ادامه👆
الگویی برای دیگران شده اند. به راستی سر این مطلب در کجاست؟ سید چگونه چنین قابلیتی یافت که برای صدها نفر دلیل راه شد؟!پاسخ
این سؤالات را باید در زندگی سید یافت. باید در اعمال و رفتار او
جستجو کرد.
سید مجتبی، علمدار مبارزه با نفس بود. او جهاد اکبر را در سالهای جهاد اصغر آغاز کرد. وتفاوت او با دیگران در همین نکته است!
پایان دوران جنگ، پایان جهاد او نبود. جهاد نفس سید تالحظه شهادتش ادامه یافت.
و کتاب قانون او شاهدی است بر این ادعا! او مثل ما در دنیا زندگی کرد اما اهل دنیا نشد!
گذرگاه دنیا او را فریب نداد. فهمیده بود که همه ما مسافرانی بیش نیستیم. و باید روزی از این دیار سفر كنیم.فهمیده
بود اینجا جای دلبستن نیست. و در این راه با توکل به خدا و توسل به ائمه معصومین: راه را مي توان پیدا کرده و به سوی نور حرکت كرد. آری، خودسازی او در کلامش تأثیر گذاشته بود. مردم شیفته مرام و رفتارش شده بودند. سید
مجتبی برای خدا کار مي کرد و زحمت ميکشید. در این راه بارها اذیت و آزار شد اما خسته نه!او خالصانه
برای خدا کار کرد. تا رمق در بدن داشت برای هدایت انسانها تلاش کرد و آنها را هدایت كرد.
مجموعه قوانینی که سید برای تهذیب نفس خود وضع كرد ه بود. در انتهای کتاب برخی صفحات آن قرار دارد.آری،او هرچه کرد برای رضای خدا بود و این است سر ماندگاری مردان خدا.در اینجا از زحمات همه دوستانی که برای جمع آوری این مجموعه تلاش کردند تشکر و قدردانی مي کنیم. به خصوص خانواده و دوستان شهید و هم چنین یاران و همراهان او در مجموعه هیئت رهروان، آنها که با تلاش بسیار و با جمع آوری مجموعه علمدار عشق
، سهم زیادی در معرفی سید داشتند.
@asabeghoon_shahadat
#علمدار ۱
زندگی نامه
سید مجتبی علمدار، فرزند سید رمضان، در سحرگاه بیست و یک ماه رمضان و در یازدهم دیماه سال 1345 در شهر ولایت مدار ساری و در خانه ای که با عشق به اهل بیت: مزین شده بود، دیده به جهان گشود.پدرش کفاش ساده دل و متدینی بود که بیش از همه چیز به رزق حلال اهمیت مي داد. سید
مجتبی دوران تحصیل را در مدارس زادگاهش سپری کرد. سال 1362و در ایام هنرستان، که هفده سال بیشتر نداشت، به ندای هل من ناصر حسین(ع)
زمان، خمینی کبیر;، لبیک گفت و راهی جبهه شد. ازکوه های سر به فلک کشیده غرب تا دشت های تفدیده جنوب، در همه عملیات ها حضور او برای فرماندهان و رزمندگان نعمت بود.قدرت بدنی بالا، شجاعت، ایمان و تقوی و برخورد صحیح از او انسان کاملی ساخته بود.
رفاقت و همراهی با انسانهای وارسته ای نظیر شهیدان مردانشاهی و حسین طالبی نتاج و... بسیار در او تأثیرگذار بود. سال1366 به فرماندهی گروهان سلمان از گردان مسلم لشکر 25 کربلا منصوب
شد. و این در حالی بود که تا این تاریخ چندین بار به شدت مجروح شده بودبعد
از آن نیز به شدت مجروح و شیمیایی شد. به طوری که طحال و قسمتی از روده هایش را برداشتند. اما این اتفاقات باعث نشد از جمع با صفای رزمندگان جدا
شود.پس از پایان جنگ تا دو سال در واحد طرح و عملیات تیپ سوم لشکر در همان مناطق ماند. سید طی این دوران از لحاظ معنوی بسیار رشد کرد.سال 1369 به ساری بازگشت و ازدواج كرد. سید با مسئولیت امور ورزش درلشکر 25 کربلامشغول شد.اما او انسانی نبود که به زندگی و شغلی آسوده آرام بگیرد.
ما زنده از آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
هیئت بنی فاطمه(س) با تلاش او راه اندازی شد. جلسات هیئت در منازل شهدا برگزار می شد.بعد از آن هیئت رهروان امام خمینی; و راه اندازی بیت الزهرا(س)نتیجه تلاشهای خستگی ناپذیر او و دوستانش بود. تلاش سید درجذب و هدایت جوانان به این هیئت ثمر داد. شیوه هیئت داری او
بسیار جذاب و جدید بود.هیئت سید جوانانی را که به دنبال معارف ناب اهل بیت: بودند سیراب می کردسوزدرونی، اخلاص و سیمای ملکوتی سید همه را جذب مي کرد. سال 1374 به طرز عجیبی به مهمانی خانه خدا دعوت شد! و این سفر بسیار
ادامه👇
@asabeghoon_shahadat
ادامه👆
در حال درونی او تأثیرگذار بود. می گفت انسانی که از سفر معنوی حج برگشت، نباید در این دنیا بماند! سیددر جواب دوستان، که از اوضاع اقتصادی گله مي کردند، گفت:«این
سی ساله عمر ارزش این حرفها را ندارد! بارها از عبارت سی سال عمر برای خودش استفاده ميكرد. »شب
یازدهم شعبان سال 1375 در جمع دوستان به زیبایی نغمه سرایی کرد. سپس از غيبتش در شب نیمه شعبان صحبت به میان آورد! در مراسم نیمه شعبان همه منتظر نغمه سرایی سید بودند. اما خبری از او نشد. سید بر روی تخت بیمارستان بود.عوارض شیمیایی به سراغش آمده بود. چند روز بعد و درست در روز یازدهم دیماه و در سی امین سالگرد میلادش، پرنده
روح سید از عالم خاک پرکشید و به یاران شهیدش پیوست.تشییع
پیکر او یکی از بزرگترین اجتماعات مردم ساری بود. طول جمعیت به کیلومترها مي رسید. سید در کنار دوستانش در گلزار شهدا آرمید. اما از آن روز وظیفه دیگر او آغاز شد. و یقینًا تا آینده ادامه خواهد داشت! سید در دوران حیات به دنبال هدایت مردم بود.خداوند هم در قرآن شهدا را زنده
مي خواند و ...
سید هنوز مشغول هدایت است. او به دنبال ماست تا راه را کج نرویم. انشاءلله
@asabeghoon_shahadat
#علمدار ۲
حسینیه
سید رمضان علمدار (پدر شهید)
چه روزگاری بود. زندگی ها مثل حالا راحت و بی دردسر نبود. برای به دست آوردن یه لقمه نان حلال، باید صبح تا شب کار مي کردیم. زنها هم
توی خانه صبح تا شب مشغول بودند. همه در تلاش بودند تا چرخ زندگی بچرخد.از آن
دوران شصت سال گذشته است. آن موقع من جوان بودم سخت مشغول کار. صبح زود وسایلم را برمي داشتم و مي رفتم سمت مغازه تا شب مشغول کفاشی بودم.مدتی که گذشت از محله دروازه بابل به محله بخش هشت ساری نقل مکان کردیم.آن موقع بود که خانه نسبتًا بزرگی خریدیم.پدرم،
آقا سید علی اکبر، را همه مي شناختند؛ پیرمردی که مهمترین کارش عمل
به دستورات خدا بود. همه احترام او را داشتند. ندیده بودیم عمل خلافی از او سر بزند. همیشه با فرزندانش با محبت بود. به همراه
هم مسجد و ... مي رفتیم. برای ما صحبت مي کرد. پدرم راه خدا و اهل بیت: را به فرزندانش می آموخت و آنان را با عشق آقا ابا عبدالله (ع) برزگ.میکرد.
ادامه👇
@asabeghoon_shahadat
علمدار:
ادامه👆
محله بخش هشت ساری(خیابان پیروزی) فعلی شرایط امروزی را نداشت. مردم تشنه معارف اهل بیت : بودند. اما مراکز مذهبی بسیار کم بود.محرم
نزدیک بود. پدرم مشغول به کار شد! یکی از اتاق های بزرگ خانه ما را
سیاهپوش کرد! پیرمرد، با نیت پاک خود اولین حسینیه را در محله ما راه اندازی کرد.شرایط
به خوبی مهیا شد. حالا برای محرم مکانی بود که مردم از آن استفاده کنند. حسینیه شده بود مرکز فرهنگی برای اهل محل. روزها خانمها مي آمدند و جلسه داشتند. احکام، قرآن و ...
شبها هم جلسات آقایان برقرار بود؛ سخنرانی، عزاداری و ... ایام ویژه، مثل محرم و فاطمیه، هم که جای خود را داشت. خانه ما سه اتاق نسبتًا بزرگ داشت که یکی شده بود حسینیه. همه اهالی حرمت آنجا را داشتند. در حسینیه نماز و قرآن و دعا مي خواندیم.مرحوم
پدرم، آقا سید علی اکبر، حق بزرگی گردن همه فامیل و اهل محل داشت. او با اخلاص برای خدا کار مي کرد. دست کوچک و بزرگ محله را می
گرفت و آنها را با خدا و اهل بیت: آشنا مي كرد. خیلی ها در همان حسینیه و جلسات هفتگی مسیر زندگی شان تغییر یافت.
@asabeghoon_shahadat
#علمدار ۳
فرزند اذان
سید رمضان علمدار
تازه ازدواج کرده بودم. در یکی از اتاقهای همان خانه پدری، با همسرم زندگی مي کردم. آن روزها مردم اهل تجمل و ... نبودند. جوانها همین که اتاق و شغلی برایشان مهیا مي شد ازدواج مي کردند.خیلی از فسادهای امروزی در بین آنها دیده نمي شد. آنها مردمی ساده و
قانع بودند. از همه مهمتر اینکه شکرگزار خدا بودند. صبح ها، بعد از نماز، وسایلم را بر می داشتم. مي رفتم سمت امامزاده یحیی(ع) .
مغازه کفاشی من روبه روی امامزاده بود. از صبح تا شب مشغول بودم. وسایل همیشگی من واکس و سوزن و نخ ومیخ و چکش بود.
خسته مي شدم. اما خوشحال بودم. خوشحال از اینکه رزق حلال به خانه مي برم. بارها از منبری ها شنیده بودم که اهل بیت: در باره روزی حلال تأکید كرده اند.پدرم نیز بارها این احادیث را مي خواند و خودش عمل مي کرد. او از ما می
خواست که به حلال و حرام خیلی دقت داشته باشیم.فرزند
اول من در همان خانه به دنیا آمد. او دختری بود که به همراه خودش خیر و برکت را به خانه ما آورد.
ادامه👇
@asabeghoon_shahadat
ادامه👆
دو سال بعد همسرم باردار شد. این بار دقت نظر همسرم و خودم بیشتر شده بود. همسرم همیشه سعی مي کرد با وضو باشد. به خواندن قرآن و زیارت عاشورا مداومت داشت. من هم سعی مي کردم در کارهای خانه او را کمک کنم.
بارداری همسرم ادامه داشت تااینکه ماه رمضان از راه رسید. دراحادیث آمده که مقدرات انسان در شب های قدر تعیین مي شود. من هم در آن شبها دست به سوی آسمان بلند مي کردم. با سوز درونی برای همسر و فرزندی
که در راه داشتم دعا مي کردم. نیمه های شب بیست و یکم ماه رمضان بود. حال همسرم هر لحظه بدتر مي شد. خیلی
نگران بودم. با کمک همسایه ها قابله خبر کردیم. کمی سحری خوردم. در حیاط خانه با ناراحتی قدم مي زدم. یک دفعه صدایی بلند شد؛ کلامی که آرامش را برای من به همراه داشت. صدایی آشنا وهمیشگی.«الله اکبر»صدای «الله اکبر»اذان با صدایی دیگر درآمیخت! همزمان با اذان صبح، صدای گریه
نوزاد بلند شد. لبخند شادی بر لبانم نقش بست. یکی از خانمها بیرون آمد
و گفت: «مژده، پسر است!» عجب
تقارن زیبایی. اذان صبح و تولد فرزند. عجیب اینکه فرزندم در همان حسینیه به دنیا آمد. این پسر فرزند اذان بود. در بهترین ساعات و بهترین ماه و در بهترین مکان قدم به این دنیا نهاد؛ در حسینیه ای که جز ذکرخدا در آن گفته نمي شد.
(سید مجتبی موقع اذان صبح به دنیا آمد.
موقع اذان مغرب به شهادت رسید و موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد.)
@asabeghoon_shahadat
#علمدار ۴
نوجوانی
خانواده شهید
سید مجتبی پسر اول خانواده بود. خدا بعد از او دو پسر دیگر به نامهای حسن و حسین و دو دختر به خانواده ما عطا كرد.
اما جایگاه مجتبی در خانواده اهمیت خاصی داشت. او پسری قوی و در عین حال مهربان
بود. در ایام تعطیلی به مغازه کفاشی مي رفت و کمک پدر بود. هر زمان کسی کاری داشت به اوکمک ميکرد.
یک بار در حین بازی به زمین خورد. یک تکه شیشه تیز پشت کتف او را برید. خون به شدت جاری شد. بچه ها همه ترسیدند و فرار کردند. اما مجتبی خم به ابرو نیاورد. از همان موقع
مشخص بود که پسر خیلی توداری است.
از دوران بچگی با چند نوجوان خوب در محل رفیق شده بود. همیشه با آنها بود. با هم مسجد مي رفتند، بازی مي کردند و ...
دبستان را در مدرسه حشمت داوری (شهدای بخش هشت) گذراند. راهنمایی رابه مدرسه مرداویج (شهید دانش) رفت.
این ایام مصادف با درگیری های انقلاب بود. پدر نگران بود که دوستان ناباب برای
ادامه👇
@asabeghoon_shahadat
ادامه👆
برای فرزندش مشکلی ایجاد نکنند.او همیشه مانند یک دوست با فرزندش صحبت می کرد.
مي گفت: «پسرم دوست واقعی کسی نیست که همیشه تو را مي خنداند، بلکه دوست خوب
باید مانند آیینه باشد. عیب و مشکلات تو را نیز به تو نشان دهد.» قدرت بدنی ،
اخلاق و درس خوب باعث شده بود که دوستان زیادی در اطراف او جمع شوند.
بچه های محل مي گفتند: «وقتی با هم به رودخانه تجن مي رویم، مجتبی
یک باره به زیر آب ميرود و بعد از چند لحظه با یک ماهی زنده برميگردد! واقعأ هیچ کس
جرئت و قدرت مجتبی را ندارد.»
ایام انقلاب بود. در بسیاری از جوانان محل نیز انقلاب درونی صورت گرفت. مجتبی با اینکه
فقط دوازده سال داشت اما همراه دوست همیشگی خود یحیی کاکویی در همه اجتماعات و تظاهرات شرکت ميکرد. از همان
ایام کودکی و نوجوانی محبت اهل بیت: در وجود او ریشه دوانده بود.
با پدر و یا دوستان در جلسات مختلفی که در سطح شهر تشکیل مي شد شرکت می کرد.
مجتبی بسیار اهل شوخی و مزاح بود. یکی از دلایلی که باعث ميشد بچه های محل وحتی بچه های فامیل جذب او شوند همین بود.
@asabeghoon_shahadat
#علمدار ۵
ورزش
دوستان شهید
کسی حریفش نمي شد! وقتی پا به توپ مي شد دیگر هیچ کس نمي توانست توپ
را پس بگیرد. همه را دریبل مي کرد. آنقدر خوب و راحت بازی مي کرد که همه تعجب می
کردند. موقع بازی توی محل، سر مجتبی دعوا بود! همه مي خواستند در تیم مجتبی باشند. با مجتبی بودن یعنی برنده شدن! فوتبال
محبوبترین رشته ای بود که مجتبی به آن مسلط شد. همه دوستانش نیز به یاد دارند. قدرت بدنی بالا و دریبل های ریز مجتبی هرگز از یاد دوستان نخواهد رفت. رفقایش مي گفتند که مجتبی در آینده حتمًا وارد تیم ملی خواهد شد! آنها درسالهای بعد وقتی بازیهای علی کریمی را در تیم ملی مي دیدند خاطره
بازیهای سید مجتبی برایشان زنده مي شد.
البته علاقه او به ورزش، فقط اختصاص به فوتبال نداشت. سید در والیبال و
بسکتبال هم حریف نداشت. اصلًا همه فن حریف بود. به قول یکی از دوستانش سید
مجتبی، یا یک ورزش را یاد نمي گرفت، یا اینکه خیلی خوب پیش مي رفت وسنگ تمام مي گذاشت؛ مثلًا، چند بار با هم پینگ پنگ بازی کردیم.
ادامه👇
@asabeghoon_shahadat
ادامه👆
یک بار هم مجتبی را در مدرسه دیدم که به بازی پینگ پنگ بچه ها خیره شده بود. آنها خیلی خوب بازی مي کردند. مجتبی هم مي خواست این ورزش راخوب یاد بگیرد. بعد از
مدتی دیگر کسی حریف مجتبی نبود! آن چنان به این ورزش مسلط شده
بود که گویی کاری غیر از این ندارد. یکی از جوانان محل، که استاد پینگ پنگ بود، با مجتبی بازی کرد. ابتدا با حالت تمسخر شروع به بازی کرد. سرویس های حرفه ای ميزد تا قدرت خود را به رخ مجتبی
را بکشد. اما بعد از چند دقیقه دید که عقب افتاده! با اینکه خیلی
تلاش کرد اما با اختلاف زیاد بازی را باخت. در مناطق جنگی هم برنامه ورزشی مجتبی ترک نمي شد. نیروهای گروهانی، که مجتبی فرماندهی آن را بر عهده داشت، در ساعاتی از روز حتمًا مشغول ورزش مي شدند. بیشتر مواقع فوتبال بازی مي کردند و فرمانده محبوب آنها ستاره بازی ها بود! درفاو تیم فوتبالي تشکیل داد. با نیروهایش در مسابقات شرکت کرد.کسی
حریف تیم سید نبود. همیشه زمانی که تیم او مسابقه داشت بچه های زیادی برای تماشا مي آمدند. این کارهای سید باعث روحیه دادن به نیروها شده بود.رشته های ورزشی که مجتبی در آنها مسلط بود محدود به همین چند رشته
نمي شد. مجتبی در شنا و بعدها در غواصی هم بسیار مسلط بود. او دوره چتربازی را هم
سپری کرد. در ورزشهای رزمی هم مدتی کار کرد. در نوجوانی در کشتی و بوکس مسلط شده بود. اما شرایط انقلاب و جنگ باعث شد که این رشته ها را ادامه ندهد. آخرین مسئولیت سید نیز در محل کار، مسئولیت امور ورزشی بود.
@asabeghoon_shahadat
#علمدار ۶
اعزام
رضا علیپور
سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود. مجتبی برای ادامه تحصیل به سراغ رشته های فنی رفت. سال 1361 در هنرستان شهید خیری مقدم در رشته اتومکانیک مشغول به تحصیل شد. از همان روزهای اول تحصیل تلاش كرد تا به جبهه اعزام شود. اما هر بار که مراجعه مي کرد بی نتیجه بود. سن وسال مجتبی کم بود. برای همین موافقت نمي کردند. من در همان محله بخش هشت و در مسجد دهقان زاده با او آشنا شدم.جوانی پر شور و نشاط و بسیار دوست داشتنی بود. بعد از مدتی به همراه چند نفراز رفقا تصمیم گرفتیم برای اعزام به جبهه اقدام کنیم. یک روز بعد از ساعت آموزشی مدرسه، رفتیم محل اعزام نیرو و ثبت نام
کردیم. البته
به این راحتی ها نبود. سن من و مجتبی كم بود. براي همين فتوكپي شناسنامه
را دست كاري کردیم! یکی
دو سال آن را بزرگتر كردیم. آن زمان علاوه بر كم بودن سن، قد و قامت ما هم كوتاه بود. ريش هاي ما هم سبز نشده بود!
ادامه👇
@asabeghoon_shahadat
ادامه👆
البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبت نام ما تمام شد. سوار
ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم. امابه ما گفتند: »همه شما قبول نمي شوید. آنهایی را که سن و سال کمتری
دارند، برمي گردانند.» نزدیک غروب بود كه رسيديم به پادگان آموزشي منجيل. يكي از برادران
پاسدار آمد و ليست را گرفت. شروع كرد اسم ها را خواندن. چند نفري را به دليل كوتاه بودن قد و نوجوان بودنشان قبول نكرد. براي
همين خیلی نگران شدیم. رفته رفته به اسم ما نزديك مي شد. يكي از دوستان،كه جثّه درشتي داشت، کنارم نشسته بود. اوركت او را گرفتم و روي اوركت خودم پوشيدم. روی زمين شن و سنگ ريزه زياد بود. من و مجتبی همین طور كه نشسته بوديم شروع كردیم به جمع كردن آنها! در مقابل خودمان تپه کوچکي درست كردیم! تااسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالاي تپه هايی كه ساخته بودم! سينه هام را جلو
دادم و گفتم: «بله.» آن بنده خدا مرا برانداز كرد و گفت: «بنشين خوبه، بنشين.»سراز پا نمي شناختم، خيلي خوشحال شدم. مجتبی هم همین کار را کرد. او هم
انتخاب شد و در پادگان ماندیم. اينچنين توانستیم به آرزوي بزرگمان كه حضور در جبهه ها بود برسیم.
پدر مجتبی از روز اعزام او مي گوید: یکی از روزهای پاییز بود. غروب آن روز هرچه منتظر شديم نيامد. از هر كه سراغ سيد مجتبي را مي گرفتيم خبر نداشت. بالاخره فهميديم كه او به همراه چند نفر از بچه هاي همسايه وخواهر زاده ام، بعد از مدرسه به عنوان بسيجي به آموزشی جبهه اعزام شدند. بعد از پرس و جو
فهمیدیم به پادگان منجيل رفته اند. چندنفر از همسایه ها وقتي فهميدند ناراحت شدند. به پادگان رفتند و فرزندانشان را برگرداندند! می گفتند«نمي خواهيم بچه هايمان آسيب ببینند» شايد حق هم داشتند. بچه
های آنها مثل سيد مجتبي شانزده هفده سال بيشتر نداشتند. اما ما سيد را در اختيار انقلاب گذاشته بوديم. اجازه داديم سيد در راه امام و اسلام
قدم بردارد. بعدها همان همسایه ها از حرفها و برخوردشان شرمنده شدند.
@asabeghoon_shahadat
#علمدار ۷
کردستان
رضا علیپور
روزهای دوران آموزشی بسیار سخت بود. تعداد نفرات شرکت کننده بیشتر از ظرفیت
دوره بود. بنابراين تدارکات بسیار ضعیف عمل مي کرد. غذا کم بود. حتی نان هم به سختی پیدا مي شد! در مدت دوره آموزشی منجیل، حسرت یک روز غذای سیر به دل ما مانده
بود! با این حال شوق حضور در جبهه همه مشکلات را برطرف مي کرد.بعد از پایان دوره آموزشی، نیروها برای اعزام به جبهه تقسیم شدند. بسیاری از نیروها علاقه داشتند که به جبهه جنوب بروند.تشکیل تیپ 25 کربلا شامل بسیجیان استانهای شمالی علاقه بچه ها را برای حضور در جنوب بیشترکرده بود.مجتبی
به من گفت: «حالا که همه دوست دارند به جنوب بروند بیا ما به کردستان برویم!»
بلاخره راهی کردستان شدیم. آن ایام مصادف بود با آغاز زمستان و پایان عملیات والفجر 4 بر روی ارتفاعات منطقه پنجوین. نیروهای اعزامی از منجیل در یگان جندالله مریوان مستقر شدند. سپس تعدادی از آنها به پایگاه ساوجی در پنجوین منتقل شدند.
ادامه👇
@asabeghoon_shahadat
ادامه👆
شرایط کردستان بسیار عجیب بود. ما برای اولین بار به منطقه اعزام شده بودیم.بیشتر نیروهای ما شانزده یا هفده ساله بودند. ما باید مدتی بسیار طولانی در پاسگاههای مرزی یا بر روی ارتفاعات مي ماندیم. وقتی به پاسگاه مي رفتیم تا حدود یک ماه به هیچ چیزی دسترسی نداشتیم. حتی رادیو هم آنجا نبود.وقتی کسی مجروح یا مریض مي شد تا چند روز وسیله ای برای انتقال او نبود.جاده ای در مسیر مریوان داشتیم که به محور جانوران معروف بود! البته نام این مسیر بعدها تغییر کرد.هرروز ساعت نُه صبح نیروهای ارتش تأمین جاده را انجام می دادند و ساعت پنج عصر تأمین جاده جمع مي شد. و تا صبح فردا هیچ کس جرئت تردد در
جاده نداشت.چندنفر از بچه ها با یک خودرو از مریوان به سمت پایگاه در حرکت بودند. نزدیکی پایگاه خودروی آنها پنچر مي شود. هم زمان با فرارسیدن ساعت پنج، تامین جاده جمع شد. ما هم از آنها خبری نداشتیم. روز بعد وقتی سراغ جاده رفتیم. با یک خودروی سوخته مواجه شدیم! عصر روزقبل، وقتی ساعت پنج فرارسید و تأمین جاده جمع شد، با شلیک یک گلوله آرپیجی خودرو منهدم شده بود.دو پیکر سوخته در داخل ماشین مانده بود. که آنها را به قرارگاه منتقل کردیم آری،
وضعیت امنیت کردستان به این صورت بود. در چنین شرایط امنیتی سیدمجتبی یکی از بهترین نیروهای پایگاه ما بود. روحیه مدیریتی سید از همان روزهابه خوبی مشخص بود. وقتی به اطراف پایگاه مي رفتیم منطقه را به خوبی برای ما تشریح مي کرد. نقاطی که
ممکن بود دشمن از آن طریق نفوذ کند مشخص مي کرد و ...
حضور ما در کردستان تا اوایل سال 1363 به طول انجامید. در آن مقطع بود که به جنوب اعزام شدیم و به لشکر 25 کربلا رفتیم.سید مجتبی مدتی در گردان یا رسول(ص) و سپس به گردان امام حسین(ع) وبعد به گردان مسلم رفت و تا پایان جنگ در همین گردان ماند.
@asabeghoon_shahadat
#قوانین_ده_گانه ۲
💠💠💠💠
🌺 پروردگارا اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود. در نتیجه دچار شک در نماز شدم، حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم.
اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بخوانم روز بعد باید نماز فضای ۲۴ ساعت (۱۷ رکعت) بخوانم.
شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
🔻🔻🔻🔻
🌹 کانال رسمی شهید علمدار
🆔 @shahidalamdar_ir
#علمدار ۸
شوخ طبعی
راوی مادر و دوستان شهید
سید مجتبی در موقع کار بسیار جدی بود. اما زمانی که پای شوخی به میان می آمد انسان بسیار شوخ طبعی بود. همین جاذبه و دافعه، سید را برای همه دوست داشتنی کرده بود.
شوخی های سید فقط برای خنده نبود، بلکه همه کارهایش هدفمند بود. مادرش مي گفت: «در خانه نشسته بودم. مثل هر روز چشم انتظار سید بودم؛ چشم انتظار لحظه ای که از جبهه برگردد و زنگ خانه را بزند و به استقبالش بروم ناخودآگاه در همان لحظه صدای زنگ خانه آمد. با عجله رفتم و در را باز کردم..پشت
در پسرعموی سید، آقا سید مصطفی بود دیدم چهره اش در هم است! ناراحت است! بعد از احوال پرسی گفت: ”زن عمو موضوعی پیش آمده، اما شما نباید ناراحت شوید. دل
توی دلم نبود. با ناراحتی پرسیدم: ”چی شده!؟
ادامه👇
@asabeghoon_shahadat
ادامه👆
گفت: یکی از برادرهای پاسدار آمده و با شما کار دارد. برای لحظاتی از خود بی خود شدم. خدایا یعنی چه خبری برایم آورده اند.ترسی
عجیب وجودم را فراگرفت. نكند سید مجتبی ... سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد. به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم. در این چند لحظه کوتاه چه فکرها که از سرم نگذشت! تا صورتم را برگرداندم صدای سلام شنیدم. چهره نورانی پسرم، سید مجتبی، در مقابلم بود.
گفتم: ”مجتبی خدا خفه ات نکند این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی! پسرم
را در آغوش گرفتم. بعد درحالیکه مي خندیدیم، به داخل خانه رفتیم. مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت: ”مادر جان خیلی شما را دوست دارم. اما مي دانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت مرا برای شما بیاورند. مي خواستم آماده باشی.درکردستان بر روی ارتفاعات مستقر بودیم. چشمه زلالی در آنجا قرار داشت. بچه ها با کمک یک لوله، آب را به قسمت های پایین منتقل کرده بودند. آب دائم در جریان بود. بقیه نیروهااز سنگرهایشان برای بردن آب به کنار سنگرما مي آمدند. دبه آب را پر مي کردند و مي رفتند. یک روز سید نشسته بود کنار سنگر. یک بسیجی با دبه آب جلو آمد و مشغول پر کردن دبه شد. در حال برگشتن بود که سید گفت: «برادر، نشنیدی
اسراف حرام است! چرا شیر آب را نبستی!؟»
بنده خدا معذرت خواهی کرد. سریع برگشت و گفت: «ببخشید، حواسم نبود.»بعد
دنبال شیر آب گشت. هر چه به اطراف نگاه كرد شير آب نبود! وقتی به مسیرلوله نگاه کرد خندید وبر گشت !زمانی که در منطقه فاو دوره آموزش غواصی را مي گذراندیم، یکی از کارهای ما این
بود که بعد از مدتی شنا کردن، با لباس غواصی به درون یک کشتی، که از دوران جنگ صدمه دیده بود، مي رفتیم وآنجا مستقر مي شدیم. سید به دلیل آمادگی جسمانی بالایی که داشت، معمولًا جزء اولین نفرات بود.او زودتر از بقیه وارد کشتی مي شد. به محض ورود طناب کشتی را باز می کرد!هر
کسی که به طناب آویزان بود به حالت بامزه ای به درون آب پرتاب می شد. این کار سید موجب شور و نشاط بچه ها مي شد. شوخ
طبعی هاي سید باعث مي شد که دوره آموزشی با همه سختی هایش برای ما شیرین شود.
@asabeghoon_shahadat
#علمدار ۹
حضور در جنوب
جمعی از دوستان شهید
اوایل سال 1363 بود. بعد از اتمام حضور در منطقه کردستان به خوزستان آمدیم. از جاده اندیمشک به سمت اهواز رفتیم. در میانه راه به سمت چپ دور زدیم تا اینکه به اردوگاهی به نام هفت تپه رسیدیم.هفت تپه منطقه بسیار وسیعی که با تپه های کوتاه پوشیده شده، در مقابل ما بود.چادرهای گردانها با فاصله زیادی از هم ایجاد شده بود. ما با تعجب به اطراف نگاه مي کردیم.آن
روز ما به همراه سید پا در سرزمینی نهادیم که تا پایان جنگ خلوتگه
عاشقان خدا شده بود. آری،هفت تپه در قیامت شهادت خواهد داد که بسیجیان مظلومش چگونه درنماز شب ها و خلوت عاشقانه از خوف خدا اشک مي ریختند و ناله غربت سر
مي دادند.ما وارد زمینی شدیم که برای بسیجیان لشکر 25 کربلا آماده شده بود.تا دل
های آنها راکربلایی کند و بندتعلقات از پای آنان بگشاید.سید مجتبی پس از مقطع کوتاهی به گردان امام حسین(ع) وارد شد.
ادامه👇
@asabeghoon_shahadat
ادامه👆
در این گردان به سمت تیربارچی مشغول انجام فعالیت شد. فرمانده این گردان سردارشجاعی به نام صمد اسودی از خطه گلستان بود .سید مجتبی در سال 1363در چندین منطقه پدافندی و عملیاتی به همراه این گردان حضور داشت. در سال 1364 دوره آموزشی غواصی را سپری کرد. گردان های لشکر همگی خود را برای حضوری مقتدرانه در عملیات آبی خاکی والفجر 8 آماده مي کردند.گردان امام حسین(ع) طی عملیات و در مراحل پدافندی مدت زیادی را درمنطقه فاو مستقر بود. بسیجیان دلاور این گردان رشادتهای فراوانی از خود نشان دادند تا این منطقه تثبیت شود.یکی از بسیجیان این گردان، که سید خیلی به او از علاقه داشت، حمیدرضا مردانشاهی بود.از همسایگان سید و از دوستان هم مسجدی او به شمار مي رفت. از کودکی با هم بودند. هر بار که عازم جبهه مي شدند در کنار هم بودند و ... او کسی بود که تأثیر به سزایی در اخلاق و رفتار سید داشت. از روز اول آموزش و کردستان و ... نیز با هم بودند. سال 1365 حمیدرضا در کنکور دانشگاه شرکت کرد. هوش و استعداد او فوق العاده
بود. او توانست در رشته مکانیک دانشگاه صنعتی امیرکبیر پذیرفته اما حضور در جبهه را به دانشگاه ترجیح داد.عملیات کربلای 1 در تابستان سال 1365 آغاز شد. فتح شهر اشغال شده مهران هدف این عملیات بود. رزمندگان لشکر 25 کربلا از اولین نیروهایی بودند که پا بر ارتفاعات قلاویزان نهادند و شهر مهران را به محاصره کامل درآوردند.حمیدرضا در یکی از مراحل این عملیات و در حین پیشروی به عمق مواضع دشمن
به شهادت رسید
@asabeghoon_shahadat
ادامه👆
شبهای خاطره انگیزی بود. تا اینکه فرماندهان لشکر به محل اردوی گردان آمدند و
گفتند: «عملیات جدیدی آغاز مي شود. امشب آماده حرکت باشید.» رضا
علیپور از شب بیستم دی ماه 1365 اینگونه مي گوید: شور و شعف در
چهره بچه ها موج مي زد. نیروهای گردان به شلمچه منتقل شدند. این اولین باری بود که ما قدم به این سرزمین مي گذاشتیم.دشمن با منحرف کردن آب رودخانه، آب گرفتگی بزرگی در مقابل ما ایجاد کرده بود. حاج آقا ایزد، فرمانده گردان، در تاریکی شب آخرین تذکرات را داد و سوار قایق ها شدیم. به
همراه مجتبی و حسین طالبی نتاج سوار قایق شدیم. قایق تا نزدیکی ساحل دشمن رفت. از آنجا به دلیل حجم آتش دشمن مجبور شدیم به داخل آب برویم.صدای انفجار، بوی باروت، منور و ... خبر از یک عملیات گسترده مي داد. نیروهای گردان
مسلم تا پل دریاچه ماهی جلو رفتند. از آنجا کار اصلی گردان آغاز شد.درتاریکی شب شروع به پیشروی کردیم. هم زمان عراق نیز گردان های رزمی خود را برای جلوگیری از پیشروی ایران به این منطقه اعزام کرد. فراموش نمي کنم؛ حسین طالبی نتاج از بچه ها جدا شد و به میان نیزار رفت. وقتی ستون نیروهای عراقی نزدیک مي شد یک باره از جا بلند شد و آنها را به رگبار بست! حسین این کار را چند بار تکرار کرد. واقعًا این کار خیلی شجاعت مي خواست. کار او باعث مي شد نیروهای دشمن جرئت نزدیکی به مواضع ما را نداشته باشند. نزدیک صبح مجتبی را دیدم
. خیلی ناراحت بود! پرسیدم :«چی شده »؟!
ادامه👇
@asabeghoon_shahadat
#علمدار ۱۰
گردان مسلم
جمعی از دوستان شهید
در عمليات آزادي مهران شهادت حمیدرضا مردانشاهی برای همه بسیار سخت بود.عشق و علاقه سید مجتبی به او باعث شد که شبانه به میان نیروهای دشمن برود! او با نفوذ به میان نیروهای دشمن پیکر استاد معنوی خود را به عقب منتقل کرد.بعد از اين عمليات و دراواسط سال 1365 سید مجتبی به گردان مسلم ابن عقیل پیوست.لشگر 25 کربلا حدود ده گردان داشت. در میان این گردان ها، برخی بودند که فرماندهان
لشکر بیشتر از بقیه روی آنها حساب مي کردند.گردان یا رسول(ص) ،به فرماندهی سردار شهید حاج حسین بصیر؛ و گردان های امام حسین(ع) و مسلم ابن عقیل،به فرماندهي شهيد صمد اسودي؛ و مالک اشتر، به فرماندهی سردار شهید نوبخت؛از محوری ترین گردان ها بودند.در مراحل حساس عملیات ها ونقاط مهم پدافندی از این گرد نها استفاده می شد.سید
بعد از ورود به گردان وارد گروهان سلمان شد. سید مجتبی بعد شهادت مردانشاهی خیلی تنها شده بود.کمتر صحبت مي کرد.در خلوت تنهایی خودش بود
تااینکه خدا دوست صمیمی دیگری در مسیر زندگی او قرار داد. حسین طالبی نتاج یکی از انسان های وارسته ای بود که با سید مجتبی آشنا شد.حسین مسئول دسته بود. یک فرمانده منظم و در عین حال خودساخته؛ شخصی که
در پیشرفت معنوی سید بسیار تأثیرگزار بود.برنامه های گروهان سلمان بسیار منظم تر از بقیه گروهان ها بود.مقررات و نظم دراین مجموعه بیشتر رعایت مي شد.جوبسیار صمیمی و خوبی بین نیروها برقرار شده بود. برنامه های معنوی نیز بیشتر از بقیه واحدها بود. زیارت عاشورا و رفته رفته نماز شب نیروها ترک نمي شد. روحیه معنوی و اخلاص بچه ها هر روز بیشتر مي شد.بعد از مدتی حسین طالبی نتاج فرمانده گروهان و سید جانشین گروهان شد. مسابقات فوتبال، برنامه های فرهنگی، آموزش نظامی، رزم شبانه و ... باعث شد که
نیروها آماده عملیات در منطقه شلمچه شوند.
@asabeghoon_shahadat
#علمدار ۱۱
کربلای شلمچه
جمعی از دوستان شهید
اولین روز دیماه 1365 بود. به همراه نیروهای گردان مسلم در منطقه صیداویه،اطراف آبادان، مستقر بودیم. نخل های بلند این روستا حال و هوای کوفه و غربت امیرالمؤمنین (ع) را در ذهن تداعی مي کرد.هر روز با نیروهای گروهان جمع مي شدیم و زیارت عاشورا مي خواندیم. اولین باری که سید مجتبی برای ما مداحی کرد در کنار همین نخل ها بود.آرزوی شهادت در میان همه بچه ها موج مي زد.غروب روز چهارم دی ماه عملیات کربلای 4 آغاز شد. نیروهای چندین لشکر به خط دشمن نفوذکردند گردان ما هم تا پای قایق ها رفت و همچنان منتظر دستور حرکت ماند. جزایر
عراق در ساحل اروند و خط نیروهای دشمن در شلمچه مورد حمله قرار گرفت. اما دشمن، توسط منافقین از همه مراحل عملیات مطلع بود!
دستور عقب نشینی صادر شد. با بازگشت نیروها عملیات به پایان رسید. اما گردان
ما همچنان در صیداویه ماند.شب هایی که در این منطقه مستقر بودیم از معنوی ترین ایام زندگی ما بود. نماز شب بچه ها در کنار نخل ها هیچ گاه از خاطر مانمي رود. دو هفته پس از عملیات کربلای 4 در همان منطقه صیداویه حضور داشتیم. روزها و
ادامه👇
@asabeghoon_shahadat
ادامه👆
گفت: «حسین رو توی نیزار زدند. مي خوام برم بیارمش.» گفتم : «ببین دشمن چطورآتیش مي ریزه؟! مطمئن باش فرمانده گردان اجازه نمیده. صبر کن شرایط که بهتر شد با هم ميریم.هواروشن شده بود. ما در منطقه ای جلوتر از سه راه شهادت، در شلمچه مستقر
بودیم. فرمانده گردان کمی به این طرف و آن ُ طرف رفت. صدای غرش توپخانه و حرکت تانک های دشمن هر لحظه نزدیک تر مي شد.
رفتم پیش حاجی داشت با بیسیم صحبت مي کرد. به من گفت: «بچه ها رو جمع کن، یه خط باید بریم عقب. لشکر سمت چپ ما جلو نیامده الان همه ما محاصره مي شیم!»به سرعت همه بچه ها را جمع کردیم. یک خط به عقب آمدیم. مجتبی با ... ناراحتی به نیزار خیره شده بود. رفیق صمیمی اش آنجا مانده بود.و حالا این
بار در خود سه راه و اطراف آن مستقر شدیم. دستور فرماندهی این بود که هر طور شده از این سه راه محافظت کنید.ساعتی بعد تانکهای دشمن در مقابل سه راه موضع گرفتند. حالت منطقه طوری
بود که دشمن بر این سه راه اشراف داشت. شلیک بی امان تانک ها آغاز
شد. کم کم خاکریز ما در حال محو شدن بود!
هر بار که تانکهای دشمن قصد پیشروی داشتند بچه ها قد علم مي کردند. من
و چند نفر دیگر از بچه ها آنقدر آرپیجی زدیم تا جایی که گوش های ما تقریبًا هیچ صدایی را نمي شنید. اما با یاری خدا توانستیم تا زمان تاریک شدن
هوا خط را نگه داریم
@asabeghoon_shahadat
ادامه👆
با شجاعت حرکت مي کرد و مي رفت. زمانی
که در محورشمشیری قرارداشتیم امکان انتقال مجروحان نبود. با تاریکی شب
بیشتر بچه ها از فرط خستگی استراحت مي کردند. ام مجتبی مشغول انتقال مجروحان مي شد. از نوک شمشیری آنها را به عقبه و جایی که
آمبولانس قرار داشت، مي رساند و برمي گشت
بالاخره راضی شد بگوید!
هر بار که در خانه از او مي خواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نمي زد یا اینکه خاطرات دیگران را نقل مي کرد.اما این بار خاطره از سید بود. مي گفت: «توی شلمچه، عملیات کربلای 8
شروع شد. شب بود و همه جا تاریک. با بچه ها خیلی خوب جلو رفتیم. رسیدیم به پشت یک خاکریز. نارنجک توی دستم بود. ضامن را کشیدم و رفتم بالای خاکریز. مي خواستم موقعيت دشمن را ببينم.یک
دفعه و هم زمان یک افسر عراقی از آن طرف خاکریز بالا آمد! صحنه عجیبی بود. فاصله ما با هم حدود یک متر بود. ناخودآگاه نگاه ما به هم افتاد. هر دوی ما ترسیدیم! از ترس داد زدیم و آمدیم پایین. اما خدا لطف کردکه من نارنجک داشتم. همان لحظه انداختم و افسر بعثی به درک واصل شد.در ادامه عملیات در پشت همان خاکریز مستقر شدیم. هوا روشن شده بود. صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود. هیچ کس نمی توانست تکان بخورد. به یکی از آرپیجی زنها گفتم: ”برو خاموشش کن.“ همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانی اش خوردوبه زمین افتاد!مي خواستم خودم بلند شوم. اما دستور بود که فرمانده باید
ادامه👇
@asabeghoon_shahadat