eitaa logo
السابقون الشهادت
718 دنبال‌کننده
452 عکس
108 ویدیو
11 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۰۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد با دست اشاره به اسیر عراقی کرد سریع بیا نترس. سرباز عراقی با عجله به سمت بچه‌ها دوید و لحظاتی بعد نفس زنان در کنار پای عبدالمحمد ولو شد. عبدالمحمد او را بلند کرد و صورتش را بوسید و گفت: خوش آمدی. اصلاً نترس. تو در امان هستی. سرباز پشت سر هم با ترس و لرز می‌گفت: دخیلک یا خمینی دخیلک یا خمینی. او از یکی بچه‌ها خواست از قمقه اش به او قدری آب بدهد. سرباز که قمقمه را یک نفس سر کشید، نگاهی به عبدالمحمد کرد که روبه رویش ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. - می دانی چه مقدار از شما کشته شده اند؟ - خیلی زیاد. - فرماندهان شما کجا هستند؟ - به عقب فرار کردند. چند لحظه بعد تعدادی از سربازان عراقی به سمت نیروهای پیش تاز آمدند و خودشان را تسلیم کردند. عبدالمحمد از هر کدام آنها سوالی می‌کرد تا دروغ نگویند. یکی از آنها گفت: بعد از هجوم سنگین شما فرمانده ما فرار را برقرار ترجیح داد. - نباید خیلی دور شده باشند. او یکی از بچه‌ها را صدا زد و گفت: باید دنبال آنها برویم. عده‌ای پشت سر او راه افتادند ولی هنوز ۳۰۰ متری دور نشده بودند که باز درگیری شروع شد. عده‌ای از عراقی‌ها با دیدن آنها شروع به تیراندازی کردند عبدالمحمد به نیروهایش گفت پناه بگیرید. او در حالی که پشت عارضه طبیعی دراز کشیده بود با صدای بلند فریاد زد: ایها الاخوان لا تخافوا تعالو او این جمله را چند بار تکرار کرد و از جایش بلند شد و به سمت آنها آرام آرام حرکت کرد. هنوز ده قدمی جلو نرفته بود که صدای رگباری او را زمین گیر کرد. او می‌دانست این‌ها باقیمانده‌ی همان فرماندهی دشمن هستند. جای بحث و گفت و شنود نبود عبدالمحمد فریاد زد این‌ها اهل تسلیم شدن نیستند. آر پی جی زن، موشک بزنید. به اینها رحم نکنید. با این فرمان چند موشک آر پی جی به سمت آنها شلیک شد و صدای مهیب آن عده‌ی زیادی از آنها را راهی جهنم کرد. درگیری سختی راه افتاده بود. حمید با عجله از عبدالمحمد سوال می‌کرد: چه کردی؟ - هیچی وضع خیلی خوب است. - عراقی ها؟ - خیلی از آنها راهی جهنم شدند. - اوضاع نیروها چطور است؟ - خیلی کم شهید دادیم. حمید بلافاصله گزارش را به مهدی فرماندهی لشکر داد و او هم به محسن رضایی. عملیات طبق برنامه داشت پیش می‌رفت. هنوز عراقی‌ها خودشان را پیدا نکرده بودند. سید محمد حسینی که می‌دانست عبدالمحمد هور را مثل کف دستش می‌شناسد کنار او آمد و گفت: این‌ها که فرار کردند کجا می‌روند؟ هیچ جا مقابل آنها آب است یا خودکشی می‌کنند یا برمی گردند و تسلیم می‌شوند. ده دقیقه بعد حرف عبدالمحمد عملی شد و تعداد زیادی از عراقی‌ها در حالی که دست هایشان را روی سرشان گذاشته بودند به سمت بچه‌ها آمدند. صدای دخیل دخیل آنها بلند بود. عبدالمحمد گفت آنها را در گوشه‌ای جمع کنید تا در دست و پایمان نباشند. او بلافاصله گزارش اسارت عراقی‌ها را با بیسیم به حمید داد. دو سه ساعتی این وضعیت ادامه داشت و عبدالمحمد کوتاه نمی‌آمد. او به بچه‌ها گفت فقط مقاومت کنید اینها هیچ قدرتی ندارند. تمام منطقه بوی باروت گرفته بود. در میان گزارش دهی عبدالمحمد به حمید کسی صدا زد این‌ها را نگاه کنید؟ عبدالمحمد سر برگرداند دید تعداد دیگری از عراقی‌ها تسلیم شده‌اند و دارند به سمت بچه‌ها می‌آیند. یکی از سربازان با اشاره به یکی از نیروها که درجه هایش را کنده بود گفت این فرمانده ماست. این فرمانده ماست. او هم می‌دانست آخر خط است و لذا بلافاصله او را لو داد. عبدالمحمد او را از باقی جدا کرد ولی او فریاد می‌زد من فرمانده نیستم. دروغ می‌گوید خودش فرمانده است. پس چرا درجه هایت را کندی؟ او هیچ جوابی برای عبدالمحمد نداشت. عبدالمحمد همان جا به زبان عربی او را بازجویی کرد. سعی می‌کرد اطلاعات غلط بدهد که عبدالمحمد گفت من هور را بهتر از تو می‌شناسم. دروغ نگو. فرمانده که متوجه شد با چه کسی روبرو شده تغییر مسیر داد و تمام سوالات عبدالمحمد را به صورت صحیح واقعی جواب داد. عبدالمحمد دستور انتقال او را به صورت ویژه به عقب داد و سفارش کرد هیچ سربازی همراه او نفرستید. او را مستقیم به قرارگاه نصرت ببرید و تحویل علی هاشمی بدهید. نیم ساعت بعد دیگر هیچ خبری از عراقی‌ها و صدای گلوله نبود. سکوت اطراف پل شحیطاط خیمه زده بود. عبدالمحمد بلند صدا زد بچه‌ها خسته نباشید. پل شحیطاط آزاد شد. بچه‌های رزمنده‌ی آذربایجانی با شنیدن این حرف، شروع به گفتن تکبیر کردند. عاقبت پل شحیطاط توسط نیروهای پیشتاز لشکر حمید باکری به تصرف درآمد و ماموریت بزرگ آنها تمام شد. حالا نوبت یگان ها بود.. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۰۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ نوبت به ورود سایر یگان‌ها رسیده بود که کارشان را شروع کنند. این جا نقطه مرکزی قدرت عراق بود. همه چیز برای ورود لشکر‌های سپاه جهت ادامه عملیات در عمق آماده بود. عبدالمحمد با خوشحالی گفت به مهدی بگو سریع یگان‌های دیگر بیایند. اینجا همه چیز مهیاست معطل نکنند. اینجا با آمدن یگان ها، در حقیقت پا نهادن روی گلوی صدام بود. هیچکس فکر نمی‌کرد کار به این خوبی در بیاید. محسن رضایی فرمان حرکت یگان‌ها را صادر کرد. تمام امید عبدالمحمد این بود که یگان‌ها از این فرصت بهترین استفاده را ببرند و کار عراق را تمام کنند. ساعاتی بعد، که از شروع عملیات گذشت عراقی‌ها خودشان را پیدا کردند و شروع به ریختن آتش روی سر رزمندگان نمودند. آن قدر آتش سنگینی روی هور و جزایر فرود آمد که رشید یکی از فرماندهان قرارگاه خاتم به آقا محسن گزارش داد انگار در جزیره دشمن دارد طبل می‌کوبد. عبدالمحمد برای تهیه گزارش از وضعیت دشمن همراه نیروهایش به جلو رفت و پس از مدتی به عقب آمد و گزارش کامل را با بیسیم به حمید می‌داد. آتش دشمن نفس گیر شده بود. لحظه‌ای صدای غرش توپخانه دشمن آرام نمی‌شد. بلکه بر شدت آنها افزوده می‌شد. یک مرتبه گویی ورق برگشت و تمام آمال و آرزوهای عبدالمحمد داشت از بین می‌رفت. با عجله به حمید گفت پس حرکت این یگان‌ها چه شد؟ چرا خبری نشده است؟ - عجله نکن آقا محسن حواس اش است. آنها می‌آیند. آرام باش. - اگر دیر برسند کار خراب می‌شود. بگو عجله کنند. - نگران نباش. حالا چقدر شهید دادید؟ - هیچ چیز معلوم نیست. - اسرای عراقی چه طور؟ - برخی را بازجویی کردم و به عقب فرستادم. اطلاعات خوبی دارند. - نظر خودت چیست؟ - عراق هار شده است فکری کنید. او سراسیمه آتش می‌ریزد. فکری کنید. وضع خراب است. قبل از عملیات عباس هواشمی جانشین قرارگاه نصرت در آخرین جلسه تمام نیروهای شناسایی اش گفت: بعد از این که یگان‌ها را به نقطه مورد نظر رساندید سریع خودتان به قرارگاه برگردید کسی نماند. عده زیادی از بچه‌ها علاوه بر این که راه را نشان یگان‌های عملیاتی دادند ماندند و با عراقی‌ها جنگیدند و عاقبت شهید شدند. کسی دل و دماغ عقب آمدن را نداشت. نمی‌شد تا دل دشمن بروی و درگیر نشوی. عبدالمحمد نسبت به سایر یگان‌ها در وضعیت ویژه‌ای قرار داشت. به همراه حمید و سایر نیروهای پیش تاز در ۴۰ کیلومتری روی آب مشغول درگیری بودند. آنها از ۶ کیلومتر مانده به پل شحیطاط که روی کانال سوئیب نصب شده بود و خشکی را به جزایر وصل میکرد وارد درگیری تمام قد با عراقی‌ها شده بودند. آن قدر قوی و سریع عمل می‌کردند که مهدی باکری تصور نمی‌کرد آنها براحتی بتوانند پل مهم شحیطاط را از چنگ عراقی‌ها بیرون بیاورند. علی هاشمی وقتی صدای حمید باکری را شنید که می‌گفت پل شحیطاط آزاد شد، صدای تکبیرش به آسمان رفت. محسن رضایی با خوشحالی گفت: هیچ کس معطل نکند پل آزاد شده و منتظر شما هستند. با شروع عملیات علی هاشمی دیگر قدرت ماندن در سنگر فرماندهی را نداشت و دنبال بهانه‌ای بود که به جزیره برود. او با اولین هلی کوپتری که سرهنگ جلالی فرمانده وقت هوانیرو آن را هدایت می‌کرد همراه عده‌ای دیگر از فرماندهان راهی هور شد. او دوست داشت شخصاً کار بزرگ نیروهایش را ببیند. با حمله سیل آسای رزمندگان از شنود بیسیم‌های فرماندهی عراقی بخوبی فهمیده می‌شد که آنها خودشان را جمع و جور کرده‌اند. فرمانده سپاه چهارم بخوبی فهمیده بود که ایرانی‌ها بدنبال قطع جاده مهم بصره ـ العماره(میسان) هستند و تلاش می‌کنند تا بین سپاه‌های چهارم و پنجم عراق فاصله بیندازند. آنها وقتی عمق اهداف ایرانی‌ها را فهمیدند به تمام یگان هایشان دستور دادند با تمام قوا و آتش توپخانه سد راه ایرانی شوند. ساعاتی بعد سر و کله‌ی هواپیماهای عراقی در آسمان هور پیدا شد. آنها با تمام قدرت بمب هایشان را روی سر بچه‌ها خالی می‌کردند. برای مقابله با آنها خبری از پدافند هوایی نبود. آنها راحت می‌آمدند و آرام بمب هایشان را خالی می‌کردند و می‌رفتند. فاز دوم آنها حملات شیمیایی بود. صدای عبدالمحمد می‌آمد که می‌گفت: آقا دارند شیمیایی می‌زنند بچه‌ها دارند از دست می‌روند. کاری نمی‌شد کرد تنها راه مقاومت بود. صدام به تمام ارتش عراق دستور مقاومت داده بود. او بلافاصله عده‌ای از افسران و فرماندهان عراقی را در هور اعدام کرد تا زهر چشمی از باقی فرماندهان گرفته باشد. تمام تلاش عراق این بود که پل را از دست بچه‌ها بیرون بیاورند. حمید در بیسیم به مهدی فریاد می‌زد: کاری کنید عراق دارد پل را می‌گیرد چه کنیم؟ - برادر من! فقط مقاومت کنید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۰۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ با حرکت کل نیروها به سمت محورهای خودی درگیری باعراقی‌ها شدت بیشتری پیدا کرد. همه امید داشتند که کار عراق را در این محور یک سره سازند. صدای فرماندهان در بیسیم بخوبی به گوش می‌رسید و گزارش خط شکنی شان رابه آقا محسن و غلامپور و علی هاشمی می‌دادند. علی هاشمی از این که می‌دید حاصل یکسال تلاش بچه‌های قرارگاهش دارد ثمر می‌دهد خیلی خوشحال بود. چند ساعتی که از عملیات گذشت طبق جمع بندی که صورت گرفت معلوم شد قرارگاهها دقیق به مواضع شان نرسیدند. آقا محسن در بیسیم تاکید می‌کرد کسی نماند هرکس هرطوری شده باید ماموریتش را به اتمام برساند. روز اول تمام شد ولی سپاه هنوز به هدفی که به دنبال آن بودند نرسیده بود. گزارش عملیات بلافاصله به جماران داده می‌شد. چند روز اول عملیات گذشت که سپاه احساس کرد گویی به در بسته خورده است و تارسیدن به هدف فاصله زیادی پیدا کرده است. عراقی‌ها با گلوله‌ی مستقیم تانک و موشک‌های هلی کوپتر و بمباران‌های هوایی و شیمیایی تلاش می‌کنند بچه‌ها را از پل به عقب بزنند. عبدالمحمد فریاد می‌زد: کسی عقب نرود پل امانت دست ماست ما به امام قول دادیم مقاومت کنیم. عمر سعد داشت طبل پیروزی می‌زد. غربت و غریبی در جزیره بیداد می‌کرد. همه می‌دانستند عبدالمحمد و حمید و سید ناصر و همه بچه‌های لشکر عاشورا باید با تمام قدرت و توان تا پای جان بایستند و پا عقب نکشند. بچه‌ها با چنگ و دندان روی پل مانده بودند و به طرف عراقی‌ها شلیک می‌کردند. هر لحظه تانک‌های عراقی که به سمت پل گاز می‌دادند و می‌آمدند بیشتر می‌شد. عبدالمحمد مدام در بیسیم می‌گفت: حمید بچه‌ها شهید شدند پس این لشکرها کجا هستند؟ ساعت‌ها درگیری ادامه داشت. عراق سر پا ایستاده بود و داشت براحتی و با قدرت جلو می‌آمد. آنها با کمک جنگنده‌های هوایی و بمباران شدید با نخوت و قلدری جلو می‌آمدند. عاقبت در بیسیم صدای حمید به گوش مهدی می‌رسید که به زبان آذری می‌گفت: «داداش. دشمن در شمال جزایر و در شرق دجله در البیضه والصخره تا روضه پیشروی کرده و هر چه که بچه‌های رزمنده گرفتند او پس گرفته است.» ـ به بچه‌ها بگو روی جاده پخش شوند این بهترین راه است. او درست می‌گفت چون طرف راست بچه ها، عراقی‌ها بودند. طبق دستور مهدی بچه‌ها در چهار طرف پل پخش شدند و توانستند سر پل خروجی را از دشمن بگیرند. ماندن بچه‌ها خیلی طول نکشید. آنها به شدت خسته بودند و می‌بایست نیروهای تازه نفس می‌آمدند و کار آنها را ادامه می‌دادند. هر لحظه صدای غربت بچه‌ها به آسمان می‌رفت. عراقی‌ها قدرت گرفته بودند و جلو می‌آمدند. هدف آنها فقط و فقط پل شحیطاط بود. هر لحظه زمان به ضرر عبدالمحمد و نیروهای او می‌شد. عراقی‌ها آن قدر به بچه‌ها نزدیک شده بودند که با بلندگو همان کار عبدالمحمد را می‌کردند. آنها با صدای بلند می‌گفتند: بهترین کار شما تسلیم شدن است اگر تسلیم شوید کاری به شما نداریم. روحیه نیروها داشت ضعیف می‌شد عراق داشت کارش را تمام می‌کرد. هر لحظه صدای بلندگوی عراقی بلندتر می‌شد. هیچ کس نمی‌دانست دارد چه اتفاقی رخ میدهد. چرا یک مرتبه ورق برگشت؟ چرا عراق این قدر سریع هوشیار شد؟ آتش روی سر بچه‌ها یک لحظه هم قطع نمی‌شد. بلکه بیشتر هم می‌شد. عراقی‌ها بچه‌ها را در محاصره کامل قرار داده بودند. حمید در بیسیم به مهدی گفت: ما در محاصره ایم چه کنیم؟ مهدی هیچ حرفی برای گفتن نداشت. حمید از سکوت او می‌فهمید این جا آخر خط است و باید هر کاری را که خودشان صلاح می‌دانند انجام بدهند. تلاش عبدالمحمد و بچه‌ها برای شکستن محاصره عراقی تا عصر طول کشید ولی هیچ سودی نداشت. هر لحظه وضع خراب تر می‌شد. عراقی‌ها که روز اول نیروی آن چنانی در جزیره نداشتند، بلافاصله نیروهای احتیاط شان را آورده بودند و آنها را در داخل خاکریزهای مثلثی در جلوی پل شحیطاط قرار داده بودند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عباس زریباف که بود؟ 🔹وقتی از نفوذ صحبت می‌شود آیا فقط منظور افرادی با ظاهری غربی و اسم‌هایی خارجیست؟! 🔸اتفاقا، گاهی نفوذی‌ها زیر گوشمان هستند و طوری عمل می‌کنند که فکر می‌کنیم مریدتر و معتقدتر از آنها وجود ندارد. @asabeghoon_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۰۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پل تمام آرزوی حمید بود. او به محسن قول داده بود پل حفظ شود، ولی الان داشت براحتی آن را از دست می‌داد. عراق فهمیده بود که هدف اصلی ایران، باز شدن محاصره‌ی پل است بر این اساس صدای فرمانده‌ی عراقی‌ها در بیسیم بگوش حمید می‌آمد که با تحکم می‌گفت: هر چه سریعتر فاصله بین جزیره تا پل را تانک و نیرو قرار بدهید. متاسفانه طبق حرفی که حمید می‌زد نیروهای ما در فاصله پل شحیطاط تا سه راهی نتوانسته بودند الحاق کنند و همین سبب شد عراق تانک هایش را پشت کانال بیاورد و از آن جا براحتی بچه‌ها را مورد هدف قرار بدهد. عده زیادی از بچه‌ها با تیر مستقیم روی زمین می‌افتادند. صدای یا حسین و یا زهرا در جزیره غوغا می‌کرد. انگار کار از دست همه در رفته بود. کم کم ابرهای یاس و نا امیدی داشت در آسمان امید قرارگاه ظاهر می‌شد. عراق با گلوله‌های مستقیم سیل بند را می‌زد. هیچ چیز جلو دار آنها نبود. عبدالمحمد در حالی که عصبانی شده بود در بیسیم فریاد زد: بچه‌های مردم دارند شهید می‌شوند عراقی‌ها ناجور دارند ما را می‌زنند. هنوز صدای عبدالمحمد از بیسم به گوش می‌رسید که هواپیماهای عراقی در ارتفاع بسیار کم روی جزیره به پرواز در آمدند و انواع بمب‌های خود را خالی می‌کردند. دشمن با قدرت داشت جلو می‌آمد. او توانست با پشتیبانی آتش توپخانه و هواپیماهایش خود را به پشت پل شحیطاط برساند. بچه‌ها تا بعد از ظهر عقب نشینی نکردند و سمج ایستاده بودند و مقاومت می‌کردند. صدای مکالمه بیسیمی حمید و مهدی لحظه‌ای قطع نمی‌شد. ساعت ۶ عصر یک مرتبه در اوج ناباوری حملات دشمن در اطراف پل قطع شد. خبری از آتش توپخانه و شلیک مستقیم نبود. هیچ کس نمی‌دانست چه اتفاقی رخ داده است. عبدالمحمد که می‌دانست دشمن در صورت نا امیدی از رسیدن به پل دست به چه حرکاتی خواهد زد در بیسیم به حمید گفت: احتمالاً عراق آماده پاتک سنگینی به جزایر مجنون است. - مطمئن هستی؟ - صد در صد من می‌دانم آنها در چه فکری هستند. آنها چند ساعت دیگر شروع خواهند کرد. دو ساعت بعد، دشمن هلهله کنان خودش را به پل شحیطاط، سه راهی و کانال انتهای جزیره‌ی جنوبی رساند و این بهترین فرصت برای پاتک بر علیه رزمندگان خسته و تشنه بود. آن شب خواب به چشم هیچ کس نمی‌آمد. عبدالمحمد هر چه کرد از طریق بیسیم علی هاشمی را پیدا کند نتوانست. او از حرف‌های مهدی می‌فهمید که اوضاع خیلی خراب است و دشمن بیش از حد سر فرم آمده است. او به نیروها گفت: امروز و فردا روز مقاومت است. روز ایستادن است. مگر عراقی‌ها از روی نعش ما رد شوند که بخواهند پل را از ما بگیرند. ساعت ۴ صبح بود که همه آماده‌ی خواندن نماز شدند. عراق آتش سنگینی را روی جزیره می‌ریخت. این کار حدود یک ساعتی طول کشید و تعطیل شد. شنودهایی که از بیسیم فرماندهان عراقی می‌شد نشان می‌داد که آنها در حال آماده شدن جهت پاتک سنگینی هستند. برای دقایقی سکوت کامل بر سراسر منطقه حاکم بود. عبدالمحمد به حمید گفت: این سکوت و آرامش عراق، آرامش قبل از طوفان است. - ما منتظریم تا ببینیم چه می‌خواهند بکنند. عبدالمحمد با قاطعیت به حمید گفت: طبق مکالماتی که از بیسیم یگان‌های عراق گوش می‌دادم شنیدم که الان تیپ ۶۵ نیروی مخصوص بهمراه یک گردان تانک از تیپ ۱۶ زرهی از دو مسیر کانال با قایق و از خشکی آماده‌اند با تانک به جزیره جنوبی حمله کنند. - مطمئن هستی درست شنیدی؟ - شک ندارم. خودم گوش دادم. حدود ۱۰ دقیقه از پیش گویی‌های عبدالمحمد نگذشته بود که بیسیم‌ها به صدا در آمدند و حمله عراق را خبر دادند. عبدالمحمد با ناراحتی به حمید گفت: دیدی شنود درست بود؟ - حالا چه کنیم؟ - با مهدی تماس بگیر. - مهدی مهدی حمید. - مهدی بگوشم. - اینجا قورباغه‌ها دارند به شدت به پل و سه راهی فشار می‌آورند. - چه تعداد هستند؟ - دو تیپ هستند. - سعی کنید فعلاً مقاومت کنید. - شما چه خبر؟ - سپاه سوم عراق دارد هر چه گلوله توپ است را روی سرمان خالی می‌کند. - جزیره چطور است؟ - انگار عراق این جا را شخم زده است. خیلی وحشی شده‌اند. بچه‌ها حدود دو ساعتی سینه به سینه‌ی عراق ایستاده بودند و کوتاه نمی‌آمدند. عبدالمحمد از هر طرف که می‌دوید فریاد می‌زد کسی کم نیاورد. بزنید این کافرها را. حمید با لهجه‌ی ترکی نیروهایش را تهییج می‌کرد. هر چند دقیقه یک بار یکی از نیروها در اثر آتش سنگین عراقی‌ها روی زمین می‌افتاد و معلوم بود راهی بهشت شده است. صدای یا حسین بچه‌ها در دل آتش تمام منطقه را روی سرش گذاشته بود. همه فکر و ذکر بچه‌ها فقط دفاع و مقاومت بود. عبدالمحمد فریاد زد: پل نباید دست عراقی‌ها بیفتد. پل امانت دست ماست. تمام هوش و حواستان به پل باشد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۰۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت ۶ صبح عراقی‌ها با قدرت آتش به سمت پل آمدند و در چند متری توقف کردند. در عقبه پل، همه‌ی فرماندهان ناراحت و غمگین دور هم جمع شده بودند که چه کنند؟ بهترین کار در این وقت چیست؟ حمید گفت: دعا کنید آمدن آن‌ها تا شب طول بکشد. تا آن موقع می‌توانیم از پس شان برآئیم. او برای بار دیگر از عبدالمحمد خواست دقیق بگوید الان نیروهای تیپ نیروی مخصوص کجا هستند؟ - آنها الان در دو طرف جاده در جزیره جنوبی پخش شدند. - می آیند جلو؟ - فعلاً نه. - چرا؟ - احتمالاً از جلو یقین به آمدن ندارند. - چرا؟ - زمین جزیره به تانک‌های آنها اجازه‌ی مانور را نمی‌دهد. بخت با عبدالمحمد و حمید همراه شد و عراقی‌ها تا عصری از جای شان تکان نخوردند. بعد از نماز ظهر و عصر که همگی نشسته و با تیمم نمازشان را خواندند، صدای عبدالمحمد بلند شد که کسی چشم از نیروهای عراقی برندارد. آنها دارند آماده زدن به ما می‌شوند. خوب حواس تان را بدهید. آفتاب در حال رفتن بود که بچه‌های اطلاعات همراه عبدالمحمد گفتند عراقی‌ها دارند تانک‌های شان را به داخل جزیره می‌برند و با نیروهایشان که روی سیل بند مستقر شده‌اند و می‌خواهند از طریق جاده پاتک شان را شروع کنند. عبدالمحمد و حمید داشتند با دقت به گزارش جدید گوش می‌دادند که بیسیم چی حمید آمد و با لهجه آذری گفت آقا مهدی است. گوشی بیسیم را محکم در دست گرفت صدای مهدی بود که آرام داشت او را صدا می‌زد: حمید حمید مهدی. - حمید بگوشم. - وضع چطوره؟ - مهدی جان پل قفل شده. - یعنی چی؟ - کاری از دست ما بر نمی‌آید. - درست حرف بزن، بفهمم چه خبره؟ - عراق دارد آماده می‌شود با تمام قدرت پل را بگیرد. - الان عراقی‌ها کجا هستند؟ - در چند متری ما قرار دارند. - وضعیت نیروهایت چه طور است؟ - خیلی شهید و زخمی دادم. اوضاع خراب است. - عبدالمحمد چه می‌کند؟ - او هم کنارم است. حال و روز او هم مثل من است. - او چه می‌گوید؟ - همین حرف‌های مرا می‌زند. راستی مهدی از طلائیه چه خبر؟ - آن جا هم قفل شده مثل شما. - الان چه کنم؟ - حمید جان! هر کاری کردی خودت کردی. - یعنی چی؟ واضح حرف بزن. - یعنی خودت هستی و عبدالمحمد و گردانت. توکل به خدا کن و بمان. - بالاخره چه کنیم؟ - فقط کاری کنید عراقی‌ها وارد جزیره نشوند. - آقا مهدی یعنی...... - حمید هیچی نگو. - آقا مهدی! - حمیدجان دیگه بسه، حرفهایم را زدم دعا کردن که یادت است. - شما کی به ما می‌رسید؟ - هیچ معلوم نیست ما تمام تلاش مان را می‌کنیم. - مهدی مهدی حمید. - مهدی بگوشم. - الان من تمام امیدم آمدن شما هست. - تکرار نمی‌کنم تو دعا کن وضع خوب شود. - من ایستاده ام. - بایست که وظیفه تو فقط ماندن است. - برایمان دعا کنید. - انشاالله جد امام خمینی کمک مان می‌کند. - ان‌شاالله. حدود نیم ساعتی گذشت و عراق با آتش سنگین امان تمام نیروها را بریده بود.دیگر کسی نبود که جان سالم بدر برده باشد. حمید با ناراحتی بیسیم چی اش را صدا زد و گفت: گوشی را بده، کار دارم. گوشی را گرفت و در حالی که فقط نقطه مقابلش را نگاه می‌کرد شاسی گوشی را فشار داد و گفت: مهدی مهدی حمید. - مهدی بگوشم. - اوضاع من خوب نیست. - می دانم. - مهدی مهدی. - بگوشم حمیدجان. بگو. - من اینجا هر لحظه دارم تنها تر می‌شوم. - یعنی چی؟ - یعنی در این محوطه‌ی غریب من مانده ام و شیر قرارگاه نصرت یعنی برادر عبدالمحمد. - عبدالمحمد نعمت خداست قدرش را بدان. - مهدی مهدی. - بگوشم حمید. - می شنوی عبدالمحمد دارد رجزهای امام حسین علیه السلام در ظهر عاشورا را می‌خواند. شما را به خدا می‌سپارم هر چه او تقدیر کند تسلیم هستیم. - حلالم کن. - یا حسین حمیدجان. عبدالمحمد وقتی که متوجه مکالمه دو برادر شد با مهربانی همیشگی اش آمد کنار حمید نشست و گفت: آقا حمید! جاده منتهی به جزیره مملو از اجساد عراقی هاست. - چه کنیم؟ - آنها دیگر نمی‌توانند به اینجا دسترسی پیدا کنند. - پس چه می‌کنند؟ - آنها احتمالاً می‌خواهند از پشت سرمان حمله کنند. - آقا عبدالمحمد تمام جزیره چشم امیدشان به اینجاست. هر کاری کردید برای امام خمینی کرده‌اید. - جنگ است دیگر. کاری نمی‌شود کرد. - یعنی عراق اینجا را می‌گیرد؟ - مگراز روی جسد ما ردشوند. ماهمه محکم روی عهدمان ایستاده ایم. آخرش مرگ است که فبها المراد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۰۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ حمید یادش آمد چند شب پیش که با بچه‌های قرارگاه نصرت برای شناسایی آمده بود و آنها چقدر محبت می‌کردند ولی حالا همه‌ی آنها شهید شدند و تنها عبدالمحمد مانده که با رگبار اسلحه اش یک تنه مقابل عراقی‌ها ایستاده و پا پس نمی‌کشد. او سعی می‌کرد که هر طوری شده از زحمات عبدالمحمد تشکر کند. با تواضع تمام رو به عبدالمحمد کرد و گفت: برادر سالمی! تو تا حالا مایه‌ی قوت قلب من بودی. - این چه حرفیه حمید آقا؟ تو فرمانده‌ی ما هستی. - اگر تو نبودی من حریف آبراه‌های پیچ در پیچ هور نمی‌شدم. - کار من نبود. کار شناسایی بچه‌ها در طی یکسال بود. من هم یکی از آنها بودم. - به هرحال من ممنون تو و بچه هایت هستم. او می‌دانست عبدالمحمد از خودش عبور می‌کند تا تمام زحمات و تلاش‌ها را به نام کسانی دیگری قرار بدهد. او خوب یادش بود که آن شب که حرکت گردان شروع شد و علی هاشمی، دست عبدالمحمد را در دست او گذاشت و گفت: هذا الرجل نعم الرجل، فهمید هیچ مشکلی نخواهد داشت. آن شب عبدالمحمد با مهارت و تلاش توانست حمید و گردان پیش تازش را به راحتی به پشت سیل بند برساند.او در حالی که در کنار پل مستقر شده بود آرام از عبدالمحمد پرسید: آقا عبدالمحمد اینجا دقیقاً کجاست؟ - در نزدیکی پل شحیطاط. - در چه فاصله‌ای از نیروهای عراقی هستیم؟ - در دل آنها قرار داریم. از این نزدیک تر نمی‌شود. حالا باز عبدالمحمد داشت به او روحیه می‌داد و می‌گفت: مقاومت حتماً سبب ماندگاری جزایر خواهد شد. - امیدوارم، تو را بخدا دعا کن. اوضاع خیلی خراب است. عبدالمحمد قدری به جلو رفت و با بیسیم وضعیت عراقی‌ها را به حمید گزارش می‌داد. انگار نه انگار دشمن در چند قدمی او ایستاده است! انگار نه انگار مرگ در همسایگی او ایستاده است! انگار نه انگار که خودش و حمید و تعداد کمی بچه‌های آذری تنها مانده اند! کار گره خورده بود، انگار قرار نبود کسی به سراغ عبدالمحمد و حمید باکری بیاید. لحظه‌ها به سختی می‌گذشت و احتمال آمدن نیروهای کمکی صفر شده بود. حمید باکری در بیسیم به مهدی گفت: عراقی‌ها با صد تانک از پشت جزیره دارند به سمت ما می‌آیند و قصد دارند پل را از ما بگیرند. روز سه شنبه هشتم اسفند ۱۳۶۲ بود و همه ناامید شده بودند. نمی‌شد کاری کرد. آقا محسن هم دستش به کار نمی‌رفت. ساعت ۶ عصر بود که صدای بیسیم از فرماندهی قرارگاه مرکزی نجف به گوش همه فرماندهان رسید که محسن رضایی با روحیه بالایی می‌گفت: از محسن به کلیه فرماندهان این پیام امام خمینی است «سرنوشت اسلام به این جنگ وابسته است. جزایر باید حفظ شوند.» این پیام تمام فضای یاس را به امید و قدرت تبدیل کرد غلام پور تا پای بیسیم این کلمات را شنید تمام کاغذهای داخل جیب‌های شلوار و پیراهنش را در آورد و آمده رفتن شد. تمام فرماندهان برای تصمیم گیری به قرارگاه نجف فرا خوانده شدند. از آن طرف هم غلامعلی رشید و محمد باقری به جزیره آمدند و حدود ساعت ۸ صبح جلسه برگزار شد. آقا محسن بلافاصله به رشید گفت: به بچه‌ها بگو لشکر ۲۵ کربلا دارد عقب نشینی می‌کند. حواس تان باشد. همدیگر را نزنید. آقا رشید بعد از آقا محسن شروع کرد به صحبت کردن او در حالی که قدری عصبی به نظر می‌رسید گفت: خواهش من از برادران این است که این جلسه را مانند جلسات همیشه معمولی تصور نکنید، بلکه شاید اضطراری ترین شرایطی که طی این چهار سال با آن روبرو شده ایم، همین لحظه هاست و این جلسه هم به همین دلیل است. همه ما صبح به گریه افتادیم. گزارشی از وضعیت به گوش امام رسید در این عملیات، اگر اوضاع همین طوری پیش برود، بی گمان، اسلام شکست می‌خورد، جمهوری اسلامی در معرض شکست است، در این چهار سال، ما هر آنچه از دستمان بر آمده است، انجام داده ایم و همه برادران خالصانه جنگیده اند، ما چاره‌ای نداشتیم جز این که بیاییم و این عملیات را در این منطقه آغاز کنیم. کجا برویم؟ از بالای مرز تا پایین آن، هر جا امکان آن هست که با دشمن بجنگیم، جنگیده ایم. هر چند در این مدت دشمن فرصت پیدا کرده و تا دندان مسلح شده است و با ما می‌جنگد، اما آن هم توان و روحیه دارد، هنگامی که ما ادامه می‌دهیم، او هم خسته می‌شود و خداوند هم نصرتش را نازل می‌کند و ما پیروز می‌شویم، ان شاءالله. شما که در جزایرید، نمی‌دانید در دنیا چه محشری به پا شده است. اگر در این عملیات موفق نشویم، قطعاً در جنگ شکست خورده ایم. این عملیات را مانند سلسله عملیات‌های والفجر ندانید. زمانی که دشمن بر ما هجوم آورد و به یگان‌های عمل کننده فشار آورد، آقای هاشمی از قول امام از تهران دستور اکید آورد که هرچه در توان دارید، بیرون بریزید و بجنگید و حسین وار هم بجنگید؛ اگر در جزایر نجنگیم، از بین رفته ایم و اگر دشمن حمله کند، هلی کوپتر‌های ما از بین می‌روند و قطعاً با آتشی که هواپیماهای دشمن اجرا کرده‌اند از فردا یا
پس فردا هلی کوپترها دیگر ما را ترابری نخواهند کرد و شما تصور نکنید که در این جزایر خواهید ماند و با هلی کوپتر و قایق، شما را تدارک می‌کنند، نجات ما در ادامه جنگ از این جزایر است. اگر ما این جزایر را تخلیه کنیم، حیثیت جمهوری اسلامی بر باد می‌رود. همت به خرج دهید، هر چه نیرو دارید، از این جزیره بیرون ببرید و به سمت نشوه حرکت کنید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۰۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ مسئولین جمهوری اسلامی اجازه تخلیه جزیره یا ماندن و قتل عام شدن را به ما نمی‌دهند. تنها راه چاره این است که نیروهای زنده لشکرها را سازماندهی بکنید و از این جزیره بیرون بیایید و جلو بروید. انهدام دیشب نیروهای دشمن در جزایر آن قدر ترس در دل دشمن انداخته است که دیگر قدرت داخل شدن به جزایر را ندارد. فشار شما جمهوری اسلامی را پیروز خواهد کرد. حاج همت و تیپ المهدی و ثارالله باید از طلائیه عمل کنند، هر طور شده باید خط را بشکنند، امشب تا رده‌ی فرمانده لشکر اجازه دارند بروند و بجنگند و همه بروید، بجنگید. ما نمی‌پذیریم که بگویند در میدان مین گیر کرده ایم، بروید افراد را جمع کنید و به دشمن بتازید. اکنون نیز، مسئولین کشور امام، آقای هاشمی و .... منتظرند که تا ساعتی دیگر شما درگیر شوید.» علی رغم تمام این حرفها هنوز حمید چشم انتظار نیروهای کمکی بود. هر لحظه امکان داشت عراقی‌ها پل را بگیرند و وارد جزیره شوند. صدای بیسیم با خش خش زیاد بلند شد حمید بود که می‌خواست به مهدی تأکید کند فکری کنند. مدتی بعد باز صدای بیسم بلند شد: حمید، مهدی. حمید، مهدی - حمید پاسخی نگرفت. چشم چرخاند سمت چپ جزیره. سراب را می‌ماند. خبری از بچه‌ها نبود، اما از رو به رو تا دلت می‌خواست تانک‌های عراقی بودند که به حمید نزدیک می‌شدند. پشت سرش در جزیره چه غوغایی بود. همه می‌جنبیدند که زیر آتش جان پناهی پیدا کنند. سپاه سوم عراق توپخانه اش را مامور کرده بود که هر چه گلوله دارند بریزند روی سر جزیره. از دیروز که این شخم زدن‌ها شروع شد، یک سره آتش ریختند. حمید پشت خاکریز نفس تازه کرد. نشست و در فکر فرو رفت. از آن همه انفجار حالش بهم می‌خورد. کلافه شده بود. رفت سراغ بچه ها. پشت سیل بند جزیره، شهدا را ردیف به ردیف کنار هم گذاشته بودند و حالا داشتند یکی دیگر را هم به آنجا می‌بردند. از دیروز که در آنجا مستقر شده بودند، یکسره داشتند می‌جنگیدند تا مانع ورود عراقی‌ها به جزیره شوند. بی سیم چی دوید سمتش. حمید گوشی را گرفت. - حمید، مهدی. پس چی شد؟ - طلاییه قفل شد. خودتی و گردانت. - که چی بشه؟ - که مقاومت کنی که عراقی‌ها وارد جزیره نشن. - ما حتی نمی‌توانیم تعداد تانک‌ها را بشماریم. بی شمارند آقا مهدی، یعنی ... - حمید، دیگه بسه. این مشکل شماست که باید حلش کنی. نمی‌دانم ما کی به پل شحیطاط می‌رسیم، ولی حتما می‌رسیم. پس تا آن موقع مقاومت کن. برادرش به حمید می‌گفت که به کام مرگ برود. حمید دانست که مهدی از او چه می‌خواهد. فرمانده لشکر عاشورا دیگر تمایلی به ادامه نداشت. صدای مهدی گم شده بود در خش خش‌های بی سیم. صدا مجددا صاف شد. حمید گفت: داریم تنها می‌شویم. مجددا تکرار میکنم من و ماندم وشیر قرارگاه نصرت. مهدی از قرارگاه با حمید صحبت می‌کرد. صدای حمید را فرماندهان نیز می‌شنیدند. سالمی دارد رجز امام حسین در کربلا را می‌خواند. جاده منتهی به جزیره پر از جسد عراقی هاست. دیگر به اینجا دسترسی ندارند. بهتره پشت سرمان را محکم کنید. حمید کمی مکث کرد. مهدی رگه‌هایی از نگرانی را در صحبت‌های حمید حس می‌کرد. نگاهش افتاد به فرماندهان نگران از سرنوشت خیبر. طلاییه که قفل شد، امیدشان به مقاومت در پل شحیطاط خلاصه شد تا جزایر مجنون را حفظ کنند. مهدی می‌دانست چگونه جواب برادر را بدهد. حمید، بنده خدا، مگر به خدا شک داری که نگرانی؟ بجنگ. - ولی آقا مهدی گلوله هایمان دارد تمام می‌شود. از نظر مهمات در مضیقه هستیم. حالی دیگر سراغ مهدی آمد و با خشم گفت: در چشم دشمن خاک بپاش. من نگران عاقبت عملیاتم، نه خودم. مقابل حمید تانک‌های عراقی که بی شمار نفرات جلودارشان بود، صف آرایی کرده، و به پل شحیطاط نزدیکتر شده بودند. حمید باید خیال مهدی را راحت می‌کرد. باید چیزی می‌گفت که به دل برادر بنشیند. با بغض ولی مردانگی گفت: مهدی جان خوب گوش کن. خدمت امام که رسیدید، به او بگویید که ما مثل امام حسین در میدان ماندیم و عقب نکشیدیم. تو فردای قیامت در نزد جدت برای ما شهادت بده. دست مهدی سست شد و گوشی بی سیم افتاد. چشمش پر از اشک شد. در حالی که چشم حمید پرخون بود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۰۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چهار شب قبل که حمید با گردانش وارد هور شد، ۴۸ ساعت در نیزارها و آبراه‌ها پارو زدند. تعدادی از بچه‌های قرارگاه نصرت که راهنمایشان بودند، پا به پای بقیه می‌جنگیدند. حالا فقط سالمی مانده بود که یک نفس داشت صف عراقی‌ها را رگبار می‌بست. اگر سالمی نبود، حمید حریف آن آبراه‌های پیچ در پیچ نیزار هور نمی‌شد. یک سال در این نیزار‌ها رنج کشیدند تا شدند راه بلد بچه‌های عملیات. حمید وقتی گردان را پشت سیل بند مستقر کرد، باورش نمی‌شد در قلب دشمن مستقر شده. اما حالا باید مقاومت می‌کرد تا جزایر بدست آمده سقوط نکنند. سالمی دوید طرف حمید، از پشت خاکریز ردیف کامیون‌های عراقی را نشانش داد. - دارند نیرو پیاده می‌کنند. سالمی پشت تیربار نشست و منتظر ماند. از دو آیفایی که با آرپی جی سیدطالب منهدم شده بود، دود بلند می‌شد. دو طرف جاده پر بود از جسد عراقی ها. حمید نگران درازکش شد. خیره به امدادگری شد که داشت مجروحان را مداوا می‌کرد. او از صبح یک تنه زخم مجروحان را پانسمان می‌کرد. هر لحظه انفجار خمپاره‌ها بیشتر می‌شد. حمید بالای سر سالمی رفت. داشت سمت ۳ کامیون عراقی شلیک می‌کرد عراقی‌ها پیدای شان شد. هواپیمای عراقی می‌آمد رو سیل بند و یک رگبار می‌گرفت طرف بچه‌ها و دور می‌زد. ناله چند بسیجی بلند شد. حمید به سراغ امدادگر رفت. پای بسیجی از کشاله‌ی ران قطع شده بود. امدادگر دست در کوله پشتی کرد. آخرین باند را هم استفاده کرد و به حمید گفت: آخریشه. صدایی توجه حمید را جلب می‌کرد. خون از سر یک بسیجی جاری شده بود. انگار منتظر امدادگر بود. عمامه امدادگر توجه حمید را جلب کرد. امدادگر روحانی گردان هم بود. حمید دست روحانی را گرفت و دویدند طرف مجروح. حمید دست دراز کرد طرف عمامه. روحانی متوجه منظورش شد. گوشه‌ای از عمامه سفید را برید و سر مجروح را بست. و حمید لبخندی زد و به مجروح گفت: به همین راحتی عمامه سرت کردی. ان شاءالله خوب می‌شوی. روحانی عمامه را تکه تکه کرد و رفت سراغ بقیه مجروحان. با خود زمزمه می‌کرد این‌ها همه لایق این عمامه هستند. چند تانک داشتند به پل شحیطاط نزدیک می‌شدند. سالمی باید جا عوض می‌کرد. حمید چشم انداخت به طول سیل بند. فقط چند نفر سرپا بودند. رجز خوانی سالمی، حمید را مست کرده بود.در نزدیکی‌های دشت کربلا بود، اما احساس می‌کرد در رکاب امام حسین می‌جنگد. حمید دید که یکی از بچه‌ها روی زمین افتاده. وقتی بالای سرش رسید او را شناخت. سیدطالب، رفیق سالمی بود. از بچه‌های اطلاعات عملیات قرارگاه نصرت. هیکل درشتی داشت. خون از سرش جاری بود. تا متوجه آقا حمید شد گفت: ترکشش ریز است. می‌توانم بجنگم. بلندم کن. پشت خاکریز که دراز بکشم کافی است. عراقی‌ها یک گام جلوتر آمده بودند. حمید باید تا رسیدن تانک‌های عراقی سید را کمکش می‌کرد که سرپا شود. تیربار را برایش آماده کرد و تنهایش گذاشت آرپی جی زن را روانه کانال کرد که به تانک ها رحم نکند تا رسیدن عراقی‌ها به پل را به تاخیر بیندازد. با همین چهار پنج نفر هم داشت کارش را پیش می‌برد. حمید پشت خاکریز نفس در سینه حبس کرد و منتظر ماند. اولین تانک که آتش گرفت، به سمت سالمی رفت و گفت: بهشان مهلت نده، نفرات شان پخش و پلا شدند. دوید طرف کانال و به ترکی داد زد بچه‌ها تانک‌های روی جاده را بزنید که جاده بسته شود. حمید باز هم دوید. به یکی از بچه‌های بسیجی که رسید، با جسد تکه پاره اش رو به رو شد. آر پی جی به دوش خیز برداشت طرف تانک. نزدیک تر شد که موشک خطا نرود. برجکش را نشانه رفت و شلیک کرد. بعد یک نفس دوید پشت سیل بند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۰۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هلی کوپتر‌های عراقی داشتند از سمت جاده‌ی نشوه می‌آمدند. حالا عراقی‌ها در دشت پخش شده بودند تا در پناه هلی کوپتر‌ها پیش روی کنند. موشک ۵ هلی کوپتر که به سیل بند اصابت کرد، زمین و زمان را به هم زد. حمید پشت چند گونی خاک پناه گرفته بود و منتظر فرصت، به یکباره از جا کنده شد و سراغ سالمی رفت. بزن، بزن سالمی، نگذار نزدیک بشوند. اگر بیایند کارمان زار زار است. سالمی تیربارش را به کار انداخت و بی باکانه شلیک می‌کرد. هلی کوپتر‌ها که رفتند، شلیک تانک‌ها باریدن گرفت. یک مرتبه سیدطالب به زمین افتاد. سالمی و حمید دویدند به طرفش. چه راحت بود. ترکش شکمش را دریده بود و بخشی از روده اش بیرون زده بود. عبدالمحمد چفیه اش را دور شکمش بست و خندید وگفت: این روده که ته ندارد. و بعد کمک اش کرد که روده را سر جای خودش بگذارد. باز هم به خنده گفت: درمان بماند برای بعد. تو فقط پشت تیربار بشین و شلیک کن. حمید باز هم سیدطالب را پشت تیربار نشاند. حس می‌کرد توانش کم شده است. حتی قدرت ایستادن روی پای خودش را هم نداشت. سید طالب شکمش را به گونی چسباند و بعد اشاره کرد که یک گونی خاک بگذارد پشتش که به زمین نیفتد. سید طالب عراقی‌ها را چپ و راست می‌دید. گاه تار می‌شدند. بالا و پایین می‌دید تانک‌ها را. صدای بال بال هلی کوپتر‌ها می‌آمد. داشتند می‌آمدند سراغ حمید که هنوز سر سخت مقاومت می‌کرد. سید طالب را به حال خود رها کرد و رفت سراغ سنگر تک لول. بهشان مهلت نده. وقتی نزدیک شدند شلیک کن. جوانی که پشت تک لول نشسته بود، مثل شکارچی‌ها منتظر ماند. ۵ هلی کوپتر نزدیکتر شدند. اولین موشک که شلیک شد، جوان شروع کرد. دود سیل بند در میان گرد و غبار و دود از یک هلی کوپتر بلند شد و بعد در هوا منفجر شد. ۴ هلیکوپتر بعدی هر چه موشک داشتند، شلیک کردند. آتش گم شد. حالا دیگر هیچ جنبنده‌ای نبود که توجه حمید را جلب کند. رفت سراغ سید طالب. داشت خودش را عقب می‌کشید که از معرکه خارج شود. به روحانی امدادگر که رسید، کنارش نشست. آخرین تکه‌ی عمامه در دستش بود. آن را به سرش بست. دراز کش شد. سالمی هنوز با رجزخوانی خودش را سرپا نگه داشته بود و داشت می‌جنگید. عراقی‌ها انگار زمین گیر شده بودند. چه قتلگاهی به راه افتاده بود دردو طرف پل شحیطاط. این طرف خودی‌ها و آن طرف عراقی ها. اجساد عراقی‌ها بی شمار بود. حمید دنبال راهی بود که باز هم ورود عراقی‌ها را به تاخیر بیندازد. حالا دیگر جز سالمی و دو سه نفر دیگر، کسی پشت سیل بند نبود. حمید بی وقفه رگبار را به طرف عراقی‌ها گرفته بود و مدام جایش را عوض می‌کرد. به صدای بلدوزرها که در ۲۰۰ متری داشتند خاکریز می‌زدند، دل خوش شد. اگر خاکریز شکل می‌گرفت و بچه‌ها مستقر می‌شدند، دیگر نگران سقوط پل شحیطاط نبود. انگار خسته به نظر می‌رسید. پایش شل شد و ولو شد. چشم چرخاند تو چهره بسیجی‌هایی که پشت سیل بند افتاده بودند. کسی نبود جنازه هایشان را ببرد. نبرد پل شحیطاط داشت به آخر خط می‌رسید. چشم می‌انداخت طرف خاکریز بلکه مهدی از راه برسد که نرسیده بود. تانک‌های عراقی رسیده بودند به سیل بند و فرمانده مسلط به جزیره شلیک می‌کردند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🔮 بزودی شرح و بررسی کتاب «آن سوی مرگ» از زبان استاد مصطفی امینی خواه کتابی جذاب با اتفاقات واقعی که شهید سلیمانی آن را مطالعه نموده و مطالعه آن را به فرزندانش توصیه می‌کند. @asabeghoon_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۰۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ گلوله‌های خمپاره مثل تگرگ باریدن گرفت. سپاه سوم عراق هر چه گلوله داشت ریخت تو جزیره عراقی ها، خاکریز جدید را که دید، دانست برای ورود به جزیره چند ساعتی تاخیر داشتند. حالا حمید آسوده خاطر دنبال راهی بود که از میان آتش نجات یابد. چند دقیقه بعد باز صدای بیسیم بلند شد حمید حمیدمهدی. - حمید بگوشم. - آقاجان چند تانک عراقی از پشت سرمان دارند به پل نزدیک می‌شوند. - بله آنها را می‌بینم. - همین‌ها هستند؟ - نه چند کامیون عراقی هم دارند به سمت پل می‌آیند. - کامیون؟ - بله. مملو از نیرو هستند. چند دقیقه از مکالمه نگذشته بود که صدای عبدالمحمد قطع شد و صدای رگبار تمام اطراف پل را فرا گرفت. حمید هرچه صدا زد: محمد محمد جواب بده، جوابی نشنید. در دلش آشوب شده بود و نگران عبدالمحمد. حدود ۱۰ دقیقه بعد صدای مهربان شیر قرارگاه نصرت در بیسیم بلند شد: حمید حمید کجایی؟ - هستم تو کجایی؟ - داشتم با رگبار مسلسل خدمت مهمان هایمان می‌رسیدم. - جایت را نفهمند. - نه تند و تند جایم را عوض می‌کنم. - حمید در گوشی صدای رجزهای عبدالمحمد را می‌شنید که برای او می‌خواند: هیهات من الذله. امیری حسین و نعم امیری. با دیدن این صحنه حمید آرام برای مظلومیت بچه‌ها و عبدالمحمد گریه کرد و خدا را طلب کرد آنها را دشمن شاد نکند. عراقی‌ها آرام آرام جلوتر می‌آمدند و عبدالمحمد تمام توانش این بود که در جلو آمدن آنها تاخیری بیندازد. از کل گردان تنها چند نفر مانده بود که مثل پروانه دور شمع عبدالمحمد می‌چرخیدند. هیچ کس نمی‌دانست که چه اتفاقی می‌افتد. تمام وجود عبدالمحمد توکل و توسل شده بود. حمید دیگر کمتر به مهدی بیسیم می‌زد. تمام هوش و حواسش پیش عبدالمحمد بود که سمج ایستاده بود و رجز می‌خواند. حمید خودش را به عبدالمحمد رساند و گفت: حواست را به کانال بده عبدالمحمد به دو نفر از بچه‌های آر پی جی زن اشاره کرد که به سمت کانال بروند. آنها وقتی کنار کانال رسیدند براحتی تانک‌های عراقی را از نزدیک می‌دیدند و می‌توانستند آنها را بزنند. صدای عبدالمحمد بلند شد که شروع کنید امانشان ندهید. اولین موشک آر پی جی رها شد و تانک عراقی در یک آن به آتش کشیده شد. صدای تکبیر عبدالمحمد بلند شد و حمید هم مثل او فریاد الله اکبر سر داد. او در حالی که شیفته عبدالمحمد شده بود گفت: آقا جان! تانک‌ها پخش شدند.امان شان ندهید. حمید هم پشت سر هم فریاد یا علی، یا زهرا، یا قمربنی هاشم سر می‌داد. صدای یکی از بچه‌های گردان بلند شد که به زبان آذری گفت: برادر حمید یک تانک عراقی روی جاده آمده است. حمید صدا زد: عبدالمحمد تانک. تانک روی جاده. بزنید آن را. او زده شود جاده بسته می‌شود.امانش ندهید. آر پی جی زن با نهیب حمید بلند شد و در حالی که سریع موشک گذاری کرد با فریاد یا حسین شلیک کرد ولی موشک به خطا رفت. حمید صدا زد سریع برگرد پشت سیل بند عجله کن. عبدالمحمد که داشت خوب حرکت تانک‌ها را نگاه می‌کرد فریاد زد: یک نفر دیگر بلند شود و شلیک کند. چند دقیقه گذشت که صدای هلی کوپترها بلند شد. عبدالمحمد رو به آسمان ایستاد و دنبال هلی کوپترها می‌گشت که ناگهان دید پنج هلی کوپتر از سمت جاده نشوه دارند به سمت آنها می‌آیند. او صدا زد حمید! عراقی‌ها می‌خواهند در پناه هلی کوپترهای شان جلو بیایند چه کنیم؟ - پناه بگیرید الان این جا را جهنم می‌کنند. حمید و چند بسیجی پشت سیل بند پناه گرفتند که هلی کوپترهای عراقی بی رحمانه سیل بند را مورد هدف موشک هایشان قرار دادند. آن قدر تند و تند شلیک می‌کردند که زمین و زمان را بهم دوخته بودند. بوی خاک و باروت تمام اطراف پل را گرفته بود. نه حمید نه عبدالمحمد خسته نمی‌شدند و سعی می‌کردند فقط نگذارند پای عراقی‌ها به جزیره باز شود. حمید که پشت چند گونی دراز کشیده بود برای یک لحظه از جایش بلند شد و به سمت عبدالمحمد دوید و در کنارش شیرجه رفت و گفت: عبدالمحمد امان شان نده. موشک آر پی جی را بزن. الان می‌آیند روی جاده. عبدالمحمد دو سه آر پی جی شلیک کرد و بلافاصله تیرباری را که کنار سیل بند افتاده بود بلند کرد و گفت: الان درسی به هلی کوپترها بدهم که نفهمند از کجا آمده‌اند و چه کار می‌کنند. آسمان جزیره با رگبار تیربار عبدالمحمد محل ناامنی برای هلی کوپترها بود.آنها وقتی دیدند اوضاع خوب نیست از آن منطقه دور شدند تا مورد اصابت گلوله‌های تیربار عبدالمحمد قرار نگیرند. با رفتن هلی کوپترها، حمید صدا زد: خدا را شکر. رفتند رفتند. ـ عبدالمحمد هم با خنده گفت: گفتم که... ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۱۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند لحظه بعد هلی کوپترها این بار نوبت تانک‌های عراقی بود که در نزدیکی پل داشتند آماده‌ی شلیک می‌شدند. خوشحالی آنها کمی بیشتر طول نکشید که صدای مهیب شلیک تانک‌ها بلند شد. زمین و زمان را تکان می‌داد. عبدالمحمد کوتاه نمی‌آمد و همچنان رجز می‌خواند و می‌گفت: حمید نباید هیچ تانکی وارد جزیره شود. حمید از این همه دلاوری و قوت قلب، انگشت به دهان مانده بود. او عبدالمحمد را نمی‌شناخت ولی در این یک روز انگار عمری با او زندگی کرده است. آن قدر از بودن عبدالمحمد قوت می‌گرفت که دیگر هرگز به مهدی بیسیم نزد. لحظات داشت به کندی سپری می‌شدند. صدای بیسیم بگوش نمی‌رسید. حالا دیگر تنها حمید و عبدالمحمد و چند نفر دیگر مانده بودند. هر لحظه حلقه‌ی محاصره‌ی عراقی‌ها تنگ تر می‌شد ولی عبدالمحمد عین خیالش نبود. صدای نحس عراقی‌ها دیگر به راحتی بگوش بچه‌ها می‌رسید. هیچ کس فکر نمی‌کرد کار به این جا کشیده شود. عبدالمحمد هر لحظه یک گوشه‌ی سیل بند می‌ایستاد و شروع به شلیک کردن می‌کرد وسپس جایش را عوض می‌کرد. خستگی در او اصلاً راه نداشت. گوشش بدهکار صدای همهمه‌ی عراقی‌ها نبود. او داشت کار خودش را می‌کرد و حمید هم دست کمی از او نداشت. عبدالمحمد در حالی که در گوشه سیل بند داشت استراحت می‌کرد متوجه شد یکی از بچه‌ها پشت فرمان بلدورز غنیمتی رفته و می‌خواهد خاکریزی را بزند. تعجب کنان فریاد ماشاالله می‌توانی بزن بزن. را سر داد و او را تشویق می‌کرد. او می‌دانست اگر خاکریز زده شود دیگر پل شحیطاط حفظ خواهد شد و عراقی‌ها جلوتر نمی‌آیند. با تمام وجودش دعا می‌کرد که راننده زخمی یا شهید نشود. باران گلوله بود که در کنار بلدوزر روی زمین می‌نشست. حمید هم به زبان آذری فریاد زد: برادر عجله کن کوتاه نیا. زمان بدجور بر علیه آنها رقم می‌خورد. هیچکس هم نبود که به داد آنها برسد. جنازه‌های بچه‌ها پشت سیل بند افتاده بود. حتی نمی‌شد آنها را به عقب برد. حمید نگاهی از سر دلتنگی به شهدا کرد و فریاد زد: یا حسین ما ایستاده ایم. امید حمید و عبدالمحمد وقتی به ناامیدی تبدیل شد که صدای یا علی راننده بلدوزر بلند شد و او روی فرمان افتاد. صدایی از او نمی‌آمد و معلوم بود شهید شده است. عبدالمحمد صدا زد آقا حمید من هستم وتو و این چند نفر. این جا آخر خط است. آن قدر با غربت و مظلومیت حرف می‌زد که دل سنگ آب می‌شد. چند دقیقه بعد تانک‌های عراقی توانستند خودشان را به سیل بند برسانند و با قدرت تمام جزیره را به توپ بستند. صدای هلهله و کل زدن آنها دل حمید و عبدالمحمد را کباب می‌کرد. از آن طرف جزیره زیر آتش قرار گرفت و از این طرف باران خمپاره بود که مهمان این‌ها می‌شد. از مکالمه‌ی بیسیم‌های فرماندهان عراقی، خوب معلوم بود که عجله دارند سریع وارد جزیره شوند و کار را تمام کنند. گرد و غبار باروت و بوی تی ان تی حاصل از انفجارات انواع گلوله ها، آسمان را تیره و تار کرده بود و مانع نورافشانی خورشید می‌شد. - عبدالمحمد در زیر باران گلوله یادش آمد که وقتی از قایق‌ها پیاده شدن، رو به سید ناصر کرد و گفت: زیارت امام حسین یادت است؟ - مگر از یادم می‌رود؟ چه روزی بود. هنوز مست آن زیارت حرم هستم. - سیدناصر خدا وکیلی آن روز بگو چه خواستی از حضرت در کنار ضریح؟ راستش را بگو. - هیچی فقط زیارت و شفاعت را خواستم. - الان باید آنها را از امام بگیریم. - امیدوارم. عبدالمحمد انگاردلش خیلی برای سید تنگ شده بود. به حمید گفت به نظرت سید ناصر شهید شده است؟ - نه ان شاءالله زنده مانده است. - ولی دلم می‌گوید شهید شده. - چطور؟ - در سفر عراق دعا کرد کنار پل شحیطاط شهید شود. - عجب. خوش به حالش. - دعا کن من هم شهید شوم. - تو؟ - بله من هم مثل سیدناصر همین دعا را کردم. حمید آرام آرام اشک از گوشه چشمش سرازیر شد. آن روز سید ناصر احساس می‌کرد که این آخرین لحظات با عبدالمحمد بودن است. با تمام وجود او را در آغوش گرفت و گفت: اگر رفتی یاد من باش. ما با هم روزهایی داشتیم. - شاید تو زودتر بروی. تو اگر رفتی مرا یاد کن. - اصلاً هر کس زودتر رفت. خوب است؟ - باشد. هر کس زودتر رفت. صدای حمید بلند شد که عبدالمحمد هلی کوپترها از پشت سر ما دارند هلی برن می‌کنند. راه دور زدن را نشانم بده. - حالا صبر کن. - ولی عراق تمام راههای ورود به پل را زیر آتش قرار داده است. - نگران نباش خدا هست. - عبدالمحمد آنها دارند از پشت سر و روبرویمان حلقه محاصره را تنگ می‌کنند. - گفتم که حمیدجان، کمی صبرکن. حواسم هست. عبدالمحمد چند نفری را که مانده بودند و می‌توانستند بجنگند صدا زد و گفت: هرکس از هلی کوپترها پیاده شد امانش ندهید. همه را به گلوله ببندید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۱۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ دشمن عجله داشت سریع نیروهایش را پیاده کند تا براحتی وارد جزایر شود. بچه‌ها با کاشتن تیربار هرکس را که از هلی کوپتر پیاده می‌شد هدف قرار می‌دادند و به هیچ کس رحم نمی‌کردند. روز، روز آتش بود.صدای عبدالمحمد و حمید در میان آتش و گلوله گم شده بود. بچه‌ها با تمام وجود شلیک می‌کردند و عراقی‌ها هم بیکار ننشستند و جواب آتش بچه‌ها را با موشک‌های هلی کوپترها می‌دادند. عبدالمحمد رو به حمید کرد و گفت: چرا این قدر نیرو پیاده می‌کنند؟ انگار تمامی ندارند. همزمان با پیاده شدن نیروها، آتش پر حجم توپخانه روی پل شحیطاط شدت گرفت. او می‌دانست تمام این کارها برای این است که عبدالمحمد نتواند کاری کند و نیروها براحتی پیاده شوند. لحظه به لحظه به جلوتر آمدن عراقی‌ها افزوده می‌شد. عبدالمحمد صدا زد مهمات کم است سعی کنید رگبار نزنید. تک تیراندازی کنید تا دست مان خالی نماند. هنوز تا آمدن شب چند ساعتی مانده بود. ارتش یاس و ناامیدی همراه ارتش عراق بر دل بچه‌ها هجوم آورده بودند و صدای یا حسین عبدالمحمد آنها را تار و مار می‌کرد. حمید که صدایش در نمی‌آمد فریاد زد: عبدالمحمد اگر تا شب دوام بیاوریم، می‌توانیم فکری کنیم. - خدا بزرگ است. - صدای بیسیم بعد از مدت زیادی بلند شد حمید حمید مهدی. شنیدن صدای برادر چقدر روحیه حمید را بالا برد. او با این صدا روحیه می‌گرفت و سر پا می‌ایستاد و جان می‌گرفت. - حمید بگوشم. - عزیزم چه خبر؟ - مهمان‌ها دارند نزدیک می‌شوند. بساط مهمانی راه انداخته‌اند. بیا و ببین. - عجب. خیلی هستند؟ - خیلی؟ خیلی خیلی هستند. - شما چه می‌کنید؟ - اگر تا شب دوام بیاوریم امیدی هست. - حمیدجان ما تمام امیدمان به شماست. - هرچه خدا بخواهد. امیدتان به خدا باشد. ما که کسی نیستیم - باز تماس می‌گیرم. - یاعلی. در عقب میدان نبرد در آن لحظه، تیپ امام رضا(ع) به فرماندهی باقر قالیباف و تیپ قمر بنی هاشم به فرماندهی کریم نصر در حد وسط پاسگاه برزگر و پاسگاه خاتمی و سیل بند، عملیات خودشان را شروع کرده بودند. صدای محسن رضایی می‌آمد که می‌گفت: باقر به داد حمید برسید. - روی چشم آقا، دعا کنید. دارم تلاش می‌کنم. عبدالمحمد تا فرا رسیدن تاریکی شب تمام نیروهایش را به دو تیم دو نفره برای هدف‌های پروازی تقسیم کرد. حمید که داشت با تمام وجودش عبدالمحمد را نگاه می‌کرد می‌دید او مدام دست هایش را بهم می‌مالد و انتظار شب را می‌کشد. او برای این که روحیه‌ای به او داده باشد گفت: سرحالی آقا عبدالمحمد؟ - سرحال هستم مثل همیشه. کسی با شما باشد سرحال و قبراق است. - خدا بزرگ است. تمام توکل و امیدمان به خداست. خدا کند خبری از نیروها از محور طلائیه شود. خدا را چه دیدی شاید تا چند ساعت دیگه سر و کله شان پیدا شد. متاسفانه خبری از طلائیه نشد. طبق مکالمات فرماندهان در بیسیم عبدالمحمد شنید که یکی از محورها لو رفته و نیروها در آب و گل در حال درگیری هستند. دشمن اول غافلگیر شده بود ولی با آمدن هلی کوپترها و آتش توپخانه قدرت گرفت و به مقابله پرداخت. عراقی‌ها با هر چه دستشان می‌آمد، جزیره را به آتش کشیدند. آسمان پر از دود و خاکستر شده بود. راهی که قرار بود از آن طریق امکانات به بچه‌ها برسد قفل شده بود و امکان عبور نبود. تمام امیدهای عبدالمحمد بر باد رفته بود. احساس می‌کرد این جا هر کاری که می‌تواند باید انجام بدهد. از قرارگاه و محسن و علی هاشمی کاری برنمی آمد. یعنی امید آنها به بچه‌های جلو بود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9