eitaa logo
عسل 🌱
10.4هزار دنبال‌کننده
218 عکس
150 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 این لامذهب تلفن خانه را دقیق زیر دوربین گذاشته بود به سرم زد که در ان کنکاش کنم و شماره نازنین را پیدا کنم. اما سریع پشیمان شدم یه وقت فکر نکنه من به اشکان زنگ زدم تا بیگناهیمو ثابت کنم دوباره کتک میخورم. یاد انروز جهنمی افتادم. ضربات محکم و بی رحمانه امیر و ان حالت خشمگینش لرز به اندامم انداخت. دیگر طاقت چنین رفتاری را نداشتم. اگر دردش را تحمل میکردم با ترسش نمیتوانستم کنار بیایم. وسیله هایم را در اتاق خواب نهادم که از همین اول کاری پایه اش را بگذارم و در اتاق خواب که دوربین نیست کار کنم. نگاهم به کارتی که امیر به من داده بود افتاد. لحظه ایی از کاری که میخواستم انجام دهم پشیمان شدم. من هرچقدر که میخواستم پول داشتم امیر هم که نه مرا طلاق میدهد و نه بیرون میکند. پول به چه کارم می امد. اصلا ارزش عصبانیت امیر را نداشت. اگر میفهمید و میخواست مثل سری پیش کتکم بزند چی؟ خانه الکس؟ نقره داغ دنیا دور سرم چرخید. همه اینها مثل قبل که گذشت میگذشت. اما با بی اعتمادی اش چه میکردم. همین حالا موبایلم را از من گرفته بود و اگر اوضاع امن هم میشد محال بود من را به تنهایی جای بفرستد.سرافکندگی م را چه میکردم؟ تا ابد اسم خیانت که بیاید یادش است که من احمق چه کرده بودم. در اولین فرصت باید نازنین را مطلع از تصمیمم میکردم. یاد روزهایی افتادم که به خاطر بی پولی. تن به حرفهای بی سرو ته ایرج دادم رابزه م با اشکان را خراب کردم و مجبور بودم در خانه امیر بمانم . این کارتی که در دستم بود بی حساب پول داشت و من هرچقدر میخواستم خرج میکردم. اعظم خانم رفت و من تنها ماندم. در اتاقم سرگرم کدر شدم که تلفن خانه به صدا در امد.ان را برداشتم صدای نازنین بود الو سلام فروغ سلام نازنین خوبی؟ ممنون یه سفارش کت و شلوار دارم میخوام ببینم برام اماده میکنی؟ نازنین من واقعا نمیدونم چی باید بهت بگم چی شده؟ هرچی فکر میکنم میبینم امیر نمیخواد من کار کنم ریسکش بالاست نترس فروغ. هر زنی باید برای خودش. یه در امدی داشته باشه اخه اگر امیر متوجه بشه برای من خیلی بد میشه من رو حرف تو حساب کردم این‌کارو قبول کردم. کمی سکوت کردم و گفتم من واقعا متاسفم نازنین نمیدونم چی باید بگم. حالا این یدونه رو انجام بده که من قبول کردم. دو دل شدم نازنین هم حرف حقی میزد هرزنی باید برای خودش یک در امد داشته باشد. کمی فکر کردم و گفتم باشه انجام میدم. اگر میتونی کاری کنی که نفهمه چرا رد میکنی؟ بخدا اینقدر این کار برات در امد داره که ... اخه میدونی نازنین. من ازصبح تا شب تو خونه م هرجا بخوام برم با امیر میرم اونم همه چی برام میخره من اگر در امد هم داشته باشم باید مخفیش کنم اصلا اون پول به دردم هم نمیخوره.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اشتباه نکن فروغ . پول بهت اعتماد به نفس میده. پول باعث میشه که تو زیر یوق امیر نری اخه امیر هرچی من بگم و هرچی بخوام بهم نه نمیگه چون اول زندگیتونه براش تازگی داری. یاد حرف امیر افتادم و گفتم ما الان هشت ماهه.... ولی تازه زیر یه سقف رفتید.‌خودت میدونی. من متوجه م که وضع مالی خیلی خوبی داره و تو رو تو رفاه صد درصدی نگه داشته همین که نمیزاره تو گوشی داشته باشی یعنی یوق بردگی گردنت انداخته. نازنین از غلطی که من کرده بودم بی اطلاع بود و ادامه داد خودش پس چرا بهترین و جدیدترین گوشی روز دنیا دستشه؟ سکوت کردم و نازنین ادامه داد حواستو جمع کن تو رو انداخته تو خونه ارتباطتو با دنیای بیرون قطع کرده خودش از صبح تا شب میگه سرکارم. تو چه میدونی کجاست و داره چیکار میکنه ته دلم لرزید نازنین ادامه داد همینکه تورو هیچ جا نمیزاره بری مگر با راننده یا خودش و ارتباطی هم بجز امیر با کسی نداری یوق بردگیه امروز رفتم اموزشگاه کلاس خیاطی ثبت نام کردم. اره میدونم سرتو گرم میکنه حوصله ت سر نره که پاپیچش نشی دلم از حرفهای نازنین لرزید و او ادامه داد تو زندگی با نیما من این اتقاقات و تجربه کردم . مردز کخ نمیزاره زنش جایی بره به جای کارش میلنگه. اگر به تو اعتماد نداره چرا باهات ازدواج کرده. اگر اعتماد داره و میخواد باهات زندگی کنه وچرا انداختت تو قفس؟ در پی سکوت من گفت نمیخوام باحرف زندگیتو خراب کنم. ولی این چه وضع زندگیه که برات درست کرده؟ تو کم سنی اونم با تجربه ست بلده چیکار کنه . دلم میخواست در دفاع از امیر چیزی بگویم ولی با حرفهایی که داشتم ابروی خودم میرفت. از طرفی قبل از اینکه من تلفن اشکان را پاسخ دهم امیر همین حرفها را میزد که بدون من یا مصطفی اجازه خروج از خانه را ندارم. نازنین ادامه داد من متوجه شدم اونروز که رفتیم تو حیاط تو چقدر استرس داشتی و زود هم برگشتی یعنی تو حیاط خونه ت هم حق نداری بری؟ چون باغبان و نگهبان داره؟ من همچنان ساکت بودم نازنین گفت یعنی تو اگر بری تو حیاط میخوای با اونها دوست بشی؟ اگر نگهبان و باغبانتون هیز و بی ناموسن خوب بندازه بیرون اگر خوبن چرا نباید بری؟ حواستو خیلی جمع کن اون بلایی که تو زندگی با نیما سر من اومد سرت نیاد. نازنین سا‌کت شدو من گفتم ممنونم. نشین با خودت فکر کن امیر که همه چی برام میخره زندگیمم چیزی کم نداره به این فکر کن ‌ه اگر فردا روزی ورق زندگیت برگشت و خدایی نکرده پای امیر لرزید تو دستت به کجا بنده؟ ارام گفتم به هیچ جا. پس گول حرفهاش و محبت هاشو نخور. ببین فروغ عاقل باش. یه بار لابه لای حرفهات گفتی از سر بی پناهی و بی پولی و بی کسی باهاش ازدواج کردی درسته الان اگر امیر دست یه زن و بگیره بیاره تو خونه بگه اینم زنمه میخوای چیکار کنی؟ دلم لرزیدو گفتم چرا باید اینکارو کنه؟
سلام رمان خانه کاغذی کامل شد ❤️عزیزانی که تمایل دارن میتونن با پرداخت مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان کل 794 پارت رو یکجا بخونن . ۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰ فریده علی کرم. @fafaom
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 روی کاناپه ها از درد به خودم میپیچیدم سر درد ناشی از کشیده شدن موهایم امانم را بریده بود دردبازویم انقدری زیاد نبود اما با هر تکان حتی ریز هم جای لگد فرهاد چنان تیری میکشید که اه از نهادم بلند میشد در باز شد نگاهی به فرهاد انداختم کتو شلوار سورمه ایی چقدر به اندامش مینشست به من اصلا نگاه نکرد فقط رو به مریم خانم گفت _خاله مریم امروز میتونی بری این دختر اینجا هست تو برو استراحت کن مریم خانم دستهایش را خشک کرد و گفت _چشم همه رفتند و من ماندم و تنهایی از جایم برخاستم چرخی در خانه زدم بغیر از اتاق خواب سه اتاق دیگر هم بود درب اتاق اول را باز کردم دورتادور کتابخانه بود و ان روبرو دیوار اتاق کلا شیشه بود و به حیاط دید داشت پرده کرم رنگی هم نصب بود که از دوطرف جمع شده بود وسط پرده کاناپه تک نفره و روبیش هم میز بود در را بستم اتاق دیگر را گشودم تخت دو نفره با رو کش صورتی روبرو به دیوار عکس خانم اقایی بود که کنار دریا انداخته بودند پوزخندی زدم اینجا اتاق پدر مادرشه در کمد را گشودم لباسهایش همه داخل کمد بود حتی لوازم ارایشش هنوز روی میز بود و این یعنی به تازگی فوت شده بود از گرسنگی به حالت ضعف افتاده بودم ساعت سه بعد از ظهر شده بود در یخچال را باز کردم داخل یخچال کمی میوه برداشتم و خوردم در اینه نگاهی به خودم انداختم رد انگشتان فرهاد روی صورتم ورم کرده بود در دلم غوغا بود ترس از اینده و اینکه حالا سرنوشتم چه میشود لحظه ایی رهایم نمیکرد باید یه تصمیم اساسی میگرفتم اگر اندکی پول داشتم از اینجا میرفتم در دلم جرقه ایی زد یاد دوست صمیمی عمه کتی افتادم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 خاله مهناز باید به اون زنگ میزدم سراسیمه به سمت تلفن رفتم و شماره موبایلش را گرفتم لحظاتی بعد گوشی را بر داشت و گفت _بله بغضم ترکید و با گریه گفتم _سلام _شما _گلجانم با تعجب گفت _شماره مال تهرانه تو کجایی؟ باهق هق گفتم _ بدادم برس صدای مهناز پر از نگرانی شدو گفت _ تو کجایی؟ چیشده؟ _من بغیر از شما کسی رو ندارم خاله مهناز عمه کتی وقتی داشت میمرد گفت سفارش منو به شما کرده الانم من که چیزی ندارم به شما بدم بخاطر خدا کمکم کن _عزیزم سعی کن اروم باشی گریه نکن درست توضیح بده ببینم چیشده کمی ارامش گرفتم بغضم را با اب دهنم قورت دادم و گفتم _باید ببینمتون تلفنی نمیتونم _ادرس بده الان میام سراغت _من ادرس بلد نیستم منو اوردند اینجا نمیدونم کجاست _از شماره ت معلومه سمت نیاورانی یه اژانس بگیر بیا به این ادرس ادرسو یاد داشت کن به راننده بگو ادرستو یاداشت کنه که از کجا میای بنویس دخترم ۰۰۰ با شنیدن صدای ماشین دستپاچه گفتم _به اینجا زنگ نزن من دوباره خودم زنگ میزنم سپس تلفن را قطع کردم و سراسیمه به اتاق خواب رفتم فرهاد وارد خانه شد بدون اینکه کلامی حرف بزند به سمت اتاق خواب امد نگاهی به من انداخت ارام گفتم _سلام جواب منو با سر دادو گفت _ چرا غذا درست نکردی؟ هاج و واج ماندم خیره به چشمانش گفتم بلد نیستم _پس چی بلدی؟ نفسی کشید و گفت _ اونجا تو خونه عموم چیکاره بودی؟مگه خدمتکار نبودی؟ مگه میشه خدمتکار غذا بلد نباشه بپزه _من خدمتکار نبودم _پس چی بودی؟ من و بردند اونجا که یه هفته بعد قرار بود ازدواج کنم _پس نامزد داشتی؟ دستانم را با استرس بهم ساییدم و گفتم _نه نامزد که نداشتم فرهاد فکری کرد میان حرفم پرید و گفت _تو اگر خدمتکار نبودی پس چرا با ظرف میوه امدی تو اتاق؟ _خاتون ازم خواست
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 فرهاد گوشه لبش را گزید به دیوار تکیه کرد و گفت _ همیشه ازت کار میخواست؟ _روز اول میخواست منو بزاره پیش ننه طوبا واسه اشپزی ارباب قشقرق به پاکرد گفت کسی حق نداره از گلجان کار بکشه فرهاد سری تکان داد و از اتاق خارج شد سپس تلفنی غذا سفارش داد لحظاتی بعد پیک غذا را اورد فرهاد صدازد _هی دختر بیا غذاتو بخور تلف نشی دوست نداشتم برم اما گرسنگی خیلی بهم فشار اورده بود برخاستم وارد اشپزخانه شدم نگاهی به فرهاد انداختم مشغول خوردن بودکه تلفنش زنگ خورد ارام روبرویش نشستم گوشی اش را در اوردو گفت _صدات در نیاد سپس صفحه را لمس کرد و گفت _جانم/-سلام /- ممنون/- چشم حتما میام/ گوشی را قطع کرد دست از غذا خوردن کشید و برخاست با گوشی اش از اشپز خانه خارج شد صدایش از کمی دورتر میامد _الو شهرام بیا اینجا زود باش غذایم را خوردم برخاستم وارد اتاق شدم لحظاتی بعد شهرام به خانه امد روبروی اینه نشستم موهایم را دو قسمت کردم و شروع به بافتن نمودم صداهای ناواضح اطرافم توجهم را جمع کرد روسری رنگ رنگی ام را به سرم انداختم و کنار در ایستادم صدای شهرام می امد -فرهاد جان، برادر من، حرف من و گوش بده -نمیتونم شهرام بخدا دست خودم نیست دوسش دارم -پاشو برو ببین مادر زنت چی کارت داره -بیا با هم بریم -مگه بچه اییی من بیام کار خراب میشه، یه جوروانمود کن که اتفاق خاصی نیفتاده و همش سو تفاهمه -موی این دختره رو چی بگم؟ -اظهار بی اطلاعی کن بگو روسری مال مریمه، من از کجا بدونم؟ اصلا طلب کار شوبگو دارید به من تهمت میزنید! -از ظهر ده بار بهش زنگ زدم ،جواب نمیده -طلبکار شو بگو کجا بودی؟ حق نداره جوابتو نده -نمیتونم ، اون حق داره جواب منو نده -خیلی خوب پاشو برو -این انترو چیکار کنم میترسم هر لحظه اونها تصمیم بگیرن بیان. -اونها نمیان -اصلا گیرم اونها نیان، یا بیان، اخرش چی ؟ من چیکا باید کنم؟ -چند روز صبر کن میرم با عمو صحبت می کنم برش میگردونم ده خودشون استرس تمام جانم را گرفت دوباره ان خانه و ترس ازدواج با ارباب دوباره زخم زبون های خاتون نه من به اونجا بر نمیگردم گوشه ایی نشستم بعد از مرگ عمه دربه در شده بودم سرم را روی زانویم گذاشتم و ارام اشک میریختم و نفهمیدم کی خوابم برد
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 فرهاد با صدایی مملو از ناراحتی گفت -اصلا انتظار نداشتم شهرام، ستاره حاضر نشد یک کلمه با من حرف بزنه -قبلا هم بهت گفتم اینها تیکه ما نیستند -_دارم از ناراحتی سکته میکنم، حالم خیلی بده،مادر ستاره هر چی از دهنش در اومد به من گفت سپس سکوتی کرد و گفت -تو میری وساطت کنی؟ -یکم صبر کن ببین چی میشه؟ -چه صبری مادرش گفت میره وکیل میگیره و هزار تا سکه رو اجرا میزاره،اقای تهرانی خیلی شاکی بود گفت نقشه کشیدید به دروغ به من گفتید وام از فیضی پرسیدم گفت کارهای وامتون هنوز مونده، تو به ما اعتماد نداری، فکر کردی ما میخواهیم حقتو بخوریم؟ تا با ستاره حرفت شد یاد سهمت افتادی؟ شهرام پوفی کرد و گفت -فیضی احمق -نباید طلب سهممو میکردم -تا دو دستی بالا بکشنش؟ -اقای تهرانی گفت تو که به دختر من خیانت کردی چرا دیگه یه دنگ کادو رو قبول کردی؟به من گفت از خونه من برو بیرون گدا گشنه شهرام اهی کشید و گفت -ستاره متانت نداره شهرام -تو از ستاره بدت میاد چون با مرجان با هم خوب نیستند. _نه فرهاد زن اگر متین باشه ...... -ستاره یکی یدونس یکم لوسه _اصلااینطوری که تو فک میکنی نیست ، زن اگر حیا داشته باشه واسه دعواش با جاریش شکایت نمیکنه.... فرهاد با کلافگی گفت _ای بابا ....ول کن دیگه دوماه گذشته یادت نرفته؟ سکوت طولانی شد فرهاد ادامه داد _ببرم گل جان و ولش کنم تو شهر بره گم و گور شه _وای چقدر احمقی،این دختر ناموسته فرهاد با فریاد گفت _چه ناموسی؟ _مگه صیغه ت نیست؟ _برو بابا این یه مزاحمه که باید دک شه دختره دهاتی ،ناموس منه؟ _اگر بابا نیومده بود تهران توأم الان دهاتی بودی. یادت نره اصالتت مال همونجاست. فک نکن بچه تهرانی مکثی کرد و ادامه داد _ جنبه داری یه چیزی بگم بیست چهار ساعت فک کنی بعد جواب بدی؟ _بگو _بیا و از خر شیطون بیا پایین ستاره رو ردش کن بره _این حرفو نزن شهرام من اونو دوسش دارم _یادت رفته سه روز بعد عقدتون تو پارتی گرفتنش و...... _خیلی خوب حالا فک کن طلاقش دادم بعدش چی؟ _همینو بگیر _کیو؟ _گل جان و میگم بگیرش فرهاد با فریاد گفت _میشه خفه شی _چرا ؟چشه مگه؟ دختر پاک و نجیب و افتاب مهتاب ندیده. _برو بابا دهاتیه لحجه داره _اولأ که لحجه نداره دروغ نگو، دومأ دختره عین پنجه افتابه ،تو خوشگلی هنوز مثلشو ندیدم ، خانومه ،دست نخوردس فرهاد پوزخندی زدو گفت _ از اینها که گفتی فقط خوشگله همین و بس، بد قدمه، شومه، ازش بدم میاد، زندگی منو بهم ریخت _به جان ریتا اشتباه میکنی این دختر ماهه اینو بگیری خوشبختی حالا خود دانی .برو همون ستاره رو بگیر که مدام اموال باباشو بکوبه تو فرق سرت، برو همونو بگیر که پارتیشو میره،
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 با پسرها کافه میره بعد هم میگه اینها دوستای اجتماعیمن،برو همون...... _ترو خدا دهنتو ببند _به حرفام فک کن من خوبیتو میخوام دستم را روی سینه ام نهادم خدایا از چاله در اومدم افتادم تو چاه شهرام ادامه داد _الان لباس های روستا تنشه، ببرش خرید یه لباس درست حسابی براش بخر ستاره رو لوله میکنه میزاره تو جیبش _بعد اگر یکی دعوتم کرد مهمونی با این منگول برم اره؟ نمیگن اینو از کدوم طویله پیدا کردی؟تو مرجان و گرفتی چون خوشگل بود؟ _اون فرق داره ازدواج من مال 17سال پیشه، بعد هم مرجان خیلی خوبه ، پاکه، نجیبه،متینه، ابرو داره، ستاره یه سیلی بهش زد فقط بهش گفت خیلی بی شخصیتی، همین، مگه نه؟ ستاره چیکار کرد غربتی بازی، جیغ و داد ، فحش ، اخرهم شکایت، دستش به جایی بند نشد وگرنه باز داشتش هم میکرد _مرجان هم مقصر بود _چه تقصیری داشت؟ _اون به ستاره بی محلی میکرد ستاره ناراحت میشد _بی محلی میکرد چون ستاره باهاش سر جنگ داشت
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 از زبان فرهاد توی حیاط قدم میزدم و به زندگی فکر میکردم حرفهای شهرام شبیه حقیقت بود ،شهرام راست میگفت ستاره متانت نداره،ستاره کار خیلی بدی کرد،هرچقدر بهش گفتم ابروی منو نبر به خاطر من گذشت کن اهمیتی نداد اما به هر حال دوست نداشتم زندگیم خراب شه، ستاره رو دوست داشتم ،کسی رو هم ندارم که بفرستم بره وساطت کنه، ستاره چیزی متوجه نشد همش حدس و گمان بود،اگر یه ادم دلسوز داشتم میرفت وساطت میکرد درست میشد ..... اما من که کسی و ندارم، فقط شهرامه ،اونم که با ستاره دشمنه، اینم از پیشنهادش طلاقش بده اره طلاقش بدم ،بعد هم گلجان و بگیرم، یه دختره دهاتی رو چون خوشگله بگیرمش خدایا بدادم برس اسم این دختره تن و بدنم را میلرزونه، چیکارش کنم؟ فرهاد سرش را مابین دستانش گرفته و گوشه الاچیق نشسته بود با صدای زنگ موبایلش ان را از جیبش در اورد با دیدن اسم ستاره مثل برق گرفته ها پرید و گفت _جانم ستاره با خشم گفت _ چطور تونستی به من خیانت کنی؟ _چه خیانتی ستاره؟ _خفه شو اسم منو نیار _تو اشتباه میکنی چیزی نشده که،یه تار مو این همه داستان داره _به نظرت واقعا قضیه یه تار ..... _ستاره جان به خدا من عاشقتم _خفه شو دهن کثیفتو ببند ، خوب گوشهاتو باز کن یک بار بهت فرصت میدم که مثل بچه ادم،پاشی بیای محضر، سکه هامو سگ خورد،مال خودت ،طلاق منو بدی وگرنه فرهاد به خداوندی خدا شکایت میکنم، وکیل میگیرم،اون مو یه متری رو گیر میارم، پای اونم وسط میکشم ، پدرتو از تو گورش بیرون میکشم،تف تو شرفت میکنم، ابروتو میبرم ،میرم شمال سراغ عمو جونت،بعد طلاقمو میگیرم اسم شمال که امد تنم لرزید شمرده شمرده گفتم _عجله نکن ستاره ، بخدا هیچی ..... _توضیح نده، من همونی رو قبول دارم که دیدم، ضرت و پرت هات به درد قبر ننت میخوره _ستاره درست حرف بزن ها ستاره با فریاد گفت _ درست حرف نزنم چه .... میخواهی بخوری؟ یه لا قبای پاپتی، کنار خونواده من ادم شدی،یادت نره که بابای من تورو به نون و نوا رسوند فرهاد با چشمان از حدقه بیرون زده گفت _چرا چرند میگی؟
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ستاره با فریادو لحن تهدید گفت _ پامیشم میام اونجا حیثیتتو میبرم ها فرهاد با کلافگی گفت _ برو بابا روان پریش دیوونه، تو هیچیت نیست دنبال بهونه ایی منو دک کنی. با قطع شدن ارتباط تیز از جا جستم و دوان دوان به سراغ گلجان رفتم روی تخت نشسته بود دستش را کشیدم و گفتم _ ستاره داره میاد اینجا برو توی اتاق پدر مادرم صدات در نیاد درو هم روی خودت قفل کن ، هر اتفاقی که افتاد پاتو از اتاق بیرون نزار از زبان گلجان وارد اتاق شدم در را قفل کردم سپس صندلی را پشت در نهادم خوشبختانه بالای در شیشه بود و از همه مهمتر پرده داشت اماده شده بودم تا همه چیز را ببینم لحظاتی گذشت صدای زنگ ایفن بلند شد فرهاد به سمت ایفن رفت و شاسی رازد ستاره وارد خانه شدو با فریاد گفت _اومدم اینجا فحش بدم ببینم کی جلودارمه؟ فرهاد مقابلش ایستاد و گفت _ اروم باش باهم صحبت کنیم _روان پریش ها نمیتونن اروم باشند سپس به سمت اتاق خواب رفت و گفت _بفرما، بیا اینجا ،صبح روسریش بود، الان گل سرش روی تخته فرهاد با دیدن کش موی گلجان قلبش ایستاد سعی کرد خود را نبازد و گفت _من نمیدونم شاید مال مریمه اره مال مریمه ،اینجا روی تخت خواب تو گل سر کلفتت چیکار میکنه؟ سپس پوزخندی زدو گفت _نکنه کنیزته؟ فرهاد با صدای نسبتا بلندگفت _ ستاره داری زیاده روی میکنی ها ....قبلا اون روی سگ منو دیدی ها ستاره به حالت چندش گفت _ روی سگت؟ داری منو تهدید میکنی؟ اره روی سگتو یادمه بعدشم یادمه پارس میکردی که ببخشمت. یادمه مثل سگ وایساده بودی جلو خونمون فرهاد در حالی که به نفس نفس افتاده بود دستش را بالا برد سپس دندان هایش را با خشم بهم سایید و گفت _ دهنتو ببند ازت خواهش میکنم از اتاق خارج شد ستاره هم بدنبال او روانه شد و گفت _ هی بی بته... اهای بی خانواده ..... فرهاد از راه رفتن ایستاد سرش را بین دستانش گرفت ستاره ادامه داد _با توام صدقه خور بابام فرهاد همینطور که بر میگشت کشیده محکمی به صورت ستاره کوبید ستاره نقش بر زمین شد سپس خودش را جمع و جور کرد برخاست و گفت _تو صورت من میزنی ؟من همینو میخواستم حالا اون پدر پدر سگتو از قبر بیرون میکشم فرهاد یقه ستاره را گرفت اورا به ستون چسباند و گفت _ ازت خواهش کردم دهنتو ببند