#پارت۱۹۵
شقایق💝💝💝
مهرداد سرش را پایین انداخت و حرفی نزد من هم برخاستم و به اشپزخانه رفتم و خودم را سرگرم کردم.
مهرداد تا شب هیچ حرفی نزد ، سمت گوشی اش هم نرفت، تلویزیون را روشن کرد و سرگرم تماشا شد.
حتی از شامی که پخته بودم هم نخورد.
صبح شد، بی اهمیت به او که خوابیده بود سوار ماشینم شدم و به مزون رفتم.
ماشین را مقابل مزون پارک کردم. همینکه پیاده شدم. با اقای مغازه بالایی چشم توی چشم شدم.
با دیدن من سرش را پایین انداخت.
من هم اهمیت ندادم و وارد شدم.
شهین و رویا سرگرم مرتب کردن مزون بودند.
رویا با دیدن من گفت
شقایق یه لحظه بیا
دستم را گرفت و به اتاق پرو برد و گفت
پسر عموم یه تیکه باغچه ۵۰۰ متری داره میخواد بفروشه
کجاست؟
دور نیست همین حوالیه، تو حساب تو بیشتر پولش هست. میگم حیفه کادوهای عروسیت و چیکار کردی؟
هنوز هست کاری باهاشون نکردم.
اونها رو هم بفروشی میتونی بخری ها
میشه بریم اونجا رو ببینیم
خیالت از همه بابت راحت باشه . پسر عمومه .
حالا بازم ببینیم بهتره
الان بریم؟
سری تکان دادم و گفتم
بریم.
از اتاق پرو خارج شدیم. رویا گفت
شهین حواست به مزون باشه ما الان میاییم.
شهین شاکیانه گفت .
بازکارهای یواشکیتون شروع شد؟
#پارت۱۹۶
شقایق💝💝💝
سوار ماشین شدیم و با سرعت به طرف مزون زفتیم . در راه رو به رویا گفتم
چرا دعوت نهارو قبول کردی؟
نگاهی به من انداخت و گفت
ارسلان پسر خوبیه
در اون که شکی نیست. ولی من شوهر دارم رویا، این درست نیست که به باغ پسرعموی تو بیام و ....
خندیدو گفت
به خدا ارسلان اهل نماز و روزه س
من با دین و اعتقادش کاری ندارم. میگم برای من خوب نیست. اگر مهرداد بفهمه هزار تا فکر با خودش میکنه.
خوب مهرداد رو هم بیار
نگاهی به رویا انداختم و گفتم
واقعا؟
سرتایید تکان دادو گفت
اگر اجازه بدی خودم بهش میگم .
باشه ولی به ارسلان سفارش کن که به مهرداد نگه من اونجا اومدم و قصد خرید باغچه دارم.
سرتایید تکان دادو گفت
باشه
مقابل مزون که رسیدیم. مهرداد مثل برج زهرمار ایستاده بود . از ماشین پیاده شدیم. به طرف من امدو گفت
بشین تو ماشین لطفا
رویا به مهرداد سلام کرد و گفت
خدا بیامرزه مادرتون را
ممنون خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه
تشریف بیاوردید داخل مزون. در خدمتتون باشیم.
نه ممنونم.
اگر قابل بدونید پسر عموم از نهار دعوتتون کرده باغچه ش، خیلی خوشحال میشم اگر شما و شقایق جان هم تشریف بیارید.
نه من که نمیتونم متاسفانه . خیلیکار دارم.اما شقایق اگر دوست داره میتونه بیاد.
متعجب به مهرداد نگاه کردم و گفتم
تنها برم؟
سرتایید تکان دادو گفت
چه اشکالی داده. رویا خانم هست. شهین هم هست برو بهت خوش بگذره
انگار در ذهنم از این حجم روشنفکری مهرداد اژیری زده شد. به هر حال شرایط حسی م را عادی نشان دادم و گفتم
باه اگر تو اجازه بدی میرم.
سپس در ماشین را باز کرد و گفت
سوار شو کارت دارم.
نشستم. مهرداد هم نشست و در را بست در مسیر دیدم به طرف مهرداد پویا را دیدم که مارا تحت نظر داشت. مهرداد اخمی کرد و گفت
کجا بودی؟
رویا حالش خوب ....
این که سرحال و پر انرژی الان جلوی روی من بود.
مشکلی که داره ربطی به حالش نداره
سر تایید تکان دادو گفت
اولش عصبی شدم که سرخود کجا رفته بودی ولی الان مهم نیست.
مکث کرد و ادامه داد
من راجع به حرفهات فکر کردم. باشه چشم ترک میکنم. دوماه زمان میخوام.
متعجب گفتم
دوماه؟
اره الان شرایط اعصاب و روان ندارم. مادرم تازه فوت شده. تو بارداری، نگران حال تو هستم. اوضاع طلافروشی بهم ریخته س
.
سری تکان دادم. از اینهمه دروغ مهرداد کلافه بودم.
ادامه داد
راجع به اون مسئله هم، باید بگم تو گرفتار سوتفاهم شدی ، اما چشم یه کار میکنم به من اعتماد کنی .
به مهرداد نگاه میکردم و او ادامه داد
راستی جنسیت بچه کی معلوم میشه ؟
متعجب از سولل بی ربطش ماندم. واقعا منظورش چه بود. وسط حرف به این مهمی این چه سوالی بود؟
سری تکان دادو گفت
میدونی کی معلوم میشه
حسی در درونم میگفت دوماه فرصت خواستن مهرداد برای ترک کردن و این سوال بی ربطش میتواند دلیلی داشته باشد. شاید ه دنبال جنسیت خاصی است که اگر فرض مثال پسر باشد زندگی ارزش حفظ کردن دارد. برای همین گفتم
الان که معلوم نیست. ولی دکتره گفت از ضربان قلبش به احتمال خیلی زیاد پسره.
نیش مهرداد باز شدو گفت
واقعا؟
#پارت۱۹۷
شقایق💝💝💝
لبخندی زدم و گفتم
تو پسردوست داری یا دختر
ابرویی بالا دادو گفت
خوب معلومه که پسر.
گوشه لبم را گزیدم و به دروغ گفتم.
دکتر که میگفت به احتمال هشتاددر صد پسره.
نیش مهرداد تا بناگوش باز شدوگفت
اگر پسر باشه که از همین الان ترک میکنم و میشم چیزی که میخوای
خنده ریزی به حماقتش کردم و گفتم
اگر دختر بود چی؟
نیشش جمع شدو گفت
نه دیگه ، وقتی دکتر میگه به احتمال هشتاد درصد پسره . پس قطعا پسره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
حالا فکر کن دختره
دهانش را به علامت نمیدانم کج کردو گفت
بچه دوممون پسر میشه ایشالا
خندیدم و گفتم
اگر نشد چی؟
لپم را کشیدو گفت
اینقدر میزایی تا اقا فرشاد من به دنیا بیاد
خندیدم و گفتم
فرشاد؟ اسمم داره
بله که داره. از بچگی دوست داشتم دو تا پسر داشته باشم. فرشاد و فرهاد.
سکوت کردم. و به بیشعوری همسرم خیره ماندم. مهرداد لحنش را ارام کردو گفت
من برم مغازه. تو هم ظهر با دوستات برو باغ، خوش بگذره بهت
سرتایید تکان دادم و مهرداد اشاره ایی به شکم من کرد و ادامه داد
مواظب پس من باش
خندبدم و گفتم
چشم. حتما
از ماشین پیاده شدن و به طرف مزون حرکت کردم.
#پارت۱۹۸
شقایق💝💝💝
شدید دلم میخواست با کسی درد و دل کنم. اما امینی نمیافتم. بیشتر از این هم دلم نمیخواست رویا سر از کارم در بیاورد.
به سراغ میز کارم رفتم.
دست و دلم به کار نمیرفت. من که نمیتوانستم تمام عمرم درگیر این باشم که مهرداد کجاست و چه میکند.
اما رفتار امروزش واقعا مرا فکرم را درگیر کرده بود. اینکه اشتیاق جنسیت بچع را داشت. قول ترکش که با چهار ماهگی من و تعیین جنسیت بچه مصادف میشد.
و از همه مبهم تر بی اما و چرا چه استقبالی از رفتن من به باغ ارسلان کرد.
مهردادی که با توپ پر امده بود جلوی مزون که چرا بی خبر و بی اجازه رفتی یکباره نرم شد و از این دعوت استقبال کرد.
سعی کردم افکارم را ارام کنم و به کارم بپردازم. ساعت دوازده ظهر شد. رویا حاضرو اماده به سراغم امدو گفت
بریم؟
کمی به او خیره ماندم و گفتم
میشه من نیام؟
اخم کرد و گفت
نه نمیشه، پسر عموم تورو دعوت کرده، همینکه همسر جانت هم نمیاد خجالت اوره، چه برسه که تو هم نیای
برخاستم و گفتم
کاش بی من میرفتی ، من حوصله ندارم به خدا
شهین به طرف ما امد ارام پشت رویا زد و گفت
ببینم، بین تو و این اقای پسرعمو ارتباطی علاقه ایی چیزی هست؟
گونه های رویا سرخ شدو گفت
نه...این چه حرفیه.
شهین به حالت لات معابانه ایی گفت
بعد یه عمر گدایی شب جمعمون و که گم نمیکنیم داداش
از لحن شهین خنده م گرفت و گفتم
زهرمار.
اخه تو ببین. تاحالا تو این چند وقته که ما اینجاییم دیده بودس رویا ارایش کنه؟ .
خندیدم و گفتم
نه والا
خودش را لوس کرد و ادامه داد
ببین رژ هلویی زده. ریمل زده بلد نبوده ریخته زیر چشمهاش . خوب عاشقشه دیگه
رویا دستی زیر چشمش کشیدو گفت
لال شی ایشالا شهین.
#پارت۱۹۹
شقایق💝💝💝
سوار ماشین من شدیم و به طرف باغ ارسلان حرکت کردیم. هرچه با خودم کلنجار میرفتم که خودم را متقاعد کنم از فکر مهرداد بیرون بیایم و خوش باشم موفق نمیشدم که نمیشدم.
این موضوع که مهرداد اجازه دهد من به همراه شهین و رویا به باغ پسرجوانی برویم و دعوت مهمانی او را بپذیریم توی کتم نمیرفت.
در له شهین شوخ و شنگ بازی در می اورد و رویاهم میخندیدو خوشحال بود. به باغ ازسلان رسیدیم. به استقبالمان امدو به ما خوش امد گفت.
سراپایش را ورانداز کردم. خوش استیل و قدو بلند بود. موهای لخت مشکی اش را حالت داده بود و با ژل بالا نگه داشته بود.
از نظر قیافه و صورت هم فوق العاده جذاب بود.
میزی را نشانمان دادو همه را تعارف به نشستن کرد. سه تایی که نشستیم. شهین ارام رو به رویا گفت
خوش سلیقه ایی ها
گونه های رویا سرخ شدو گفت
تروخدا ساکت .
شهین ابروهایش را به حالت مسخزه ایی بالا دادو گفت
خوشم اومد ازت. شیک پسندی
رویا گوشه لبش را گزیدو ملتمسانه گفت
ازت خواهش میکنم ادامه نده.
اشاره ایی به شهین کردم و گفتم
ساکت باش.
سینی شربت را مقابلمان نهاد. و گفت
خیلی خوش امدید.
صدای زنگ تلفنم مجال نداد که پاسخ خوش امدگویی اش را بدهم. با دیدن شماره مهرداد روی گوشی م. احساس کردم شاید قصد امدن به اینجا را دارد.
ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم
با گرمی گفت
جونت بی بلا عشقم. کجایی؟
ته دلم گرم شدو گفتم
باغ پسر عموی رویا
مکثی کرد و گفت
خوش باشی خوشگل خانمم. مواظب پسرم باش.
پی به دلیل تماس مهرداد بردم. قصدش این بود که بداند من کجام تا راحت به اموراتش برسد. نباید معطل میکردم. و الان بهترین وقت بود که به سراغش بروم.
جهت اطمینان خاطر از امنیت او گفتم
چشم، مواظبم.
کاری نداری؟
تیر اخرم راهم شلیک کردم و گفتم
تو نمیای؟
نه عزیزم. من کلی تو طلافروشی کار دارم .
باشه
کاری نداری ؟
نه عزیزم. خداحافظ
ارتباط راقطع کردم و رو به رویا گفتم
من برم مهردادو بیارم.
نیشش بسته شدو گفت
چرا خودش نمیاد؟
میگه ماشینم خراب شده
خوب با یه اژانسی چیزی....
زود برمیگردم.
شهین رو به رویا گفت
میخوای منم برم شما دوتا کبوتر و تنها بگذلریم. باهم اواز عاشقانه بخونید؟
نگاه رویا به ارسلان افتاد سرگرم برپا کردن اتش بود. خنده ریزی کردو گفت
من تورو درستت میکنم شهین.
شهین با قهقهه گفت
ولی فقط اواز عاشقانه بخونیدها یه وقت تخم عاشقانه نزارید؟
رویا نیشگانی از بازوی شهین گرفت و صدای جیغ او در میان خنده من و خودش گم شد.
از ارسلان عذر خواهی کردم و باغچه را ترک کردم.
#پارت۲۰۰
شقایق💝💝💝
قلبم تندمیتپید و هیستریک میلرزید.
به خیابان اصلی که رسیدم دیوانه وار میراندم و از بین ماشینها لایی میکشیدم.
وارد خیابان طلافروشی که شدم،چند کوچه مانده به مغازه مهرداد ماشین را پارک کردم.
قدم زنان به طرف طلافروشی رفتم .
پشت درختی ایستادم و خیره به در طلافروشی ماندم. خانمی با مانتوی زرد و شلوار و شال سفید از طلافروشی خارج شد.
با دیدن او احساس کردم قلبم تیر کشید. بعد از او مهرداد از انجا خارج شد.
نیشش تا بنا گوشش باز بود. انجا ایستادن را جایز ندانستم و مصمم و با ارده به طرف ان دو که به سمت ماشین مهرداد میرفتند رفتم.
دوقدم که رفتم از کرده خودم پشیمان شدم و به طرف ماشینم دویدم. میخواستم ببینم به کجا میروند.
سولر ماشینم که شدم اتومبیل مهرداد از کنار ماشین من رد شد. من خیره به او بودم ولی او انچنان با زنک میخندید و محوش بود که مرا وماشینم را ندید.
ماشین را روشن کردم. و به دنبال انها راهی شدم.
مسیر مهرداد، مسیر خانه م بود اما من نمیخواستم بپذیرم که مهرداد به طرف خانه میرود.
هرچه بیشتر به خانه نزدیک میشد نفس من هم تنگ تر میشد.
کوچه را داخل شد. من سر کوچه پارک کردم. از انجا به وضوح مهرداد قابل رویت بود.
در را با ریموت باز کرد و ماشین را داخل برد.
درکه بسته شد. انگار رشته ایی در دل من پاره شد.
از ماشین پیاده شدم. قفل پدالی که مهرداد برای ماشینم خریده بود داخل صندوق عقب بود.
در صندوق را باز کردم و قفل را از ان جدا کردم و به طرف خانه رفتم. گوشم را به در چسباندم. از سکوت در حیاط مشخص بود که داخل خانه هستند. کلید انداختم و در را گشودم.
در حیاط کسی نبود اهسته و پاورچین به طرف پنجره نیمه بازم رفتم.
به لطف اعتیاد اقا مهرداد و دودی که در خانه برپا میکرد پنجره پذیرایی را بازگذاشته بودم.
اول گوش تیز کردم.
همه جا ساکت بود. سرم را ارام داخل خانه کردم کسی انجا نبود.
شکم به طبقه بالا و خانه عمه رفت. اهسته و پاورچین وارد راهرو شدم . با دیدن کفش پاشنه بیست سانتی زنیکه پشت در خانه م و در کنار کفش های چرم قهوه ایی مهرداد دلم لرزید.
دست لرزانم را به طرف دستگیره بردم.
ارام در را باز کردم . خانه خالی بود. شک کردم که نکنداشتباه میکنم امادوباره چشمم به کفشهای زنک افتاد وارد خانه شدم. در اتاق خواب بسته بود به طرف در رفتم. گوشم را به در چسباندم.
با شنیدن صدای چندش اور هرزه ایی که روی تخت خواب من بود پاهایم به زمین چسبید. و دلم لرزید.
در این لرزش دلم حس کردم چیزی در درون وجودم پاره شدو مهردادی که در اوج بی صفتیهایش ته دلم دوستش داشتم و راضی به ترک کردنش نبودم. انچنان از چشمم افتاد که حتی دلم نخواست در را باز کنم و بزم حرامش را خراب کنم.
یک قدم از در فاصله گرفتم. درسته شخصیت هرکس بسته به رفتار خودشه، درسته که من تصمیم صد درصدی طلاق از مهرداد را داشتم. اما احساس کردم زشته که این کارش تلافی نکرده بمونه و همچنان در جایگاه یک بیگناه مظلوم باایستد.
باید جایگاهش را به گناهکار پشیمان تغییر میدادم. کلید روی در بود ارام و اهسته ان را چرخاندم و در را قفل کردم.
ازخانه خارج شدم اهسته اهسته در را بستم و قفل کردم. حفاظ خانه را هم با استفاده از قفل پدال ماشینم بستم و به طرف در حیاط رفتم. گوشی م را کیفم در اوردم. شماره پلیس را گرفتم.
پلیس صدو ده بفرمایید.
سلام. خسته نباشید.
ممنون چه کمکی از دستم ساخته ست؟
من همسرم و یه خانم هرزه ایی که از نبودم استفاده کرده و وارد خانه من شده و الان باهمسرم توی اتاق خواب من هستند رو زندانی کردم.
اقای پلیس متعجب گفت
شماچیکار کردی؟
شوهرم یه زن خراب اورده تو خونه و باهاش مشغوله. من رسیدم خانه در را روشون قفل کردم. میشه نسروهاتون رو بفرستید ؟
بله ادرس لطفا
ادرس را موبهمو گفتم. راستش دیگر نه میلرزیدمو نه میترسیدم. اتفاقا ته دلم از اینکه مهرداد هنوز نفهمیده چه برسرش اوردم. شادبود.
#پارت۲۰۱
شقایق💝💝💝
تلفنی عمو جواد و بابا را فراخواندم. اب دستتان است بگذارید زمین و به خانه من بیایید. چند دقیقه گذشت. صدای بالا و پایین شدن دستگیره در خانه توجهم را جلب کرد به دیوار تکیه دادم و درست مقابل درایستادم.
گوشی م را در اوردم. و اماده فیلمبرداری شدم. صدا قطع شدو مدتی بعد چرخش کلید در امد. در باز شد مهرداد که فقط یک شورت پایش بود لای در ظاهر شد با دیدن من شکه شدو در را بست.
از واکنش او خنده م گرفت . بلند خندیدم.
صدای خنده من او را به این شک انداخت که من چیزی نمیدانم. در را باز کرد و گفت
ترسیدم شقایق
با خونسردی گفتم
چرا؟
کمرم درد میکرد اومدم خونه استراحت کنم. میشه بری از داروخانه برام یه بسته مسکن بگیری؟
به چشمان دروغگوترین کسی که در عمرم دیده بو دم خیره ماندم و گفتم
نه، اخه یه دوتا مهمون تو راه داریم و یه ماسوژر هم داره از راه میرسه که ببرت ماساژ
اخم ریزی کرد و گفت
چی میگی؟
بگو اون سوء تفاهمی که الان تو اتاق خواب باهات بود. لباسهاشو بپوشه زشته جلوی بابام و عمو جواد اونم فقط یه شورت پاش باشه.
مهرداد خودش را به نفهمی زدو گفت
چی میگی؟
چی میگم؟ چند دقیقه صبر کن الان مترجم از راه میرسه حرفهای من و برات معنی میکنه.
حفاظ را هل داد و از داخل دست به قفلش برد و گفت
این چه قفلیه که زدی به اینجا؟ باز کن ببینم در را
بگو اون خانم خانم هات لباس بپوشه پلیس الان میرسه ها
با امدن نام پلیس رنگ از رخسار مهرداد پریدو گفت
در رو باز کن شقایق باهات حرف میزنم.
اخه حرف زدن که باز کردن در را نمیخواد تو حرفتو بزن میشنوم.
به خدا قسم. اگر این در رو باز نکنی تلافیشو بد به سرت میارم.
خندیدم و گفتم
هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
#پارت۲۰۲
شقایق💝💝💝
چشم ارسلان به طرف اتاق خواب چرخید و انگار که از آن طرف زن ک چیزی را میگفت بی اهمیت منتظر بودم تا پلیس برسه.
صدای تق و تق در حیاط امد.
با عجله به سمت در رفتم. در را باز کردم بابا و عمو جواد وارد شدند و بابا سراسیمه گفت
چی شده شقایق؟
مهرداد یه زنه رو اورده تو خونه، من رسیدم دیدم از تو اتاق خوابم داره صداشون که چه عرض کنم...
مکثی کردم و گفتم
منم حفاظ و قفل کردم زنگ زدم پلیس بیاد
چشمان بابا گر د شدو گفت
الان کجاست؟
تو خونه ست.
عمو جواد با حرف من دوان دوان به طرف خونه رفت پشت حفاظ ایستاد و گفت
مهرداد
به طرف عمو جواد رفتم حفاظ را تکان داد و گفت
این درو باز کن
صدایی از مهرداد نمیآمد خیره به عمو جواد ماندم اخم کرد وگفت
با تو ام شقایق این درو باز کن.
سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم
نه باز نمی کنم، من منتظر پلیسم .شماها را آوردم اینجا تا شاهد باشید که این آدم چقدر کثیفه .
بابا از لای حفاظ داخل خونه رو نگاه کرد و گفت
درو باز کن بابا، می خوام ببینم چرا این کارو کرده؟
صدای آژیر پلیس اومد بابا و عمو جواد رو تنها گذاشتم و به طرف در رفتم دو مامور آقا و یک مامور خانوم از ماشین پیاده شدند به آنها سلام کردم و گفتم
خواهش می کنم تشریف بیارید داخل .
وارد خونه شدن عمو جواد با دیدن پلیس رو به من شاکیانه گفت
چی کار داری می کنی ؟
لبخندی زدم و گفتم
اون کاری که باید انجام بدم و درسته
بابا حاج و واج مونده بود ، صورتش از شدت عصبانیت کبود شده بود مأمور خانوم و یکی از آقایون به طرف حفاظ رفتند.
صدای زنیکه تازه در اومد
خانم تورو خدا من غلط کردم، من اشتباه کردم، من بچم تو خونه منتظرمه.
جلو رفتم و باهاش چشم تو چشم شدم. چهره بدی نداشت. لاغر اندام بود و ارایشش بهم ریخته بود. روسری و مانتویش را پوشیده بود.
اخم کردم و گفتم
شما تو خونه من چی میخوای ؟
اشک از چشمانش جاری شدو گفت
من غلط کردم، به خدا خانوم بچه م تو خونه تنهاست.
سرم رو به علامت تاسف براش تکون دادم و گفتم
اون بچه یه مادر هرزه رو نمیخواد .
خانم پلیس رو به من گفت
میشه لطفاً در را بازکنی؟
دسته کلیدم رو از جیبم در آوردم و قفل رو باز کردم خانم و آقا وارد خونه شدند.
عمو جواد خواست وارد خانه شود که مامور پلیس سد راهش شدو گفت
نمیشه برید داخل
لحظاتی بعد مهرداد و زنیکه ، دستبند به دست از خونه من بیرون اومدند.
آقای پلیس رو به من گفت
شما خانوم تشریف بیارید کلانتری .
عمو جواد صدایش را بالا برد و رو به من گفت
مهرداد و اینجوری ببرن تو دردسر میفته
مصمم گفتم
به جهنم
اگر بزاری بره دیگه اسمتو نمیارم شقایق.
#پارت۲۰۳
شقایق💝💝💝
دوقدم جلو رفتم شاکی و مصمم گفتم
چرا؟
گفتی معتاده، گفتی شب عروسیم منو ول کرده، گفتی روم دست بلند کرده، گفتی بی محبته، بهت گفتم طلاق بگیر، الانم با این فضاحت مچشو گرفتی به من و بابات ثابت کردی که هرزه ست. بازم میگم طلاق بگیر، اما اینکارو نکن. مهرداد پسر خواهر منه، هنوز کفن خواهرم خشک نشده تو داری پسرشو اینطوری میفرستی بره.
اقای پلیس رو به عمو جواد گفت
ببینید اقای محترم. تمام این توافقاتتان. مال زمانی بود که ما نیومده بودیم. ما الان طبق تماس این خانم امدیم سر صحنه جرم. و دو مجرم رو دستگیر کردیم. الانم باید بریم کلانتری.
ته دلم قرص شد. مهرداد از نظر مالی هوای من را داشت. سرمایه کارم در مزون از اموالی بود که او به من داده بود. خوب من هم کم برایش نگذاشته بودم.
دوسال در بی محلی عاشقانه نامزدش بودم.
دوسال چشمم به گوشیم یود که جواب پیامکم را لااقل بدهد.
نه تولدی نه ولنتاینی نه سالگرد نامزدی ایی، تمام توجه و محبتش را خرج مادرش میکرد.
چه ساده بودم که امید به ترک کردنش داشتم.
گریه های زنیکه اعصابم را بهم ریخته بود. زجه میزد و به اطرافیان التماس میکرد.
عمو جواد جلو رفت و رو به او گفت
مگه خودتون دوتایی صیغه محرمیت لفظی نخونده بودید؟
شاکی به طرف عمو جواد رفتم و گفتم
تو طرف منی یا این هرزه که کبریت کشید زیر زندگی من و این آشوب و به پا کرد؟
دندان قروچه ایی رفت و گفت
همینقدر که تو دختر برادرمی، مهرداد هم پسر خواهرمه، من هردوتون رو دوست دارم.
زنیکه ارام شد و سوار ماشین پلیس شد.
از عمو جواد فاصله گرفتم و گفتم
من بچه داداشت نبودم اونموقع که مهرداد با اعتیادش شب و ....
دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت
هیس، بهت گفتم طلاق بگیر، الانم دارم بهت میگم طلاق بگیر. مهرداد مرد زندگی نیست. مهرداد لیاقت تورو نداره، تو لایق بهترینهایی شقایق
با هق و هق گریه گفتم
با بچه تو شکمم چه کار کنم؟
سرش را تکان دادو گفت
خدای اونم بزرگه.
نگاهی به بابا انداختم. چشمانش گرد و صورتش سیاه بود.
تلفنم یک ریز زنگ میخورد. و من بی اهمیت بودم. چون میدانستم رویا و شهین پیگیرم شدند.
#پارت۲۰۴
شقایق💝💝💝
ماشین پلیس رفت و در پس او من هم به کلانتری رفتم.
با راهنمایی رئیس کلانتری از مهرداد با عنوان خیانت به زندگی مشترکمان شکایت کردم.
زنیکه که مجبور شده بود با مادرش تماس بگیرد. دستبند به دست گوشه ایی در اتاق نشسته بود. و ریز ریز میگریست.
خانمی مسن به همراه مرد جوانی وارد دفتر شدند.
خانم رو به زنیکه گفت
خاک برسرت مهری چه غلطی کردی؟
سرش را ریز بالا اورد به ان دو نگاه کرد و دوباره پایین انداخت. مرد جوان دندان قروچه ایی رفت و گفت
خونت و میریزم ، بی ابروم کردی
خانم مسن با گریه گفت
من ساده بچه تو رو نگه میدارم تو بری سرکار و اونوقت تو...
حرف او را بریدم و گفتم
من رفتم طلافروشی شوهرم. دیدم با این خانم همسرم از مغازه اومد بیرون سوار ماشین شدند. کنجکاو شدم که ایشون با شوهرم چکار داره تعقیبشان کردم دیدم امدند خانه من. یکم صبر کردم رفتم تو خونه و متوجه شدم ایشون با همسر من تو اتاق خواب من هستند منم در و روشون قفل کردم و زنگ زدم به پلیس.
مرد جوان به طرف زنک حمله کرد و تا سربازها برسند حسابی او را زیر مشت و لگد خود کوبید.
خون از دهان و بینی زنیکه جاری شدو مردک که مشخص بود برادرش است گفت
بی شرف هرزه، به اسم سرکار میری دنبال کثافت کاری؟
روبه من گفت
کجاست اون شوهر بی ناموست؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
بازداشتگاه. ایشون هم چون اینجا بازداشتگاه زنان نداره داخل اتاقه تا ماشین کلانتری ببرش جایی که بازداشتگاه داشته باشه
مرد جوان چنگی یه موهای خودش زد ورو به زنیکه گفت
از اینجا که گورتو گم کردی بیرون. زنگ میزنم به ابراهیم بیاد خاستگاریت، دیگه غلط میکنی که نه و نمیخوام تو کار بیاری. مثل بچه ادم زنش میشی و میتمرگی سر خونه و زندگیت.
پلیس وارد اتاق شد و رو به مرد جوان گفت
واسه چی سرو صدا راه انداختی اینجا؟
مرد جوان سکوت کرد و پلیس ادامه داد
اگر خیلی باغیرتی خواهرت تو خونه شوهر این زن چی میخواسته؟ تو ناموست و ول کردی تو کوچه و خیابون حالا که گندش در اومده ادای خوش غیرت ها را در میاری؟
مرد جوان دندان قروچه ایی رفت و گفت
میکشمت مهری
پلبس صدایش را بالا برد و گفت
خانم صفری . تشریف بیار .
لحظاتی بعد خانمی چادری وارد شدو گفت
بله قربان
با بازداشتگاه مرکز هماهنگ کردم. متهم و ببر تحویل بده
زنیکه برخاست و بی چون و چرا با سری به زیر افکنده به همراه خانم صفری رفت.
اقای پلیس چند امضا از من گرفت و در اخر گفت
فردا ساعت ده دادسرا باش
سرتایید تکان داوم و از کلانتری خارج شدم.
خیابانها را کمی بالا و پایین کردم و به مزون رفتم.
رویا به استقبالم امدو با دلخوری گفت
خیلی لوسی کتایون. چرا پیچیدی و رفتی؟
پشت میز نشستم از سیر تا پیاز قضیه را برای رویا و شهین گفتم و ان دو با دهان نیمه باز مرا نگاه میکردند.
#پارت۲۰۵
شقایق💝💝💝
حرف هایم که تمام شد شهین با خنده گفت
به خدا که شیر زنی دمت گرم
احساس پیروزی می کردم از جهتی از اینکه حرفم را اثبات کرده بودم و مهرداد را در تله انداخته بودم خوشحال بودم و از طرفی ناراحت و دلواپس بابت از هم پاشیدن زندگیم.
آهی کشیدم و گفتم
این زندگی از اولم زندگی بشونبود
رویا نگاه عاقلانه ای به من انداخت و گفت آخه حرف دیگرانم تو کتت نمیره ، هرچی بهت گفتیم این به درد نمیخوره ازش جدا شو تو گوشت نرفت، الان با یه بچه تو شکم به این نتیجه رسیدی که اینکارو بکنی ؟
سرتاسفی برای خودم تکون دادم و گفتم
امیدوار بودم که درست میشه.
سرش رو تکون داد و گفت
به خاطر بچه ت نمی خوای گذشت کنی؟
چشم هایم گرد شدو گفتم
چی؟
مکثی کرد و گفت
اون بچه ای که توی شکمته بیگناه و مظلومه. اون هم پدر میخواد هم مادر،تو با این کار ، اونو از نعمت داشتن یه خانواده محروم می کنی .
چهره ام را مشمئز کردم و گفتم
با چیزی که از مهرداد دیدم ...
حرف ن را برید و گفت
تو چیزی ندیدی .
سر تایید تکون دادم و گفتم
صداشون رو که شنیدم ، دیگه حالم ازش بهم میخوره .اصلاً نمی تونم حتی برای یک لحظه تحملش کنم، الان من و عزا گرفته فردا چطوری تو دادسرا باهاش روبرو شم، تو نمیدونی من چقدر از اون بدم اومد.
رویا آهی کشید و گفت
سرنوشت اون بچه الان به تصمیم تو بستگی داره، تو میتونی گذشت کنی یک انسان زیر سایه خانواده بزرگ بشه میتونی ام یه تصمیم برای خودت بگیری و ازش جدا بشی و یه بچه این وسط آواره و سرگردان بمونه.
بچه اواره و سرگردون نمیشه تا ۷ سالگی حضانتش با منه بعد از هفت سال هم خدا بزرگه یه جوری ازش میگیرم .
عزیز دلم تو دیگه چرا این حرف میزنی؟ تو خودت دوست نداشتی مامان داشتی، تو مادرت فوت شده خدا بیامرزدش ، نامادری تم خداروشکر زن خیلی خوبیه ولی همیشه در حسرت این نبودی که کنار پدر و مادرت باشی؟
به فکر فرو رفتم.
رویا مکثی کرد و ادامه داد
این بچه هم دوست داره با پدر و مادرش باشه اینکاروکردی من نمیگم کار خوبی کردی یا کار بدی کردی ولی یکم بشین فکر کن به خاطر یه انسان به خاطر یه بنده خدا به خاطر این موجود بی گناهی که توی شکمته گذشت کن، ببخشش .تنبیهش بکن ولی ببخشش. بذار اون بچه تو کانون خانواده بزرگ بشه.
حرفهای رویا منو به فکر فرو برد نگاهی به شهین انداختم لحظه دلم به حال او غبطه خورد زغوغای جهان فارغ . سرگرم امورات خودش بی هیچ دغدغه بی هیچ فکر و خیال
#پارت ۲۰۶
شقایق 💝💝💝
دم دمای غروب بود. استرس بدی به جانم افتاده بود. احساس میکردم که اکنون باید مثل یک بی خانمان اواره در به در خانه پدری م باشم .
فکر اینکه الان باید به انجا بروم و توسط بابا و سیما سین جیم شوم مثل خره جانم را میخورد.
از طرفی ان خانه با خاطره ایی که امروز برلیم برجا گذاشت از همه جا بدتر بود.
شب شدو مزون تعطیل شد.
به ندرت پیش می امد که من تا اخرین ساعات در مزون بمانم.
رویا کرم و رژ ملایمی به صورتش زد. من خیره به او و حال خوشش بودم. در مزون را قفل کرد . من گفتم
بیا بریم عزیزم میرسونمت
عشوه ایی امدو گفت
نه ممنون.
خوب بیا بریم دیگه تو توی مسیرمی
خنده ریزی کرد و گفت
اخه ارسلان قراره بیاد دنبالم.
متعجب گفتم
این وقت شب بیرون میرید؟
نه. بابام میخواد ازش باغچه بخره. گفت امشب میاد خونمون من ازش خواستم سر راه دنبال منم بیاد.
ابرویی بالا دادم و گفتم
پس الان داره میاد؟
سر تایید تکان داد، من ادامه دادم
بیا بشین تو ماشین من . منتظر میمونیم تا بیاد
مزاحم شما نمیشم. برید خونه دیر وقته
نه بابا چه مزاحمتی، مغازه رو هم بستی، نمیشه که تا این وقت شب توی خیابون تنها بمونی
همه سوار ماشین شدیم. رویا در صندلی عقب و من و شهین جلو نشستیم. رویا گفت
از بچگی دوست داشتم با ارسلان ازدواج کنم.
اتفاقا پسر خوب و قابلیه، ایشالا که خوشبخت بشید.
کمی غم چهره اش را گرفت و گفت
از نگاهش و رفتارهاش معلومه منو دوست داره ولی نمیدونم چرا پا پیش نمیزاره.
اخم ریزی کردم و گفتم
یعنی حرفی از ازدواج بینتون نشده؟
نه، ارتباط ما در حد دختر عمو و پسر عموست. ارسلان تک فرزند خانواده س، مامان و باباش از خداشونه که ارسلان ازدواج کنه ، بارها هم بحثش پیش اومده که باید براش زن بگیریم. ولی ارسلان میگه فعلا قصد ازدواج ندارم.
یعنی عمو و زنعموت تورو خاستگاری کردند ولی اون....
کلامم را برید و گفت
نه، اصلا منو خاستگاری نکردند. یعنی هیچ کس و خاستگاری نکردند. اخه میگه قصد ازدواج ندارم.
شهین به طرف عقب چرخید و گفت
دیوونه ایی رویا؟ یارو قصد ازدواج نداره، به تو هم ابراز علاقه نکرده اونوقت تو به چه امیدی منتظر اونی ؟
گونه های رویا از حرف شهین سرخ شد من جلوی خنده م را گرفتم. و شهین ادامه داد
واسه خودت تو دل خودت بریدی و دوختی. از رفتارهای امروزشم تو باغ من متوجه شدم که اون اصلا تو فاز ازدواج و این حرفها که نیست هیچ، تمایلی هم به ارتباط برقرار کردن با خانم ها نداره.
کنجکاو شدم و گفتم
چطور؟
میز نهارو چید. نشست با ما غذاشو خورد و بعد گفت
میرم راحت باشید. نیم ساعت بعد اومد گفت
اون دوستتون نیومد؟
ما گفتیم نه، دوباره گفت
میرم راحت باشید. ما موقعی که میخواستیم بیاییم از لای درخت ها صداش کردیم ازش خداحافظی کردیم.
همه ساکت شدند. دلم برای رویا سوخت. از صمیم قلبم دلم میخواست کاری کنم که ارسلان و رویا باهم ازدواج کنند. شهین ادامه داد
الان یه زنگ بهش بزن. ببین کجاست؟
رویا تلفنش را در اورد. شهین با کنجکاوی گفت
بزن رو ایفن ببینیم چی میگه
رویا اطاعت امر کرد.