها که کلمات ایرانی را یاد گرفته بودند با همان لهجه عربی به جمع کردن مسافر مشغول بودند: آقا نجف ... آقا نجف ... نجف ... برادر کربلا ... حاج خانم کجا؟ ... هادی نگاهی به پشت سرش انداخت. خیلی از اون مرد دور شده بود. دید از مرز هم که دیگه گذشته و خرش از پل رد شده. جیبش هم که پر از پول و دینار و دلار است. حداقل تا جایی که خیالش راحت باشه که دست پلیس و ایرانی جماعت بهش نمیرسه، پول داشت و میتونست دور بشه. نگاهی به پشت ون ها و تاکسی و مینی بوس های عراقی کرد. دید هفت هشت ده تا تاکسی تر و تمیزتر و خشکل تر پنجاه متر آن طرف تر پارک شده. خیلی کسی اطراف آن ماشین های تر و تمیز نمیرفت. مسافران و زائران ترجیح میدادند که با همین ون ها و مینی بوس ها تردد کنند. چند قدمی به طرف همان ها رفت. میخواست خودش رو خلاص کنه. به خودش گفت من چه میدونم اون مرد کیه و حاج اصغر کدومه؟ من چه میدونم کی هستن و چیکارن؟ راه خودمو میرم. فوقش پشیمون میشم و برمیگردم میرم پیش همون پیری که گفت اسمش حاج اصغر هست و راه و چاه بلده. تو همین فکرا بود که جمله ای به گوشش خورد. مثل کسانی که یهو یه نفر محکم زده پشت کمرشان و فورا برمیگردن ببینند کی زده و چه کار دارد؟ برگشت به طرف کسی که این حرفو زد. شنید که یه خانمی با لهجه غلیظ اصفهانی به یه راننده عراقی گفت: آقا دربست مشایه! هادی با شنیدن کلمه مشایه، برگشت و به زنه و راننده ون نگاه کرد. راننده هم شروع کرد با حرکات دست و انگشتان دو دست و کلمات عراقی و فارسی در هم، مبلغ را با زن اصفهانی طی کرد. زن اصفهانی هم نگو، بگو شیر زن ماشاءالله! خانم پخته و حدودا پنجاه و سه چهار ساله. مثلا فکر کنین اگه راننده عراقی میگفت دربست هزار تومانِ ایرانی! اما اون خانم که بعدا معلوم شد اسمش زینت خانم هست، با حداکثر هفتصد و پنجاه و پنج تومان تمامش کرد!! همین قدر حرفه ای و کاربلد و مقتدر! هادی باید تصمیم میگرفت. نگاهی به ماشین های شیک دوردست کرد. نگاهی هم به ونِ زپرتیِ عراقی و یه ایل زائرِ اصفهانی و زینت خانمشون! یه کم این پا و اون پا کرد. ولی ریسک نکرد. ترجیح داد به حرف مرده گوش بده و کاری کنه که اون مرده بدون هیچ چشمداشتی پیشنهاد داد و راهی که پیش پاش گذاشت، تا تهش بره ببینه به کجا میرسه؟! به همین خاطر، تا به خودش اومد، دید ردیف جلویِ ونِ عراقی نشسته و کاروان زینت خانم هم پشت سرش و زینت خانم هم داره طلب صلوات میکنه... شما اینا رو اصفهانی از نوع غلیظش بخونید: جهت شادی روح همه گذشتگان جمع حاضر، پدران و مادران، ذوی الحقوق، شهدای عزیزمون، پدرِ حاج عبدالله خودمون که بیچاره هفته پیش سکته کرد و از همه التماس دعا داره، و خواهر مرضیه خانم خیاط که پارسال در جمع ما بود و اگه یادتو باشه دو تا خرمای دست چین جنوب که براش از بندر آورده بودند بین همه تو همین مسیر تقسیم کرد و الان دستش از دنیا کوتاهه، (نفسی تازه کرد و آب دهانی قورت داد و ادامه داد) همچنین شهدای منا و شهدای آتش نشانِ پلاسکو و اگه یادتون باشه شهدای مسجدِ ارگِ حاج منصور که دوسه بار رفتیم دعای کمیلش تو شاه عبدالعظیم، و جوون هایی که تو اتوبوسِ خمینی شهرمون بودن و چند سال پیش چپ کردن و داداش یکی از جمع حاضر در اون جمع بوده، و روح همه علما و شهدایی که در تخت فولادمون آرمیده اند و شاهد زیارت ما هستند و همچنین روا شدن حاجات من گوینده و شمای شنونده و آقای راننده و برادرمون که جلو نشسته و میگه شیرازی هست و خدا یارش باشه، بر محمد و آل محمد چهارده تا صلوات بفرست! هادی گیج شده بود. به قرآن منم گیج شدم. اما خوشش اومده بود. از این همه صفا و اخلاص زینت خانم و پیرزن ها و پیرمردهایی که باهاش بود خوشش اومده بود. اما هر چی با خودش دو دو تا چهارتا میکرد ببینه چهارده تا صلوات چطوری قراره بین این همه آدم حسابی و انبیا و اولیا و ذوی الحقوق و کَس و کارِ زینت خانم و دوستاش تقسیم بشه، جور در نمیومد. آروم لبش میجنبید و با جمع صلوات میفرستاد و بیرونو نگاه میکرد. انگار از دنیای قبلی کنده شده بود و انداخته بودنش تو یه دنیای کاملا متفاوت دیگه! ساعتی نگذشته بود و شاید مثلا حداکثر از بصره عبور کرده بودند که هادی ازتو آینه متوجه شد پیرزن ها و پیرمردها شروع کردند سرِ ساک و بُغچشون باز کردن. براش جالب بود بدونه علاوه بر چنین زینت خانمِ باحال و انقلابی و کاردرست، دیگه چه چیزِ حق و آسی دارن که میخوان رو کنند! دید علی برکت الله. هر کی هر چی خوردنی و خوراکی داشت، گذاشت درطبق اخلاص.
یه خانم که مشخص بود از زینت خانم هم جوان تر هست و نسبت به بقیه، دست و پای سالم تری داره و میتونه وسط ون، این ور واون ور بشه و چیز میز تقسیم کنه، شروع کرد و ابتدا دو تا پلاستیک میوه تازه تقسیم کرد. بعدش دو تا جعبه یکبار مصرف کیک خونگی تازه. بعدش دو سه تا بطری نوشابه ای حاوی سکنجبین و شربت آب لیمو تازه! بعدش هم بساط چایی. هادی دید راننده که یه جوونِ حدودا نوزده ساله عراقی بود، به جای نگاه کردن به جلوش و جاده، داره از توی آینه به بساط عیش و نوشِ اعوان و انصار زینت خانم نگا میکنه و فکش از تعجب افتاده! با همون لهجه و زبون ضایع فارسی عربی گفت: حاجی اینجا موکب؟ اینجا مَضیف؟ والا به قرآن اینجا ون ... اینجا مینی بوس! هادی هم نمیدوسنت چی داره میگه، فکر کرد داره پسره به زنا نگاه میکنه. چشم قهری به پسره زد و با همون لحنِ هادی خانِ خودش گفت: حواست جلوت باشه. هادی اولش یه کمی از پذیرایی ها برداشت و بعدش مثلا کنار نشست و توجهی نکرد. اما مگه زینت خانم و اینا ول کن بودند؟ قشنگ همه چی بستن به معده همه و خوب و خوش به سفرشون ادامه دادند. حدودا سه ساعت از شروع سفرشون گذشته بود که هادی که همچنان داشت دهنش میجنبید و چیز میز میخورد یهو دید راننده داره خوابش میبره. اینجوری بگم که پسره عراقی از بس خسته بود و شبِ قبلش نخوابیده بود، داشت با یه چشمش رانندگی میکرد. شاید نصف بدنش کلا خواب بود و با نصف دیگه اش دنده و سرعت و ترمز میزد. با سرعت بالای 120 و یا 130 تا. کجا؟ جاده های غیر استاندار و بدون ذره ای نظارت و راهورِ عراقی! حتی هادی دید پسره سه چهار بار کاملا خوابش برد و سرش تا فرمون ماشین اومد و معجزه وار بیدار شد و سرش برگشت سر جاش! ملت پشت سرش هم خوابِ خواب. هادی داشت از این حرکات راننده عصبی میشد که یهو راننده زد کنار. هادی دید کنارِ یه موکب بزرگ عراقی که با جاده هفت هشت متر فاصله داشت، ایستاد. مسافرا هم پیاده شدند و از ون اومدند پایین. دو تا دسشوییِ فاجعه اما کار راه انداز چند متر اون طرف تر بود. همه هجوم بردند همون طرف. بعدش هم دونه دونه رفتند تو موکب که فقط یه چادرِ نصفه‌ی بزرگ بود، دقایقی دراز کشیدند. هادی دید راننده از اولش که ایستاد، اومد جای هادی و صندلی رو یه کم خم کرد و غش کرد. بیست دقیقه نیم ساعت شد که زینت خانم همه رو جمع و جور کردند و سوار شدند. وقتی همه سوار شدند، زینت خانم میخواست پسره رو بیدارش کنه که دید هادی فورا پرید پشتِ فرمون. انگشت اشاره اش به نشان هیس آورد جلوی دهنش و به زینت خانم گفت: بیدارش نکن که هممون به کشتن میده. این داشت میمرد از بس خسته بود. خودم میشینم پشتِ فرمون. زینت خانم هم از جربزه و جنم هادی خوشش آمد و پسره رو بیدار نکرد. اما سوال حیاتی که از هادی پرسید این بود که: طلب صلوات هم نکنم! نمیشه که! هادی هم جواب داد: اگه این پسره بیدار بشه، تا نیم ساعت دیگه باید بقیه برای شادی روح خودمون طلب صلوات کنند! زینت خانم که خنده اش گرفته بود به هادی گفت: باشه مادر. بسم الله بگو و برو. هادی هم استارت زد و با احتیاط ماشین رو برد تو جاده و کم کم سرعت گرفت. همین طوری که داشت میرفت، چشمش خورد به دکمه کولر. یه نگاه به پسره کرد. دید خوابه. یه نگا به بقیه که دید دارن میپزن. گفت: زینت خانم! زینت خانم هم گفت: بله پسرم! هادی گفت: بگو شیشه ها و پنجره ها ببندن تا کولرش روشن کنم. زینت خانم با تعجب گفت: مگه کولرم داره؟ هلاک شدیم از گرما! به همه گفت پنجره ها ببندید. هادی هم دکمه کولر زد. چند ثانیه نشد که هوای ماشین شد بهار. شد بهشت. از بس خنک و راحت شد. همه خوشحال شدند. زینت خانم گفت: دیگه نوبتم نوبتی باشه باید برای اموات این جوونِ شیرازی طلب صلوات کنم. هادی که خنده اش گرفته بود گفت: شما محبت دارین. اما بابا سر و صدا نکنین که این پسره بیدار میشه ها. زینت خانم ازش پرسید: مادرت زنده است؟ هادی جواب داد: نه ... با بابام هستم و آبجی مرضیه. زینت خانم: خدا رحمت کنه مادرت. فقط دو تا بچه بودین؟ هادی گفت: نه. دو تا از داداشامم شهید شدند. من یادم نیست. ولی میگن نوجوون بودند که شهید شدند. زینت خانم گفت: پس برادر شهیدی که اینقدر غیرت و جنم داری. ماشالله. ماشالله. یه پیرمرد گفت: بابات اسمش چیه؟ دیدین پیرمردا اهلِ هر جایی باشن، تا اسم باباتو نگی، ولت نمیکنن. انگا اصلا با فامیلی و نام خانوادگی حال نمکینند. هادی گفت: نمیشناسیش پدر جان! پیرمرده گفت: من چل سال قبل اومدم شیراز. پنج شیش تا هم رفیق شیرازی دارم. تو بگو شاید بشناسمش. هادی دید نه! ول کن نیست. نمیشه باهاش بحث کرد. اصولا با کسی که منطقش اینه که چل سال پیش اومدم شیراز و سه چهار نفر دیدم و برگشتم و شاید بشناسم، نمیشه بحث کرد. هادی به خاطر اینکه پیرمرد اصفهانیِ همسایه زینت خانوم رو از سر خودش باز کنه گفت: مصطفی. اوس مصطفی.
پیرمرده هم تاملی کرد و چپ و راستی نشست و نفس عمیقی کشید و با خودش حرف میزد: اوس مصطفی! خیلی آشناست! هادی دوس داشت بگه: چی میگی پیری؟ کجا آشناست؟ چرا الکی حرف میزنی؟ تو اصلا یادته صبح چی خوردی که الان توقع داری بابای علیل من بینِ دو سه تا آشنای چل سال پیش تو باشه. وسط همین افکار بود که یهو پیرمرده یه چیزی گفت و کفِ همه رو برید. مخصوصا کفِ هادیِ خانِ تحتِ تعقیب! یهو پیرمرده گفت: یه اوس مصطفا نامِ شیرازی بود ... پدر دو تا شهید ... که یه کم اعصابش هم ضعیف بود و شیرازیا بهش میگفتند آقا مصطفی ... از بس طرفداری از خانواده شهدا میکرد... همون نیست که کشیده ای خوابوند تو گوشِ کروبی! خودشه؟ باباته؟ هادی نمیدونست چی بگه! کف کرد. چشماش شد صد تا! یه نگا کرد به پیرمرده و گفت: تو بابای منو از کجا میشناسی؟ پیرمرده که حسِ پیروزی و مظفرانه ای داشت، صاف نشست و دستی به سیبیل و ریشش کشید و پُزی هم جلوی حاج خانمش و زینت خانم و بقیه داد و گفت: من که گفتم سه چهار تا رفیق شیرازی دارم. البته آقا مصطفی را از نزدیک ندیدم. اما صدای کشیده اش تا اصفهان هم اومد! هادی فقط نگاش کرد. حتی از ذهنش گذشت که وقتی ملت یه خاطره مالِ چهل سال پیش یادشه، خبر از قاتل شدن پسر اوس مصطفی نداره؟ وسط همین فکرا بود و نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت که پیرمرده گفت: پس تو پسرِ اون مردی! ماشالله. ماشالله. چه پسرِ با غیرت و با محبتی! زینت خانم که دید بعله ... بساط یه صلوات در حدِ قصیده جور شده و دیگه الان هم وقتشه و اگه نگه دیر میشه و از دهن میفته، شروع کرد: شادی ارواح طیبه شهدا ... از صدر اسلام و اُحد و بدر و خندق و صفین و نهروان و کربلا تا کنون ... شهدای مشروطه و شهدای پانزده خرداد و شهدای جنگ تحمیلی ... شهدای فتنه 88 و شهدای مدافع حرم ... ارواح همه شهدای شیراز و استان فارس مخصوصا روح دو تا داداشی های این آقا ... (که هادی گفت: کوچیک شما هادی هستم) بعله ... داداشی های آقا هادی ... روح مرحوم مادرشون ... که عجب زنی بوده که خدا دو تا شهید گذاشته تو دامنش ... سلامتی باباش که میگن دلاور مردی بوده برای خودش ... قشنگ اگه بگم ده دقیقه فقط قصیده بلندِ طلبِ صلواتش طول کشید دروغ نگفتم. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
+|: وقتی که حـسـیـن(ع) در صحنه است. اگر در صحنه نیستی. هر کجا می خواهی باش! چه ایستاده به نـمـاز چه نشسته برسر سفره شــراب!).