#پارت72
چشمانش راباز کردو گفت
_ اره
در پی سکوت من گفت
_چی کارم داری؟
_میشه یه خواهشی کنم؟
فرهاد سرجایش نشست و گفت
_جانم عزیزم
_میشه من گوشیمو روشن کنم؟
دوباره اخم هایش در هم رفت و گفت
_گوشی میخوای چیکار؟
_به دوستام زنگ بزنم
_دوستات کین؟
_شما نمیشناسیشون ، دوستای مدرسه ام .
فرهاد فکری کرد و گفت
_باشه روشن کن ولی شمارتو به هیچ کس حق نداری بدی
گوشی ام را به شارژ زدم فرهاد که خوابش برد از اتاق خارج شدم ، گوشی ام را روشن کردم و روی کاناپه هانشستم مرجان از پشت دستی به موهایم کشید و گفت
_هزار ماشالا چقدر موهات پرپشته، اون برادر شوهر بداخلاقم کوفتش بشه اینهمه خوشگلی
از حرف مرجان خجالت کشیدم ، لبخند روی لبانم نقش بست مرجان گفت
_گوشی خریدی؟
_نه گوشی خودمه ، رفتم خونه عمه م اوردم.
_شمارتو بگو ببینم
شماره ام را گفتم و مرجان در گوشی اش وارد کرد .
وارد حیاط شدم
از دفترچه تلفن گوشی ام فاطمه را پیدا کردم و شماره اش را گرفتم لحظاتی بعد فاطمه جیغ زدو گفت
_وای گلجان سلام
_سلام فاطمه خوبی؟
_کجایی تو دختر؟
_ازدواج کردم
صدای فاطمه را غم گرفت وگفت
_اره شنیدم ، با بهجت خان .....
_نه با اون ازدواج نکردم با پسر برادرش ازدواج کردم
فاطمه با ذوق گفت
_خدا را شکر ، دعوتم میکنی خونه ات؟
خونه م تهرانه
_مامانم نمیزاره بیام
_شاید با شوهرم اومدم دیدمت
_باشه عزیزم ،منتظرم
_فعلا خداحافظ
گوشی را قطع کردم
#پارت73
به همراه مرجان مشغول درست کردن شام شدیم ریتا با گوشی اش بازی میکرد ، شهرام مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب بود
فرهاد از اتاق خارج شدسلام کرد و روی کاناپه لمید و گفت
_عسل جان
چرخیدم و گفتم
_بله
_یه لیوان اب بیار برام
یک لیوان اب برایش بردم
اب را نوشید و گفت
_قلیون من کجاست؟
شهرام وارد خانه شدو گفت
_تو حتما باید یه دودی به ریه هات بزنی؟ یا قلیون یا سیگار اره؟
فرهاد لبخندی زدو گفت
_در نهایت من با ریه داغون میمیرم ، تو با ریه سالم.
مرجان خندیدو گفت
_استدلالت تو حلقم
ساک قلیانش را برداشت و گفت
_عسل بیا اینو اب پر کن
تنگ را برایش اب پر کردم
فرهاد قلیان را برپا کرد و مشغول کشیدن شد سپس گوشی ام را برداشت.
از اشپزخانه تحت نظر داشتمش ، با وجود اینکه کاری نکرده بودم اما استرس داشتم
فرهاد اخمی کرد سرش را بالا گرفت با نگاهش بدنبال من میگشت
سرم را پایین انداختم فرهاد گفت
_عسل، یه لحظه بیا
تمام وجودم ریخت به استرسش نمی ارزید گوشی را که کنار گذاشت حتما خاموش میکردم.
نزدیکش رفتم و گفتم
_بله
_این عکس توإ؟
نشستم و با استرس گفتم
_اره چطور؟
_اینجوری میرفتی بیرون؟
نگاهی به عکسم انداختم و گفتم
_حیاط خونه دوستمه
_دوستت کیه؟ فاطمه
_بله
فرهاد گوشی را کنار گذاشت و گفت
_چایی داریم؟
_الان برات میارم
وارد اشپزخانه شدم مرجان ارام گفت
_چی بود مگه؟
_با بلیز دامن موباز بودم. یه کلاه داشتم.
مرجان تچی کردو گفت
_اصلا این مدلی نبودها ، شانس تو غیرتی شده
با یک لیوان چای سمتش رفتم
شهرام فرهاد را صدا زدو گفت
_با قلیونت بیا اینجا جوجه هارو درست کنیم.
فرهاد به ایوان رفت از فرصت استفاده کردم گوشی را خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم
ریتا به اشپزخانه امدو گفت
_مامان من گوشیتو بردارم؟
_باشه مامان برو بردار
ریتا هم به حیاط رفت
میز شام را چیدیم بعد از صرف شام
#پارت73
به همراه مرجان مشغول درست کردن شام شدیم ریتا با گوشی اش بازی میکرد ، شهرام مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب بود
فرهاد از اتاق خارج شدسلام کرد و روی کاناپه لمید و گفت
_عسل جان
چرخیدم و گفتم
_بله
_یه لیوان اب بیار برام
یک لیوان اب برایش بردم
اب را نوشید و گفت
_قلیون من کجاست؟
شهرام وارد خانه شدو گفت
_تو حتما باید یه دودی به ریه هات بزنی؟ یا قلیون یا سیگار اره؟
فرهاد لبخندی زدو گفت
_در نهایت من با ریه داغون میمیرم ، تو با ریه سالم.
مرجان خندیدو گفت
_استدلالت تو حلقم
ساک قلیانش را برداشت و گفت
_عسل بیا اینو اب پر کن
تنگ را برایش اب پر کردم
فرهاد قلیان را برپا کرد و مشغول کشیدن شد سپس گوشی ام را برداشت.
از اشپزخانه تحت نظر داشتمش ، با وجود اینکه کاری نکرده بودم اما استرس داشتم
فرهاد اخمی کرد سرش را بالا گرفت با نگاهش بدنبال من میگشت
سرم را پایین انداختم فرهاد گفت
_عسل، یه لحظه بیا
تمام وجودم ریخت به استرسش نمی ارزید گوشی را که کنار گذاشت حتما خاموش میکردم.
نزدیکش رفتم و گفتم
_بله
_این عکس توإ؟
نشستم و با استرس گفتم
_اره چطور؟
_اینجوری میرفتی بیرون؟
نگاهی به عکسم انداختم و گفتم
_حیاط خونه دوستمه
_دوستت کیه؟ فاطمه
_بله
فرهاد گوشی را کنار گذاشت و گفت
_چایی داریم؟
_الان برات میارم
وارد اشپزخانه شدم مرجان ارام گفت
_چی بود مگه؟
_با بلیز دامن موباز بودم. یه کلاه داشتم.
مرجان تچی کردو گفت
_اصلا این مدلی نبودها ، شانس تو غیرتی شده
با یک لیوان چای سمتش رفتم
شهرام فرهاد را صدا زدو گفت
_با قلیونت بیا اینجا جوجه هارو درست کنیم.
فرهاد به ایوان رفت از فرصت استفاده کردم گوشی را خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم
ریتا به اشپزخانه امدو گفت
_مامان من گوشیتو بردارم؟
_باشه مامان برو بردار
ریتا هم به حیاط رفت
میز شام را چیدیم بعد از صرف شام
#پارت74
بعد از صرف شام به پیشنهاد ریتا به شهر بازی رفتیم .
ریتا با ذوق گفت
_بابا من میخوام قایق سوار شم
شهرام لبخندی زدو گفت
_باشه عزیزم قایق ها دو نفرس با عسل سوار شید
لبخند ریتا محو شدو گفت
_با تو سوار میشم
_من نمیتونم بابا حوصله ندارم با عسل برو دیگه
ریتا اخم کرد و گفت
_ اصلا نمیخوام.
مرجان نزدیک ریتا رفت و ارام گفت
_کارت خیلی زشته ریتا، مگه زن عمو چیکارت کرده
_ازش بدم میاد
فرهاد تچی کرد و گفت
_عسل ، میخوای باهم سوار شیم؟
بغض کرده بودم ، اما دلم نمیخواست کسی بغضم را ببیند ، ارام گفتم
_من اصلا قایق دوست ندارم
سپس نگاهی به ریتا که با اخم مرا نگاه میکرد انداختم .
فرهاد دستم را گرفت گفت
_ خوش میگذره ها
_نمیخوام
_اما من دوست دارم سوار شم
_با ریتا سوار شو
ریتا خندیدو گفت
_اخ جون با عمو فرهاد میرم
سپس پرید صورت فرهاد را بوسید دستش را کشید فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_چهار نفرشو سوار شیم ، تو و مرجان هم بیایید
ریتا اخم کرد و گفت
_نه اون دوست نداره
فرهاد و ریتا رفتند
مرجان دستم را گرفت و گفت
_از ریتا ناراحت نشو ، من از طرف اون ازت معذرت میخوام
بغضم را فروخوردم و گفتم
_اشکال نداره
_راستی اون چی بود توی گوشیت؟
_هیچی ، یه عکس بود ، حیاط خونه دوستم شبیه پارکه گیر داده بود به اون
ببینم؟
گوشیمو خاموش کردم
_چرا؟
_ولش کن به استرسش نمی ارزه
_مگه تو گوشیت چیزی هست؟
_نه ولی فرهاد یه چیزی پیدا میکنه . حوصله دعوا ندارم
_دیشب دعواتون شد ؟
_راستی مرجان خانم؟
_جانم
فرهاد تو کیف من شماره اون پسره که تو سفرهدخونه بود و پیدا کرد
مرجان متحیر گفت
_چی؟
_هرچی گفتم من نمیدونم باور نکرد
مرجان لبش را گزید و گفت
_ لابد حواسمون نبوده انداخته تو کیفت
سپس مکثی کردو گفت
_دعواتون شد؟
اشک در چشمانم جمع شدو گفتم
_اره
چه پسرهای عوضی ای بودند.کی انداختند ما نفهمیدیم، اشکهاتو پاک کن داره میاد
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_من بی گناه بودم ولی فرهاد باور نکرد
#پارت75
فرهادو ریتا نزدیک ماشدند ریتا گفت
_با عمو کلی به من خوش میگذره
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_خیلی خوبه بیا بریم سوار شیم
سرم را به علامت نه تکان دادم فرهاد دستم را گرفت و گفت
_بیا بریم ترن سوار شیم
_من میترسم
_ترس نداره
سپس ارام و با لبخند گفت
_شاید از ترس بچسبی به من و اینطوری مثل غریبه ها رفتار نکنی
_اقا فرهاد خواهش میکنم
فرهاد پوزخندی زدو گفت
_اقا فرهاد ؟ الان اقا فرهاد نشونت میدم
با اخرین التماسم ترن حرکت کرد ، فرهاد دستش رادور گردنم انداخت مؤذب بودم با اولین شیب تند سرم را روی سینه اش گذاشتم فرهاد خندید و گفت
_اقا فرهاد اره؟
ناخواسته خندیدم و گفتم
_تروخدا منو سفت بگیر الان میفتم
سپس جیغی زدم و گفتم
_میترسم
فرهاد خندیدو گفت
_حقته، از این به بعد هرشب ترن سواری میکنیم .
از ترن که پایین امدیم مرجان با خنده گفت
_میترسی عسل؟
شهرام نزدیک امد و گفت
_تو نمیترسی؟
مرجان نگاهی به ترن کردو گفت
_نه ترس نداره که
شهرام دست مرجان را گرفت و گفت
_ بیا بریم
مرجان خنده اش را جمع کرد و گفت
_نه حالم بد میشه
شهرام مرجان را کشید و گفت
_ بیا بریم توکه نمیترسیدی
مرجان دستش را کشید و با خنده گفت
_دروغ گفتم میترسم
همه خندیدیم فرهادرو به شهرام گفت
_من دود ریه هام کم شده ، اگر اجازه هست بریم سفره خانه
شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت
_بریم خونه بکش، من خوابم میاد
_خوب شما برید، من و عسل میاییم .
اصلا دوست نداشتم جمع دو قسمت شود ریتا گفت
_من با عمو فرهاد میام خونه
شهرام رو به ریتاگفت
_نخیر
مرجان مداخله کرد و گفت
_خوب تو هم بمون دیگه
شهرام خمیازه ایی کشید و گفت
_توهم بمون یعنی شماهم با فرهاد میای اره
#پارت76
نیمه های شب بودکه به خانه امدیم ،مرجان ارام در گوشم گفت
_خوابت میاد؟
_نه
فرهاد که خوابید بیا تو پذیرایی باهم صحبت کنیم
_باشه
وارد اتاق شدیم فرهاد در را بست و گفت _خوش گذشت بهت؟
_اره خوب بود
بافت موهایم را باز کردم برس را برداشتم موهایم را شانه زدم فرهاد خیره به من بود ارا م گفت
_هیچ وقت موهاتو نزدی؟
_یه چند بار پایینشو کوتاه کردم،مرجان خانم هم اخرین بار نزدیک سی سانتشو زدتا پشت زانوم بود،بابام تا زنده بود اجازه نمیداد بعد مرگشم عمه م نزاشت کوتاه کنم
_اذیت نمیشی؟
_نه ، یاد بابام میفتم ، شبها منو بغل میکرد موهامو بو میکرد میگفت بوی مادرتو میده
_عکس باباتو نداری؟
_چرا تو لپ تابم هست
_عکس مامانتو چی؟
_من اصلا مامانمو ندیدم
_حتی عکسشو؟
_اره، عمه م نشونم نداد
_بابات چی؟اونم نشونت نداد؟
_نه، میگفتن نداریم.
_مگه میشه ؟
_بابام میگفت تو شبیه مادرتی، اما عمه میگفت از مامانت خوشگلتری
_ببینم عسل؟ خاله و دایی هم نداری؟
_نه مادرم تک فرزند بوده
پدرو مادرش هم مردند
پدر بزرگ مادر بزرگم و بابام تو امامزاده هاشم دفنن عمه هم اونجاست
_مادرت چی؟
_مادرم تبریزه
_چرا اونجا مگه ترک بوده؟
_بابام معلم بود رفته اونجا درس بده مادرم فوت شده، شناسنامه من هم صادره از تبریزه، تا پنج سالگی اونجا بودیم.البته من زیاد یادم نیست.
فرهاد اهی کشید و گفت
_فردا میریم امامزاده هاشم، تبریز هم مییبرمت سر قبر مادرت.
_من که بلد نیستم اونجارو
_شهر و خیابونتونم بلد نیستی؟
_نه
_پیداش میکنم
_چطوری؟
_اسم و فامیل و تاریخ فوتش را بگی پیدا میکنم برات
لبخند روی لبانم نشست وگفت
_ارزومه برم سر قبر مادرم
_اسمش چی بود؟
_گلاب نظری
_تاریخ فوتش کیه؟
_با تولد من یکیه بیستم ابان سال.....
_تو ابانی؟
_بابام شناسناممو واسه عید همون سال گرفته چهار ماه بزرگتر
_چرا؟
_نمیدونم
فرهاد به فکر فرو رفت و سپس خوابید از اتاق خارج شدم مرجان چای مینوشید کنارش نشستم مرجان گفت
_خوابید؟
_اره
_صبح میخوان با شهرام برن صیغه نامتون را بگیرن
_از خانه ارباب
_اره، ارباب دیگه کجا بود ؟ قدیم ارباب بوده هننوز روش مونده دوره ارباب رعیتی تموم شده
_صیغه نامه میخوان چی کار؟
_نمیدونم،لازم نیست اما اصرار دارن برن
#پارت77
از زبان فرهاد
ساعت نه صبح با الارم گوشیم بیدارشدم، عسل مست خواب و موهایش از تخت اویزان شده بود بدون صدا اماده شدم و باشهرام به خانه عمو حرکت کردیم، نزدیک های خانه عمو کیانوش را دیدم
_شهرام وایسا
_چی شده؟
_من حوصله خونه عمو رو ندارم میرم پیش کیانوش تو تنها برو
شهرام ایستاد من پیاده شدمو اورفت.روی شانه کیانوش زدم یکه ایی خورد چرخیدوگفت
_به به.... سلام، اقافرهاد
_سلام ، خوبی؟
_اینطرف ها
_شهرام رفت خونتون
_واسه چی؟
_صیغه نامه رو بگیره
_میخوای چیکار؟
اهی کشید و ادامه داد
_ مامانم میخواست گلجان و از سرخودش بازکنه، منو ببخش فرهاد
_چرا؟
اونروز مامانم تومشروبت قرص ریخته بود ، احمق شدم دخالت کردم،همش نقشه بود
_داریم باهم ازدواج میکنیم
کیانوش خندیدو گفت
_مبارکت باشه ، خوشبخت بشی، سر این دختره تو خونه ما جنگ بود، بابام میخواست اینو بگیره، هرچی میگفتیم بابا بیخیال شو این جای نوته گوشش بدهکار نبود، چشمش این دختره را گرفته بود، جای خواهری ، الانم که زن توشده ، خیلی خوشگله.
حرف کیانوش عصبی ام کرد مشتم را گره کردم ، سعی داشتم عادی رفتار کنم ، کیا نوش ادامه داد
_مامانم از سر خودش باز کرد انداخت تو دامن تو،
سپس با خنده ادامه داد
_گفت بزار حالشو فرهاد ببره.
اخم هایم درهم رفت کیانوش ادامه داد
_زنت چی شد؟
_ستاره؟
_اره. اون اینو دید سکته نکرد؟
_اونو طلاق دادم
کیانوش خندیدو گفت
_ای شیطون خوشگل تر شو پیدا کردی اونو رد کردی؟
در سکوت به کیانوش خیره بودم و به این فکر میکردم که مشت را به دهانش بزنم یا به چشمش!
#پارت78
کیانوش دو سیگار روشن کرد یکی را به من دادو گفت
_ مبارکت باشه، ولی حواستو بهش جمع کن
بلافاصله گفتم
_چطور؟ اینجا که بود طوری بود؟
_عمه ش مثل شیر بالا سرش بود.تنها جایی نمیرفت ، تو کوچه خبابون در نمی اومد ، ولی کل ده خاستگارش بودند
قهقهه خنده ایی زدوگفت
_ از بابای من گرفته تا پسر مش مراد همسایشون
با حرص سیگار کشیدم وگفتم
_از مادرش چیزی میدونی
_مادرش و من یادمه ده سالم بود بابام میخواست بگیرش، تو خونمون عاشورا بود ، مامانم قشقرقی بپا کرده بود که بیا و ببین اخه مادرش هم مثل خودش خوشگل بود ، اما صیغه ایی بود
_یعنی چی؟
_بابای گلاب باغبون اقا جون بود همین یه دخترم داشت باباش که مرد ، گلاب گاهی صیغه این میشد ،گاهی صیغه اون یکی میشد ، مامانم یه نقشه کشید انداختش تو دامن عمونصرت، اما انگار به عمو نصرت نیفتاد ، عمو که مرد ،گلاب یه مدت نبود .
_کجا بود؟
_کسی نمیدونست، بعد خبر اومد احمد معلم عقدش کرده
_احمد معلم کیه؟
_بابای گل جان، همه تعجب کرده بودند ، این خانواده و گلاب، کتایون خانم ، شوهر نکرده بود، تنها هم بود اما کسی جرات نداشت نگاش کنه، میومد رد شه همه سرشونو می انداختند پایین . رفتند تبریز ، اینجا نموندند ، بعد هم که بیچاره سرزا رفت.
هردو ساکت شدیم کیانوش ادامه داد
_مواظبش باش ، خوشگله ، مخشو میزنند، اونم خون اون مادر تو رگهاشه
لبم را گزیدمو خودم را کنترل کردم
کیانوش خندیدو گفت
_یه بار از جلو خونه عمه ش رد شدم لای در نشسته بود موهاش و ریخته بود دورش داشت با گل تیکه تیکه میبافت من ماتم برد خدایا این ادمه؟ عروسکه؟ فرشته س ؟ همینطور ماتش بودم که یه دفعه یه چی خورد تو سرم برگشتم دیدم عمشه با کیفش زد تو سر من و بعد هم رفت سراغ اون بردش تو صدای جیغ ودادشون همه جارو برداشت .
حرفهای کیانوش را گوش دادم هرچند بیشترش تلخ بود اما یه چیزهایی هم دستگیرم شد.
باصدای شهرام از افکارم خارج شدم کیانوش را بوسید و احوالپرسی میکرد .
تمام مسیر را به مادر عسل و حرف کیانوش فکر میکردم، خون اون مادر تو رگهاشه
به خانه که رسیدیم ساعت یک بود، بوی ماهی ضعف به دلم انداخت
وارد خانه شدیم صدای سشوار می امد بدنبال صدا وارد اتاق خواب شدم مرجان خرمن موهای عسل را سشوار میکشید ،با دیدن من هردو سلام کردند مرجان گفت
_ برو دست و صورتتو بشور الان میام میز نهارو میچینم
کلافه و عصبی بودم دنبال بهانه میگشتم، بهانه را هم ریتا به دستم داد
#پارت76
شهرام گفت
_ماهی از کجا اوردید ؟
_مامان و عسل با ماشین عمو رفتند بازار منو نبردن
شهرام اخمی کردو سپس لپ ریتا را کشید با زبان کودکانه گفت
_چرا دخمل منو نبردن؟
_مامان گفت سری پیش فضولی کردی عمو عسل رو دعوا کرده الان تنبیهی
شهرام سرش را چرخاند بدنبال من بود ،نگاهمان با هم تلاقی کرد.ریتا نزدیک من امدو گفت
_عمو باهم رفتند ، موهاشم بیرون بود، دیرهم امدند.تازه....
شهرام صدایش رابالا برد و گفت
_ ریتا ساکت شو
ریتا نزدیکم شدو گفت
_ با مامان داشتند پشت سر تو حرف میزدند ، عسل میگفت.....
شهرام بلوز ریتا راگرفت اورا به سمت خود چرخاند وگفت
_دهنتو ببند، از فضولی و خبر چینی بدم میاد
ریتا با پر رویی گفت
_میخوام با عموم حرف بزنم
_داری دوبهم زنی میکنی
_نخیر میخوام به عموم بگم پشت سرش داشت میگفت وحشیه
ریتا باسیلی ارام شهرام ساکت شد
تچی کردم ریتا را در اغوش گرفتم و گفتم
_شهرام؟ این چه کاریه؟
شهرام بازوی ریتا را تکان دادو گفت
_فضولی موقوف ، توروی من وایسادن موقوف....
کلام شهرام را قطع کردم و گفتم
_ولش کن برو اونور، اصلا خودم میبرمش یه دوری باهم میزنیم
شهرام دستم را خواندو گفت
_نخیر بچه منو لطفا خبر بیار و خبر ببر نکن، دونفر ادم باهم صحبت کردند ،یه چیزی بهم گفتند چه معنی داره خبر میاره؟
ریتا با گریه گفت
_ تو بخاطر عسل منو زدی؟
_من بخاطر فضولی زدمت، بخاطر اینکه به حرف پدرت اهمیت ندادی زدمت، اگر باز هم فضولی کنی میزنمت، اگر بری جایی که منم نباشم فضولی کنی و من بعدا بفهمم کار تو بوده بازم میزنمت ،
#پارت77
ریتا به اتاقش رفت شهرام با اخم روی کاناپه نشست و گفت
_روز به روز داره بی ادب تر میشه،
یاد گرفته فضولی کنه و توی عمو هم بجای اینکه به فکر تربیت بچه من باشی دنبال خاله زنک بازی هستی که ببینی ما نبودیم پشت سرمون به هم چی گفتند .
عسل و مرجان از اتاق خارج شدند مرجان نگاهی به شهرام انداخت و گفت
_چی شده؟
_بچتو تربیت کن
_ریتا؟
_خیلی داره بد بار میاد ، همه ش هم اثرات تنها گذاشتناشه ، تو مقصری ، بچه رو میزاری خونه میری مطب، میری ارایشگاه، با دوستات میری بیرون .... الانم برو تحویل بگیر
مرجان سمت اتاق ریتا رفت و گفت
_چیکار کردی؟
ریتا با جیغ گفت
_ برو بیرون
عسل وارد اشپزخانه شد مشغول چیدن میز نهار بود
مرجان در رابست و رو به شهرام گفت
_بچمو زدی؟
_بله زدمش، اگر جمعش نکنی بازم میزنمش
_چیکار کرده؟
تا ما از در اومدیم تو پریده جلو فرهاد میگه عمو مامان و عسل ماشینتو برداشتند رفتند بازار
مرجان نگاهی به من انداخت و رو به شهرام گفت
_خوب بریم مگه چیه؟
_میخواد بین فرهاد و عسل دعوا بندازه ، بهش میگم نگو ، به من میگه میخوام به عموم بگم عسل پشت سرش به مامانم چی گفت ، بچه ایی که تربیت کردی اینه مرجان خانم.
_عسل مضطرب مرا مینگریست، مرجان گفت
_دفعه اخرت باشه که ریتارو زدی
_ادبش کن نزنمش، اونشب هم ایشون خبر چینی کرد که اعصاب هممون خورد شد
_هیچ کدام اینها دلیل نمیشه که تو بچه منو بزنی
_همه ساکت شدند
وارد اشپزخانه شدم سرمیز نشستم چشم خره ایی به عسل رفتم و گفتم
_نهار منو بده
عسل غذا را کشید، شهرام هم به اشپزخانه امد مرجان در اتاق راباز کردو گفت
_بیا نهار بخوریم
صدای ریتا امد که گفت
_نمیخورم
_بابارو عصبانی نکن
شهرام با کلافگی گفت
_ولش کن درو ببند بیا
مرجان در رابست و سر میز نشست در سکوت غذارا خوردیم . بعد از صرف نهار هرکس مشغول کار خودش شد ظرف هارا عسل شست و به اتاق خواب رفت ، خون خونم را میخورد بدنبال او وارد اتاق خواب شدم در را که بستم به سمتم چرخید جلوتر رفتم دست به سینه مقابلش ایستادم و گفتم
_با مرجان کجا رفتی؟
_بازار
_با اجازه کی؟
عسل سرش را پایین انداخت و با ناخن هایش بازی میکرد ، محکمتر گفتم
_لالی؟ با اجازه کی رفتی بیرون؟
#پارت78
مرجان خانم گفت
_اجازه تو دست مرجانه؟
در پی سکوتش گفتم
_منو نگاه کن ، خودتو به موش مردگی نزن ، تا چشم منو دور دیدی راه افتادی؟
سرش را بالا گرفت ، دلم برای نگاه معصومش سوخت، با وجود اینکه خیلی دوسش دارم ولی باید به قوانین من عادت کنه، اگر از همین اول کاری شل بگیرم دیگه جلودارش نیستم.
اخم کردم وگفتم
_جواب بده
_مرجان خانم گفت بیا بریم ، هرچی گفتم نمیام اصرار کرد ، بازار نزدیک بود بخدا زود هم امدیم .
_چرا زنگ نزدی ازم اجازه بگیری؟
سکوت کردو با چشمان دریایی اش به من زل زد ، دستش را بالا اوردو ناخنش را لای دندان هایش گرفت ، بشدت از این کار بیزار بودم، روی دستش زدم و گفتم _دستتو بنداز
از زبان عسل
از مؤاخذه های فرهاد بشدت میترسیدم ، ای کاش با مرجان نرفته بودم.خدایا بدادم برس
یک قدم به عقب رفتم.
روی تخت نشست گوشی اش را در اورد و گفت
_شماره ت چنده؟
شماره ام را گفتم .
فرهاد اتصال را لمس کردو گفت
_چرا خاموشه
_لازمش ندارم
_یعنی چی؟ دیروز اجازه گرفتی روشنش کردی ، الان چرا خاموشه ؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
_میخواستم به دوستم زنگ بزنم ، زنگ زدم دیگه خانوشش کردم
نگاهش مشکوک شدو گفت
_کو گوشیت؟
_تو کیفمه
فرهاد گوشی ام را روشن کردو گفت
_رمزش چیه ؟
آرام رمزش را گفتم
رمز را زد و گوشی ام روشن شد فرهاد شماره خودش را گرفت گوشی اش زنگ خورد ، سرگرم ذخیره کردن شماره من شد روی صندلی ارایشم نشستم و با خودم گفتم خدارا شکر بیخیال شد
موهایم را باز کردم که خرگوشی ببندم صدای اهنگ اس ام اس گوشی ام قلبم را لرزاند فرهاد گوشی ام را برداشت از اینه نگاهش کردم، ابروهایش را بالا داد سرش را بالا گرفت نگاهش وجودم را لرزاند برخاست نزدیکم امدو گفت
_ این کیه؟
نگاهی به اس ام اس تماس از دست رفته انداختم و گفتم
_ نمیدونم
_شمارتو قبلا به کی داده بودی ؟
_به فاطمه و سوگند و دنیا
_فقط همین سه تا الان شماره این خط و دارن؟
_با مرجان خانم و شما
ابروهایش را در هم کشید و گفت
_دیروز مگه بهت نگفتم به کسی شمارتو نده؟
در پی سکوتم با پشت دست ارام به صورتم زدو گفت
_عصبی ترم نکن ، میزنمت صدای سگ بدهی ها ، با توام نکبت، چرا لال مونی گرفتی؟
دستم را روی صورتم گذاشتم اشک از چشمانم جاری شد
فرهاد یک قدم از من فاصله گرفت و گفت
_گریه واسه چیه الان؟
با احتیاط گفتم
_مرجان خانم گفت شمارتو بده ، منم دادم
_تو غلط کردی
برای ارام کردنش گفتم
_باشه من غلط کردم، ببخشید.
با این حرفم کمی نرم شدو گفت
_گریه نکن حالا
اشک هایم را پاک کردم دوباره صدای اهنگ اس ام اس امد
اینبار چهره فرهاد عصبی شد قلبم تند تند میتپید وای خدایا این کیه دیگه، شماره من اصلا زنگ خور نداشت ، لعنت به من کاش از خونه عمه نیاورده بودمش
فرهاد به سمتم امد ناخواسته ایستادم موهایم دورم ریخت تمام قدم تا بازویش بود موهایم را به یک طرف کشیدم