💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_شب ازسرنوشت واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 قسمت_سی_و_چهارم✍ باهر بسم الله
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#رمان
داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
قسمت_سی_و_ششم✍ کمکم کن
🌹چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ...
- من هیچ کار اشتباهی نکردم ... فقط محاسبات غلط رو درست کردم ...
- اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید ...
خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم ...
🌹- اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید ... چه واکنشی نشون می دید؟ ... می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ ...
چند لحظه مکث کردم ...
- می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید ...
🌹- قطعا همین کار رو می کنیم ... و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه ... تمام عواقبش متوجه شماست... و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه ... که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید ...
توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت ... اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود ... از اتاق رفت بیرون ... منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم...
🌹- خدایا! من چه کار کردم؟ ... به من بگو که اشتباه نکردم ... کمکم کن ... خدایا! کمکم کن ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت ... ساعتی به دیوار نبود ... ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت ... و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته ...
🌹به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم ... و ایستادم به نماز ... اللهم فک کل اسیر ...
✍ادامه دارد......
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
قسمت_سی_و_هفتم ✍نور خورشید
🌹سه روز توی بازداشت بودم ... بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم ... مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن ... واقعا لحظات سختی بود ...
روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت ... وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد ...
🌹- شما آزادید خانم کوتزینگه ... ولی واقعا شانس آوردید ... حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه ...
- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه ...
🌹وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون ... زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه ... باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم ... این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم ... تازه می فهمیدم وقتی می گفتن ... در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره ...
🌹همون جا کنار خیابون نشستم ... پاهام حرکت نمی کرد ... نمی دونم چه مدت گذشت ... هنوز تمام بدنم می لرزید ...
برگشتم خونه ... مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش ... اشک امانم نمی داد ... اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد ...
🌹شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد ... اومد داخل و روی مبل نشست ... پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد ...
- این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ ...
🌹هنوز نمی تونست درست بایسته ... حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید ... همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت ...
- از خونه من برید بیرون آقا ...
✍ادامه دارد......
لینک کانال ارتباط با خدا👇👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡 @artdatbahoda🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
📗کتاب صوتی #خار_و_میخک اثر شهید یحیی سنوار قسمت 0⃣1⃣ #داستان_صوتی لینک کانال ارتباط با خدا👇👇 ┏━💎🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part11_خار و میخک.mp3
14.96M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر شهید یحیی سنوار
قسمت 1⃣1⃣
#داستان_صوتی
لینک کانال ارتباط با خدا👇👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡 @artdatbahoda🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۶۷) #انتشارات_عهدمانا کشیش کتاب را بست و عینکش را برداشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۶۷) #انتشارات_عهدمانا کشیش کتاب را بست و عینکش را برداشت
ناقوس ها به صدا در می آیند.(۶۸)
#انتشارات_عهدمانا
پدر کارپیانس به استقبال آنها آمد و گفت: « بفرمایید داخل که مردم منتظر شما هستند. » داخل کلیسا گرم بود و با این همه نیمکتها پر از جمعیت بود ، اما چنان سکوتی حاکم بود که وقتی قدم بر می داشتند صدای گامهای آنها در سالن پیچید . همه از جا برخاستند . همهمه ای فضای سالن را پر کرد .
پدر کارپیانس ، بازوی کشیش را گرفته بود و از راهروی بین نیمکتها عبور داد . مردمی که سالها بود کشیش را ندیده بودند به گرمی از او استقبال می کردند. کشیش مثل یک کاردینال ، با تکان دادن سر و دست به آنها پاسخ می داد و گاهی هم با پیرمرد یا پیرزنهایی که می شناخت و سابقهٔ دوستی با آنها داشت ، احوال پرسی می کرد . کشیش و سرگئی در ردیف جلو نشستند . پدر کارپیانس پشت تریبون که سمت چپ محراب زیر صلیب بزرگی قرار داشت ، ایستاد و از حاضران خواست که بنشینند . کشیش احساس کرد که از احترام و استقبال مردم خوشحال شده است و کمی هم به وجد آمده است. هنوز شیرینی و هیجان استقبال را در دل داشت که به خود نهیب زد و فکر کرد که نباید اجازه بدهد غرور و تکبّر او را به هیجان بیاورد . مگر او کیست ؟! مگر خادم و خدمتگزاری بیش در کلیسا نبوده و نیست ؟! به یادش آمد که علی نه در برابر تشویقهای دوستان و نه دشمنان و مخالفان و منتقدان ، تغییری نمی کرد . نه از تشویقها به وجد می آمد و نه از توهین ها خشمگین می شد و می گفت : « چه بسا کسانی که با ستایش دیگران فریب خورده اند . » کشیش می خواست شعف و شوق ناشی از استقبال چند لحظه پیش را از خود دور کند ،
تا جزء فریب خوردگان نباشد.
ادامه دارد...
لینک کانال ارتباط باخدا 👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡@artdatbahoda🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 #قسمت_نهم: «جایگاه امام زمان(عج)، در زندگی ما » ✍🏻برگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آشتی با امام عصر10.mp3
12.44M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_دهم: «توبه، ضرورت امروز »
✍🏻برگرفته از کتابی با همین نام نوشته: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
لینک کانال ارتباط با خدا👇👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡 @artdatbahoda🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
📚 مجموعه شنیدنی:
✳️ «آشتی با امام عصر(عج)»
𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍
✅👈 قسمت 01
✅👈 قسمت 02
✅👈 قسمت 03
✅👈 قسمت 04
✅👈 قسمت 05
✅👈 قسمت 06
✅👈 قسمت 07
✅👈 قسمت 08
✅👈 قسمت 09
✅👈 قسمت 10
✅👈 قسمت 11
✅👈 قسمت 12
✅👈 قسمت 13
✅👈 قسمت 14
✅👈 قسمت 15
✅👈 قسمت 16
✅👈 قسمت 17
✅👈 قسمت 18
✅👈 قسمت 19
✅👈 قسمت 20
𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍
✍🏻برگرفته از کتابی با همین نام نوشته: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🍃🌸🍃🌻🍃🌸🍃
@artdatbahoda
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
📚 مجله صوتی شنیدنی:#به_سوی_نور
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰𑁍⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
👈🎧 قسمت_اول 01
👈🎧 قسمت_دوم02
👈🎧قسمت_سوم03
👈🎧قسمت_چهارم04
👈🎧قسمت_پنجم05
👈🎧قسمت_ششم06
👈🎧قسمت_هفتم 07
👈🎧قسمت_هشتم 08
👈🎧 قسمت_نُهُم 09
👈🎧 قسمت_دهُم 10
👈🎧قسمت_یازدهُم 11
👈🎧قسمت_دوازدهُم 12
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰𑁍⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
التماس دعای فرج🤲
📌جهت نشر، لطفا از گزینه فوروارد⤵️ استفاده نمایید
به سوی نور12.mp3
16.68M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_دوازدهُم 12
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نشر دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔
لینک کانال ارتباط با خدا👇👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡 @artdatbahoda🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛