eitaa logo
السابقون الشهادت
710 دنبال‌کننده
452 عکس
108 ویدیو
11 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱ کربلای شلمچه جمعی از دوستان شهید اولین روز دیماه 1365 بود. به همراه نیروهای گردان مسلم در منطقه صیداویه،اطراف آبادان، مستقر بودیم. نخل های بلند این روستا حال و هوای کوفه و غربت امیرالمؤمنین (ع) را در ذهن تداعی مي کرد.هر روز با نیروهای گروهان جمع مي شدیم و زیارت عاشورا مي خواندیم. اولین باری که سید مجتبی برای ما مداحی کرد در کنار همین نخل ها بود.آرزوی شهادت در میان همه بچه ها موج مي زد.غروب روز چهارم دی ماه عملیات کربلای 4 آغاز شد. نیروهای چندین لشکر به خط دشمن نفوذکردند گردان ما هم تا پای قایق ها رفت و همچنان منتظر دستور حرکت ماند. جزایر عراق در ساحل اروند و خط نیروهای دشمن در شلمچه مورد حمله قرار گرفت. اما دشمن، توسط منافقین از همه مراحل عملیات مطلع بود! دستور عقب نشینی صادر شد. با بازگشت نیروها عملیات به پایان رسید. اما گردان ما همچنان در صیداویه ماند.شب هایی که در این منطقه مستقر بودیم از معنوی ترین ایام زندگی ما بود. نماز شب بچه ها در کنار نخل ها هیچ گاه از خاطر مانمي رود. دو هفته پس از عملیات کربلای 4 در همان منطقه صیداویه حضور داشتیم. روزها و ادامه👇 @asabeghoon_shahadat
ادامه👆 گفت: «حسین رو توی نیزار زدند. مي خوام برم بیارمش.» گفتم : «ببین دشمن چطورآتیش مي ریزه؟! مطمئن باش فرمانده گردان اجازه نمیده. صبر کن شرایط که بهتر شد با هم ميریم.هواروشن شده بود. ما در منطقه ای جلوتر از سه راه شهادت، در شلمچه مستقر بودیم. فرمانده گردان کمی به این طرف و آن ُ طرف رفت. صدای غرش توپخانه و حرکت تانک های دشمن هر لحظه نزدیک تر مي شد. رفتم پیش حاجی داشت با بیسیم صحبت مي کرد. به من گفت: «بچه ها رو جمع کن، یه خط باید بریم عقب. لشکر سمت چپ ما جلو نیامده الان همه ما محاصره مي شیم!»به سرعت همه بچه ها را جمع کردیم. یک خط به عقب آمدیم. مجتبی با ... ناراحتی به نیزار خیره شده بود. رفیق صمیمی اش آنجا مانده بود.و حالا این بار در خود سه راه و اطراف آن مستقر شدیم. دستور فرماندهی این بود که هر طور شده از این سه راه محافظت کنید.ساعتی بعد تانکهای دشمن در مقابل سه راه موضع گرفتند. حالت منطقه طوری بود که دشمن بر این سه راه اشراف داشت. شلیک بی امان تانک ها آغاز شد. کم کم خاکریز ما در حال محو شدن بود! هر بار که تانکهای دشمن قصد پیشروی داشتند بچه ها قد علم مي کردند. من و چند نفر دیگر از بچه ها آنقدر آرپیجی زدیم تا جایی که گوش های ما تقریبًا هیچ صدایی را نمي شنید. اما با یاری خدا توانستیم تا زمان تاریک شدن هوا خط را نگه داریم @asabeghoon_shahadat
ادامه👆 با شجاعت حرکت مي کرد و مي رفت. زمانی که در محورشمشیری قرارداشتیم امکان انتقال مجروحان نبود. با تاریکی شب بیشتر بچه ها از فرط خستگی استراحت مي کردند. ام مجتبی مشغول انتقال مجروحان مي شد. از نوک شمشیری آنها را به عقبه و جایی که آمبولانس قرار داشت، مي رساند و برمي گشت بالاخره راضی شد بگوید! هر بار که در خانه از او مي خواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نمي زد یا اینکه خاطرات دیگران را نقل مي کرد.اما این بار خاطره از سید بود. مي گفت: «توی شلمچه، عملیات کربلای 8 شروع شد. شب بود و همه جا تاریک. با بچه ها خیلی خوب جلو رفتیم. رسیدیم به پشت یک خاکریز. نارنجک توی دستم بود. ضامن را کشیدم و رفتم بالای خاکریز. مي خواستم موقعيت دشمن را ببينم.یک دفعه و هم زمان یک افسر عراقی از آن طرف خاکریز بالا آمد! صحنه عجیبی بود. فاصله ما با هم حدود یک متر بود. ناخودآگاه نگاه ما به هم افتاد. هر دوی ما ترسیدیم! از ترس داد زدیم و آمدیم پایین. اما خدا لطف کردکه من نارنجک داشتم. همان لحظه انداختم و افسر بعثی به درک واصل شد.در ادامه عملیات در پشت همان خاکریز مستقر شدیم. هوا روشن شده بود. صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود. هیچ کس نمی توانست تکان بخورد. به یکی از آرپیجی زنها گفتم: ”برو خاموشش کن.“ همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانی اش خوردوبه زمین افتاد!مي خواستم خودم بلند شوم. اما دستور بود که فرمانده باید ادامه👇 @asabeghoon_shahadat
ادامه👆 فرماندهی کند نه اینکه مشغول جنگ شود.به دومین نفر گفتم: ”تو برو.“او هم بلند شد و هدف گیری کرد. قبل از شلیک او گلوله قناسه دشمن به صورتش خورد و او هم شهید شد. دیگر کسی نبود. حالا نوبت خودم بود. باید آرپیجی به دست مي گرفتم. خوشحال شدم. گفتم: ”لحظه شهادت فرا رسیده.“اشهدم را گفتم. بعد در ذهنم تصور کردم که الان به حسین و حمیدرضا و دیگررفقای شهیدم ملحق مي شوم. آرپیجی را برداشتم و رفتم روی خاکریز و شلیک کردم. همزمان گلوله قناسه دشمن شلیک شد و خورد به من! پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. سرم شدید درد مي کرد. توی ذهنم گفتم: ”الان دیگه مالئکه خدا مي یان و من هم ميرم بهشت و ...“انگشتان دستم را جمع کردم و باز کردم. دیدم هنوز حس دارد. دست و پاهایم را تکان دادم، دیدم هیچ مشکلی ندارد. چشم هايم را باز کردم. نشستم روی زمین.هنوز در حال و هوای شهادت بودم اما ...کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تک تیرانداز عراقی درست زده توی کلاه آهنی من! بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده ولی آسیب جدی به من وارد نشده!بلند شدم و با خودم گفتم: ”شهادت لیاقت مي خواد.“» @asabeghoon_shahadat
۱۲ کربلای ۸ خاطرات سید مجتبی علمدار و رضا علیپور جنگ و گریز، تک و پاتک، حمله و دفاع منطقه شلمچه بسیاری از نیروهای ما را ورزیده کرده بود. صدام، که مغرور از پیروزی کربلای 4 مشغول جشن و شادمانی بود، با شروع کربلای 5 خواب از سرش پرید. درادامه این عملیات و در اسفندماه، عملیات تکمیلی کربلای 5 آغاز شد در این مرحله نیز ضربات سختی به پیکره دشمن وارد شد.هجدهم فروردین 1366 عملیات دیگری در شلمچه آغاز شد؛ عملیات کربلای 8 در همان محور عملیات قبلی. گردان مسلم، که پس از مرخصی و بازسازی مجدد به شلمچه برگشته بود، خط شکن عملیات بود.طی این عملیات حماسه سید مجتبی دیدنی بود. او جدای از فرماندهی و کمک به نیروها، در اوقات استراحت به کارهای دیگر نیز مي پرداخت.بار ها دیده بودیم که در تاریکی شب با شجاعت به سمت خط دشمن مي رفت. پیکر شهدایی را که در مرحله اول عملیات جا مانده بودند به عقب منتقل می کرد. مي گفت: «خانواده اینها چشم انتظارند.» می گفت :«فقط آدرس بدهید که شهدا یا مجروحان کجا هستند! آنوقت ادامه👇 @asabeghoon_shahadat
۱۳ سال ۶۶ جمعی از دوستان عملیات کربالی 8 به پایان رسید. در پایان عملیات سید و چند نفر از دوستانش براثر انفجار خمپاره به شدت مجروح شدند. ترکش به بازوی سید خورده بود. بعد از بهبودی نسبی، به همراه دیگر نیروهای گردان مسلم راهی غرب کشور شدند. نیروهای لشگر 25 در منطقه بانه مستقر شدند. عملیات کربلای 10 آغاز شد. گردان های لشگر، که مدتی قبل در کربلای 8 حماسه آفریده بودند، حالا بر فراز ارتفاعات منطقه خط شکن عملیات بودند. سید از این عملیات و حوادث آن چیزی تعریف نکرد. اما حماسه آنها در تصرف ارتفاعات و پاسگاه های دشمن زبان زد نیروهای لشکر بود. با پایان عملیات کربلای10 نیروهای لشکر دوباره عازم جنوب شدند.هنوز مدتی نگذشته بود که سید مجتبی در تیرماه 1366 به توصیه دوستان و فرماندهانش به عضویت رسمی سپاه درآمد. سید در دفتر خاطرات خود از این روزبه عنوان حساس ترین روز تاریخ زندگی خود یاد مي کند. در مردادماه همان سال، سید به عنوان فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم انتخاب شد؛ گروهانی که یادگار بسیاری از شهدای مظلوم بود. علاقه بچه ها به سیدباعث شد بیشتر نیروها تقاضای حضور دراین گروهان را داشته باشند.گروهان سلمان در یکی از مناطق اطراف خرمشهر و در حاشیه رودخانه بهمن شیر مستقر بود.یک روز سید فرغونی به دست گرفت! بعد به بچه های گروهان گفت:«هرکس لباس کثیف برای شستشو داره داخل فرغون بریزه!» کلی لباس جمع شد. البته بچه ها سیدرا تنها نگذاشتند.همراه سید برای شستن لباس ها به راه افتادیم. مسافت نسبتًا زیادی راه رفتیم. وقتی به کنار تانکر آب رسیدیم، سید هر کدام از بچه ها را مسئول انجام کاری کرد؛ یکی آتش درست کرد، یکی آب تانکر را در ظرف حلبی مي ریخت تا آب را گرم کند. یکی هم آب گرم را به شخص شوینده، که خود سید بود،می رساند.هرکاری کردیم قبول نکرد. خودش شروع به شستن لباس ها کرد.چند نفر هم کمک او لباس هارا آب مي کشیدند.درنهایت یکی از بچه ها که هیکل ورزشکاری داشت لباس ها را مي چلاند و در لگن قرار مي داد تا آنها را پهن کنند. سید آن زمان فرمانده گروهان سلمان بود. آن روز بیش از هشتاد قطعه لباس راشست. این کار زمان زیادی هم طول کشید.این نحوه برخورد و این افتادگی اوبودکه سید را محبوب قلب ها کرده بود. @asabeghoon_shahadat
۱۴ گروهان سلمان یکی از نیروهای گروهان اغلب نیروهای گروهان از بچه های ساری بودند. سعه صدر و بزرگواری و صمیمیت سید با بچه ها موجب شد که برخی از دوستان فضای تشکیلاتی سازمان نظامی را فراموش کنند! اغلب نیروها در صبح گاه و یا کلاسی های آموزشی حضور به موقع نداشتند! این مسئله باعث نگرانی سید مجتبی شد. چند بار به طرق گوناگون به بچه ها تذ کرداد.اما گوش شنوایی در کار نبود! تا اینکه یک شب همه بچه های گروهان را بعد از نماز در زمین فوتبال گردان مسلم جمع کرد.نگاهی به همه کرد و با این دو بیت صحبت های خودش را آغاز کرد: هرکس به طریقی دل ما مي شکند بیگانه جدا، دوست جدا مي شکند، بیگانه اگر مي شکند حرفی نیست از دوست بپرسید چرا مي شکند بعد مکثی کرد و درباره نیت و هدف ما از حضور در جبهه صحبت کرد. در ادامه به این نکته که شهدا بر گردن ما حق دارند، اشاره کردو مطالب مفصلی دراین زمینه گفت. بعد هم از اهمیت نظم و ... حرف های سید خیلی روی بچه ها اثر گذاشت؛ همان بچه هایی که نظم وانضباط را جدی نمي گرفتند منقلب شده بودند از اینکه اعمالی انجام داده بودند که باعث ناراحتی سید شده بود سخت پشیمان شدند. یادم است وقتی سید صحبت مي کرد صدای گریه نیروها فضا را پرکرده بود. یکی از بچه ها، که سید را خیلی ناراحت کرده بود، جلو آمد و در حالی که به شدت اشک مي ریخت،او را در آغوش گرفت آن شب در زمین بازی گردان مجلس عجيبي شده بود. بعد از رفتن سید، هرکدام از نیروها به یک طرف رفتند وتا ساعت ها گریه و ناله مي کردند.باکمک یکی از بچه ها به سراغ آنها رفتیم و تک تک آنها را آرام کردیم و به چادرها برگرداندیم.آن شب به نفوذ کلام سید به عنوان شخصی که باحال درونی حرف مي زدپی بردم. این هم نتیجه ایمان درونی او بود. سیدبر قلب بچه ها فرماندهی مي کرد. با تدبیراوگروهان سلمان دوباره متحدو هماهنگ شد. @asabeghoon_shahadat
۳ 💠💠💠💠 🌺 خدایا! اعتراف می‌کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید ۲۰ ریال صدقه و ۸ رکعت نماز قضا بجا بیاورم. شادی ارواح مطهر شهدا صلوات 🔻🔻🔻🔻 🌹 کانال رسمی شهید علمدار 🆔 @shahidalamdar_ir
۱۵ فرمانده واقعی یکی از نیروهای گروهان سر سفره شام نشسته بوديم.دو تا از بچه ها را، كه با هم مشكل داشتند، به چادر فرماندهی گروهان مسلم آوردند. آنها با هم درگیر شده بودند و ... سيد غذايش را نيمه كاره رها كرد و از چادرخارج شد! دقايقي گذشت. سيد با آرامش خاصي وارد چادر شد. آن دو نفر را به گوشه ای برد و با آنها شروع به صحبت كرد. در آخر هم آن دو نفر با يكديگر آشتي كردند. هم دیگر را بوسیدند. بعد هم باخوشحالی رفتند. طرزبرخورد سید آنقدر با متانت و بزرگواری بود که این اتفاقات طبیعی بود.اما برای من سؤال پيش آمد؛ علت خروج سيد از چادر چه بود!؟ پیگيری کردم. بالاخره متوجه شدم كه سيد بعد از آنكه از چادر خارج شده در محوطه گردان وضو گرفته و در مسجد گردان دو ركعت نماز خوانده است. بعداز آن به چادر برگشته است. سيد مصداق واقعی آیات قرآن بود آنگاه که مي فرماید: از صبر و نماز استعانت(کمک و یاری)بگیرید. توسط واحد پرسنلي گردان مسلم بن عقيل به گروهان سلمان، كه در شلمچه مستقر بود، معرفي شدم. به سنگر فرماندهي رفتيم تا ما را تقسيم كنند. آقا سيد به هر يك از بچه ها نامه اي داد تا به مسئول دسته ها معرفي شوند.در انتها همه رفتند و فقط من ماندم. گفتم: «پس من چي؟» آقا سيد گفت: «بلند شو و تجهيزاتت را بردار و دنبالم بيا.» کوله پشتي، كلاه آهني و اسلحه ام را برداشتم و دنبال آقا سيد راه افتادم.در راه با خودم فکر مي كردم، حتمًا مي خواهد خودش مرا به يكي از دسته ها معرفي كند. پشت يكي از سنگرها كه رسيديم رو كرد به من و گفت:« اين مسير را بايد با تجهیزات در زماني كه برايت تعيين مي كنم بروي و برگردي.»بدون آنكه چيزي بگويم. كاري را كه از من خواسته بود چند بار با موفقيت انجام دادم.روز بعد فهميدم كه آقا سيد مجتبي مي خواسته توان من را بسنجد؛ چون من را به عنوان پيك گروهان برگزيده بود.خاک شلمچه و هفت تپه، شاهد بودند كه آقا سيد به عنوان يك فرمانده، بسیار متواضعانه با نيروهاي گروهان سلمان رفتار مي كرد.اوبا الهام از جده اش حضرت زهرا(س) تقوا را سرلوحه كارهايش قرار داده بود . برخورد او در سخت ترين شرايط روحيه نيروها را مضاعف مي كرد. شبی با آقاسيدبرای شناسايي محور عملياتي همراه شديم. هوا خيلي سرد بود.باد از بين نخلها زوزه كشان مثل شلاق بر سر و صورت ما مي خورد وما را آزار مي داد.به علت سردي هواچند نفري كه در پشت تويوتا بوديم به يك ديگرچسبیدیم. ناگهان درآن سرماي استخوان سوز،صدايي آشنا به گوشمان خورد كه با آهنگ دلنشيني مي خواند:«کجاييد اي شهيدان خدايي، بلا جويان دشت کربلایی.» همگی تكاني به خود داديم. در آن تاريكي شب با صاحب صدا هم نوا شدیم حال و هوای همه عوض شد.ديگر سرمايي حس نمي كرديم.آری، آن صدای گرم نوای آقا سيد محتبي علمداربود. @asabeghoon_shahadat
۱۶ سرباز آقا امام زمان (عج) حسین تقوی در هفت تپه مستقر بودیم. براي آمادگي كامل نيروها آموزش هاي سخت را شروع کردیم. مانورهاي عملياتی نیز آغاز شد. یکی از این مانورها پنج مرحله داشت. قرار بود نيروهاي گروهان سلمان به فرماندهی آقا سيد کار را آغاز کنند. در آن مانور من مسئوليت كوچكي را زير نظرآقا سيد بر عهده داشتم. بعداز انجام مانور متوجه شدم، آقا سيد با من صحبت نمي كند! تا چند روز همین طور بود. دل به دريا زدم و به چادر فرماندهي گروهان رفتم. گفتم: «آقا سيد، چند روزی هست كه با من صحبت نمي كنيد! آيا خطايي از من سرزده يادر كارم كوتاهي كرده ام؟»نگاه دوست داشتني سید به من خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت گفت:« اين چند روز منتظر ماندم كه خودت متوجه شوي كه كجا اشتباه كردي.» گفتم: « آقا سيد نمي دانم! اما فكر مي كنم به دليل اين باشد كه من ساعتي قبل ازمانور و زمانی که مشغول منظم كردن نيروها بودم به علت بي نظمي يكي از نیروها، به صورت او سيلي زدم.»از آن جا که می دانستم آقا سید به بچه های بسیجی عشق می ورزد و برای آن ها احترام خاصی قائل است،بلافاصله ادامه دادم: «البته آقا سيد! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرمانده دسته اش اطاعت نكرده و با اين كاردر هنگام عملیات می توانست جان خودش و نيروهاي ديگر را به خطر بيندازد.» در اين لحظه آقا سيد گفت: «تو ضمانت جان كسي را كرده اي!؟ مگر تو او را آورده اي؟ او را امام زمان(عج) آورده. او سرباز امام زمان(عج) است.ضمانت جان او و ديگران با خداست. ماحق نداريم به آنها كوچك ترين بي احترامي بكنيم. چه رسد به اينكه خدای نكرده به آنها سيلي هم بزنيم.» سید مكثي كرد و ادامه داد: «ميداني آن سيلي را به چه كسي زده اي؟» ناخودآگاه اشك در چشمان زیبای سید حلقه زد. من نيز از اين حالت سيد متأثر شدم. فهميدم كه منظورش چيست. خواستم حرفي بزنم اما بغض راه گلويم را بسته بود. سید دستانش را به صورتش گرفت و گفت: «تا دير نشده برو و دل آن جوان را به دست بياور. شايد فردا خيلي دير باشد.» من هم فورًا رفتم و به گفته سيد عمل كردم.بعد از مدتي آن برادر رزمنده در منطقه شلمچه به شهادت رسید. آن موقع بودكه فهميدم چراآن روزآقاسيدصورت را گرفت و گفت: «شاید فردا دير باشد.» @asabeghoon_shahadat
۱۷ یاران شهید نوار مصاحبه با شهید سيد از ياران شهيدش چنين ياد مي كرد: یک عده به توفيق شهادت نائل آمدند. از صدر اسلام همين طور بوده، از جنگ بدر گرفته تا جنگ احد تا حماسه روز عاشورا كه اصحاب يك به‌ يك جلوی چشم ابي عبدالله (ع) جان دادند و شهيد شدند و ... این واقعه براي ما هم بوده. در عملياتی، شهيد احمد باغپرور، و بعد از آن علي آقا رمضانپور و چند نفرديگراز دوستان افتادند.به سر همه آنها تير سمينوف خورده بود.بالاي سر شهيد باغپرور رفتم؛ تير يك طرف سرش را متلاشی كرده بود.فکر كردم مي توانم به او روحيه دهم. گفتم: «احمد جان شهادتين بگو، تسبيح بگو.»امازبانش كار نمي كرد.مغزش فرمان نمي داد. دستهايش را گرفتم و گفتم:« اگر مي خواهي من برايت شهادتين را بگويم، دستانم را فشار بده.»دیدم آرام از گوشه چشمانش اشك جاري شد.گفتم: «بگو يا صاحب الزمان(عج).»احساس كردم كه دستم را فشار ميدهد. بعد شهادتين را برايش گفتم و او آرام چشمانش را بست.قريبً، يك ساعت بعد، علي رمضانپور تير خورد. وقتي در حال بالا رفتن از خاکریز بود به او گفتم:«علي آقا كجا میری؟» گفت: «دارم ميروم كربلا.»گفتم: «زياد بالا نرو، آن طرف آرپيجي زنها و نيروهاي كماندويي عراق هستند،با سمينوف مي زنند.»درحالي كه آرپيجي دستش بود با لبخند گفت:«مي خواهم بروم تانك بزنم.» و رفت. مشغول كارهايمان بوديم كه يكي از بچه ها آمد و گفت: «علي آقا تير خورده وآوردنش پايين خاكريز.»کم سن و سال ها كه اين صحنه ها را تا آن زمان نديده بودند؛ داشتند گريه می كردند. آنهارا فرستاديم رفتند. بعد كنار پيكر علي آقا نشستيم و خيلي حرف ها با او زديم. هر كس مي آمد بالای سر او اولين چيزي كه مي گفت اين بود:«علي جان ما را فراموش نكني، ما راهم شفاعت كن. كنار حوض كوثر ما را فراموش نكني.»سید درجایی دیگر درباره یاران شهید و دفاع مقدس می گوید: «اگر كسي مدعی شده كه مي تواند لحظه اي از حالت يك رزمنده و حال و هواي جبهه و جنگ را توصيف كند، فكر مي كنم حرف گزافي گفته باشد. هیچ كسي نمي تواند ادعا كند كه يك بچه رزمنده در هنگام عمليات، درشلمچه و مهران و تمام خطوط ما چه حالتي داشته، در دلش چه بوده، در سرش چه مي گذشته، زيرا مانند آنها ديگر پيدا نمي شود. برای ما دفاع مقدس گنجي بود كه خيلي زود به پايان رسيد. جنگ ما جنگ ادامه👇 @asabeghoon_shahadat
ادامه👆 نور عليه ظلمت بود و در آن هيچ شكي نيست. و براي درك صحيح اين موضوع زمانی به یقين مي رسيم كه در آنجا بوده باشيم. این جنگ حق عليه باطل، ايمان كامل عليه كفر كامل بود. كافي بود يك بسیجی به دليلي به جبهه برود. شايد اولين بار با ديد وسيع و هدف كامل نرفته باشد.ولي بعد وقتي مي ماند آن وقت به قولي پاي بست جبهه ها مي شد. و هرگز دوست نداشت كه برگردد. حضرت امام; فرمودند: ”جبهه دانشگاه است“ واقعًا روي بچه ها تأثير داشت؛ در حالات،در نماز شبها،روحيات و نورانيت ها و ... جبهه مانند مادري بود كه انسان سازي مي كرد. ما در جبهه خودمان را شناختيم در نتيجه آنجا بود كه بچه ها وصل مي شدند. همه شهدا، همه رفقا كه ديديم، همه از جنگ نور گرفتند. عده ای نور نداشتند، در حدي كه محيط اطرافشان را روشن كنند؛ اما وقتي به جبهه رفتند آنجا بود كه از انشعاب و تشعشع نورشان طوري شد كه جهان گير شدند.دنیا انگشت تعجب به دهان گرفت.كه چه بود و چه شد! يك دنیا امكانات، یک دنيا تجهيزات در مقابل يك عده بسيجي، يك عده افراد كم سن و سال مغلوب شدند و ناكام ماندند و به اهداف شومشان نرسيدند. جنگ كه شروع شد، عراقي ها شعار مي دادند: «سه روز ديگر تهران هستيم.»آنهامطمئن بودند كه يك روزه استان خوزستان را مي گيرند، روز دوم به استان لرستان مي رسند و روز سوم هم تهران هستند. این خيال خامي بود كه در سر آنها مي گذشت. و الحمدوالله اين آرزو را خودشان و اربابانشان به گور بردند. و تمامش هم به همت اين عزيزان به خصوص شهدا بود.» @asabeghoon_shahadat