فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
🌸در این شب زیبای
🎉میلاد حضرت ابوالفضل(عليهالسلام)
🌸دعا میکنم
🎉امام حسین علیه السلام
🌸ضامن دعاهاتون
🎉حضرت ابالفضل العباس
🌸مشکل گشاتون
🎉حضرت امام سجاد
🌸مرهم درد هاتون
🎉و مهدی زهرا
🌸صاحب دلتون باشد...
#شب_زیباتون_بخیر🌸
#عیدتون_مبارکــــــــَ🎉
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀° #رمان 📖داستان_زیبا_ازسرنوشت_واقعی 📝 #تمام_زندگی_من #قسمت_بیست_و_هشتم✍ ((دیوارهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀° #رمان 📖داستان_زیبا_ازسرنوشت_واقعی 📝 #تمام_زندگی_من #قسمت_بیست_و_هشتم✍ ((دیوارهای
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#رمان
داستان_شب ازسرنوشت واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
قسمت_سی ✍《من و چمران》
🌹وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل کردم ... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... رفتم سمتش و برش داشتم ...
🌹- خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود ... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز ... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله ...
🌹پول هتل رو که حساب کردم ... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود ... هیچ جایی برای رفتن نداشتم ... شب های سرد لهستان ... با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم ... یاد شهید چمران افتادم ... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد ...
🌹به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم ... اگر از اونجا هم بیرونم می کردن ...
🌹تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم ...
- خدایا! کمکم کن ...
یا مریم مقدس؛ به فریادم برس ... پدر من از کاتلویک های متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره ... کمکم کنید ... خواهش می کنم ...
🌹رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ... مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم ... شقیقه هام می سوخت ...
🌹چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم کرد ... گریه اش گرفته بود ...
- اوه؛ خدایای من، متشکرم ... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی ...
✍ادامه دارد......
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
داستان_شب ازسرنوشت واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
قسمت_سی_و_یکم✍ سلام پدر
🌹بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ...
- آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ...
🌹- تهران، جنگ نشده بود ...
یهو حواسم جمع شد ...
- پدر؟ ... نگران من بود ...
- چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ...
🌹همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ...
- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود ...
🌹خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ...
🌹مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ...
صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با لبخند به پدرم سلام کردم ...
🌹چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ...
- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری...
✍ادامه دارد......
لینک کانال ارتباط با خدا👇👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡 @artdatbahoda🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_شب ازسرنوشت واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 قسمت_سی ✍《من و چمران》 🌹وسایلم ر
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#رمان
داستان_شب ازسرنوشت واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
قسمت_سی_و_دوم✍《حلال》
🌹در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد ...
- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت ...
مادرم با دلخوری اومد سمت ما ...
🌹- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی ... اون وقت شکایت هم می کنی ...
🌹تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ...
میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ...
- کی برمی گردی؟ ..
🌹مادرم بدجور عصبانی شد ...
- واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش ...
- هیچ وقت ...
مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم،گفتم ...
🌹- نیومدم که برگردم ...
پاهاش سست شد ... نشست روی صندلی ...
- منظورت چیه آنیتا؟ ... چه اتفاقی افتاده؟ ...
نمی دونستم چی باید بگم ... اون هم موقع شام و سر میز ... بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم ...
🌹- راستی توی غذای من، گوشت نزنید ... گوشت باید ذبح اسلامی باشه ... بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد...
پدرم همین طور که داشت غذا می کشید ... سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد ...
🌹- همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟...
از سوالش جا خوردم ... با سر تایید کردم ...
- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ ... اونجا مسلمون زیاد داره ...
و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد ...
✍ادامه دارد.....
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_سی_و_سوم✍روزهای خوش من
🌹راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم ... اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم ... خیلی خوشحال بودم ... اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه ... هیچی ازم نپرسید... تنها چیزی که بهم گفت این بود ...
🌹- چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست... چشم های یه آدم بالغه ...
شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود ...
🌹پدرم کم کم سمت آرتا رفت ... اولین بار، یواشکی بغلش کرد... فکر می کرد نمی بینمش ... اما واقعا صحنه قشنگی بود ... روزهای خوشی بود ... روزهایی که زیاد طول نکشید ...
🌹طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد ... اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت ...
پدرم سکته کرد ... و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم ...
🌹فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند ... پدرم زمین گیر شده بود ... تنها شانس ما این بود ... بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن ...
🌹نمی دونم چرا ... اما یه حسی بهم می گفت ... من مسبب تمام این اتفاقات هستم ... و همون حس بهم گفت ... باید هر چه سریع تر از اونجا برم ... قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته ...
و من ... رفتم
ادامه دارد...
لینک کانال ارتباط با خدا👇👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡 @artdatbahoda🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
📗کتاب صوتی #خار_و_میخک اثر شهید یحیی سنوار قسمت 8⃣ #داستان_صوتی لینک کانال ارتباط با خدا👇👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part10_خار و میخک.mp3
14.57M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر شهید یحیی سنوار
قسمت 0⃣1⃣
#داستان_صوتی
لینک کانال ارتباط با خدا👇👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡 @artdatbahoda🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۶۶) #انتشارات_عهدمانا پسرم ! همانا تو را به ترس از خدا س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۶۶) #انتشارات_عهدمانا پسرم ! همانا تو را به ترس از خدا س
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۶۷)
#انتشارات_عهدمانا
کشیش کتاب را بست و عینکش را برداشت و به سرگئی نگاه کرد و گفت : « خوب ؟ چه طور بود ؟ »
سرگئی گفت : « خوب بود ، شبیه کلام پیامبران که شما در کلیسا موعظه می کنید. »
کشیش با سر حرف او را تأیید کرد و گفت : « من عقیده دارم که باید حرف های کسانی چون علی را به محراب کلیسا ببریم و به گوش مردم برسانیم. »
سرگئی پرسید : « با تعصّبات عقیدتی و مذهبی چه می کنید پدر ؟ توی کلیسا که نمی شود اسم علی را آورد و موعظه هایش را خواند. »
کشیش گفت : « می شود اسم علی را نیاورد . کافی است این سخنان به گوش مردم برسد و تأثیر خودش را بگذارد . »
سرگئی از جا بلند شد و گفت : « بهتر است فردا من هم با شما به کلیسا بیایم . می خواهم دوستان قدیمتان را ببینم و موعظه های جدیدتان را بشنوم . »
کشیش از جا برخاست و گفت : « حتماً بیا ! قرار است این بار از زبان علی موعظه ای کنم که مردم از گناه فاصله بگیرند و قلبهایشان به نور حقایق و زندگی روشن شود . »
سرگئی لبخند زد و گفت : « خیلی هم امیدوار نباش چنین اتّفاقی بیفتد پدر ؛ قلبهایی که از جنس سنگ باشند ، با سالها بارش باران هم نرم نمی شود... حالا برویم که فکر کنم شام آماده باشد . »
ادامه دارد...
لینک کانال ارتباط باخدا 👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡@artdatbahoda🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 #قسمت_هشتم: «مظلومیت امام عصر(عج)، از زبان خود آن حضرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا