فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد #عالی
💢امام زمان (عجل الله) نزدیک ماست!!!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
👈حتما ببینید و نشر دهید.
🌹#اللھمعجللولیڪالفرج
🌸🍃@asabeghoon_shahadat
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 طنز جنگ و
گنج جبهه ...
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
همه ادلاّ (راهبلد) بغیر از ابوفلاح در ماموریتهای برون مرزی معمولاً تا حوالی هور نزدیک شهر المشرح عراق با عبدالمحمد میآمدند و از آن جا به بعد عبدالمحمد به تنهایی مسیر را ادامه میداد و بچههای عراقی تا برگشتن او یا در چپایش و یا در درون بلم به انتظار مینشستند.
این حالت انتظار سخت ترین مرحله ماموریت بود. هیچ کس نمیدانست آخر قصه چه میشود؟ آیا عبدالمحمد بر میگردد یا نه؟ آیا در دام عراقیها گرفتار میشود یا نه؟ هزار فکر و خیال در این مدت برای گروه ادلاّ بوجود میآمد که مثل خوره آنها را میخورد.
آنها برای اینکه آرامش روحی شان را داشته باشند معمولاً در این فاصله ذکر میگفتند و یا قرآن میخواندند.
این انتظار نشستنها گاهی تا یکماه طول میکشید و هیچ کس خبری از عبدالمحمد نداشت. همه میدانستند او راه و چاه را در عراق خوب میداند و میتواند چگونه گلیم خود را از آب بیرون بکشد.
عبدالمحمد که میدانست گاهی رفتن او به عمق خاک عراق طول میکشد موقع حرکت به ادلاّ سفارش میکرد حداقل تا یکماه برای خودشان آذوقه بردارند. بهترین آذوقه غذایی برای این کار چیزی غیر از کنسرو و خرما و مقداری نان نبود. با این کار بچهها وقتی در طول ماه چشم انتظار آمدن عبدالمحمد بودند اطمینان داشتند که از نظر غذایی مشکلی ندارند.
عبدالمحمد آن قدر در دل بچهها جا باز کرده بود که آنها او را از صمیم دل دوست داشتند و حاضر بودند جانشان را فدای او کنند.
او خصلتها و ویژگیهای اخلاقی همهی نیروها را بخوبی میدانست و با هر کدام متناسب با روحیه اش برخورد میکرد. رگ خواب همه را بخوبی میدانست.
او از بین همه نیروهایش در ماموریتها بیشتر کارها را به ابوصادق و سیدحمیدالسید دعیر میسپرد. معتقد بود که آنها خبره کار هستند و چم و خم کار را بهتر از دیگران میدانند. بیشتر از همه به این دو اطمینان داشت.
همه بچههای گروه در وقت نماز تنها حاجت و خواسته شان این بود که عبدالمحمد گرفتار عراقیهای بعثی نشود و سالم به عقب برگردد و آنها بار دیگر او را ببینند.
همیشه عبدالمحمد وقتی قرار بود مسیرس حرکت را نشان دهد در دقیقه نود موقع حرکت روی نقشه میگفت: برادران! نقطه شروع حرکت ما از نقطه صفر مرزی در منطقه رفیع است که پس از مناطق الحصچه، الشحتوره، و گذر از آبراههای زبره با حداقل دو متر عرض، آبراه مرزی ریگ با پنج متر عرض، آبراه دست ساز که از سابله و طَبُر شروع و از شط علی عبور و به نهر سوئیب و اصل و به اروند میرسیم که در تلاقی رودخانههای دجله و فرات است.
او بعد از توضیحات دقیق در مورد مسیر حرکت میگفت: ادلاّ تا منطقه ملحه یا البیضه در هور باید بیایند. پس از آن من با سید ابوصادق و سید حمید تا چپایش اول مسیر را ادامه میدهیم و اگر خدا کمک کرد و با کمین عراقیها و گشتیهای آنها مواجه نشدیم به سمت جفر سلمان ادامه میدهیم تا انشاءالله به چپایش دوم برسیم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
[عبدالمحمد] بادقت و احتیاط حرف میزد و هیچ چیز را جا نمیانداخت. حواسش به تمام ماموریت بود. به هر کس به اندازه اطلاعات میداد و از او کار میخواست.
آن روزها کار در هور با همه ظرافتها و خطر هایش، پیچیدگی و سختیهای زیادی داشت و همین بهترین دانشگاه تجربی برای بچهها بود.
او میگفت: در این مسیر کمترین غفلت و کوتاهی شما بزرگترین ضرر انسانی ومعنوی را برایمان به وجود میآورد وسبب میشود هر کاری که تاکنون در هور انجام شده است به راحتی لو برود.
همه بچهها را متوکل بار آورده بود. همگی قبل ازحرکت، نماز میخواندند و در سجدههای طولانی خود به حضرت ولی عصر(عج) متوسل میشدند. صدای یابن الحسن آنها بلند بود. صدای گریهی بچهها قبل از حرکت بلمها شنیدنی بود.
عبدالمحمد هم حالش کمتر از حال آنها نبود. گریههای او موقع خداحافظی با نیروهایش دل سنگ را آب میکرد.
او باتواضع میگفت: سید صادق، سید حمید، ابوفلاح هرکس از من دلخوری دارد حلالم کند. کارست دیگر و گاهی حواسم نیست. شما آقایی کنید و از کوتاهیهای من چشم بپوشید. این جا آخر خط است. حلال کنید.
آن قدر صمیمانه حرف میزد که نیروهایش خم میشدند و دست او را میبوسیدند و میگفتند سیدی خدمتک عینی. حبیبی. عفواً عفواً.
باشروع حرکت، عبدالمحمد با توجه به شناساییهایی قبلی که شخصاً همراه بچهها رفته بود از معابری که انتخاب کرده بود عبور کرد و پس از عبور از آبراه آرام و خفته در عین حال خشن و بی رحم، دو ساعت بعد در نزدیکی مرز آبی در نقطه معینی از هور با احتیاط از قایقهای موتوری پیاده شدند و آنها را لای نیزارها مخفی کردند و باقی مسیر را با بلمهایی که از قبل تهیه کرده بودند رفتند.
او در حالی که تمام مسیر را با دقت زیر نظر داشت گاهی برای سرعت بیشتر بلم ها، شخصاً پارو میزد و یا از مردی استفاده میکرد. پس از مقداری که حرکت کردند رو به سید حمید کرد و گفت: سید حمید! اگر مشکلی نباشد و منطقه امن باشد باید ما کمتر از ده ساعت پارو زدن به مقصد برسیم.
ـ اگر با گشتیهای عراقی یا کمین برخوردیم چه کنیم؟
ـ هیچ. ادامه میدهیم.
ـ چه طور؟
ـ با تأخیر.
ـ با تأخیر؟
ـ آره یعنی رفتن ما شاید به دلیل مواجه شدن با گشتیها و فرسان الهور یا هر حرکت مشکوک دیگری یکی دو روز طول بکشد.
ـ الله کریم سیدی.
آن قدر خوب نیروها را تربیت کرده بود که ترس در وجودشان راه نداشت. هیچ کس حرفی از عقب رفتن یا فرار نمیزد. همه فقط هدف و نقطه نهایی را میدیدند و تلاش میکردند عبدالمحمد را در رسیدن به آن کمک کنند.
آنها میدانستند که برای عبور از هور اگر از میان منطقه نبرد نیروهای ایرانی و عراقی رد شوند خطر کمتری متوجه آنها میشود و به سلامت به مقصد خواهند رسید.
عبدالمحمد به خوبی فهمیده بود که در هنگام حرکت نبایستی عراقیها متوجه صدای موتور قایقهای آنها شوند و لذا صدای ناشی از انفجار گلولههای جنگی ایران و عراق، صدای موتور قایقها را محو میکرد و کسی متوجه آنها نمیشد. تازه اگر عراقیها متوجه حضور آنها میشدند این فرصت را داشتند، در کمترین مدت خودشان را به کمینهای ایران برسانند و از اسارت رهایی پیدا نمایند.
عبدالمحمد فکر همهی کارها را کرده بود و برای هر کاری راه حلی قرار میداد تا در موقع خطر بچهها دستپاچه نشوند.
او برای اینکه عراقیها متوجه آنها نشوند در بسیاری از مسیرها میگفت: همه کف بلمها دراز بکشید تا کسی متوجه ما نشود و به راحتی عبور کنیم.
عبور از آبراهها در زمان گرمای خوزستان و هوای شرجی مرطوب نمناک، کاری طاقت فرسا بود که فیل را از پا میانداخت. البته هیچ کدام از اینها نمیتوانست مانع حرکت عبدالمحمد و نیروهایش شود. همیشه در مسیر حرکت وقتی عبدالمحمد مشغول پاییدن اطراف بود، سید حمید میگفت: عبدالمحمد امان از این پشه ها.
ـ چه طور؟
ـ ناجور نیش میزنند.
ـ تحمل کن.
ـ واقعاً تحمل اش مشکل است.
ـ چارهای نیست.
در هور پشههایی مخصوص بودند مثل حرّمس، نجرس، برغوث و زریجی که وقتی کسی مورد گزش آنها قرار میگرفت، سیستم عصبی اش بهم میریخت و با خارش تمام بدنش آرامش را از او میگرفت.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد از تمام این مصائب و سختیها باخبر بود. او بخوبی میدانست که بعضی از پشهها در کمترین مدت در زیر پوست انسان تخم گذاری میکنند و سریع عامل عفونت و بوجود آمدن دملهای چرکین و خونین میشوند.
او با دیدن این صحنهها گاهی تا مرز گریه میرفت ولی به آنها سفارش میکرد تحمل کنید که ماموریت ما ارزش این سختیها را دارد.
در طول مسیر هور هیچ کس از گزند این پشهها در امان نبود. عبدالمحمد خودش هم گاهی آن قدر بدنش را میخارید که خون میآمد. سعی میکرد با خنده و حرفهای تشویقی نیروها را مقاوم بار بیاورد.
او هرگاه که برای علی هاشمی از سختیهای راه حرف میزد میگفت: حاج علی! بخدا این بچهها شاهکار قرارگاه هستند
ـ یعنی چه؟
ـ در مسیر حرکت ماموریت هایمان گاهی با مار، عقرب، سگ آبی، رتیل ها، موش و
سمور مواجه میشویم که مرگ جلوی چشمانمان میآید.
ـ همین؟
ـ نه تازه غواصهای عراقی و نیروهای بومی آنها گاهی کار را سخت تر میکند و نفس مان را میگیرد.
ـ شما مرد میدان هستید. اینها نمیتوانند سد راه شما شوند. تعجب میکنم که این طوری حرف میزنید.
علی هاشمی با حرف هایش به آنها امید داد وگفت: آقا محسن همه این مشکلات شما را برای امام میگوید. او از کم و کیف کارهای شما خبر دارد.
تا اسم امام آمد هیچ کس دیگر حرفی از سختیهای راه نزد. نام او تمام وجود بچهها را گویی سحر و مات و مبهوت کرد.
یک روز صبح علی هاشمی در حالی که معلوم بود چشمانش از بی خوابی قرمز شده اند، عبدالمحمد را خواست و گفت: برایتان یک خبر خوب دارم.
ـ چه خبری؟
ـ از امام خمینی
ـ بگو. در خدمت هستم. خیر باشد.
ـ آقا محسن وقتی گزارش کار شما را به امام میدهد و از سختیهای مسیر و ماموریتهای شما برای امام میگوید، امام قدری تامل میکند و میگوید سلام مرا به بچههای قرارگاه نصرت برسان.
هنوز حرفهای علی هاشمی تمام نشده بود که چشمان عبدالمحمد بارانی شد و آرام آرام شروع به گریه کرد وگفت: خدا امام را به سلامت نگه دارد. ما لایق این همه محبت او نمیباشیم.
علی هاشمی که خودش بارها در این ماموریتها همراه علی ناصری و حمید رمضانی رفته بود با اظهار شرمندگی گفت: عبدالمحمد من میدانم که زندگی کردن در بلم در دل هور در طول چند شبانه روز در سرما و گرما با تمام خطرهایش عامل درد کمر حتی دیسک کمر، درد مفاصل، رماتیسم، سرما خوردگی مزمن و درد کلیه و هزار مرض دیگر میشود ولی راهی نداریم. تمام چشم امید حضرت امام به قرارگاه نصرت ما است. این مشکلات پیش خدا گُم نمیشوند. اینها ذخیره آخرت شما هستند. من همه چیز را میدانم ولی کاری از دستم بر نمیآید و شرمنده شما هستم. من در جلسات تمام این سختیها را مرتب به آقا محسن میگویم. او هم مثل من میگوید مگر خدا کاری کند. وگرنه من از زحمات بچهها در دل هور خوب خبر دارم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
ازگمنامی نترس
از اینکه اسم ورسمی نداری نترس
از تنهاییت در عین شلوغیها
غمگین مباش که گمنامی #اولین_گام
برای رسیدن است!
#شهید_مدافع_حرم
#میثم_ساعدی
🌺 شادی اروح مطهر شهدا صلوات
@asabeghoon_shahadat
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حمید داوودآبادی: حاج قاسم؛ پیکرهای به نام حاج احمد به ایران آمده ولی هنوز معلوم نیست پیکر آنها باشد!
🔹حاج قاسم سلیمانی گفت حاج احمد متوسلیان همان شب اول شهید شده است
🔹آرزوی حاج احمد شهادت بود یا اسارت و ۳۸ سال شکنجه به دست صهیونیست ها؟؟؟
🔹خیلی از ماها داریم خودخواهی می کنیم،حاج احمدو برای خودمون زنده می خواهیم!!!
🔹هرسال وزارت خارجه فقط بیانیه میدهد؛ امسال هم گاف داد و بیانیه سال گذشته را منتشر کرد!
🌺 شادی اروح مطهر شهدا صلوات
@asabeghoon_shahadat
۱۴ تیر ماه سالگرد🌸🍃
ربوده شدن
فرمانده غیور و اسطوره ی
لشکر ۲۷ محمد رسول الله
جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان
ای گمشده حصار پیچیده
ای ماه به شام تار پیچیده
دستان کدام فتنه رویت را
در هاله ای از غبار پیچیده
🌺 شادی اروح مطهر شهدا صلوات
@asabeghoon_shahadat
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد که میدانست علی هاشمی راضی نیست خاری به پای بچه هایش برود، بحث را عوض کرد وگفت: حاج علی مگر ما مرده ایم؟ اصلاً خم به ابرویت نیاید که ما تا آخر کار پای تو ایستاده ایم و کوتاه نمیآییم. این مسیر رفتنی است، من و همه نیروهایم به تو، آقا محسن و امام قول میدهیم که تمامش کنیم و شما را خوشحال کنیم.
در طول مسیر حرکت عبدالمحمد میدید که بچهها عجیب به خدا نزدیک شدهاند. چهره ها، نگاه ها، نجواهای آنها زمینی نبود. او که میدید بچههای گروهش هزار خطر را به دل خریدند و دم نمیزنند خوشحال بود.
بلم آهسته جلو میرفت و آنها آرام و درگوشی با هم حرف میزدند. هر لحظه ممکن بود هزار اتفاق رخ بدهد.
نیزارها، تهل ها(ریشه های تنیده در هم و متحرک)، آبراهها مملو از حادثه بودند. بچهها در همسایگی مرگ و زندگی نفس میکشیدند، و از لحظه بعدی شان خبر نداشتند.
هرچه بلم به سمت مقصد نزدیک تر میشد بچهها بیشتر از هم حلالیت میطلبیدند و دیدارشان را به قیامت حواله میدادند.
طبق برنامهریزی که عبدالمحمد کرده بود قرار بود بعد از ده کیلومتر به اولین مقصدشان در چبایش اول که خانه امن یکی از مجاهدین عراقی بود برسند. آن خانه، مقر اول قرارگاهی آنها در میان آتش وخون و در نزدیکی خشکی هور بود.
عبدالمحمد از قبل به سید ابوبتول ماموریت داده بود که کنترل و امنیت چبایش را برعهده بگیرد.
سید ابوبتول قبل از رسیدن عبدالمحمد با بلم دیگری به چبایش رفت و بعد از بررسی منطقه و اطراف خوشحال به نزد عبدالمحمد برگشت و گفت: خانه امن امن است.
ـ مطمئن هستی؟
ـ کاملاً. خیالتان راحت باشد. همه جا را دقیقاً بررسی کردم.
با حرکت دست عبدالمحمد بلمها سریع پهلو گرفتند و بچهها پیاده شدند و به سمت خانهی امن راه افتادند.
پیاده شدن بچهها از بلم در حالی که مدت زیادی در آن درازکش بودند، کاری سخت بود که تمام بدن آنها را اذیت میکرد.
ایستادن آن همه سرپا بعد از این همه مدت کار مشکلی بود. هرکس تا پیاده میشد قدری بالا و پایین میپرید و گویی داشت ورزش میکرد تا بتواند خودش را سرپا نگه دارد و حرکت کند.
در حالی که عبدالمحمد یکی از بچهها را گفت زودتر ازهمه وارد خانه شود، خودش نیز با احتیاط در حالی که اسلحه اش را از ضامن خارج کرده بود به سمت خانه راه افتاد و تند وتند آیه وجعلنا میخواند و به اطرافش فوت میکرد.
قرار بود در چبایش تنها سید صادق و سید حمید باشند که بعد از رسیدن آنها هم بعد از چند ساعت استراحت مسائل لازم را بررسی نمایند.
عبدالمحمد قبل از رسیدن پیکی را راهی رودخانه العروگه کرد تا ابوفلاح را همراهشان به چبایش بیاورند.
او در خانهی امن هم کمتر استراحت میکرد و مدام نقشهی راه و ماموریتهای بعدی را با نیروهایش چک میکرد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9