🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
فردا صبح طبق وعدهایی که علی هاشمی به محسن داده بود، باز با عبدالمحمد جلسه گذاشت و او خواسته هایش را مطرح کرد.
تهیه آنها چند روزی طول میکشید ولی چارهای نبود. او بدون این تجهیزات نمیتوانست کار را درست در بیاورد.
او چند جلسه با فرماندهی قرارگاه دربارهی ماموریت، وسایل، نیازهای عملیاتی که باید در اختیارش قرار داده شوند حرف زد و همهی آنها را به صورت فهرست در اختیارش قرار داد. مهم ترین این نیازمندی ها، اول تهیه مدارک و اسناد جعلی مثل تعیین هویت و اصالت عراقی و داشتن کارت شناسایی بود. دوم تهیه برگههای مرخصی نظامیان عراقی بود که مرتب توسط ضد اطلاعات ارتش عراق، نوع، فرم، رنگ و شکل آنها عوض میشد. اینها اصلی ترین نیازهای او بود.
دو روز بعد که مدارک مورد نیاز در ماموریت آماده شد، عبدالمحمد عدهای از مجاهدین عراقی را که قبلاً زیر نظر داشت انتخاب و بعد از صحبت کردن با آنها، همگی را به علی هاشمی معرفی کرد.
ـ اینها را برای چه کاری میخواهی؟
ـ اینها ادلاّ و سرپلهای مطمئنی هستند که مرا در تامین خانههای امن در خاک عراق کمک میکنند.
ـ چقدر به آنها اطمینان داری؟
ـ صد در صد. از چشمانم بیشتر قبولشان دارم.
ـ پس شروع کن، ولی با احتیاط و دقت. این کار خیلی حساس است.
البته آن روزها، مجاهدین عراقی ضد رژیم بعث زیاد بودند ولی استخبارات به مسیرهای مرزی و شهری احاطه کاملی داشت و تردد در این مسیرها یک ریسک بزرگ بود.
چند روز بعد آقا محسن باز به قرارگاه آمد و علی هاشمی ماموریت و حرفهای عبدالمحمد را برایش توضیح داد.
ـ برادر هاشمی در انتخاب نیروهای عراقی خیلی دقت کنید. کار سادهای نیست.
ـ مطمئن باشید دقت میکنیم. اصلاً نگران نباشید.
ـ عراق در همه جا نیروی نفوذی دارد و کمترین اشتباه تمام زحمات ما را بر باد میدهد.
ـ به این نکته حواسمان است.
ـ اولین کار اینها چیست؟
ـ انتخاب چند خانواده مجاهد از بین خانوادههایی که در هور و خشکیهای نزدیک به آن هستند.
ـ کار سختی است خیلی مراعات کنید. از این خانوادهها مطمئن شوید بعد آنها را به کار بگیرید.
محسن تمام تذکراتش را داد و به اهواز برگشت.
بعد از نماز مغرب و عشاء، علی، عبدالمحمد را به سنگرش دعوت کرد و تذکرات آقا محسن را به او داد.
او مدام میگفت: مطمئن باش همه کارهایم را با برنامه و احتیاط انجام میدهم. شما اصلاً نگران نباشید. من کارم را خوب بلدم. مگر بچه ام حواسم به این فرمایشهای شما نباشد. نه خیالتان راحت راحت باشد.
آن شب عبدالمحمد برای آخرین بار، در حضور علی هاشمی، مراحل ماموریت جدیدش را چک و وسایلش را که مقداری پول عراقی، کلت کمری، لباس نظامی عراقی بود را بررسی کرد و گفت همه کارها دقیقاً آماده است. هرچه را نیاز داشتم برایم آماده کردهاند. دستشان درد نکند.
ـ حالا با هم برویم پیش بچههای همراهت.
ـ برویم. اتفاقاً روحیه میگیرند.
علی آن شب شام را با نیروهای عبدالمحمد که آماده رفتن به اولین شناسایی برون مرزی بودند خورد و کلی با آنها خوش و بش کرد. یک ساعت بعد موقع جمع بندی علی روُ به همه بچهها کرد و گفت: برادران عزیز! هدف شناسایی شما در این ماموریت چند مورد است که باید کاملاً دقت کنید کسی از شما لو نرود، اسیر نشود که تمام زحمات مان بر باد میرود.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
همه با هوشیاری به لبهای علی هاشمی خیره شده بودند و گوش میدادند. او ادامه داد: اهداف شما در این ماموریت عبارتند از:
1.شناسایی نیروهای نظامی در کلیه ردهها و سازمانهای وابسته ارتش عراق.
2. شناسایی محل سایتهای موشکی هوا و زمین و توپخانه ای.
3. پلهای استراتژیکی و جادههای مواصلاتی و...
در آن سنگر به غیر از نیروهای عبدالمحمد که عبارت بودند از پنج مجاهد عراقی و دو نفر از نیروهای بومی سوسنگرد و هویزه کسی نبود. همه با توجه کامل به حرفهای فرمانده شان گوش میدادند.
علی هاشمی، حیطه بندی اطلاعات را خوب رعایت میکرد، به طوری که بچههای قرارگاه هیچ گاه نمیدانستند در سنگر بغلی آنها دارد چه برنامه ریزیهایی میشود. این از رموز موفقیت قرارگاه بود.
عاقبت حاج علی حرفهای آخرش را زد. برادران! این مسیر بسیار خطرناک و شاید برگشتنی نداشته باشد. ممکن است عدهای از شما شهید و یا اسیر شوید. خطرهای زیادی سر راه شما قرار دارد. هر کس نمیتواند، بسم الله از سنگر بیرون برود. هیچ عیبی هم ندارد. اول کار هرکس وضعیت خودش را مشخص کند بهتر است.
هر کدام از نیروها به لهجه غلیظ عربی پشت سر هم یکی پس از دیگری خطاب به علی هاشمی میگفتند: سیدی خدمتک. مو مشکل. الله کریم. نتوکل علی الله.
علی که میدید نیروها چقدر با یقین از رفتن و کارشان حرف میزنند با خنده گفت: امیدوارم چند روز دیگر برایم خبرهای خوبی بیاورید من منتظر شما هستم. خدا به همراه همه شما. فی امان الله.
آن شب علی تا ساعتها بیرون سنگر قدم میزد و فکر میکرد. آسمان پر از ستاره بود.
این اولین ماموریت برون مرزی قرارگاه بود. بچههای عبدالمحمد داشتند وسایل شان را آماده میکردند.
ساعت حدود یک نیمه شب بود که عبدالمحمد برای خداحافظی به سراغ علی هاشمی آمد و از او التماس دعا داشت. برایمان دعا کن با دست پر برگردیم. ما همه به شما قول داده ایم.
بروید و مطمئن باشید دعای امام پشت سر شماست. من هم دعایتان میکنم.
علی همراه نیروها تا لب هور آمد. همه سوار قایق موتور داری میشوند که دو بلم را یدک میکشد. صدای ناز بچهها در دل شب بر جان علی مینشست که میگفتند: حجّ علی نسئلک الدعاء- الله یسلمک- الله یحفظکم – فی امان الله – اهلاً و سهلاً
آنها مسیر زیادی را باید میرفتند تا به نقطه اصلی شان برسند. علی هاشمی برای آنها دست تکان میداد تا آن جا که قایق از دید او پنهان شد. تا چند لحظه مسیر حرکت آنها را خیره خیره نگاه میکردو دعا میخواند.
حال و هوای علی هاشمی در آن دل شب غیر از شبهای دیگر بود. تسیبح سبزش را از جیب شلوار خاکی اش درآورد و صلوات میفرستاد و آنها را به خدا میسپرد و تند وتند آیه الکرسی میخواند.
او بخوبی میدانست در مسیر حرکت قایق، مینهای انفجاری، کمین و گشتیهای عراقی قرار دارد. او اسمهای بچهها را خوب به ذهنش سپرده بود. شرهان، ابوغائب، عبدالواحد، حسن الساعدی، ابو داوود، سعیدی و مرزبان الوزنه.
این گروه طبق نقشه قبلی قرار بود عبدالمحمد را تا بخشی از خاک عراق در هورالهویزه همراهی کنند و سپس او را به دو نفر دیگر از مجاهدین عراقی بنامهای سیدابوصادق و سید حمید السید دعیر تحویل دهند. مکان ملاقات آنها جایی بنام چبایش بود. آنها قرار شد تا عبدالمحمد به ماموریت میرود و برمی گردد همان جا منتظرش بمانند.
سید ابوصادق و سید حمید قرار شد عبدالمحمد را به محل چله سجله راهنمایی کنند و پس از آن که ماموریت خودش را انجام داد او را تحویل ابوفلاح الساعدی بدهند تا باقی ماموریتش را کامل کند. عبدالمحمد کاملاً با برنامه و احتیاط عمل میکرد. او طوری ادلاّ را انتخاب کرده بود که آنها همدیگر را از قبل نمیشناختند و هرگز یکدیگر را ندیده بودند. این کار میتوانست بهترین سوپاپ اطمینان باشد که اگر کسی اسیر شد اطلاعاتی از دیگران نداشته باشد تا در اثر شکنجه مجبور شود آنها را لو بدهد. عبدالمحمد مثل یک افسر کار کشته اطلاعاتی کار میکرد. او در هیچ دانشکده نظامی یا اطلاعاتی دوره ندیده بود.
برای ماموریت هرکس حد وحریم خاصی داشت. هر نیروی اطلاعاتی در ماموریت تا محدودهای میتوانست برود و باید فاصله بعدی را به نفر دیگر واگذار میکرد. این جزو قانون حرکت نیروها در عراق بود.
عبدالمحمد برای اینکه تشکیلات لو نرود افراد را تا حد محدودی وارد کار میکرد. این کار هم اطمینان او را بالا میبرد و هم جان افراد را حفظ میکرد و هم تشکیلات را از نابودی حفظ مینمود.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که هر چه به جنبههای خصوصیتر زندگیشان نزدیک شوید تجلی ایمان را بیشتر میبینید.
#شهیدبهشتی🕊⚘
@asabeghoon_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد #عالی
💢امام زمان (عجل الله) نزدیک ماست!!!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
👈حتما ببینید و نشر دهید.
🌹#اللھمعجللولیڪالفرج
🌸🍃@asabeghoon_shahadat
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 طنز جنگ و
گنج جبهه ...
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
همه ادلاّ (راهبلد) بغیر از ابوفلاح در ماموریتهای برون مرزی معمولاً تا حوالی هور نزدیک شهر المشرح عراق با عبدالمحمد میآمدند و از آن جا به بعد عبدالمحمد به تنهایی مسیر را ادامه میداد و بچههای عراقی تا برگشتن او یا در چپایش و یا در درون بلم به انتظار مینشستند.
این حالت انتظار سخت ترین مرحله ماموریت بود. هیچ کس نمیدانست آخر قصه چه میشود؟ آیا عبدالمحمد بر میگردد یا نه؟ آیا در دام عراقیها گرفتار میشود یا نه؟ هزار فکر و خیال در این مدت برای گروه ادلاّ بوجود میآمد که مثل خوره آنها را میخورد.
آنها برای اینکه آرامش روحی شان را داشته باشند معمولاً در این فاصله ذکر میگفتند و یا قرآن میخواندند.
این انتظار نشستنها گاهی تا یکماه طول میکشید و هیچ کس خبری از عبدالمحمد نداشت. همه میدانستند او راه و چاه را در عراق خوب میداند و میتواند چگونه گلیم خود را از آب بیرون بکشد.
عبدالمحمد که میدانست گاهی رفتن او به عمق خاک عراق طول میکشد موقع حرکت به ادلاّ سفارش میکرد حداقل تا یکماه برای خودشان آذوقه بردارند. بهترین آذوقه غذایی برای این کار چیزی غیر از کنسرو و خرما و مقداری نان نبود. با این کار بچهها وقتی در طول ماه چشم انتظار آمدن عبدالمحمد بودند اطمینان داشتند که از نظر غذایی مشکلی ندارند.
عبدالمحمد آن قدر در دل بچهها جا باز کرده بود که آنها او را از صمیم دل دوست داشتند و حاضر بودند جانشان را فدای او کنند.
او خصلتها و ویژگیهای اخلاقی همهی نیروها را بخوبی میدانست و با هر کدام متناسب با روحیه اش برخورد میکرد. رگ خواب همه را بخوبی میدانست.
او از بین همه نیروهایش در ماموریتها بیشتر کارها را به ابوصادق و سیدحمیدالسید دعیر میسپرد. معتقد بود که آنها خبره کار هستند و چم و خم کار را بهتر از دیگران میدانند. بیشتر از همه به این دو اطمینان داشت.
همه بچههای گروه در وقت نماز تنها حاجت و خواسته شان این بود که عبدالمحمد گرفتار عراقیهای بعثی نشود و سالم به عقب برگردد و آنها بار دیگر او را ببینند.
همیشه عبدالمحمد وقتی قرار بود مسیرس حرکت را نشان دهد در دقیقه نود موقع حرکت روی نقشه میگفت: برادران! نقطه شروع حرکت ما از نقطه صفر مرزی در منطقه رفیع است که پس از مناطق الحصچه، الشحتوره، و گذر از آبراههای زبره با حداقل دو متر عرض، آبراه مرزی ریگ با پنج متر عرض، آبراه دست ساز که از سابله و طَبُر شروع و از شط علی عبور و به نهر سوئیب و اصل و به اروند میرسیم که در تلاقی رودخانههای دجله و فرات است.
او بعد از توضیحات دقیق در مورد مسیر حرکت میگفت: ادلاّ تا منطقه ملحه یا البیضه در هور باید بیایند. پس از آن من با سید ابوصادق و سید حمید تا چپایش اول مسیر را ادامه میدهیم و اگر خدا کمک کرد و با کمین عراقیها و گشتیهای آنها مواجه نشدیم به سمت جفر سلمان ادامه میدهیم تا انشاءالله به چپایش دوم برسیم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
[عبدالمحمد] بادقت و احتیاط حرف میزد و هیچ چیز را جا نمیانداخت. حواسش به تمام ماموریت بود. به هر کس به اندازه اطلاعات میداد و از او کار میخواست.
آن روزها کار در هور با همه ظرافتها و خطر هایش، پیچیدگی و سختیهای زیادی داشت و همین بهترین دانشگاه تجربی برای بچهها بود.
او میگفت: در این مسیر کمترین غفلت و کوتاهی شما بزرگترین ضرر انسانی ومعنوی را برایمان به وجود میآورد وسبب میشود هر کاری که تاکنون در هور انجام شده است به راحتی لو برود.
همه بچهها را متوکل بار آورده بود. همگی قبل ازحرکت، نماز میخواندند و در سجدههای طولانی خود به حضرت ولی عصر(عج) متوسل میشدند. صدای یابن الحسن آنها بلند بود. صدای گریهی بچهها قبل از حرکت بلمها شنیدنی بود.
عبدالمحمد هم حالش کمتر از حال آنها نبود. گریههای او موقع خداحافظی با نیروهایش دل سنگ را آب میکرد.
او باتواضع میگفت: سید صادق، سید حمید، ابوفلاح هرکس از من دلخوری دارد حلالم کند. کارست دیگر و گاهی حواسم نیست. شما آقایی کنید و از کوتاهیهای من چشم بپوشید. این جا آخر خط است. حلال کنید.
آن قدر صمیمانه حرف میزد که نیروهایش خم میشدند و دست او را میبوسیدند و میگفتند سیدی خدمتک عینی. حبیبی. عفواً عفواً.
باشروع حرکت، عبدالمحمد با توجه به شناساییهایی قبلی که شخصاً همراه بچهها رفته بود از معابری که انتخاب کرده بود عبور کرد و پس از عبور از آبراه آرام و خفته در عین حال خشن و بی رحم، دو ساعت بعد در نزدیکی مرز آبی در نقطه معینی از هور با احتیاط از قایقهای موتوری پیاده شدند و آنها را لای نیزارها مخفی کردند و باقی مسیر را با بلمهایی که از قبل تهیه کرده بودند رفتند.
او در حالی که تمام مسیر را با دقت زیر نظر داشت گاهی برای سرعت بیشتر بلم ها، شخصاً پارو میزد و یا از مردی استفاده میکرد. پس از مقداری که حرکت کردند رو به سید حمید کرد و گفت: سید حمید! اگر مشکلی نباشد و منطقه امن باشد باید ما کمتر از ده ساعت پارو زدن به مقصد برسیم.
ـ اگر با گشتیهای عراقی یا کمین برخوردیم چه کنیم؟
ـ هیچ. ادامه میدهیم.
ـ چه طور؟
ـ با تأخیر.
ـ با تأخیر؟
ـ آره یعنی رفتن ما شاید به دلیل مواجه شدن با گشتیها و فرسان الهور یا هر حرکت مشکوک دیگری یکی دو روز طول بکشد.
ـ الله کریم سیدی.
آن قدر خوب نیروها را تربیت کرده بود که ترس در وجودشان راه نداشت. هیچ کس حرفی از عقب رفتن یا فرار نمیزد. همه فقط هدف و نقطه نهایی را میدیدند و تلاش میکردند عبدالمحمد را در رسیدن به آن کمک کنند.
آنها میدانستند که برای عبور از هور اگر از میان منطقه نبرد نیروهای ایرانی و عراقی رد شوند خطر کمتری متوجه آنها میشود و به سلامت به مقصد خواهند رسید.
عبدالمحمد به خوبی فهمیده بود که در هنگام حرکت نبایستی عراقیها متوجه صدای موتور قایقهای آنها شوند و لذا صدای ناشی از انفجار گلولههای جنگی ایران و عراق، صدای موتور قایقها را محو میکرد و کسی متوجه آنها نمیشد. تازه اگر عراقیها متوجه حضور آنها میشدند این فرصت را داشتند، در کمترین مدت خودشان را به کمینهای ایران برسانند و از اسارت رهایی پیدا نمایند.
عبدالمحمد فکر همهی کارها را کرده بود و برای هر کاری راه حلی قرار میداد تا در موقع خطر بچهها دستپاچه نشوند.
او برای اینکه عراقیها متوجه آنها نشوند در بسیاری از مسیرها میگفت: همه کف بلمها دراز بکشید تا کسی متوجه ما نشود و به راحتی عبور کنیم.
عبور از آبراهها در زمان گرمای خوزستان و هوای شرجی مرطوب نمناک، کاری طاقت فرسا بود که فیل را از پا میانداخت. البته هیچ کدام از اینها نمیتوانست مانع حرکت عبدالمحمد و نیروهایش شود. همیشه در مسیر حرکت وقتی عبدالمحمد مشغول پاییدن اطراف بود، سید حمید میگفت: عبدالمحمد امان از این پشه ها.
ـ چه طور؟
ـ ناجور نیش میزنند.
ـ تحمل کن.
ـ واقعاً تحمل اش مشکل است.
ـ چارهای نیست.
در هور پشههایی مخصوص بودند مثل حرّمس، نجرس، برغوث و زریجی که وقتی کسی مورد گزش آنها قرار میگرفت، سیستم عصبی اش بهم میریخت و با خارش تمام بدنش آرامش را از او میگرفت.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد از تمام این مصائب و سختیها باخبر بود. او بخوبی میدانست که بعضی از پشهها در کمترین مدت در زیر پوست انسان تخم گذاری میکنند و سریع عامل عفونت و بوجود آمدن دملهای چرکین و خونین میشوند.
او با دیدن این صحنهها گاهی تا مرز گریه میرفت ولی به آنها سفارش میکرد تحمل کنید که ماموریت ما ارزش این سختیها را دارد.
در طول مسیر هور هیچ کس از گزند این پشهها در امان نبود. عبدالمحمد خودش هم گاهی آن قدر بدنش را میخارید که خون میآمد. سعی میکرد با خنده و حرفهای تشویقی نیروها را مقاوم بار بیاورد.
او هرگاه که برای علی هاشمی از سختیهای راه حرف میزد میگفت: حاج علی! بخدا این بچهها شاهکار قرارگاه هستند
ـ یعنی چه؟
ـ در مسیر حرکت ماموریت هایمان گاهی با مار، عقرب، سگ آبی، رتیل ها، موش و
سمور مواجه میشویم که مرگ جلوی چشمانمان میآید.
ـ همین؟
ـ نه تازه غواصهای عراقی و نیروهای بومی آنها گاهی کار را سخت تر میکند و نفس مان را میگیرد.
ـ شما مرد میدان هستید. اینها نمیتوانند سد راه شما شوند. تعجب میکنم که این طوری حرف میزنید.
علی هاشمی با حرف هایش به آنها امید داد وگفت: آقا محسن همه این مشکلات شما را برای امام میگوید. او از کم و کیف کارهای شما خبر دارد.
تا اسم امام آمد هیچ کس دیگر حرفی از سختیهای راه نزد. نام او تمام وجود بچهها را گویی سحر و مات و مبهوت کرد.
یک روز صبح علی هاشمی در حالی که معلوم بود چشمانش از بی خوابی قرمز شده اند، عبدالمحمد را خواست و گفت: برایتان یک خبر خوب دارم.
ـ چه خبری؟
ـ از امام خمینی
ـ بگو. در خدمت هستم. خیر باشد.
ـ آقا محسن وقتی گزارش کار شما را به امام میدهد و از سختیهای مسیر و ماموریتهای شما برای امام میگوید، امام قدری تامل میکند و میگوید سلام مرا به بچههای قرارگاه نصرت برسان.
هنوز حرفهای علی هاشمی تمام نشده بود که چشمان عبدالمحمد بارانی شد و آرام آرام شروع به گریه کرد وگفت: خدا امام را به سلامت نگه دارد. ما لایق این همه محبت او نمیباشیم.
علی هاشمی که خودش بارها در این ماموریتها همراه علی ناصری و حمید رمضانی رفته بود با اظهار شرمندگی گفت: عبدالمحمد من میدانم که زندگی کردن در بلم در دل هور در طول چند شبانه روز در سرما و گرما با تمام خطرهایش عامل درد کمر حتی دیسک کمر، درد مفاصل، رماتیسم، سرما خوردگی مزمن و درد کلیه و هزار مرض دیگر میشود ولی راهی نداریم. تمام چشم امید حضرت امام به قرارگاه نصرت ما است. این مشکلات پیش خدا گُم نمیشوند. اینها ذخیره آخرت شما هستند. من همه چیز را میدانم ولی کاری از دستم بر نمیآید و شرمنده شما هستم. من در جلسات تمام این سختیها را مرتب به آقا محسن میگویم. او هم مثل من میگوید مگر خدا کاری کند. وگرنه من از زحمات بچهها در دل هور خوب خبر دارم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂
ازگمنامی نترس
از اینکه اسم ورسمی نداری نترس
از تنهاییت در عین شلوغیها
غمگین مباش که گمنامی #اولین_گام
برای رسیدن است!
#شهید_مدافع_حرم
#میثم_ساعدی
🌺 شادی اروح مطهر شهدا صلوات
@asabeghoon_shahadat