📣📣 اطلاعیه
🔮 بزودی شرح و بررسی کتاب
«آن سوی مرگ»
کتابی جذاب با اتفاقات واقعی که شهید سلیمانی آن را مطالعه نموده و مطالعه آن را به فرزندانش توصیه میکند.
@asabeghoon_shahadat
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
صدای سید ناصر به آرامی از گلو به گوش محسن میرسید. او آهسته میگفت: یا نور المستوحشین فی الظلم یا غایه آمال العارفین با غیاث المستغیثین. یا اباعبدالله.
محسن حال و هوای روحی اش عوض شد. میخواست گریه کند ولی دلش نمیآمد.
موج قایقها در حال آمدن بودند. بهنام شهبازی و سعید خزاعلی از دوستان آنها در فاصله ۵۰۰ متری بچهها و پل بودند و آماده درگیری شده بودند.
بچهها وقتی صدای درگیری برای لحظاتی به گوش شان رسید طبق دستور فرماندهی جلو آمدند وسعی کردند هر طوری شده به کمک بچهها برسند.
در آن ماموریت هر دونفری که با هم خیلی ایاق بودند در یک قایق مینشستند. همراه هم بودند. سیدناصر وعبدالمحمد هم که از قبل در هر ماموریتی یارغار هم بودند در یک قایق نشسته بودند.
در اول ماموریت قایق او و قایق محسن نوذریان به عنوان پیش قراول حرکت میکردند و مابقی قایقها پشت سر آنها میآمدند.
شاید عبدالمحمد درمسیر آمدن این لحظه تیر خوردن سید ناصر را در ذهن خودش آورده بود و شاید هم این که راه برگشتی نیست.
سید گاه گاهی سربه سر عبدالمحمد میگذاشت و او را با ضرب المثلهای عربی اش میخنداند ولی هرگز فکر نمیکرد روزی از او جدا شود واو به تنهایی تا آخر عملیات با عراقیها بجنگد.
محسن یادش میآمد که وقتی در وسط راه مشغول نوشتن وصیت نامه اش شد، سیدنور متوجه شد و آرام گفت: محسن داری چه کار میکنی؟
- وصیت نامه مینویسم.
- تو؟
- بله من. چه اشکالی دارد؟
- نه اشکالی ندارد ولی...
- ولی چه؟
- اگر شهید شدی قولی به من بده.
- من و شهادت؟ محاله.
- حالا اگر شدی.
- اگر خدا خواست باشد. بگو چه کنم؟
- مرا شفاعت کنی.
- تو که پسر پیغمبری.
- هر که هستم تو قول میدهی؟
- اگر این توفیق را پیدا کردم حتماً.
- ممنون محبتت هستم آقا محسن.
محسن چشم از ابروی سید برنمی داشت و به یکی از بچههای بومی که قایق را رانندگی میکرد گفت: هیا بالسرعه(زود عجله کن)
یونس شجاعی که همراه محسن بود صدا زد سید لااقل حرفی با ما بزن. ناسلامتی ما رفیق بودیم. یونس هم آرام آرام بغض در کلمات و حرف هایش روانه شد. او ادامه داد: سید این که درستش نیست با ما قهر کنی. حالا که داری میروی بیمارستان با دل ما بازی نکن. ما باید برگردیم جلو. تو را بخدا کمی حرف بزن. حرف نزنی من دق میکنم.
قایق به سرعت برق و باد به عقب میرفت و محسن دعا میکرد سید زنده بماند.
عاقبت جزیره شمالی مقابل چشم یونس و محسن هویدا شد وآنها نفس راحتی کشیدند و مطمئن شدند در منطقه خودی آمدند و خطر رفع شده است.
در حالی که محسن و یونس به چهره خونی سید نگاه میکردند صدای یک قایق ریجندر به گوش شان رسید که به طرف شان میآمد.
محسن چشم انداخت و مسافرهای قایق را بخوبی شناخت. او صدا زد یونس نگاه کن.
- چه شده؟
- حاج احمدغلامپور و حاج احمد صیاف زاده هستند.
هر دو شروع کردند با دست تکان دادند آنها را متوجه خودشان کنند.
حاج احمد غلامپور وقتی قایق کنار قایق محسن قرار گرفت صدا زد محسن چه شده؟
- سیدناصر زخمی شده؟
- سیدنور؟
- آره.
- کی؟
- اول پل شحیطاط.
- الان چطوره؟
- خراب.
- کجای او تیر خورده؟
- چشم و پای راستش.
- زخمش کاریه؟
- نه، چشم او خطرناک است.
- سریع او را به عقب ببرند و تو بیا در قایق ما.
- سید را چه کنم؟
- بچهها او را میبرند بهداری.
او نگاهی کرد و تا یونس را دید گفت: یونس خودت سید را ببر عقب. امیدوارم سید شهید نشود.
حاج احمد منطقه را خوب نمیدانست و لذا محسن را میخواست که راهنمای او باشد.
در هیچ کجای دنیا و هیچ ارتشی، یک فرمانده قرارگاه وارد صحنه درگیری نمیشود ولی حاج احمد مردانه آمده بود جلو و هیچ کس جلو دارش نبود.
محسن صورت سیدناصر را بوسید وگفت: ان شاءالله خوب میشوی. من همراه حاج احمد میروم و برمی گردم بهداری پیش تو. هیچ خبری نیست. منتظرم باش تا برگردم.
محسن وارد قایق حاج احمد شد و بعد سلام و احوالپرسی با مهدی نریمی و صیاف گوشهای نشست وگفت: حاج احمد در خدمتم.
- ما راببر روطه.
- روطه چرا؟
- باید بروم قرارگاه حنین پیش امین شریعتی.
محسن با این که مسیر روطه را یک بار هم نرفته بود ولی از طریق آبراهها که آنها را خیلی خوب میشناخت سریع آنها را به روطه برد.
ساعت ۱۰ صبح شده بود و روز اول عملیات. همه منتظر شنیدن وضعیت عراقیها و خودیها بودند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
حاج احمد به چند محور سرکشی کرد و وضعیت آنها را به همراه فرماندهی قرارگاهش بررسی کرد و از مشکلات آنها خبردار شد.
دو سه ساعت بعد او همراه محسن و باقی اعضاء به پد هلی کوپتری در جزیره شمالی برگشتن که یکی از محورهای خروجی بود.
وقتی همه از قایق پیاده شدند با تعداد زیادی اسیران عراقی و تعدای خبرنگار مواجه شدند. دیدن این صحنه خیلی عجیب بود. صبح روز اول و بودن خبرنگاران و اسیران عراقی مستقر در جزیره!
حاج احمد برای این که کسی او را به خبرنگاران معرفی نکند کلاه اورکتش را روی سرش کشید وسریع از کنار آنها رد شد.
حمید باکری با زخمی شدن سید و بردن او مشغول سازماندهی نیروهایش شد.
او ماموریت داشت هر طور شده با گرفتن پل شحیطاط مانع ورود عراقیها به جزیره بشود. او روی نقطه اصلی عملیات قرار گرفته بود و دروازه جزیره به او سپرده شده بود.
عبدالمحمد از لحظهای که سیدناصر را به عقب بردند دائماً دلشوره او را داشت که چه میشود؟ آیا شهید شده است؟ آیا سالم به عقب رسیده است؟ قدم میزد وبا خودش حرف میزد. حمید که متوجه او شده بود گفت: برادر سالمی هرچه خدا بخواهد همان میشود. ناراحت نباش.
عبدالمحمد نگاهی ناامیدانه به حمید کرد و گفت: تو نمیدانی من چقدر سیدناصر را دوست دارم.
- چرا مثل رابطه من و مهدی. من احساس تو را درک میکنم. خود من الان چقدر دلم هوای مهدی را کرده است.
عبدالمحمد این حرف را که شنید سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا ببیند او چه دستوری برای ادامه کار میدهد.
فکر سیدناصر از محسن رها نمیشد. باورش نمیشد که به راحتی سید را از دست بدهد.
درحالی که کنار قایق نشسته بود و با دستش با آب هور بازی میکرد به یاد وخاطرهای از سیدناصر افتاد که در برگشت از ماموریت عراق برایش تعریف کرده بود.
او میگفت: در یکی از ماموریتهای برون مرزی مان در عراق به روستایی رسیدیم و قرار شد شب در منزل رابطمان بمانیم.
در عراق رسم است که مردم و همسایهها در روستاها شبها منزل یکی از اقوام جمع میشوند و تا دیری با هم حرف میزنند.
آن شب از بد حادثه اقوام رابط سیدناصر و عبدالمحمد به منزلش آمدند و گرم صبحت و حرف زدن شدند. بوی سیگار و قلیان و دود آن اتاق را روی سرش گذاشته بود. هر دو بدون کمترین عکس العملی با آنها حرف میزدند و میخندیدند.
در حین این که صدای قل قل قلیان قطع نمیشد یکی از مهمانها روبه عبدالمحمد کرد و با عربی محلی گفت: تو کی هستی؟ پدرت اهل کدام طایفه و قبیله است؟
عبدالمحمد که یکمرتبه با این سوال مواجه شد، خودش را نباخت و بازرنگی گفت: من اهل بصره هستم.
- کدام قبیله؟
- بنی تمیم
- شیخ قبیله شما چه کسی است؟
- شیخ احمد
هر چه عبدالمحمد جواب میداد او سوال بعدی را بلافاصله میپرسید.
سید ناصر مطمئن بود عبدالمحمد از پس آنها بر میآید و لذا ساکت نشسته بود و حرف نمیزد.
بعد از کلی حرف زدن عاقبت عبدالمحمد گفت اصلاً آقا خداوکیلی ما معیدی هستیم.
او تا این حرف را شنید با تعجب گفت: امکان ندارد شما معیدی باشید.
- چطور مگر؟
- شما لفظ قلم حرف میزنید. اصلاً به شما نمیآید. نه امکان ندارد شما معیدی باشید. من آنها را خوب میشناسم. آنها بلد نیستند حرف بزنند.
- چطور مگر؟
- آنها گاو میش دار و اهل این حرف نیستند. سواد ندارند.
عبدالمحمد و سیدناصر نگاهی به هم کردند و متوجه شدند که او به آنها مشکوک شده است و رد هم نمیشود.
عبدالمحمد با اشاره سر گفت: آرام باش سیدناصر.
او حق داشت. در عراق اکثر مردم برای استخبارات عراق خبر میبردند و خود شیرینی میکردند.
داشت همه چیز براحتی بهم میخورد و کل زحمات بچهها به باد میرفت.
عبدالمحمد برای این که غائله را ختم کند گفت: ما خسته ایم اگر صلاح بدانید بخوابیم.
او آرام به سیدناصر گفت: سید اینها حتماً ما را زیر نظر دارند و صبح حتماً استخبارات روی سرمان آوار میشوند.
- حالا چه کنیم؟
- کارت استخباراتت را لبه جیب شلوارت بذار تا آنها آن را ببینند.
- هر دو طوری که دیگران احساس کنند خوابیدهاند چشم هایشان را بستند و قدری خرناسه هم میکشیدند.
نیم ساعت بعد یکی از آنها آرام به طرف سیدناصر آمد و متوجه کارت شد. آن را آرام بیرون کشید و تا آرم استخبارات را دید سریع او را سرجایش گذاشت و با ترس و لرز از اتاق خارج شدند.
عبدالمحمد که آرام داشت آنها را نگاه میکرد تا از اتاق بیرون رفتند صدا زد سیدناصر نقشه مان گرفت. اینها الان فکر میکنند که تمام دروغهای دیشب ما حساب شده بوده است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
[وقتی اقوام رابط سیدناصر نگاهشان به کارت استخبارات افتاد و با عجله از خانه خارج شدند، عبدالمحمد گفت،] باید تا آخرش نشان بدهیم استخباراتی هستیم.
آنها از خانه بیرون زدند و با عجله کوچهها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتند.
هر دو با عجله به دنبال آنها راه افتادند و به تعقیب آنها پرداختند. طوری راه میرفتند که آنها بفهمند در تعقیب شان هستند.
تا ۲ ساعتی این فیلم بازی کردن ادامه داشت و آنها به روستای شان رفتند و جان خودشان را از دست این دو نفر به اصطلاح نجات دادند.
عبدالمحمد و سید تا چند دقیقه کنار دیوار نشسته بودند و قاه قاه میخندیدند و میگفتند چقدر خدا کمکمان کرد از دست آنها راحت شدیم.
اشک از چشمهای محسن سرازیر شد. حس غریبی به او میگفت این آخر خط رفاقت است.
خاطرات او را رها نمیکردند. یادش آمد که عبدالمحمد چون لهجه عراق را بهتر از سیدناصر میدانست به او همیشه در ماموریتها کلمات محلی را یاد میداد.
عبدالمحمد میگفت: در موقع رفتن به حرم امام حسین(ع)، سیدناصر به زائری تنهای زد و بلافاصله گفت: معذرةً و رد شد، بلافاصله به او گفتم در عراق باید بگویی عفواً. این جا کسی معذرةً نمیگوید. یا در بازار وقتی خواست بیسکویت بخرد به عربی گفت: بیسکویت داری؟ گفتم سید خدا، بیسکویت در عراق نمیگویند.
- پس چه میگویند؟
- بیسکوت.
هرچه زمان میگذشت محسن دلش نمیآمد از عبدالمحمد و سید و خاطرات آنها دل بکند.
لحظات به سختی میگذشت و امان او بریده بود.
او نگاهی به چهره و محاسن عبدالمحمد انداخت و گفت: عبدالمحمد یادت هست اولین بار که قرار شد ریش هایمان را با تیغ بزنیم؟
- آره دقیقاً یادم است. چقدر هم برایمان سخت بود. به خواب نمیدیدیم ریش مان را با تیغ بزنیم.
- یادت است در اطراف سوده زیر آفتاب گرم و سوزنده میماندیم تا آفتاب به پوست سفیدمان بخورد تا معلوم نباشد اولین بارست ریش مان را زده ایم؟
- آره. چه روزگاری بود.
بچههای حماسه ساز آذربایجانی با شنیدن صدای فرمانده شان همراه بچههای اطلاعات قرارگاه نصرت به سمت عراقیها حمله ور شدند.صدای تکبیر در هور طنین انداز شد عراقیها باورشان نمیشد این صدای الله اکبر سفیر مرگ آنهاست.
باورشان نمیشد این ایرانیها هستند که روی سرشان آوار شدهاند.
صدای گلوله سکوت هور را برهم زد عبدالمحمد پا به پای بچهها تمام گلوله هایش را رو به عراقیها خالی کرد.در همان لحظات اول، بچهها توانستند پل را تصرف کنند.صدای حمید در پای بیسیم بگوش میرسید
ـ مهدی مهدی حمید.
ـ مهدی به گوشم.
ـ پل سقوط کرد.
ـ ممنون الحمدالله.
ـ عراقیها در چه وضعی اند؟
ـ از چپ و راست در حال عقب نشینی و فرار هستند.
ـ امان شان ندهید.
عبدالمحمد که میدانست نباید وقت را از دست داد به حمید گفت: به بچهها بگو تعقیب دشمن را انجام بدهند. صدای گلوله و آتش تیربار لحظهای قطع نمیشد عراقیها قدرت شلیک را پیدا نکردند. عدهای با لباس زیر خوابیده بودند که بچهها بالای سرشان رسیدند.
عبدالمحمد که حرکات دشمن را زیر نظر داشت یک مرتبه به حمید باکری گفت: عده زیادی از عراقیها در فاصله ۴۰۰ متری ما دارند به سمت چپ میروند آنها را میبینی؟
ـ بله دقیقاً آنها را میبینم.
ـ آنها دارند به نیروهای پیش تاز نزدیک میشوند.
ـ اگر به آنها برسند آرایش و تمرکز باقی نیروها را بهم میزنند.
ـ به بچهها خبر بده حواس شان را جمع کنند.
صدای حمید در بیسیم بلند شد. بچهها حواس تان را به سمت چپ تان بدهید. عراقیها دارند به سمت ما میآیند به هیچ کس رحم نکنید.
تمام نیروها برای لحظهای متوجه شدند نیروهای عراقی در فاصله ۷۰ متری آنها رسیدند. جای فکر نبود درگیری ناخواسته جدی شد.
صدای حمید میآمد.
ـ به احدی از آنها رحم نکنید.
بچهها با قدرت تمام آتش اسلحه هایشان را روی سر عراقیها ریختند و آنها مثل برگ پاییزی روی زمین میافتادند. عراقیها وقتی متوجه شدند قدرت نفوذ به مواضع ایرانیها را ندارند، از موضع خودشان تغییر مکان دادند و به سمت جاده شنی حرکت کردند.
عبدالمحمد و نیروهایش با برتری آتش توانستند نیروهای عراقی را وادار به عقب نشینی نمایند. او که در نزدیکی نیروهای عراقی قرار داشت به زبان عربی فریاد زد:
ارجعوا... برگردید شما در امان هستید. جان خودتان را نجات بدهید.
حرفهای عبدالمحمد اثر کرد. یکی از عراقیها در حالی که زیر پیراهن سفیدش را بالای سرش تکان میداد فریاد میزد دخیلک یا خمینی دخیلک یا خمینی. الامان. الامان.
بچهها با دیدن این صحنه برای لحظهای آتش اسلحه هایشان را خاموش کردند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۰
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد با دست اشاره به اسیر عراقی کرد سریع بیا نترس.
سرباز عراقی با عجله به سمت بچهها دوید و لحظاتی بعد نفس زنان در کنار پای عبدالمحمد ولو شد.
عبدالمحمد او را بلند کرد و صورتش را بوسید و گفت: خوش آمدی. اصلاً نترس. تو در امان هستی.
سرباز پشت سر هم با ترس و لرز میگفت: دخیلک یا خمینی دخیلک یا خمینی.
او از یکی بچهها خواست از قمقه اش به او قدری آب بدهد.
سرباز که قمقمه را یک نفس سر کشید، نگاهی به عبدالمحمد کرد که روبه رویش ایستاده بود و نگاهش میکرد.
- می دانی چه مقدار از شما کشته شده اند؟
- خیلی زیاد.
- فرماندهان شما کجا هستند؟
- به عقب فرار کردند.
چند لحظه بعد تعدادی از سربازان عراقی به سمت نیروهای پیش تاز آمدند و خودشان را تسلیم کردند.
عبدالمحمد از هر کدام آنها سوالی میکرد تا دروغ نگویند.
یکی از آنها گفت: بعد از هجوم سنگین شما فرمانده ما فرار را برقرار ترجیح داد.
- نباید خیلی دور شده باشند.
او یکی از بچهها را صدا زد و گفت: باید دنبال آنها برویم.
عدهای پشت سر او راه افتادند ولی هنوز ۳۰۰ متری دور نشده بودند که باز درگیری شروع شد. عدهای از عراقیها با دیدن آنها شروع به تیراندازی کردند عبدالمحمد به نیروهایش گفت پناه بگیرید. او در حالی که پشت عارضه طبیعی دراز کشیده بود با صدای بلند فریاد زد:
ایها الاخوان لا تخافوا تعالو
او این جمله را چند بار تکرار کرد و از جایش بلند شد و به سمت آنها آرام آرام حرکت کرد. هنوز ده قدمی جلو نرفته بود که صدای رگباری او را زمین گیر کرد. او میدانست اینها باقیماندهی همان فرماندهی دشمن هستند. جای بحث و گفت و شنود نبود عبدالمحمد فریاد زد اینها اهل تسلیم شدن نیستند. آر پی جی زن، موشک بزنید. به اینها رحم نکنید.
با این فرمان چند موشک آر پی جی به سمت آنها شلیک شد و صدای مهیب آن عدهی زیادی از آنها را راهی جهنم کرد.
درگیری سختی راه افتاده بود. حمید با عجله از عبدالمحمد سوال میکرد: چه کردی؟
- هیچی وضع خیلی خوب است.
- عراقی ها؟
- خیلی از آنها راهی جهنم شدند.
- اوضاع نیروها چطور است؟
- خیلی کم شهید دادیم.
حمید بلافاصله گزارش را به مهدی فرماندهی لشکر داد و او هم به محسن رضایی.
عملیات طبق برنامه داشت پیش میرفت. هنوز عراقیها خودشان را پیدا نکرده بودند. سید محمد حسینی که میدانست عبدالمحمد هور را مثل کف دستش میشناسد کنار او آمد و گفت: اینها که فرار کردند کجا میروند؟
هیچ جا مقابل آنها آب است یا خودکشی میکنند یا برمی گردند و تسلیم میشوند.
ده دقیقه بعد حرف عبدالمحمد عملی شد و تعداد زیادی از عراقیها در حالی که دست هایشان را روی سرشان گذاشته بودند به سمت بچهها آمدند. صدای دخیل دخیل آنها بلند بود.
عبدالمحمد گفت آنها را در گوشهای جمع کنید تا در دست و پایمان نباشند. او بلافاصله گزارش اسارت عراقیها را با بیسیم به حمید داد. دو سه ساعتی این وضعیت ادامه داشت و عبدالمحمد کوتاه نمیآمد.
او به بچهها گفت فقط مقاومت کنید اینها هیچ قدرتی ندارند.
تمام منطقه بوی باروت گرفته بود. در میان گزارش دهی عبدالمحمد به حمید کسی صدا زد اینها را نگاه کنید؟
عبدالمحمد سر برگرداند دید تعداد دیگری از عراقیها تسلیم شدهاند و دارند به سمت بچهها میآیند.
یکی از سربازان با اشاره به یکی از نیروها که درجه هایش را کنده بود گفت این فرمانده ماست. این فرمانده ماست.
او هم میدانست آخر خط است و لذا بلافاصله او را لو داد.
عبدالمحمد او را از باقی جدا کرد ولی او فریاد میزد من فرمانده نیستم. دروغ میگوید خودش فرمانده است.
پس چرا درجه هایت را کندی؟
او هیچ جوابی برای عبدالمحمد نداشت. عبدالمحمد همان جا به زبان عربی او را بازجویی کرد. سعی میکرد اطلاعات غلط بدهد که عبدالمحمد گفت من هور را بهتر از تو میشناسم. دروغ نگو.
فرمانده که متوجه شد با چه کسی روبرو شده تغییر مسیر داد و تمام سوالات عبدالمحمد را به صورت صحیح واقعی جواب داد.
عبدالمحمد دستور انتقال او را به صورت ویژه به عقب داد و سفارش کرد هیچ سربازی همراه او نفرستید. او را مستقیم به قرارگاه نصرت ببرید و تحویل علی هاشمی بدهید.
نیم ساعت بعد دیگر هیچ خبری از عراقیها و صدای گلوله نبود. سکوت اطراف پل شحیطاط خیمه زده بود. عبدالمحمد بلند صدا زد بچهها خسته نباشید. پل شحیطاط آزاد شد.
بچههای رزمندهی آذربایجانی با شنیدن این حرف، شروع به گفتن تکبیر کردند. عاقبت پل شحیطاط توسط نیروهای پیشتاز لشکر حمید باکری به تصرف درآمد و ماموریت بزرگ آنها تمام شد.
حالا نوبت یگان ها بود..
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
نوبت به ورود سایر یگانها رسیده بود که کارشان را شروع کنند. این جا نقطه مرکزی قدرت عراق بود. همه چیز برای ورود لشکرهای سپاه جهت ادامه عملیات در عمق آماده بود. عبدالمحمد با خوشحالی گفت به مهدی بگو سریع یگانهای دیگر بیایند. اینجا همه چیز مهیاست معطل نکنند.
اینجا با آمدن یگان ها، در حقیقت پا نهادن روی گلوی صدام بود. هیچکس فکر نمیکرد کار به این خوبی در بیاید.
محسن رضایی فرمان حرکت یگانها را صادر کرد. تمام امید عبدالمحمد این بود که یگانها از این فرصت بهترین استفاده را ببرند و کار عراق را تمام کنند.
ساعاتی بعد، که از شروع عملیات گذشت عراقیها خودشان را پیدا کردند و شروع به ریختن آتش روی سر رزمندگان نمودند. آن قدر آتش سنگینی روی هور و جزایر فرود آمد که رشید یکی از فرماندهان قرارگاه خاتم به آقا محسن گزارش داد انگار در جزیره دشمن دارد طبل میکوبد.
عبدالمحمد برای تهیه گزارش از وضعیت دشمن همراه نیروهایش به جلو رفت و پس از مدتی به عقب آمد و گزارش کامل را با بیسیم به حمید میداد.
آتش دشمن نفس گیر شده بود. لحظهای صدای غرش توپخانه دشمن آرام نمیشد. بلکه بر شدت آنها افزوده میشد. یک مرتبه گویی ورق برگشت و تمام آمال و آرزوهای عبدالمحمد داشت از بین میرفت.
با عجله به حمید گفت پس حرکت این یگانها چه شد؟ چرا خبری نشده است؟
- عجله نکن آقا محسن حواس اش است. آنها میآیند. آرام باش.
- اگر دیر برسند کار خراب میشود. بگو عجله کنند.
- نگران نباش. حالا چقدر شهید دادید؟
- هیچ چیز معلوم نیست.
- اسرای عراقی چه طور؟
- برخی را بازجویی کردم و به عقب فرستادم. اطلاعات خوبی دارند.
- نظر خودت چیست؟
- عراق هار شده است فکری کنید. او سراسیمه آتش میریزد. فکری کنید. وضع خراب است.
قبل از عملیات عباس هواشمی جانشین قرارگاه نصرت در آخرین جلسه تمام نیروهای شناسایی اش گفت: بعد از این که یگانها را به نقطه مورد نظر رساندید سریع خودتان به قرارگاه برگردید کسی نماند.
عده زیادی از بچهها علاوه بر این که راه را نشان یگانهای عملیاتی دادند ماندند و با عراقیها جنگیدند و عاقبت شهید شدند.
کسی دل و دماغ عقب آمدن را نداشت. نمیشد تا دل دشمن بروی و درگیر نشوی.
عبدالمحمد نسبت به سایر یگانها در وضعیت ویژهای قرار داشت. به همراه حمید و سایر نیروهای پیش تاز در ۴۰ کیلومتری روی آب مشغول درگیری بودند.
آنها از ۶ کیلومتر مانده به پل شحیطاط که روی کانال سوئیب نصب شده بود و خشکی را به جزایر وصل میکرد وارد درگیری تمام قد با عراقیها شده بودند.
آن قدر قوی و سریع عمل میکردند که مهدی باکری تصور نمیکرد آنها براحتی بتوانند پل مهم شحیطاط را از چنگ عراقیها بیرون بیاورند.
علی هاشمی وقتی صدای حمید باکری را شنید که میگفت پل شحیطاط آزاد شد، صدای تکبیرش به آسمان رفت.
محسن رضایی با خوشحالی گفت: هیچ کس معطل نکند پل آزاد شده و منتظر شما هستند.
با شروع عملیات علی هاشمی دیگر قدرت ماندن در سنگر فرماندهی را نداشت و دنبال بهانهای بود که به جزیره برود. او با اولین هلی کوپتری که سرهنگ جلالی فرمانده وقت هوانیرو آن را هدایت میکرد همراه عدهای دیگر از فرماندهان راهی هور شد. او دوست داشت شخصاً کار بزرگ نیروهایش را ببیند.
با حمله سیل آسای رزمندگان از شنود بیسیمهای فرماندهی عراقی بخوبی فهمیده میشد که آنها خودشان را جمع و جور کردهاند.
فرمانده سپاه چهارم بخوبی فهمیده بود که ایرانیها بدنبال قطع جاده مهم بصره ـ العماره(میسان) هستند و تلاش میکنند تا بین سپاههای چهارم و پنجم عراق فاصله بیندازند.
آنها وقتی عمق اهداف ایرانیها را فهمیدند به تمام یگان هایشان دستور دادند با تمام قوا و آتش توپخانه سد راه ایرانی شوند. ساعاتی بعد سر و کلهی هواپیماهای عراقی در آسمان هور پیدا شد. آنها با تمام قدرت بمب هایشان را روی سر بچهها خالی میکردند. برای مقابله با آنها خبری از پدافند هوایی نبود. آنها راحت میآمدند و آرام بمب هایشان را خالی میکردند و میرفتند. فاز دوم آنها حملات شیمیایی بود.
صدای عبدالمحمد میآمد که میگفت: آقا دارند شیمیایی میزنند بچهها دارند از دست میروند.
کاری نمیشد کرد تنها راه مقاومت بود. صدام به تمام ارتش عراق دستور مقاومت داده بود. او بلافاصله عدهای از افسران و فرماندهان عراقی را در هور اعدام کرد تا زهر چشمی از باقی فرماندهان گرفته باشد. تمام تلاش عراق این بود که پل را از دست بچهها بیرون بیاورند.
حمید در بیسیم به مهدی فریاد میزد: کاری کنید عراق دارد پل را میگیرد چه کنیم؟
- برادر من! فقط مقاومت کنید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
با حرکت کل نیروها به سمت محورهای خودی درگیری باعراقیها شدت بیشتری پیدا کرد. همه امید داشتند که کار عراق را در این محور یک سره سازند. صدای فرماندهان در بیسیم بخوبی به گوش میرسید و گزارش خط شکنی شان رابه آقا محسن و غلامپور و علی هاشمی میدادند.
علی هاشمی از این که میدید حاصل یکسال تلاش بچههای قرارگاهش دارد ثمر میدهد خیلی خوشحال بود.
چند ساعتی که از عملیات گذشت طبق جمع بندی که صورت گرفت معلوم شد قرارگاهها دقیق به مواضع شان نرسیدند.
آقا محسن در بیسیم تاکید میکرد کسی نماند هرکس هرطوری شده باید ماموریتش را به اتمام برساند.
روز اول تمام شد ولی سپاه هنوز به هدفی که به دنبال آن بودند نرسیده بود. گزارش عملیات بلافاصله به جماران داده میشد.
چند روز اول عملیات گذشت که سپاه احساس کرد گویی به در بسته خورده است و تارسیدن به هدف فاصله زیادی پیدا کرده است.
عراقیها با گلولهی مستقیم تانک و موشکهای هلی کوپتر و بمبارانهای هوایی و شیمیایی تلاش میکنند بچهها را از پل به عقب بزنند.
عبدالمحمد فریاد میزد: کسی عقب نرود پل امانت دست ماست ما به امام قول دادیم مقاومت کنیم.
عمر سعد داشت طبل پیروزی میزد. غربت و غریبی در جزیره بیداد میکرد. همه میدانستند عبدالمحمد و حمید و سید ناصر و همه بچههای لشکر عاشورا باید با تمام قدرت و توان تا پای جان بایستند و پا عقب نکشند. بچهها با چنگ و دندان روی پل مانده بودند و به طرف عراقیها شلیک میکردند. هر لحظه تانکهای عراقی که به سمت پل گاز میدادند و میآمدند بیشتر میشد.
عبدالمحمد مدام در بیسیم میگفت: حمید بچهها شهید شدند پس این لشکرها کجا هستند؟
ساعتها درگیری ادامه داشت. عراق سر پا ایستاده بود و داشت براحتی و با قدرت جلو میآمد. آنها با کمک جنگندههای هوایی و بمباران شدید با نخوت و قلدری جلو میآمدند. عاقبت در بیسیم صدای حمید به گوش مهدی میرسید که به زبان آذری میگفت:
«داداش. دشمن در شمال جزایر و در شرق دجله در البیضه والصخره تا روضه پیشروی کرده و هر چه که بچههای رزمنده گرفتند او پس گرفته است.»
ـ به بچهها بگو روی جاده پخش شوند این بهترین راه است.
او درست میگفت چون طرف راست بچه ها، عراقیها بودند. طبق دستور مهدی بچهها در چهار طرف پل پخش شدند و توانستند سر پل خروجی را از دشمن بگیرند.
ماندن بچهها خیلی طول نکشید. آنها به شدت خسته بودند و میبایست نیروهای تازه نفس میآمدند و کار آنها را ادامه میدادند.
هر لحظه صدای غربت بچهها به آسمان میرفت. عراقیها قدرت گرفته بودند و جلو میآمدند. هدف آنها فقط و فقط پل شحیطاط بود.
هر لحظه زمان به ضرر عبدالمحمد و نیروهای او میشد. عراقیها آن قدر به بچهها نزدیک شده بودند که با بلندگو همان کار عبدالمحمد را میکردند. آنها با صدای بلند میگفتند: بهترین کار شما تسلیم شدن است اگر تسلیم شوید کاری به شما نداریم.
روحیه نیروها داشت ضعیف میشد عراق داشت کارش را تمام میکرد. هر لحظه صدای بلندگوی عراقی بلندتر میشد.
هیچ کس نمیدانست دارد چه اتفاقی رخ میدهد. چرا یک مرتبه ورق برگشت؟ چرا عراق این قدر سریع هوشیار شد؟
آتش روی سر بچهها یک لحظه هم قطع نمیشد. بلکه بیشتر هم میشد. عراقیها بچهها را در محاصره کامل قرار داده بودند. حمید در بیسیم به مهدی گفت: ما در محاصره ایم چه کنیم؟
مهدی هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
حمید از سکوت او میفهمید این جا آخر خط است و باید هر کاری را که خودشان صلاح میدانند انجام بدهند.
تلاش عبدالمحمد و بچهها برای شکستن محاصره عراقی تا عصر طول کشید ولی هیچ سودی نداشت. هر لحظه وضع خراب تر میشد.
عراقیها که روز اول نیروی آن چنانی در جزیره نداشتند، بلافاصله نیروهای احتیاط شان را آورده بودند و آنها را در داخل خاکریزهای مثلثی در جلوی پل شحیطاط قرار داده بودند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عباس زریباف که بود؟
🔹وقتی از نفوذ صحبت میشود آیا فقط منظور افرادی با ظاهری غربی و اسمهایی خارجیست؟!
🔸اتفاقا، گاهی نفوذیها زیر گوشمان هستند و طوری عمل میکنند که فکر میکنیم مریدتر و معتقدتر از آنها وجود ندارد.
@asabeghoon_shahadat
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پل تمام آرزوی حمید بود. او به محسن قول داده بود پل حفظ شود، ولی الان داشت براحتی آن را از دست میداد.
عراق فهمیده بود که هدف اصلی ایران، باز شدن محاصرهی پل است بر این اساس صدای فرماندهی عراقیها در بیسیم بگوش حمید میآمد که با تحکم میگفت: هر چه سریعتر فاصله بین جزیره تا پل را تانک و نیرو قرار بدهید.
متاسفانه طبق حرفی که حمید میزد نیروهای ما در فاصله پل شحیطاط تا سه راهی نتوانسته بودند الحاق کنند و همین سبب شد عراق تانک هایش را پشت کانال بیاورد و از آن جا براحتی بچهها را مورد هدف قرار بدهد.
عده زیادی از بچهها با تیر مستقیم روی زمین میافتادند. صدای یا حسین و یا زهرا در جزیره غوغا میکرد.
انگار کار از دست همه در رفته بود. کم کم ابرهای یاس و نا امیدی داشت در آسمان امید قرارگاه ظاهر میشد.
عراق با گلولههای مستقیم سیل بند را میزد. هیچ چیز جلو دار آنها نبود.
عبدالمحمد در حالی که عصبانی شده بود در بیسیم فریاد زد: بچههای مردم دارند شهید میشوند عراقیها ناجور دارند ما را میزنند.
هنوز صدای عبدالمحمد از بیسم به گوش میرسید که هواپیماهای عراقی در ارتفاع بسیار کم روی جزیره به پرواز در آمدند و انواع بمبهای خود را خالی میکردند. دشمن با قدرت داشت جلو میآمد. او توانست با پشتیبانی آتش توپخانه و هواپیماهایش خود را به پشت پل شحیطاط برساند. بچهها تا بعد از ظهر عقب نشینی نکردند و سمج ایستاده بودند و مقاومت میکردند.
صدای مکالمه بیسیمی حمید و مهدی لحظهای قطع نمیشد. ساعت ۶ عصر یک مرتبه در اوج ناباوری حملات دشمن در اطراف پل قطع شد. خبری از آتش توپخانه و شلیک مستقیم نبود. هیچ کس نمیدانست چه اتفاقی رخ داده است.
عبدالمحمد که میدانست دشمن در صورت نا امیدی از رسیدن به پل دست به چه حرکاتی خواهد زد در بیسیم به حمید گفت: احتمالاً عراق آماده پاتک سنگینی به جزایر مجنون است.
- مطمئن هستی؟
- صد در صد من میدانم آنها در چه فکری هستند. آنها چند ساعت دیگر شروع خواهند کرد.
دو ساعت بعد، دشمن هلهله کنان خودش را به پل شحیطاط، سه راهی و کانال انتهای جزیرهی جنوبی رساند و این بهترین فرصت برای پاتک بر علیه رزمندگان خسته و تشنه بود.
آن شب خواب به چشم هیچ کس نمیآمد. عبدالمحمد هر چه کرد از طریق بیسیم علی هاشمی را پیدا کند نتوانست. او از حرفهای مهدی میفهمید که اوضاع خیلی خراب است و دشمن بیش از حد سر فرم آمده است. او به نیروها گفت: امروز و فردا روز مقاومت است. روز ایستادن است. مگر عراقیها از روی نعش ما رد شوند که بخواهند پل را از ما بگیرند.
ساعت ۴ صبح بود که همه آمادهی خواندن نماز شدند. عراق آتش سنگینی را روی جزیره میریخت. این کار حدود یک ساعتی طول کشید و تعطیل شد.
شنودهایی که از بیسیم فرماندهان عراقی میشد نشان میداد که آنها در حال آماده شدن جهت پاتک سنگینی هستند.
برای دقایقی سکوت کامل بر سراسر منطقه حاکم بود. عبدالمحمد به حمید گفت: این سکوت و آرامش عراق، آرامش قبل از طوفان است.
- ما منتظریم تا ببینیم چه میخواهند بکنند.
عبدالمحمد با قاطعیت به حمید گفت: طبق مکالماتی که از بیسیم یگانهای عراق گوش میدادم شنیدم که الان تیپ ۶۵ نیروی مخصوص بهمراه یک گردان تانک از تیپ ۱۶ زرهی از دو مسیر کانال با قایق و از خشکی آمادهاند با تانک به جزیره جنوبی حمله کنند.
- مطمئن هستی درست شنیدی؟
- شک ندارم. خودم گوش دادم.
حدود ۱۰ دقیقه از پیش گوییهای عبدالمحمد نگذشته بود که بیسیمها به صدا در آمدند و حمله عراق را خبر دادند.
عبدالمحمد با ناراحتی به حمید گفت: دیدی شنود درست بود؟
- حالا چه کنیم؟
- با مهدی تماس بگیر.
- مهدی مهدی حمید.
- مهدی بگوشم.
- اینجا قورباغهها دارند به شدت به پل و سه راهی فشار میآورند.
- چه تعداد هستند؟
- دو تیپ هستند.
- سعی کنید فعلاً مقاومت کنید.
- شما چه خبر؟
- سپاه سوم عراق دارد هر چه گلوله توپ است را روی سرمان خالی میکند.
- جزیره چطور است؟
- انگار عراق این جا را شخم زده است. خیلی وحشی شدهاند.
بچهها حدود دو ساعتی سینه به سینهی عراق ایستاده بودند و کوتاه نمیآمدند.
عبدالمحمد از هر طرف که میدوید فریاد میزد کسی کم نیاورد. بزنید این کافرها را.
حمید با لهجهی ترکی نیروهایش را تهییج میکرد.
هر چند دقیقه یک بار یکی از نیروها در اثر آتش سنگین عراقیها روی زمین میافتاد و معلوم بود راهی بهشت شده است.
صدای یا حسین بچهها در دل آتش تمام منطقه را روی سرش گذاشته بود. همه فکر و ذکر بچهها فقط دفاع و مقاومت بود.
عبدالمحمد فریاد زد: پل نباید دست عراقیها بیفتد. پل امانت دست ماست. تمام هوش و حواستان به پل باشد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت ۶ صبح عراقیها با قدرت آتش به سمت پل آمدند و در چند متری توقف کردند. در عقبه پل، همهی فرماندهان ناراحت و غمگین دور هم جمع شده بودند که چه کنند؟ بهترین کار در این وقت چیست؟ حمید گفت: دعا کنید آمدن آنها تا شب طول بکشد. تا آن موقع میتوانیم از پس شان برآئیم. او برای بار دیگر از عبدالمحمد خواست دقیق بگوید الان نیروهای تیپ نیروی مخصوص کجا هستند؟
- آنها الان در دو طرف جاده در جزیره جنوبی پخش شدند.
- می آیند جلو؟
- فعلاً نه.
- چرا؟
- احتمالاً از جلو یقین به آمدن ندارند.
- چرا؟
- زمین جزیره به تانکهای آنها اجازهی مانور را نمیدهد.
بخت با عبدالمحمد و حمید همراه شد و عراقیها تا عصری از جای شان تکان نخوردند.
بعد از نماز ظهر و عصر که همگی نشسته و با تیمم نمازشان را خواندند، صدای عبدالمحمد بلند شد که کسی چشم از نیروهای عراقی برندارد. آنها دارند آماده زدن به ما میشوند. خوب حواس تان را بدهید.
آفتاب در حال رفتن بود که بچههای اطلاعات همراه عبدالمحمد گفتند عراقیها دارند تانکهای شان را به داخل جزیره میبرند و با نیروهایشان که روی سیل بند مستقر شدهاند و میخواهند از طریق جاده پاتک شان را شروع کنند.
عبدالمحمد و حمید داشتند با دقت به گزارش جدید گوش میدادند که بیسیم چی حمید آمد و با لهجه آذری گفت آقا مهدی است.
گوشی بیسیم را محکم در دست گرفت صدای مهدی بود که آرام داشت او را صدا میزد: حمید حمید مهدی.
- حمید بگوشم.
- وضع چطوره؟
- مهدی جان پل قفل شده.
- یعنی چی؟
- کاری از دست ما بر نمیآید.
- درست حرف بزن، بفهمم چه خبره؟
- عراق دارد آماده میشود با تمام قدرت پل را بگیرد.
- الان عراقیها کجا هستند؟
- در چند متری ما قرار دارند.
- وضعیت نیروهایت چه طور است؟
- خیلی شهید و زخمی دادم. اوضاع خراب است.
- عبدالمحمد چه میکند؟
- او هم کنارم است. حال و روز او هم مثل من است.
- او چه میگوید؟
- همین حرفهای مرا میزند. راستی مهدی از طلائیه چه خبر؟
- آن جا هم قفل شده مثل شما.
- الان چه کنم؟
- حمید جان! هر کاری کردی خودت کردی.
- یعنی چی؟ واضح حرف بزن.
- یعنی خودت هستی و عبدالمحمد و گردانت. توکل به خدا کن و بمان.
- بالاخره چه کنیم؟
- فقط کاری کنید عراقیها وارد جزیره نشوند.
- آقا مهدی یعنی......
- حمید هیچی نگو.
- آقا مهدی!
- حمیدجان دیگه بسه، حرفهایم را زدم دعا کردن که یادت است.
- شما کی به ما میرسید؟
- هیچ معلوم نیست ما تمام تلاش مان را میکنیم.
- مهدی مهدی حمید.
- مهدی بگوشم.
- الان من تمام امیدم آمدن شما هست.
- تکرار نمیکنم تو دعا کن وضع خوب شود.
- من ایستاده ام.
- بایست که وظیفه تو فقط ماندن است.
- برایمان دعا کنید.
- انشاالله جد امام خمینی کمک مان میکند.
- انشاالله.
حدود نیم ساعتی گذشت و عراق با آتش سنگین امان تمام نیروها را بریده بود.دیگر کسی نبود که جان سالم بدر برده باشد.
حمید با ناراحتی بیسیم چی اش را صدا زد و گفت: گوشی را بده، کار دارم.
گوشی را گرفت و در حالی که فقط نقطه مقابلش را نگاه میکرد شاسی گوشی را فشار داد و گفت: مهدی مهدی حمید.
- مهدی بگوشم.
- اوضاع من خوب نیست.
- می دانم.
- مهدی مهدی.
- بگوشم حمیدجان. بگو.
- من اینجا هر لحظه دارم تنها تر میشوم.
- یعنی چی؟
- یعنی در این محوطهی غریب من مانده ام و شیر قرارگاه نصرت یعنی برادر عبدالمحمد.
- عبدالمحمد نعمت خداست قدرش را بدان.
- مهدی مهدی.
- بگوشم حمید.
- می شنوی عبدالمحمد دارد رجزهای امام حسین علیه السلام در ظهر عاشورا را میخواند. شما را به خدا میسپارم هر چه او تقدیر کند تسلیم هستیم.
- حلالم کن.
- یا حسین حمیدجان.
عبدالمحمد وقتی که متوجه مکالمه دو برادر شد با مهربانی همیشگی اش آمد کنار حمید نشست و گفت: آقا حمید! جاده منتهی به جزیره مملو از اجساد عراقی هاست.
- چه کنیم؟
- آنها دیگر نمیتوانند به اینجا دسترسی پیدا کنند.
- پس چه میکنند؟
- آنها احتمالاً میخواهند از پشت سرمان حمله کنند.
- آقا عبدالمحمد تمام جزیره چشم امیدشان به اینجاست. هر کاری کردید برای امام خمینی کردهاید.
- جنگ است دیگر. کاری نمیشود کرد.
- یعنی عراق اینجا را میگیرد؟
- مگراز روی جسد ما ردشوند. ماهمه محکم روی عهدمان ایستاده ایم. آخرش مرگ است که فبها المراد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9