#پارت64
مرجان ابرویی بالا انداخت و گفت
_با ترس نمی شه زندگی کرد ،ترس روبزار کنار
_اخه .....
حرفم را خوردم مرجان گفت
_فرهاد تورو خیلی دوست داره.
پوزخندی زدم وگفتم
_دوسم داره اینقدر بداخلاقه؟
_اخلاقشه دیگه باید یاد بگیری باهاش کنار بیای . ببین عسل جان،اگر تو با فرهاد حرف میزدی الان میتونستی به خاطر رفتار زشت امشبش باهاش قهر کنی ، وقتی تو باهاش حرف نمیزنی اون چطوری بفهمه تو ناراحتی
_اخه چی بگم؟
_مثلا الان که ما رفتیم بهش بگو من امشب خیلی بابت رفتارت ناراحت شدم
_میدونی مرجان خانم ، فرهاد دست بزن داره
مرجان با کلافگی گفت
_غلط کرده، مگه عهد فتحعلی شاهه که مرد رو زنش دست بلندکنه؟
کمی فکر کردو گفت
_اگر روت دست بلند کرد نترس، مگر اون اوایل اونهمه کتک خوردی چی شد؟بهش بگو تو حق نداری منو بزنی.
_میخواد موهاموقیچی کنه
_بیخود کرده ،دست به موهات زد جیغ بزن زنگ بزن به من میام حالشو میگیرم.
به فکر فرو رفتم مرجان ادامه داد ما که رفتیم بهش بگو اینطوری میخوای منو عقد کنی؟ من صبر میکنم یه سالم که تموم شد میرم خونه عمه م
_برم اونجا که بدتره
_این یه تهدیده، واقعا که نمیخوای بری
مرجان مکثی کردو گفت
_عسل جان،فرهاد خیلی تشنه محبته
_چرا؟ من مادر نداشتم ، پدرم و وقتی شش سالم بود جلوی چشمام از دست دادم، زیر دست عمه م بزرگ شدم ، اقا فرهاد که هم پدر بالا سرش بوده هم مادر
۳ تیر ۱۴۰۳
#پارت65
مرجان اهی کشیدو گفت
_مادر ش زیاد مادر خوبی نبود فرهاد فرزند ناخواسته س
_چرا اینو نمیخواسته
_مادر شوهرم بیشتر به فکر خودش بود کلا بچه دوست نداشت شهرام که دوازده ساله بوده، فرهاد رو باردار میشه چند بار اقدام به سقطش میکنه اما موفق نمیشه، برادرهاش انگلیس بودند اونهم به خاطر اونها سه ماه سه ماه میرفت میموند، باباشون هم عشق شمال و داشت میرفت پیش داداشش، این میشد که فرهاد یا تو مهد کودک بود یا زیر دست پرستار، بیشتر مو اقع هم با شهرام تنها بودند
کمی دلم برای فرهاد سوخت مرجان ادامه داد
_سری اخر که رفت انگلیس بابا رفت دنبالش که از فرودگاه برش گردونه ماشینشون چپ کرد، مادرشون همون موقع و بابا یه هفته بعد فوت شدند.
مرجان کمی ساکت شدو گفت
_ فرهاد موند و این خونه بزرگ و تنهایی ، با ستاره که اشنا شد ، هممون بهش گفتیم این بدردت نمیخوره اما فرهاد ستاره رو میخواست برای رفع تنهایی.
کمی فکر کردم وگفتم
_ولی ستاره رو دوست داشت
_نه،ستاره رو میخواست به دو دلیل ، یکی رفع تنهایی و دومی اینکه نمیخواست کم بیاره چون همه نه گفته بودند ،حتی پدر و مادرشون مخالف بودند فرهاد میگفت دوسش دارم حالا دیگه روش نمیشد بگه اشتباه کردم،
سپس دستانم را گرفت و گفت
_به فرهاد محبت کن ، بهش توجه کن ، بخدا همه چیز حل میشه ، اینقدر ازش فاصله نگیر، مدام نگو اقا فرهاد
با صدای شهرام بخودمان امدیم
_اینجایید ؟ من و با اون بداخلاق تنها گذاشتید ؟
سپس اطراف رانگاه کردو گفت
_ریتا تمام جریا ن سفره خونه رو تعریف کرد
مرجان لبش را گزید و گفت
_ چی گفت؟
گفت پسره به عسل شماره داد
هینی کشیدم وگفتم
_من که نگرفتم.
_گفت نگرفتی اما بعدش گفت پسره بلند خوند ریتا هم حفظ بود کامل شماره رو گفت
مرجان لبش راا گزید و گفت
_چرا اجازه دادی حرف بزنه؟
۳ تیر ۱۴۰۳
#پارت66
شهرام با کلافگی گفت
_چی میگفتم ؟ فرهاد میپرسید اونم میگفت
از روی تاپ برخاستم و گفتم
_عصبانیه؟
_برج زهر ماره، تا حدودی هم حق با اونه.
_چرا ؟من که کاری نکردم .
_سرو وضعت نامناسب بود ، با میمونها عکس انداختید ، ریتا نشون فرهاد داد ، یه کم حواستو جمع کن عسل موهاتونریز دورت، اونم یه مرده، غیرت داره، طاقت نمیاره یکی به زنش بگه عروسک.
صدای فرهاد نفسم را گرفت
_کجایید؟همه جارو دنبالتون گشتم .
سراپای مرا باچشمانش ورانداز کرد و گفت
_بیایید بریم داخل بشینیم .
شهرام خمیازه ای کشیدوگفت
_ نه دیگه دیر وقته بریم بخوابیم
با این حرف قلبم به تپش افتاد مرجان برخاست و گفت
_ریتا کجاست؟
_تو ماشین خوابیده
فرهاد که کاملا از رفتارش مشخص بود ماندن انها را دوست ندارد سیگاری روشن کردو چند قدم از جمع فاصله گرفت مرجان و شهرام به سمت خروجی میرفتند شهرام به شوخی پشت کتف فرهاد زدو گفت
_اینقدر سیگار نکش
فرهاد سیگار نصفه اش را زمین انداخت و زیر پا لهش کرد بدنبال انها به رسم بدرقه مهمان رفتیم . با هر قدم رفتن انها استرس من بیشتر میشد.
در که بسته شد فرهاد به سمت من چرخید از نگاه به چشمان مشکی عصبی اش وحشت داشتم ، فرهاد خواست گوشه شالم را بگیرد من ناخواسته یک قدم به عقب رفتم مچ دستم را محکم گرفت و گفت
_بریم تو صحبت کنیم.
بدنبالش کشیده شدم و داخل خانه شدیم در را محکم بست و سپس مرا به سمت در هل داد محکم به در خوردم یاد حرفهای مرجان افتادم و گفتم
_من کاری نکردم
_گناه کار اصلی تویی
سپس روسری ام را کشید از سرم در اورد و به گوشه ایی پرت کرد مانتویم را هم کشید ناله ایی کردم و گفتم
_پاره میشه
_بجهنم بزار پاره شه
سپس امرانه گفت
_درش بیار
کمی متعجب به فرهاد نگریستم فرهاد با فریاد گفت
_درش بیار
مانتویم را در اوردم بلیز یقه گرد سفیدی از زیر پوشیده بودم که استین هایش کمی کوتاه بود همین امر باعث شده بود معذب شوم .
فرهاد موهایم راکه به سمت جلو اورده بودم در دست گرفت و گفت
_ علت اعصاب خوردی من اینهاست
موهایم را از بالاتر گرفتم سعی کردم از دستانش ازاد کنم فرهاد با دست دیگرش دستم را گرفت و گفت
_دنبالم بیا
سپس موهایم را رها کرد دستم را گرفت کشان کشان به سمت اتاق خواب برد و روی صندلی ارایشم نشاند چندقدم از من فاصله گرفت به سمت کمد رفت من برخاستم فرهاد قیچی به دست چرخید و با فریاد گفت
_بگیر بشین
من در حالی که عقب عقب میرفتم گفتم
_نمیشینم
_عسل من سگ تر از اینی که هستم نکن بگیر بشین
_اجازه نمیدم موهامو کوتاه کنی
فرهاد به سمتم امد من جیغی کشیدم و به سمت دیگری رفتم
قیچی را روی میز گذاشت و گفت
_بهت شماره دادند؟
سپس با خشم لگدی به صندلی زدو گفت
_موهاتو میریزی دورت، دلبری میکنی، شماره میگیری؟
_من شمارشو نگرفتم
_خفه شو تو کیفت پیداش کردم
چشمانم گردشدو گفتم
_نه بخدا ، به روح پدر و مادرم من ازش نگرفتم ،مرجان خانم شاهده
فرهاد با فریاد گفت
_تو کیفت بود خودم پیداش کردم
اشک مانند سیل از چشمانم جاری شد فرهاد ادامه داد
_به من خیانت میکنی؟
۳ تیر ۱۴۰۳
#پارت67
سپس در حالی که نفس نفس میزد گفت
_خاتون راست میگفت تو مثل مادرتی.
از حرف فرهاد دلم شکست خیره در چشمانش ماندم اشکم بند امد و گفتم
_من خودمم مادرمو ندیدم اونوقت تو دیدی؟
_خاتون که دیده بوده
پوزخندی زدم و گفتم
_خیانت کار تویی که زن داشتی ولی اومدی شمال به من دست درازی کردی ، به مادر من تهمت میزنی ؟تو خودت هم خیانت کاری هم هیز و هرز .
نگاه فرهاد حالت تهدید گرفت و گفت
_ داری زبون درازی میکنی ها
_من اگر حرف بزنم زبون درازیه ، ولی شما خودت هر چی دلت بخواد به من و مادرم میگی
سپس با بغض ادامه دادم
_مادرم همون موقع که منو بدنیا اورده فوت شده من اصلا ندیدمش اونوقت شما.....تو خودت خیلی خوبی؟
فرهاد که از حرفش شرمنده شده بود گفت
_ساکت شو
_نمیخوام ساکت شم ، تو خودت خیلی خوبی اقا فرهاد ؟ یادت رفته من و اینجا زندانی کرده بودی درو روم قفل کردی اونطرف قربون زنت میرفتی؟ اون خیانت نبود ؟
_خفه شو عسل تو از رابطه من با اون بی پدر هیچی نمیدونی.
روی تخت نشستم و گفتم
_ بیا موهای منو کوتاه کن دلت خنک شه ، هردقیقه میخوای یه چیزی رو بهونه کنی منو تهدیدم کنی ، بیا یه بار تمومش کن
فرهاد که میخواست قائله را نبازد گفت
_یه فرصت دیگه بهت میدم ، یکبار دیگه با اون وضع ببینمت خودت میدونی .
از اتاق خارج شد
.
دلم از حرف فرهاد شکسته بود های های گریه میکردم ساعتی گذشت فرهاد وارد اتاق شد اشکهایم را پاک کردم روی تخت دراز کشید برخاستم
فرهاد تحکمی گفت
_بگیر بخواب
بدون اینکه به او نگاه کنم گفتم
_خوابم نمیاد
اتاق خارج شدم و به اتاق نقاشی ام رفتم گوشه ایی کز کردم و غرق در افکارم شدم.
لحظاتی گذشت با صدای فرهاد هینی کشیدم و ناخواسته ایستادم.
موهایش حالت ژولیده داشت.هنوز چپ چپ نگاهم میکرد ارام گفت
_بیا بریم بخوابیم ، صبح میخواهیم بریم خونه عمه ت .
نگاهم را از چشمانش گرفتم و گفتم
_نمیام
صدایش را بالا بردو گفت
_عسل.
یکه ایی خوردم فرهاد تکرار کرد
_خیلی جلوی خودمو گرفتم که کارهای امشبت و نادیده بگیرم، خرابش نکن ، مثل بچه ادم بیا بگیر بخواب.
_مگه من چیکار کردم؟
نزدیک من امد ، یک قدم به عقبم رفتم به دیوار چسبیدم نفسم حبس شد فرهاد اخم هایش را در هم کشیدو گفت
_الان بهت میگم چیکار کردی، فقط اینو بدون خودت خواستی ، من بهت گفتم بیا مثل ادم برو بگیر بخواب ، امشب تموم شه تو نخواستی ، دوست داری ادامه بدی منم برات ادامه میدم .
سپس سیلی محکمی به صورتم کوباندو گفت
_برای چی از اون پسره شماره گرفتی؟
دستم را روی صورتم گذاشتم اشک گونه هایم را خیس کردو گفتم
_اقا فرهاد من اینکارو نکردم
_خفه شو شماره تو کیفت بود.
_به روح پدر و مادرم من اینکارو نکردم
_پس شماره اون توی کیف تو چیکار میکرد؟
_نمیدونم
فرهاد یک قدم فاصله گرفت و گفت
_که نمیدونی اره؟کاغذ پا در اورد رفت توی کیف تو؟
هردو ساکت شدیم فرهاد خیره به من بود
دستم را از روی صورتم انداختم ، فرهاد ادامه داد
_سرو وضعت چی بود؟ مو بیرون ریختنت چی بود؟ یه مدته بهت خندیدم روت زیاد شده، الان ادمت میکنم.
سپس موهایم را گرفت جیغ خفیفی زدم و گفتم
_ولم کن
_من ولت کردم بهت گفتم بگیر بخواب ، میخواستی رو مخ من راه بری ؟ موفق شدی
کپی حرام است😐😐😐
۴ تیر ۱۴۰۳
#پارت68
خودرا رهانیدم و گفتم
_باشه میخوابم
_دیگه حالا؟
اخم هایش را درهم کشیدو گفت
_ یادته بهت گفته بودم به شهرام نچسب؟
در پی سکوت من فریاد زدو گفت
_یادته یا نه؟
سرم را تکان دادم فرهاد صدایش را پایین اوردو گفت
_جلوی سفره خونه.....
حرفش را قطع کردم و گفتم
_مرجان خانم گفت برو اونطرف من که کنار شما ایستاده بودم
_تو حرف منو باید گوش کنی یا مرجان و ؟
در پی سکوت من دستش را زیر چانه ام زدو گفت
_با توام ؟
به چشمانش خیره شدم باورم نمیشد فرهاد از ظهر تا غروب که اینقدر مهربان و ارام شده بود دوباره به رفتارهای قبلش بازگشته مشتی به بازویم کوبیدو گفت
_من امشب سه تا ارامبخش خوردم که ختم بخیر بشه ، که نزنم لهت کنم ، جوابمو بده سگ تر از اینم نکن .
سوالش را فراموش کرده بودم لبم را گزیدم وگفتم
_اتفاق خاصی نیفتاده اقا فرهاد.
با سیلی فرهاد نقش زمین شدم فرهاد لگدی به ران پایم زدوبا عربده گفت
_ رفتی از اون فلان فلان شده شماره گرفتی بعد میگی اتفاق خاصی نیوفتاده؟
نصیحت های مرجان کارم را خراب کرد من ادم ایستادن تو روی فرهاد نبودم
وحشیانه مرا از موهایم بلند کرد با گریه گفتم
_بخدا من اینکارو نکردم.
_شمارش تو کیفت بود
_من ازش نگرفتم شاید انداخته توی کیفم
_چسبیدنت به شهرا م چی؟ اونم نکردی؟
کشان کشان مرا به اتاق خواب برد روی تخت پرتم کردو گفت
_میخوابی یا کتک میخوری؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_میخوابم
برخاستم تخت را دور زدم انتهایی ترین قسمت تخت نشستم
فرهاد سیگارش را روشن کردو گفت
_حواستو جمع کن، از این به بعدکوچکترین پا کج گذاشتنت و مثل امشب ساده ازت نمیگذرم بخدا میکشمت .
از حرف زدن میترسیدم اما به زور گفتم
_چرا به من تهمت ......
_فقط خفه شو و بگیر بخواب ، یک کلمه دیگه حرف بزنی دندونهاتو خورد میکنم
اشکهایم را پاک کردم دراز کشیدم و زیر پتو خودم را مخفی کردم .
با صدای زنگ تلفن برخاستم فرهاد کنارم نبود ، به سمت تلفن رفتم با دیدن شماره اش یاد کارهای دیشبش افتادم اما به ناچار گوشی را برداشتم وگفتم
بله
مکثی کردو گفت
_ حاضری؟
_سلام ،برای چی؟
_بریم خونه عمه ت دیگه
کمی سکوت کردم فرهاد ادامه داد
_الو
_میشه بعدا بریم؟
_نخیر اماده شو نیم ساعت دیگه خونه ام
۴ تیر ۱۴۰۳
#پارت69
موهایم را بالاجمع کردم و بافتم مانتو و شلوار مشکی ام را پوشیدم و شالم را روی سرم انداختم خوشبختانه از دعوای دیشب اثری روی صورتم نبود فرهاد وارد خانه شدو گفت
_بریم؟
_من اماده ام
_وسایل بر نداشتی؟
_چی بردارم؟
_دودست لباس بردار شهرام و مرجان هم میان ، یکی دو روز بمونیم
کیفم را زمین گذاشتم ، فرهاد چمدان را از بالای کمد پایین اورد لباس هایمان را جمع کردم ، فرهاد روبرویم ایستاد ترس وجودم را گرفت ارام گفت
_چرا گفتی بعدا بریم؟
به چشمانش خیره ماندم فرهاد تکرار کرد
_چرا؟
_اخه بریم کجا؟
_شناسنامتو بیاریم دیگه
کمی مکث کردم وگفتم
_شما مطمئنی میخوای منو بگیری؟
فرهاد از سوالم جاخوردو گفت
_اره ، چطور مگه؟
_وقتی به من اعتماد نداری چرا میخوای اینکارو کنی؟
_این حرف و کی یادت داده؟
_هیچ کس یادم نداده
_مرجان یادت داده؟
_نه
فرهاد ساکت شد من ادامه دادم
_شما فکر کن کسی یادم داده، جوابمو بده، میخوای منو بگیری هرشب کتکم بزنی؟
قیافه فرهاد حق بجانب شدو گفت
_من توی این یک ماه روی تو دست بلند کردم؟
_ولی دیشب اینکارو کردید
_خودت باعث شدی
سکوت کردم حرفی برای گفتن نداشتم فرهاد گفت
_راه بیفت بریم
۴ تیر ۱۴۰۳
#پارت70
ساعت چهار بعد از ظهر بود که رسیدیم ادرس را دادم و جلوی خانه عمه ایستاد بغض راه گلویم را بست فرهاد پیاده شدو گفت
_چطوری بریم تو
_کلید خونه اربابه
فرهاد نگاهی به در انداخت و از ان بالارفت در را برایم باز کرد وارد حیاط شدیم اب روی حوض پراز برگ و خاک بود دریچه تخلیه اب حوض پای درختان را کشیدم حیاط پر شده بود از نارنج عطر نارنج گیج کننده بود پله ها را بالا رفتیم روی ایوان ایستادم اهی کشیدم دست دراز کردم یک نارنج چیدم ویاد عمه افتادم لحظه ایی صدایش در گوشم پیچید
_گلجان، اینقدر نارنج نچین هنوز نرسیده
اشک روی گونه ام غلطید فرهاد اشکم را پاک کرد و گفت
_اینجارو دوست داری ؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم _دوست دارم تا ابد اینجا بمونم .
فرهاد لبخندی زدو گفت
_پس من چی؟
این حرف فرهاد مرایاد رفتار دیشبش انداخت ، نمیدانم چهره ام چطور تغییر حالت داد که فرهاد متوجه شد، کمی فاصله گرفت و گفت
_درو چطوری باز کنم
_عمه همیشه یه کلید یدک توی اون گلدون بالایی میذاشت
فرهاد در را باز کرد و گفت
_زود باش شب شد
وارد خانه شدم گوشه گوشه خانه عمه مرا یاد گذشته می انداخت رنج این چند وقت دور بودن از امنیتی که عمه کتی برایم ساخته بود ،همه بغض شده بود توی گلویم ، به سراغ کمد عمه رفتم کشوی مدارک را باز کردم ، سند خانه و شناسنامه را برداشتم کارت عابر بانکم را هم برداشتم که فرهاد گفت
_این چیه؟
_عمه همه ارث پدریشو به خیریه دادو این خونه رو گذاشت برای من.
فرهاد کارت را نشان دادو گفت
_این چیه؟
_دویست ملیون پول ریخت به حسابم که من ماه به ماه سودشو بگیرم و زندگی کنم.
اخم های فرهاد در هم رفت.
سپس گفت
_دیگه سند نداری؟
_نه
_پس ارث پدرت چی؟
_بابام ناراحتی قلبی داشت همه چیشو فروخت خرج درمانش کرد ما از بی جا و مکانی اومدیم خونه عمه م
فرهاد فکری کرد و گفت
_اگر تموم شد بریم؟
_لباس هامو بر دارم ؟
_تو هر چی بخوای من برات میخرم این لباس ها به چه دردت میخوره؟
_دوسشون دارم
فرهاد با بی میلی گفت
_خیلی خوب
وارد اتاق خودم شدم فرهاد بدنبالم وارد شد وگفت
_عجب اتاقی داشتی؟
اتاق من روبه باغ پشتی بود پنجره های بزرگ نمای اتاق را زیبا کرده بود یک تخت صورتی گوشه اتاقم بود کمدی پر از کتاب و پر از عروسک داشتم لباسهایم را جمع کردم لپ تابی که عمه دوماه قبل از مرگش برایم خریده بود را جمع کردم از داخل کشو گوشی ام را در اوردم به همراه شارژرش همه را داخل کیف گذاشتم فرهاد گفت
_گوشی هم داشتی؟
سر مثبت تکان دادم
فرهاد کیفم را برداشت و گفت
_ بریم
ازخانه خارج شدم و گفتم
_یه لحظه صبرکن
_چیکار داری؟
_میخوام خونه عمه م را بسپارم به همسایمون
_چرا؟
_حواسش باشه بره جارو کنه ، عوضش نارنج ها رو بفروشه برای خودش
تو بشین تو ماشین خودم میرم
_تورو که نمیشناسه
_خیلی خوب بیا باهم بریم
۴ تیر ۱۴۰۳
#پارت71
در زدیم لحظاتی بعد پیرمردی در را باز کرد و با لحجه شمالی اش روبه فرهاد گفت
_بفرمایید
هنوز مرا ندیده بود با لبخند گفتم
_سلام
سرچرخاند و گفت
_ به به سلام گل جان خانم، کجایی دختر
_خوبی مش مراد؟
_خداروشکر
_خاله زری خوبه؟
_اونم خوبه ، تو کجا رفتی دختر ؟ میگن ارباب بهجت .....
کلامش را بریدم و گفتم
_اقا فرهاد شوهرمه
مش مراد خندیدو گفت
_ بیا یید تو شام اینجا بمونید
_نه ما کار داریم باید بریم ، میخواستم کلید خونه عممو بدم شما حواست به اینجا باشه نارنج های باغ رو هم بفروش مال خودت
مش مراد ابرویی بالا انداخت و گفت
_هفته پیش پسر کوچیکمو فرستادم از در رفت بالا یه سری به حیاط زدم
_مش مراد کلید ساز بیار قفل و عوض کن
_چشم خانم
_شماره کارتتو بده من پول قفل درو بریزم به حسابت
فرهاد دست در جیبش فرو برد کیفش را در اورد مقداری اسکناس به مش مراد داد سپس کارت ویزیتش را هم به او دادو گفت
_این شماره منه ، کاری داشتی زنگ بزن
چشم
خداحافظی کردیم به محض اینکه سوار ماشین شدیم فرهاد گفت
_عسل، هزار تومن از این پولی که توی کارتته بدون اجازه من حق نداری خرج کنی، در ضمن گوشیتم حق نداری روشن کنی
چهره ام غمگین شدو گفتم
_چرا؟
_چون من دارم میگم.
سپس ماشین را روشن کرد و از روستا خارج شد.
به ویلای اجاره ایی که شهرام رزرو کرده بود رفتیم بعد از سلام و احوالپرسی وارد اتاق شخصی مان شدیم فرهاد روی تخت دراز کشید و من مشغول باز کردن موهایم شدم . کشش بستن موهایم باعث درد در ریشه سرم شده بود. کمی موهایم را ماساژ دادم به سمت فرهاد چرخیدم چشمانش را بسته بود ارام گفتم
_بیداری؟
۵ تیر ۱۴۰۳
#پارت72
چشمانش راباز کردو گفت
_ اره
در پی سکوت من گفت
_چی کارم داری؟
_میشه یه خواهشی کنم؟
فرهاد سرجایش نشست و گفت
_جانم عزیزم
_میشه من گوشیمو روشن کنم؟
دوباره اخم هایش در هم رفت و گفت
_گوشی میخوای چیکار؟
_به دوستام زنگ بزنم
_دوستات کین؟
_شما نمیشناسیشون ، دوستای مدرسه ام .
فرهاد فکری کرد و گفت
_باشه روشن کن ولی شمارتو به هیچ کس حق نداری بدی
گوشی ام را به شارژ زدم فرهاد که خوابش برد از اتاق خارج شدم ، گوشی ام را روشن کردم و روی کاناپه هانشستم مرجان از پشت دستی به موهایم کشید و گفت
_هزار ماشالا چقدر موهات پرپشته، اون برادر شوهر بداخلاقم کوفتش بشه اینهمه خوشگلی
از حرف مرجان خجالت کشیدم ، لبخند روی لبانم نقش بست مرجان گفت
_گوشی خریدی؟
_نه گوشی خودمه ، رفتم خونه عمه م اوردم.
_شمارتو بگو ببینم
شماره ام را گفتم و مرجان در گوشی اش وارد کرد .
وارد حیاط شدم
از دفترچه تلفن گوشی ام فاطمه را پیدا کردم و شماره اش را گرفتم لحظاتی بعد فاطمه جیغ زدو گفت
_وای گلجان سلام
_سلام فاطمه خوبی؟
_کجایی تو دختر؟
_ازدواج کردم
صدای فاطمه را غم گرفت وگفت
_اره شنیدم ، با بهجت خان .....
_نه با اون ازدواج نکردم با پسر برادرش ازدواج کردم
فاطمه با ذوق گفت
_خدا را شکر ، دعوتم میکنی خونه ات؟
خونه م تهرانه
_مامانم نمیزاره بیام
_شاید با شوهرم اومدم دیدمت
_باشه عزیزم ،منتظرم
_فعلا خداحافظ
گوشی را قطع کردم
۵ تیر ۱۴۰۳
#پارت73
به همراه مرجان مشغول درست کردن شام شدیم ریتا با گوشی اش بازی میکرد ، شهرام مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب بود
فرهاد از اتاق خارج شدسلام کرد و روی کاناپه لمید و گفت
_عسل جان
چرخیدم و گفتم
_بله
_یه لیوان اب بیار برام
یک لیوان اب برایش بردم
اب را نوشید و گفت
_قلیون من کجاست؟
شهرام وارد خانه شدو گفت
_تو حتما باید یه دودی به ریه هات بزنی؟ یا قلیون یا سیگار اره؟
فرهاد لبخندی زدو گفت
_در نهایت من با ریه داغون میمیرم ، تو با ریه سالم.
مرجان خندیدو گفت
_استدلالت تو حلقم
ساک قلیانش را برداشت و گفت
_عسل بیا اینو اب پر کن
تنگ را برایش اب پر کردم
فرهاد قلیان را برپا کرد و مشغول کشیدن شد سپس گوشی ام را برداشت.
از اشپزخانه تحت نظر داشتمش ، با وجود اینکه کاری نکرده بودم اما استرس داشتم
فرهاد اخمی کرد سرش را بالا گرفت با نگاهش بدنبال من میگشت
سرم را پایین انداختم فرهاد گفت
_عسل، یه لحظه بیا
تمام وجودم ریخت به استرسش نمی ارزید گوشی را که کنار گذاشت حتما خاموش میکردم.
نزدیکش رفتم و گفتم
_بله
_این عکس توإ؟
نشستم و با استرس گفتم
_اره چطور؟
_اینجوری میرفتی بیرون؟
نگاهی به عکسم انداختم و گفتم
_حیاط خونه دوستمه
_دوستت کیه؟ فاطمه
_بله
فرهاد گوشی را کنار گذاشت و گفت
_چایی داریم؟
_الان برات میارم
وارد اشپزخانه شدم مرجان ارام گفت
_چی بود مگه؟
_با بلیز دامن موباز بودم. یه کلاه داشتم.
مرجان تچی کردو گفت
_اصلا این مدلی نبودها ، شانس تو غیرتی شده
با یک لیوان چای سمتش رفتم
شهرام فرهاد را صدا زدو گفت
_با قلیونت بیا اینجا جوجه هارو درست کنیم.
فرهاد به ایوان رفت از فرصت استفاده کردم گوشی را خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم
ریتا به اشپزخانه امدو گفت
_مامان من گوشیتو بردارم؟
_باشه مامان برو بردار
ریتا هم به حیاط رفت
میز شام را چیدیم بعد از صرف شام
۵ تیر ۱۴۰۳
#پارت73
به همراه مرجان مشغول درست کردن شام شدیم ریتا با گوشی اش بازی میکرد ، شهرام مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب بود
فرهاد از اتاق خارج شدسلام کرد و روی کاناپه لمید و گفت
_عسل جان
چرخیدم و گفتم
_بله
_یه لیوان اب بیار برام
یک لیوان اب برایش بردم
اب را نوشید و گفت
_قلیون من کجاست؟
شهرام وارد خانه شدو گفت
_تو حتما باید یه دودی به ریه هات بزنی؟ یا قلیون یا سیگار اره؟
فرهاد لبخندی زدو گفت
_در نهایت من با ریه داغون میمیرم ، تو با ریه سالم.
مرجان خندیدو گفت
_استدلالت تو حلقم
ساک قلیانش را برداشت و گفت
_عسل بیا اینو اب پر کن
تنگ را برایش اب پر کردم
فرهاد قلیان را برپا کرد و مشغول کشیدن شد سپس گوشی ام را برداشت.
از اشپزخانه تحت نظر داشتمش ، با وجود اینکه کاری نکرده بودم اما استرس داشتم
فرهاد اخمی کرد سرش را بالا گرفت با نگاهش بدنبال من میگشت
سرم را پایین انداختم فرهاد گفت
_عسل، یه لحظه بیا
تمام وجودم ریخت به استرسش نمی ارزید گوشی را که کنار گذاشت حتما خاموش میکردم.
نزدیکش رفتم و گفتم
_بله
_این عکس توإ؟
نشستم و با استرس گفتم
_اره چطور؟
_اینجوری میرفتی بیرون؟
نگاهی به عکسم انداختم و گفتم
_حیاط خونه دوستمه
_دوستت کیه؟ فاطمه
_بله
فرهاد گوشی را کنار گذاشت و گفت
_چایی داریم؟
_الان برات میارم
وارد اشپزخانه شدم مرجان ارام گفت
_چی بود مگه؟
_با بلیز دامن موباز بودم. یه کلاه داشتم.
مرجان تچی کردو گفت
_اصلا این مدلی نبودها ، شانس تو غیرتی شده
با یک لیوان چای سمتش رفتم
شهرام فرهاد را صدا زدو گفت
_با قلیونت بیا اینجا جوجه هارو درست کنیم.
فرهاد به ایوان رفت از فرصت استفاده کردم گوشی را خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم
ریتا به اشپزخانه امدو گفت
_مامان من گوشیتو بردارم؟
_باشه مامان برو بردار
ریتا هم به حیاط رفت
میز شام را چیدیم بعد از صرف شام
۵ تیر ۱۴۰۳
۶ تیر ۱۴۰۳