eitaa logo
السابقون الشهادت
710 دنبال‌کننده
452 عکس
108 ویدیو
11 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻پنهان زیر باران 1⃣7⃣ ساعت حوالی ده صبح بود. در این هنگام، سربازی آمد و گفت: ۔ اسمت چیه؟ - على. ۔ شیعه هستی؟ - شیعه ام. سرباز عراقی گفت: - من هم شیعه ام. ناراحت نباش. چیزی نیست. فقط یک تیر خورده ای. سرباز عراقی با کنیه صدایم زد و گفت: ابوحسین نگران نباش خوب می شوی. هرطور بود، مرا به خاکریز اول بردند. افسر عراقی از من پرسید: - اینجا چه می کنی؟ - راه را گم کرده ام. - چطور راه را گم کرده ای؟ چند نفر بودید؟ - سه نفر بودیم. بین ما دعوا شد. سه نفر ماندند، سه نفر آمدیم. - نه، تو برای شناسایی آمده ای! - کسیکه برای شناسایی می آید، دست خالی می آید؟ بدون اسلحه می آید؟ _ چرا وقتی ایست دادیم، فرار کردی؟ - شما مهلت ندادید ... تیراندازی کردید. تا اندازه ای قانع شدند. فرمانده با كلتش بازی می کرد، معلوم بود قصدهای بدی دارد. دل توی دلم نبود. سردم بود و کم کم داشتم درد را هم احساس می کردم. یکی از نظامیها به فرمانده اش گفت: نکشش. جوانه. یک تیر هم بیشتر نخورده. با فرمانده گردان تماس بگیر، شاید گفت ببریمش عقب. - با چی ببریمش عقب؟ توپخانه، از شانس بد من هنوز داشت کار می کرد. میان مرگ و زندگی بودم. هم می ترسیدم با کلت به سرم بزند و هم امید نجات داشتم. آن سرباز شیعه گفت: - من بلندش می کنم. با بی سیم تماس گرفتند. فرمان دادند هر طور شده مرا به عقب ببرند. تا اندازه زیادی خیالم راحت شد. سرباز شیعه آمد و خواست مراکول کند، نتوانست. زمینم گذاشت و گفت: ۔ چقدر سنگینی! در این وقت، دو نفر با برانکارد آمدند. آن شیعه، مرا کول گرفت. من هم گردنش را گرفتم. گفت: - خفه ام نکنی ها! - نه! بلندم کرد و کمی جلو برد و در برانکارد گذاشت. یکی از سربازها رو به من کرد و گفت: به خمینی فحش بده. موی بدنم سیخ شد. فکری به ذهنم رسید، بلند گفتم: . آخ ... آخ ... همان سرباز گفت: - معلومه از مردان خمینی هستی. می دانم نمی خواهی فحش بدهی. نده؛ اما آخ و اوخ هم نکن. ساکت باش. همان جا از خدا خواستم که اوضاع را طوری فراهم کند که هرگز در ایام اسارت در وضعیتی قرار نگیرم که دهانم به این گونه ناسزاها باز شود. پیگیر باشید @asabeghoon_shahadat
🍂 🔻پنهان زیر باران 2⃣7⃣ همین طور که مرا می بردند، نگاه می کردم که بیل مکانیکی های عراق آن اطراف، کانال کنده اند یا نه! اطرافم چند میدان مین بود که آنها را شناسایی کردم. عراق، کنار سیل بند کانال کنده، مین گذاری کرده و پلهای آهنی روی کانال زده بود. همه را شناسایی کردم. مرا از روی پل و کانال عبور دادند و به جایی بردند. وقتی به مقر شان رسیدند، بین عراقيها دعوا و بگو مگو در گرفت. هر کدام مدعی بود که خودش با تیر مرا زده و اسیر کرده است؟ مرا سوار ماشینی کردند و به مقر تیپ بردند. در آنجا مرا سوار آمبولانس کردند. درد دیگر با همه هیبتش به جانم افتاده بود. سردم بود و به خود می لرزیدم. کم کم شروع کردم به فریاد زدن. به عربی گفتم: ۔ سردم است. آخ ... آخ... پتویی آوردند و رویم انداختند. فریاد زدم: - یک پتوی دیگر برایم بیاورید. گرم نشدم! سربازی که کنارم ایستاده بود، با تفنگ آمد بالای سرم و با لحن خشنی گفت: ۔ مگر خانه عمه ات است که دستور می دهی؟ می کشمت ها درد مرا دلیر کرده بود. به عربی جوابش دادم: ۔ حاضرم مرا بکشید؛ اما چهره های کریه شما را نبینم. ناراحت شد و گفت: نه، خیالت راحت باشه ... تا از تو اطلاعات نگیریم، نمی کشیمت. هر طور بود، یک پتوی دیگر هم برایم آوردند و رویم انداختند. کمی گرمم شد. پیگیر باشید @asabeghoon_shahadat
🍂 🔻پنهان زیر باران 3⃣7⃣ بازجویی همان جا شروع شد: - برای چه آمده ای؟ مأموریت تو چه بوده؟ دیدم اگر بخواهم دروغ بگویم و باز ادعا کنم که می خواسته ام خودم را تسلیم کنم، باور نخواهند کرد. این بود که خود را سرباز عادی سپاه جا زدم و گفتم: - در منطقه ساهندی کمین دارید. نیروهایتان می آیند جلو در منطقه ما. وقتی جلو می آیند، روزنامه، کاغذ، قوطی کنسرو و آشغال می ریزند. این روزنامه ها و کاغذها را بچه های ما جمع کرده و برای فرمانده گردان برده بودند. سید محمد مقدم، فرمانده گردان ما، هم ناراحت شد و دستور داد کمین ساهندی را بزنیم. کمین ساهندی را من در مأموریتی که در هور داشتم، شناسایی کرده بودم. درست در چپ منطقه ما قرار داشت. بعد اضافه کردم: - ما آمديم مأموریت. راهنمای ما نابلد بود و ما راه را گم کردیم. سه روز در هور سرگردان بودیم. بین ما شش نفر اختلاف افتاد. سه نفر از ما از آنها جدا شدیم و به هور زدیم. من جلو بودم و آن دو نفر عقب تر. در این وقت بود که به گشتیهای شما خوردیم و مرا با تیر زدند. آنچه را که می گفتم، خوب به خاطر می سپردم تا در بازجوییهای بعدی هم همانها را تکرار کنم و دچار تناقض گویی نشوم. پرسیدند: _ آن دو نفر کجا هستند؟ - من جلوتر بودم. از آنها خبری ندارم. چنان طبیعی حرف زدم که داستانم را کاملا باور کردند. خود را سرباز و جزء نیروهای حراست مرزی معرفی کردم و نامم را هم علی کردونی گفتم. کردونی، طایفه مادرم بود و شناخت کاملی از آن طایفه داشتم. اگر خود را على ناصری معرفی می کردم، ممکن بود لو بروم. سؤالهایی هم درباره نام گردان، فرمانده گردان، محل مقر. زمان و مکان بعدی حمله ایران و ... کردند که پاسخهای مناسب دادم. یکی از چیزهایی که در بازجوییها از من می پرسیدند، محل عملیات آینده بود. من با اطمینان از اینکه ایران در هور دیگر عملیاتی انجام نخواهد داد، گفتم: - عملیات بعدی در هور است. بازجو با قاطعیت گفت: - نه، نیست. - چرا؟ - شما دو بار در هور شکست خورده اید. (منظورش عملیات خیبر و بدر بود) و محال است بار سوم همین جا عملیات کنید. - اما ما شب و روز در هور کار میکنیم و جاده می کشیم. - معلومه تو خبر نداری کجا می خواهند عملیات کنند. راستش تا لحظه ای که اسیر شدم، نمی دانستم محل عملیات بعدی کجا است. بعدها در اسارت فهمیدم ایران در اروند قصد عملیات دارد؛ عملیاتی که منجر به آزادسازی شهر فاو شد و والفجر ۸ نام گرفت. پیگیر باشید @asabeghoon_shahadat
🍂 🔻پنهان زیر باران 4⃣7⃣ در بازجویی، تا اسم از حراست مرزی آوردم، گفتند: - پاسداری؟ حارس خمینی هستی؟ - نه، حراست مرزی، چیزی است مثل حراست حدود شما. - چی هست؟ - عده ای بومی هستند که در هور کار شناسایی و حراست از هور را برعهده دارند. بیشتر هم بی سواد هستند و کاری به عملیات و مسائل نظامی ندارند. من هم سرباز حراست مرزی هستم. - سربازی؟ - بله! - قیافه ات به سرباز نمی خورد. پیرتر از سربازی! - راست می گویید، من غیبت داشتم. چند سالی نرفتم سربازی. - چرا غیبت کردی؟ - برادر بزرگم سربازی بود و من سرپرست خانواده ام بودم. پدر هم ندارم. بعد به ما عفو دادند و آمدیم سربازی. محل گلوله دچار خونریزی شده بود؛ اما بازجوها همچنان سؤال و جواب می کردند. درد داشتم و خون زیادی هم از من رفته بود؛ اما رهایم نمی کردند. عصر سرانجام رضایت دادند دست از سرم بردارند. مرا در آمبولانس گذاشتند و به طرف شهر العماره حرکت دادند. از شیشه آمبولانس سعی می کردم اطراف جاده ای را که در حال عبور از آن بودیم، شناسایی کنم. مرا به مقر سپاه چهارم عراق بردند. این را از روی تابلویی که بر سردرش زده بودند، دانستم. محل این سپاه در سه راه میمونه بود. در چند باری که برای شناسایی برون مرزی آمده بودم، آنجا را هم شناسایی کرده بودم و می شناختم. خیلی هراس داشتم که لو بروم و ماهیت اصلی ام را بدانند. می دانستم که عراقیها عکسم را دارند و آن را تکثیر کرده و به پاسگاههای خود داده اند. عکس مرا از روی کارت شناسایی که در جیب مهدی میاحی بود، به دست آورده بودند. ماجرا هم از این قرار بود که چندی بعد از آنکه مهدی میاحی با دادن پول از استخبارات رها می شود، فنجان باز برایش دردسر درست می کند و به استخبارات عراق و سرویس جاسوسی آن می گوید که مهدی قبلا در خانه اش پاسدار ایرانی پنهان کرده بود. بلافاصله استخبارات به سراغ مهدی می رود و برای بار دوم او را بازداشت و زندانی می کند. در بار اول، کارت شناسایی جعلی مرا از جیبش کشف کرده و داخل پرونده گذاشته بودند. مهدی را با فنجان روبه رو می کنند. فنجان می گوید: - تو در خانه ات پاسدار خمینی پنهان کرده بودی. آن شب که به خانه ات آمدم، خودم دیدم. مهدی انکار می کند. عراقیها به فنجان می گویند: - اگر عکس او را ببینی، می شناسی؟ - بله. - بله.. عکس مرا از پرونده بیرون می آورند و به فنجان نشان می دهند. می گوید: . بله، همین است! خودشه! اما بلافاصله استخبارات و سرویسهای امنیتی و ضد جاسوسی عراق عکس مرا بزرگ کرده، میان نظامیها و مأموران اطلاعات خود پخش می کنند. مهدی را هم زیر شکنجه قرار می دهند. مهدی در فرصت مناسب از زندان فرار کرده و موضوع لو رفتن عکس مرا به ما خبر داده بود. پیگیر باشید @asabeghoon_shahadat
🍂 🔻پنهان زیر باران 4⃣7⃣ همه نگرانی ام این بود که مرا شناسایی کنند. البته در آن عکس من ریشم را زده و سبیل كلفتی گذاشته بودم و اکنون ریش بلندی داشتم؛ اما باز هم خیلی می ترسیدم و خداخدا می کردم که مرا شناسایی نکنند. حوالی غروب، به محل اورژانس بهداری مقر سپاه چهارم عراق در العماره رسیدیم. وارد که شدم، دو سه نفر خوزستانی خائن در حالی که چفیه سرخی بر صورت و سر داشتند و فقط چشمانشان پیدا بود، جلو آمدند و به دقت مرا نگاه کردند و به عربی به عراقیها گفتند: - این مال اینجاها نیست. - مال کجایی؟ - اهواز. کدام طایفه ای ؟ ۔ عرب نیستم. فارس هستم. کردونی هستم. این را که گفتم، آن خائنان گفتند: - ما او را نمی شناسیم. مال اینجاها نیست. این را گفتند و رفتند. از لهجه شان فهمیدم که از اهالی منطقه دشت آزادگان هستند. درد دیگر طاقتم را بریده بود. مرا وارد اورژانس کردند. آمپول مسکنی زدند؛ اما هنوز یک ساعت نگذشته بود که درد دوباره شروع شد. شب بود و همه جا تاریک. سرم وصل کردند، زخمم را پانسمان کردند و مرا برای عکس برداری بردند. عکسم که آماده شد، دکتر عراقی گفت: - تیر از نزدیک خورده ای ... به همین خاطر آسیب ندیده ای... پیگیر باشید @asabeghoon_shahadat
🍃🌹━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━🌹🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔰 خوابی که سردار پس از شهادت سردار زین‌الدین دیدن : 🔶هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون . مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن.» عجله داشت. می‌خواست برود. یك بار دیگر چهره‌ی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.» رویم را زمین نزد. ❤️قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. 🔘هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگه‌‌ی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.»بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم» 🔘همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ «بی‌زحمت رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: « » نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید !» اینجا بهم مقام دادن. 🛑از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در شما هستم» 📚برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران" روایتی از حاج قاسم سلیمانی درباره شهید مهدی زین الدین. ❣اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🌹━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━🌹🍃 💠@asabeghoon_shahadat
🍂 🔻پنهان زیر باران 5⃣7⃣ ...... چند روزی در بیمارستان الرشید بغداد که بیمارستانی نظامی بود، بستری بودم. سپس قرار شد مرا به بیمارستان دیگری منتقل کنند. بیمارستان بعدی، ۱۷ تموز نام داشت و در حبانیه بود. حبانیه از توابع رمادیه است که مرکز استان الانبار است. این استان، هم مرز با اردن است. مرا سوار ویلچر کردند و با آمبولانس از بغداد به حبانیه بردند. دو ساعت و نیم سه ساعت در راه بودیم و بعد از ظهر رسیدیم. برعکس بیمارستان الرشید بغداد، رفتار پرسنل و دکترهای ۱۷ تموز با من خوب نبود. گفتم: - می خواهم نماز بخوانم. با تشر گفتند: - نماز برای چته؟ - باید بخوانم. - بدنت نجسه. نمی خواد بخوانی. بعد قضایش را بخوان! _ یک نظافتچی شیعه و اهل ناصریه آنجا بود. بعدها فهمیدم دو برادرش را در جنگ از دست داده. ایستاده بود و به حرفهایم گوش می داد. من گفتم: - مگر من مقلد توام که هر چه گفتی، گوش کنم؟ بعد پرسیدم: - شیعه هستی یا سنی؟ - چه کار داری؟ چرا تفرقه می کنی؟ - سؤالی دارم! - من سنی ام. گفتم: - ما شیعه ها، یا باید مجتهد باشیم یا از کسی تقلید کنیم. من مقلد آیت الله خویی ام. (با اینکه من مقلد حضرت امام خمینی بودم ولی عمدا گفتم مقلد آیت الله خویی ام. ایشان به من تکلیف کرده که در هر جا و حالی نمازم را بخوانم؛ حتی اگر خوابیده یا مجروح باشم. یکی دیگر گفت: - راست می گوید. حرفش منطقی است. همان سنی گفت: - چه می خواهی؟ - خاک. ویلچرم را قفل کردم. دو پایم سست بود. روی زمین خوابیدم و ده متری سینه خیز رفتم تا به باغچه ای رسیدم. سطح باغچه اندکی پایین تر از کف حیاط بیمارستان بود. با مشقت وارد باغچه شدم، تیمم کردم، از باغچه بیرون آمدم و نزدیک ویلچر شدم. آن شیعه اهل ناصریه کمکم کرد تا سوار ویلچر شدم. نماز ظهر و عصرم را خواندم. سپس مرا به اتاق بزرگ سالن مانندی منتقل کردند. پیگیر باشید @asabeghoon_shahadat
🍂 🔻پنهان زیر باران 6⃣7⃣ تنها بودم. آن شب تا صبح دلم در ایران، قرارگاه نصرت، مقر خودمان و البته خانه و اهل و عیالم بود. شب سختی بود. دلم گرفته بود. با خود زمزمه می کردم: «ای امام زمان، پاهایم را خوب کن و مرا آزاد کن بروم ایران. قول می دهم برایت سرباز خوبی باشم. قول می دهم نماز شبم را ترک نکنم!» آن شیعه ناصریه سعی می کرد خود را به من نزدیک کند؛ اما می ترسیدم جاسوس استخبارات باشد. به من می گفت: - من خیلی از تو خوشم آمد. به او گفتم: - مهر کربلا می خواهم. - خودم برایت می آورم، خاک تمیز برای تیمم هم می آورم. - خدا خیرت بدهد. روزی گفت: - از برخوردت در روز اول خیلی خوشم آمد. من چند سال است اینجا هستم. به تو توصیه ای دارم. اسرا دو جورند؛ یا آنهایی هستند که رنگ باخته اند، از قرآن و نماز و امام دست کشیده اند، نوکر عراقیها شده اند و برای عراقیها جاسوسی می کنند. اینها بدبخت اند. اما عده ای دیگر روی نماز و قرآن خود ایستاده اند و تن به نامردی نداده اند. تو سعی کن از آنها باشی. از نماز دست نکش. اگر هم خواستند تو را به اردوگاه منتقل کنند، نگو من عرب هستم. اصلا بگو عربی بلد نیستم. همین که عربی صحبت کنی، نمی توانی ثابت کنی که فارس هستی، عربهای وفادار به خمینی را خیلی اذیت می کنند. - چطوری؟ توی پرونده نوشته اند. جواب بازجوها را هم به عربی داده ام. ۔ الکی است. اینها همدیگر را هم قبول ندارند. وقتی که خواستند ببرندت، هر چه عربی صحبت کردند، خودت را به نفهمی بزن. من هم می گویم که فارسی و نمی فهمی؟ - باشه. حتما؟ - باشه. توصیه های آن بنده خدا خیلی به دردم خورد و در جایی جانم را نجات داد. به عکس صدام اشاره کرد و آهسته گفت: . خدا لعنتش کند. همین ما را بدبخت کرد. دو تا از برادرهایم را از من گرفت. حرفهای او روحیه ام را خیلی خوب کرد. پیگیر باشید @asabeghoon_shahadat
🍂 🔻پنهان زیر باران 7⃣7⃣ یکی دو روز بعد، آن شیعه ناصریه آمد و گفت: _ در آن یکی اتاق، اسیری زخمی بستری است. وقتی فهمیده تو ایرانی هستی، می خواهد تو را ببیند. . ۔ چطور ببینمش؟ - به بهانه دستشویی رفتن فریاد بزن. من هم می آیم و سرت فریاد می زنم؛ چون ممکن است شک کنند. اینجا اغلب صدامی هستند. مرا به دستشویی برد. جوان اتاق کناری هم به دستشویی آمد. چهار پنج سال از من مسن تر بود؛ اما همه موهایش سفید شده بود. اهل تهران بود. معلوم شد ناراحتی داخلی دارد. اسیر پنج ساله. ناخودآگاه گفتم: - واویلا ... پنج سال! پس تازه اول کار منه! چه اردوگاهی هستی؟ - موصل. تو چند وقته اسیری؟ - بیست روزی می شود. آهی کشید و گفت: - چه خبر؟ - از کجا؟ - از امام چه خبر؟ دوست دارم فقط از امام برایم بگویی. چیز دیگری نمی خواهم - حال امام خوبه. با اقتدار مملکت را اداره میکنه. مردم هم عاشق او هستند. اشک در چشمانش جمع شد. رفتارش درس بزرگی برایم بود. آن پرستار شیعه ایستاده بود و مواظب بود کسی داخل دستشویی نیاید. بعد هم مرا به اتاقم منتقل کرد. پس از چند روز، آمبولانسی که داخل آن از بیرون معلوم نبود، با دو مرد مسلح که کمی فارسی می دانستند، آمد. یکی از آنها گفت: - سوار شو. از همان جا تصمیم گرفتم که خودم را فارس معرفی کنم. آمبولانس راه افتاد. نیم ساعتی در راه بود. آن دو مرد مسلح به عربی با هم حرف می زدند؛ اما من به روی خود نمی آوردم که حرفهای آنها را می فهمم. مرا به اردوگاهی بردند. ساعت حدود ده صبح بود. عده ای از اسیران ایرانی در حياط والیبال بازی می کردند. آنها را نمی دیدم؛ فقط صدایشان را در آمبولانس می شنیدم. آبشارشان که در زمین حریف می نشست، صلوات می فرستادند. صدای صلوات برایم دل انگیز و روح نواز بود. آن دو مرد مسلح عراقی به هم گفتند: - فلان فلان شده ها اینجا را کرده اند مسجد در آمبولانس را باز کردند و چند اسیر را صدا زدند. اسیری اصفهانی و اسیری قمی به نام سجادی آمدند به طرفم. ويلچر آوردند و مرا سوار آن کردند. سجادی گفت: - کی اسیر شدی؟ - حدود یک ماه قبل. - بچه کجایی؟ - اهواز در اردوگاه، بچه کجایی خیلی مهم بود؛ زیرا همشهری گری رواج کاملی داشت. تا گفتم اهل اهوازم، سجادی گفت: - نوروزی ... نوروزی، هم شهری ت اومده. بعدها فهمیدم نوروزی اهل هفتگل و بزرگ شده اهواز و مسئول آسایشگاه دوم است که مخصوص معلولان است. نوروزی و بچه های خوزستانی دورم ریختند و شروع کردند حال و احوال کردن. مرا به آسایشگاه معلولان بردند. به این ترتیب، پس از یک ماه پر فراز و نشیب، دوران اسارتم در اردوگاه رمادی آغاز شد. 🔻 پایان 👋 @asabeghoon_shahadat
🍃🌸 ✅راهیان نور نباید فراموش شود 🔰یک نکته این است که ما یاد روزهای بزرگ را نباید بگذاریم به دست فراموشی سپرده بشود. 🔰روزهای بزرگ هر کشوری و هر ملّتی آن روزهایی است که یک حادثه‌ی الهی به وسیله‌ی مردم و با دست مردم در آن انجام گرفته است. ذَکِّرهُم بِاَیّامِ ‌الله؛(ابراهیم، 5) 🔰 خداوند متعال در قرآن دستور می دهد به پیغمبر(ص) که آنها را به یاد ایّام‌الله بینداز. 💚❤️ ایّام‌الله همین روزهای بزرگ تاریخ‌ساز است. خب، هشت‌ سال دفاع مقدّس -به یک معنا هر روزش را حساب کنیم- جزو این ایّام‌الله است؛ نباید بگذاریم که این حوادث به دست فراموشی سپرده بشود.🌱🌱 ✍️بیانات مقام معظم رهبری در دیدار دست‌اندرکاران راهیان نور، ۱۳۹۵/۱۲/۱۶ ✅بیستم اسفند روز راهیان نور گرامی باد.🇮🇷 🍃🌸 @asabeghoon_shahadat
🍂 🔻 معرفی یادمان‌های "شلمچه" ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 شلمچه از شمال به حسينيه، از جنوب به اروندرود، از شرق به خرمشهر و از غرب به خط مرزی ايران ـ عراق محدود می‌شود. منطقه عمومی شملچه از ضلع غربی خرمشهر شروع شده و تا عمق خاك عراق به پيش می‌رود. خط مرزی، اين منطقه را به دو قسمت شلمچه ـ ايران و شلمچه ـ عراق تقسيم كرده است. حداقل دمای هوای آن در زمستان به صفر درجه و حداكثر دمای آن در تابستان از مرز ‌٥٥ درجه سانتيیگراد تجاوز می‌كند. 🔅 با آغاز لشكر كشی ارتش بعث عراق به خاك جمهوری اسلامی، شلمچه نيز به اسارت دشمن درآمد. ‌١٨ ماه بعد در روز دهم ارديبهشت‌ماه سال ‌٦١ عمليات بيت‌المقدس با رمز يا علی ابن ابي‌طالب(ع)، با هدف آزادسازی خرمشهر آغاز شد. در اين عمليات ضمن آزادسازی شهر خرمشهر، قسمتی از دشت و جاده شلمچه به منظور قطع ارتباط عقبه به خط مقدم نبرد تبديل شده بود. 🔅 مدت ‌شش سال، شلمچه ايران در اختيار دشمن بود. ‌١٥ روز بعد از ناكامی «عمليات كربلای ۴»، رزمندگان اسلام اقدام به انجام «عمليات كربلای ۵» كرده و در روز چهارم عمليات، جاده شلمچه به دست رزمندگان اسلام آزاد شد و در روز بيستم عمليات(هشتم بهمن ماه ‌٦٥) شلمچه ايران كاملا آزاد شده و قسمت عظيمی از شلمچه عراق هم به تصرف نيروهای خودی درآمد. 🔅 در مجموع ۸ عمليات در طول هشت سال دفاع مقدس در منطقه شلمچه صورت گرفت كه مهمترين آن عمليات كربلای پنج بود. بعد از اتمام جنگ تحميلی، گروهای تفحص مستقر شدند و توانستند تعداد زيادی از پيكرهای مطهر مفقودين را كشف و به خانواده‌های چشم انتظار آنان تحويل دهند. در عيد قربان سال ‌١٣٧٨ مقام معظم رهبری با حضور در جمع كاروانهای راهيان نور و در كنار هشت شهيد گمنام عمليات كربلای پنج و شهدای شیمیایی گردان فجر بهبهان، شلمچه را قطعه‌ای از بهشت ناميدند. 🔅 یکی از حوادث مهم شلمچه، مربوط به شهدای شیمیایی گردان فجر بهبهان است. در سحرگاه روز نوزدهم دیماه ۱۳۶۵ و همزمان با آغاز عملیات کربلای پنج در جریان جنگ ایران و عراق، رزمندگان گردان فجر بهبهان (از لشکر ۷ ولیعصر) که در جاده شهید صفوی در نزدیکی منطقه شلمچه و در ۱۰ کیلومتری جاده خرمشهر به اهواز آماده شرکت در عملیات بودند، هدف حمله شیمیایی هواپیماهای عراقی قرار گرفتند. 🔅 برخی از بمبهای حاوی گاز خردل به روی جاده و برخی در کنار جاده اصابت کردند. رزمندگان گردان فجر که در آن زمان حدود سیصد نفر بودند در داخل سنگرهای روباز کنار جاده و خاکریز حاشیه جاده مستقر بودند و فاصله بمبها تا محل تجمع آنان بسیار کم بود. شدت و غلظت آلودگی منطقه به گاز خردل به حدی بود که بسیاری از رزمندگان این گردان در معرض مقادیر زیاد مواد شیمیایی (مایع و گاز) قرار گرفته و به شدت آسیب دیدند بطوریکه برخی از آنان در همان دقایق و ساعات اولیه جان خود را از دست دادند و بسیاری از آنان به نقاهتگاه سیدالشهداء اهواز و تعدادی به بیمارستانهای تهران منتقل شدند. 🔅 مجموعاً در اثر این حمله شیمیایی حدود ۹۰ نفر از رزمندگان این گردان در اثر شدت مصدومیت شیمیایی جان خود را از دست دادند (این یکی از موارد نادر تعداد بالای تلفات در یک حمله در اثر گاز خردل در طول جنگ تحمیلی بود) @asabeghoon_shahadat 🍂
🍂 تابلوی راهنمای نصب شده در جاده خرمشهر - اهواز در نزدیکی محل وقوع حمله شیمیایی به رزمندگان بهبهان @asabeghoon_shahadat 🍂
🍂 🔻 معرفی یادمان‌های " طلایه " ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 طلاییه در منتهی الیه جنوب غربی دشت آزادگان واقع‌ شده است. مرز ایران در محدوده طلاییه به‌ صورت یک زاویه قائمه است که به آن "دال طلاییه" گفته می‌شود. 🔅 یادمان طلاییه منطقه عملیاتی خیبر و بدر پس از پایان جنگ، در این مکان، مقری برای جست‌وجوی پیکر مطهر شهدا دایر شد و در مکانی که تعداد زیادی از پیکرهای شهدا یافته شد، حسینیه‌ای به نام حضرت ابوالفضل‌العباس (ع) بنا گردید که در آن پنج شهید گمنام به خاک سپرده‌شده است. این یادمان در ۸ کیلومتری غرب پاسگاه طلاییه قدیم و در منتهاالیه جنوب غربی مرز (در نزدیکی قسمت دال طلاییه) و در فاصله ۳۰۰ متری سه‌راهی شهادت قرار دارد. 🔅 باوجودآنکه عملیات اکتشاف نفت، این مناطق را تا حدی دستخوش تغییر کرده، اما دژها و خاکریزهای عملیاتی در جنوب و غرب این یادمان هنوز مشهود است. 🔅 ارتش عراق برای پیشروی به‌سوی حمیدیه و اهواز، از این معبر نظامی وارد خاک ایران شد و پس از عقب‌نشینی و شکست مقاومت نیروهای مرزی ایران، به‌سوی جاده خرمشهر – جفیر – کرخه کور، پیشروی کرد. طلاییه یکی از محورهای مهم عملیات‌های خیبر و بدر و کلید حفظ جزایر مجنون در طول جنگ بود. در میان جبهه‌های جنوب، سنگین‌ترین نبردها اول در شلمچه صورت گرفت و بعد در طلاییه. این منطقه شاهد شهادت مردان بزرگی چون مهدی باکری، حمید باکری و حاج ابراهیم همت بوده است. 🔅 پس از طی مسافتی حدود ۴۵ کیلومتر از جاده اهواز – خرمشهر، به سه‌راهی جفیر می‌رسیم. یک جاده فرعی ما را به سمت غرب تا نزدیکی مرز ایران و عراق می‌برد. در کنار مرز، پاسگاه طلاییه واقع‌شده است و این منطقه تا شعاع چند کیلومتری معروف به طلاییه می‌باشد. طلاییه از توابع بخش هویزه و دهستان بنی صالح بوده، در منتهاالیه جنوب غربی دشت آزادگان واقع‌شده است. از جنوب و غرب به کشور عراق و از شرق به کوشک و از شمال به سه‌راهی فتح و چهارراه برزگر محدود می‌شود. در غرب طلاییه، هورالهویزه و سه طرف آن بیابانی خشک است. 🔅 منطقه طلاییه به دلیل هم‌جواری با هورالهویزه، آب‌گرفتگی عظیمی ایجاد کرد و در هرکجای این منطقه بنا بر کار شناسانه، موانع مختلف و پرخطری تدارک دید و سنگرهای کمین و خاکریزهای متعددی ایجاد و روزبه‌روز آن‌ها را تقویت کرد. ارتش عراق با ایجاد خاکریزهای بلند و مقاوم که در اصطلاح نظامی به دژ معروف است و موانع مختلف و متعدد در مقابل آن‌ها؛ ازجمله کانال‌های آب و میدان‌ها مین و خاکریزهای مختلف و آب‌گرفتگی‌های وسیع، ادعا می‌کرد که خطوط دفاعی بارلو ایجاد کرده است، ولی تفاوت کاربردی خطوط دفاعی بارلو با دژهای بارلوی عراق در این بود که اعراب مصری نتوانستند از خطوط بارلو بگذرند، ولی رزمندگان اسلام بارلوی عراق را در هم شکستند و به عمق جبهه ارتش بعث عراق نفوذ کردند. @asabeghoon_shahadat 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انگار این ماه رسم ادب می‌آموزد، وقتی که ♥️ بعد از امامش پای به دنیا می‌گذارد، انگار سقا از همان ابتدا می‌داند، امامش بر همه وجودش مقدم است
🍂 🔻 معرفی یادمان‌های " چذابه " ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 چذابه در ۱۷ کیلومتری شمالغرب شهر بستان، درست چسبیده به نوار مرزی ایران و عراق واقع شده است. این بخش از دشت آزادگان در بین مردم به ویژه رزمنده هایی که جنگ در آنجا را تجربه کرده اند به «تنگۀ چذابه » شهرت دارد. چذابه از یک سو به رمل و از سوی دیگر به هور الهویزه متصل است که همین مسئله باعث شده تا به آنجا «تنگ چذابه » یا «تنگۀ چذابه » گفته شود. عرض این ناحیه از ۲ تا ۴ کیلومتر متغیر است و در مسیر فکه – بستان قرار دارد. 🔅 ارتش عراق در هجوم اولیه اش به خاک ایران چذابه را به عنوان یکی از ۵ معبر اصلی ورود به خوزستان انتخاب کرد. دلیل این انتخاب هم امکان دستیابی به شهرهای بستان و سوسنگرد بود. در هنگام لشکرکشی سربازان صدام مدافعین اندک مستقر در چذابه دفاع جانانه ای انجام دادند ولی جمعیت کمتر از ۱۰۰ نفر آنها برای مقابله با لشکر ۹ زرهی عراق و تیپ ابن ولید که با صدها تانک در حال پیشروی بودند کافی نبود.  🔅  پاسگاه مرزی سوبله اولین مکان تجاوز ارتش بعث در چذابه بود که با مقاومت نیروهای اندکی از ژاندارمری و سپاه چند ساعتی پا برجا ماند ولی با شهادت آنها به دست دشمن افتاد. چذابه از تاریخ ۳ مهر ۵۹ اشغال شد و تا عملیات طریق القدس در تصرف عراقی ها ماند. رزمندگان ایران در هشتمین روز از نهمین ماه سال ۱۳۶۰ چذابه را آزاد کردند ولی در آستانۀ عملیات فتح المبین ارتش بعث بخش کوچکی از آن را یک بار دیگر اشغال کرد. این بار شهید حسن باقری با چهار گردان پاسدار و دو گردان ارتشی در عملیاتی بنام مولای متقیان (ع) وارد عمل شد و نخسین روز اسفند ۱۳۶۱ ، روز آزادی کامل چذابه نام گرفت. 🔅  رادیو بغداد آمار تلفات ارتش عراق را در عملیات شکست حصر آبادان ۸۰ نفر و و در طریق القدس ۳۴ نفر اعلام کرده بود ولی در این عملیات ۲۰۰ نفر اعلام کرد که نشان از تلفات سنگین سربازان صدام در نبرد مولای متقیان (ع) دارد.     🔅  در جریان اجرای عملیات خیبر یک عملیات ایذایی برای فریب دشمن در چذابه اجرا شد که نزدیک به ۴۰۰ نفر از رزمندگان اسلام در آن مفقودالاثر شدند. 🔅 منطقه چذابه در دوران عادی، برای پذیرایی از کاروان های راهیان نور یادمان با شکوهی بنا شده و هشت شهید گمنام در آنجا دفن گردیده اند. برای زائرین راهیان نور از ۴ مسیر امکان دسترسی به زیارتگاه شهدای گمنام چذابه وجود دارد.  مسیر نخست: جاده اندیمشک به سمت شوش – سه راه دهلران – پل نادری – سه راه قهوه خانه – چنانه – پاسگاه فکه – یادمان چذابه ( حدود ۱۲۰ کیلومتر )    مسیر دوم: شوش – چنانه – پاسگاه فکه – یادمان چزابه ( حدود ۹۷ کیلومتر )    مسیر سوم: جاده شوش به سمت اهواز – عبدالخان – بستان – یادمان چذابه (حدود ۶۱ کیلومتر)    مسیر چهارم: اهواز – حمیدیه – سوسنگرد – بستان – یادمان چذابه ( حدود ۹۵ کیلومتر ) @asabeghoon_shahadat 🍂