5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر انقلاب: راه تامین امنیت قدرت است. ایران قوی است که میتواند از خود دفاع کند. ۱۴۰۳/۸/۶
#وعده_صادق
#ایران_قوی
@goftemansazan2
🔺پدافند اجتماعی؛ امنیت چند پله بالاتر
#وعده_صادق ۳ #ارتش_قهرمان #ایران
🔹نقطه کانونی بیانات یکشنبه رهبر انقلاب در جمع خانوادههای شهدای امنیت، باز تعریفی از مفهوم امنیت است.
🔹به نوعی میتوان گفت که جمهوری اسلامی ایران پس از توفیقاتی که در حوزه امنیت نظامی به دست آورد حال باید به لایههای عمیقتر و بنیادیتری از این مفهوم نیز توجه کامل داشته باشد.
🔹میتوان گفت ایشان چیزی فراتر از پاسخ نظامی در قبال اقدامات اسرائیل را مورد تاکید دارند و نقطه اتکایشان الزاماً شناخت دشمن از توان نظامی کشور نیست و جوانان کشور و ظرفیتهای اجتماعی را مورد تاکید دارند.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
مامان بابا یاالله من خواهر برادر میخوام👨👦👦
عه😡
حتما باید دعواتون کنم ☺️
زود باشید ببینم😎
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🤲❤️
✾࿐༅🍃🌼🍃🌸🍃༅࿐✾
https://eitaa.com/i_eslamshahrr
#پارت572
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مصطفی در پارکینگ فرودگاه رامسر منتظرما بود. همینکه مارا دید جلو امد. سلام کردو سپس چمدان را از امیر گرفت سوار شدیم و مستقیم به ویلای اسد رفتیم. من تا به حال سمانه را ندیده بودم. زنی تقریبا سی و پنج شش ساله با قامتی متوسط و البته از اندامش پیدا بود که او هم اهل ورزش است. همه به ما خوش امدو گفتند و انگار منتظرمان بودند امیر کنارم نشست . خانم مسنی برایمان چای اورد.
سمانه مقابل من و امیر نشست و گفت
خیلی خیلی خوش امدید.
ما تشکر کردیم سمانه گفت
هم ازدواجتون مبارک و هم مسابقه ایی که برنده شدید. ایشالله بهترین ها براتون رقم بخوره.
بازهم از او تشکر کردیم.
اسد گفت
ما داشتیم قلیون میکشیدیم خیلی هم بهمون حال میداد تو که اومدی ارسلان جمعش کرد گفت امیر یه چیزی بهمون میگه
همه خندیدند امیر گفت
من چیکار بهتون دارم؟
ارسلان اشاره ایی به مصطفی کردو گفت
اون اقا داماد هم وقتی پاشد بیاد دنبال شما سفارش کرد که زود جمعش کنید. امیر خان نیاد ببینه
همه خندیدند مصطفی سرش را پایین انداخت. سمانه گفت
خوب به سلامتی ادم فروش جمع یه کف مرتب بزنید.
همه با خنده دست زدند.
ریحانه گفت
البته من باهرنوع دودی مخالفم اما امیر اقا خودشم سیگار میکشه.
ارسلان برخاست و به اشپزخانه رفت دو پایه قلیان را وسط گذاشت و گفت
درسته ادم فروشم ولی جور همتونم میکشم.
همه دوباره خندیدند. سمانه شلنگ یکی از قلیانهارا برداشت و گفت
فروغ جان شماهم میکشی؟
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
نه ممنون.
چایمان را که خوردیم . ریحانه گفت
خوب با اجازه از اسد اقا و سمانه خانم. ما برای خاستگاری از آرام جان اومدیم همه هم در جریانن. اگر اجازه بدید . این دوتا برن تو الاچیق باهم حرف بزنند.
همه ساکت شدند امیر با لبخند گفت
نه من اجازه نمیدم. اونجا سرده سرما میخورن.
همه باز خندیدند ریحانه گفت
خوب اگر اجازه بدید این دونفر برن اون سمت باهم صحبت کنند.
ارسلان باخنده گفت
اگر برن اون سمت صداشون میاد من گوش میدم.
دوباره همه خندیدند ریحانه گفت
خوب اگر اجازه بدید این وسط جلوی هممون باعم حرف بزنند خوبه ؟
دوباره همه خندیدند. سمانه گفت
برید تو تراس طبقه بالا
نه مصطفی و نه آرام هیچ کدام تکان نخوردند.ریحانه گفت
اسد آقا اجازه میدی؟
اسد دستانش را باز کردو گفت
مصطفی گل سر سبد این جمعه . همه هم میدونن که چقدر پسر خوب و اقاییه. من هیچ مشکلی ندارم. برن باهم حرف بزنند.
ریحانه رو به مصطفی گفت
پسر عمو. شما تشریف ببر آرام جان هم میاد.
مصطفی برخاست و به طرف پله ها رفت. کمی بعد آرام هم بلند شدو رفت. ارسلان صدایش را پایین اورد و گفت
متوجه یه مسئله شدید؟
همه نگاهها روی اوافتاد ارسلان گفت
همه دنبال جا بودند این دوتا برن حرف بزنند. سمانه خانم از خدا خواسته سریع مشکل جارو حل کرد.
دوباره همه خندیدند. سمانه با کلافگی دستش را بالای سرش چرخاندو گفت
دیوونم کرده
اسد پوفی کردو گفت
#پارت573
خانه کاغذی🪴🪴🪴
یعنی خدا این بلا رو سر کافر نیاره. یه جنگی باشه که یه طرف زنت باشه اون طرف خانواده ت .
امیر سرتاسفی تکان داد اهی کشیدو گفت
درجریانم.
اسدرو به او گفت
امیر تو تازه اول راهی. چی از این فاجعه میدونی؟ زنم و خواهرم باهم دعواشون میشه یکی این میگه یکی اون میگه باهم بحث میکنند . منه گردن شکسته باید از هردوشون معذرت بخوام که چرا هم دیگرو ناراحت کردن.
امیر در میان خنده ارسلان و ریحانه گفت
کسی که زنشو ول کنه طرف کس دیگرو بگیره زندگیشو باخته
سمانه برای امیر دست زدو رو به من گفت
خوش به حالت که شوهرت اینقدر درکش بالاست و فهمیده ست که این موضوع و میدونه و راحت عنوان میکنه
امیر رو به اسد گفت
متوجه شدی نفهم بی درک
اسد خندیدو گفت
سمانه غذا میپزه آرام میگه بی نمکه دست پختت خوب نیست . من از سمانه معذرت خواهی میکنم.
ارام با گوشیش بازی توپ رنگی هارو میکنه سمانه میگه احمقها ذهنشون و درگیر گیم میکنن . من باید از آرام معذرت خواهی کنم.
سمانه ارام به زانوی اوزدو گفت
مظلوم نمایی نکن.
اسد رو به امیر ادامه داد
خداشاهده اینقدر که تو این چندوقت من گفتم ببخشید. تو تمام عمرم اینقدر از این کلمه استفاده نکرده بودم.
امیر ابرو بالا دادو گفت
همیشه طرفدار خانمت باش.
با خواهرم چیکار کنم؟ میاد گریه میکنه من نه پدر دارم نه مادر. از دار دنیا فقط تویی اونم سمانه نمیزاره ما باهم باشیم. منم دلم میسوزه .
ارسلان گفت
مصطفی بچه خوبیه. خدا شاهده اگر خواهر داشتم صد در صد میدادمش به مصطفی.
امیر سرتایید تکان داد. همه ساکت شدند اسد گفت
امید هم سربه راه شده ها
امیر سرتایید تکان دادو گفت
ما از اینجا که بریم باید بریم خاستگاری برای امید
سرتایید تکان دادو گفت
خیلی خوبه. حالا که سربه راه شده سریع دستش و بندکنید.
ارسلان ادامه داد
تو فروش ملک و زمین هم خوب راه افتاده.
امیر بازهم تاییدکردو گفت
استعدادش خوبه؟
اسد با خنده گفت
دیگه هم مشروب نخورد.
ارسلان هم خندیدو گفت
بلایی که امیر سرش اورد دیگه بهش فکر هم نمیکنه.
امیر صاف نشست و گفت
اوایل خیلی ازم عقده داشت. کم کم بهتر شد الان فراموش کرده یکم بگذره دعامم میکنه. من نجاتش دادم.
رو به اسد گفت
برگشتی تهران ماشینشو ببر یه جا پارک کن زنگ بزن صد و ده گزارش کن بسشه دیگه.
سرتایید تکان داد من خمیازه ایی کشیدم. سمانه گفت
خوابت میاد فروغ جان؟
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
ما استراحت نکردیم فروغ خسته ست.
#پارت574
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سمانه برخاست و گفت
بیا بریم اتاقتون رو نشونت بدم.
من برخاستم و گفتم
شبتون بخیر
همه پاسخم را دادند امیر لیوان چایش را زمین گذاشت و گفت
منم خیلی خسته م میرم بخوابم.
سمانه اتاقی در انتهای سالن نشانمان دادو گفت
ملحفه ها و پتوهارو همین امروز عوض کردم.
امیر گفت
دستتون درد نکنه.
وارد اتاق شدیم شال و پالتویم را در اوردم و گفتم
اینجا یکم سرد نیست؟
کنترل را برداشت اسپیلت را روشن کردو گفت
سردته چون ضعیفی. حرف هم گوش نمیکنی.
من چی و گوش ندادم.؟
کله پاچه نمیخوری. خرما دوست نداری. گردو نمیخوری. صدنوع میوه جلوت باشه خیار میخوری . گوشت دوست نداری به خاطر همین ضعیفی برگردیم خونه یه برنامه رژیم غذایی بهت میدم خودتو لوس نکن که از این بدم میادو اونو دوست ندارم یکم جون بگیری.
خندیدم و ارام توی سرخودم زدم و گفتم
بدبخت شدم. یک کلمه گفتم سردمه غذا خوردنم هم شد مثل ورزش کردنم.
امیرهم خندید من گفتم
یه بار یه اشتباهی کردم گفتم حوصله م سر میره از فرداش من و بردی تو زیر زمین به اسم تمرین هرمدل دلت خواست....
مچ دستم را با دو انگشت گرفت بالا اوردو گفت
ببین چقدر ضعیفی
روی تخت دراز کشیدم و گفنم
شبت بخیر.
صبح با صدای زنگ موبایلم بیدارشدم.
دستم را به طرف عسلی بردم با دیدن شماره عمه خواب از سرم پرید ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم عمه
چرا درو باز نمیکنید؟ گوشی امیر چرا خاموشه؟
سلام. گوشیش خاموشه؟ نمیدونم لابد شارژ نداره.
خوابید؟
اره خوابیدیم.
پاشو درو باز کن
در کجارو عمه؟
با کلافگی گفت
در خونتو دیگه من پشت درم.
#پارت575
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه ما خونه نیستیم.
کجایید؟
شمال.
سکوت عمه از پشت خط باعث شد بگویم
الو؟
کی رفتید؟
دیشب اومدیم.
هنوز از گرد راه نرسیده سفر بعدی؟ من اگر میدونستم دیشب می اومدم امیررو میدیدم. مگه ماباهم تلفنی حرف نزدیم. چرا به من نگفتی؟
امیر چشمانش را باز کردو گفت
گوشی و بده به من
اطاعت امر کردم امیر گفت
جانم مامان؟
سلام پسرم.
سلام عزیزم چی شده سر صبحی ؟
چیزی نشده. ده روزه که ندیدمت اومدم خونه ت که فروغ گفت شمالید.
اره گلم اومدیم شمال.
من دیشب اونهمه با تو و فروغ حرف زدم هیچ کدامتان به من نگفتید دارید میرید شمال. نترس پسرم من اویزونت نمیشم که منم ببر
این چه حرفیه مامان؟
صدای عمه حالت بغض الود گرفت و گفت
قسمت منم همینه دیگه. اینهمه زحمت بکش پسر بزرگ کن به خاطر یکی که تازه از راه رسیده هرچی از دهنش در بیاد به مادرش میگه. بیخبرو اطلاع هرجا که دلش بخواد میره.
خداشاهده وقتی اومدم خونه فروغ گفت بامامانت تلفنی حرف زدم فکر کردم گفته
پوزخندی زدوگفت
فروغ؟ اون اینطور حرفهارو به من نمیزنه فقط حرفهایی که باعث خجالت منه رو میگه.امیر منو زد امیر منو انداخت جلوی سگ. امیر دادو بیداد میکنه من ازشم میترسم. امیر به من محل نمیده منو نمیخواد. میخوابیم پشتشو میکنه به من. چیزهایی رو میگه که من بهش بگم واقعا شرمنده تم
کاری نداری عزیزم؟
اره بایدم قطع کنی . برو به زنت برس مامان میخوای چیکار؟
سرجایم نشستم عمه ارتباط را قطع کرد.امیر نگاه چپی به من انداخت و گفت
نتیجه دهن لقیتو میبینی؟
منی که در این چند مدت فقط از او محبت دیده بودم اصلا طاقت اخمش را نداشتم سرم را پایین انداختم و او گفت
روز منو ببین چجوری شروع شد.
ارام گفتم
تقصیر منه؟
#پارت422
تا زندگیمونگیمون رنگ ارامش گرفت این بحث گذشتتو انداختی وسط و منو یه ادم بی ناموس بی غیرت فرض کردی . منم برای بهتر شدن حال تو سکوت کردم و هرکاری ازم براومد انجام دادم. اما از حالا به بعد دیگه نمیخوام در این باره چیزی بشنوم.
سپس نزدیکم شدو گفت
فهمیدی؟
نگاهی به حالتش انداختم و با ترس گفتم
باشه.
الانم بلند شو جمع کن بریم.
متعجب گفتم
کجا؟
هرجایی بجز اینجا
مگه قرار نبود بریم اینجا رو وقف کنیم؟
الان سند اینجا و وکالت نامه ت همراهته؟
نه
پس چی میگی؟ سری بعد که اومدیم شمال باید ببینم اینجا به بهزیستی رشت میخوره یا رامسر به اینجا اومدن هم دیگه نیاز نیست.
برخاستم وگفتم
وسایلهای عمه چی میشه؟
این خرت و پرتها به چه دردت میخوره؟
جهیزیه م
بزار باشه واسه بی سرپرستها
لا اقل پیانشو ببریم، یادگاری نگه داریم.
باشه پیانوشو میگم منیر خانم بده به باربری بیاره تهران.
وارد خانه شدم. با نگاهم چرخی در خانه زدم و از انجا خارج شدیم.
#پارت423
سوارماشین شدیم و به سمت خانه حرکت کردیم. هنوز،زیاد نرفته بودیم که تلفن فرهاد زنگ خورد. نگاهی به صفحه گوشی اش انداخت و انرا بی اهمیت روی داشبورد نهاد.
ارام گفتم
کی بود؟
اخمی کردو گفت
عمو بهجت
چی میگه؟
ولش کن حوصلشو ندارم.
وارد خانه شدیم ،فرهاد بلافاصله خوابید ، گوشی ام را از کیفم در اوردم و سرگرم چک کردن شدم. ارسلان به من پیام داده بود..
بالاخره کار خودتو کردی؟ الان ببابای من ناراحت و افسرده یه گوشه نشسته تو مشکلاتت حل شد؟
بلافاصله نوشتم
من به خدا نمیخواستم اینطوریه بشه، حوریه خانم یه دفعه سرزده اومد من یه کلمه هم حرف نزدم مردم خودشون تعریف کردند ،،این که بابای من کیه را هم مادر خودتون گفت.
پیام را ارسال کردم و خوابیدم.
زندگی رنگ عادی شدن به خود گرفت، دوباره کلاس رفتن و خوردن و خوابیدن.
سه ماه از ماجرای
شمال رفتن گذشته بود ، اوایل تابستان بود با فرهاد سرگرم خوردن نهار بودیم که زنگ ایفن به صدا بلند شد،فرهاد برخاست به سراغ ایفن رفت و گفت
عسل
ارام گفتم
جانم
ارسلانه.
ترس وجودم را برداشت و گفتم
ارسلان؟
سر تاییدی تکان دادو گفت
به نظرت چیکار کنم باز کنم؟
خوب باز کن ببینیم چی میگه.
فرهاد دررا گشود و به استقبالش رفت من هم به اتاق خواب رفتم بلیز استین بلندی پوشیدم و روسری ام را روی سرم انداختم. ارسلان وارد خانه شد از اتاق بیرون امدم، غم عجیبی در صورتش بود. سلام و احوالپرسی کردم و نشست.
فرهاد هم کنارش نشست و گفت
نهار خوردی؟
اره خوردم.
برایشان چای بردم ، و نشستم
ارسلان ارام گفت
بابا حالش خوب نیست.
فرهاد گفت
چی شده؟
از بعد اون جریانی که ابروش رفت از خونه بیرون نمیاد و از صبح تا شب تو خونه ست.
باور کن ما اصلا قصدمون ابرو ریزی نبود، یک کلمه حرف هم از دهان من و عسلدر نیامد هرچی شد همسایه ها خودشون بهم گفتند . اینکه عسل دختر باباته رو هم مادر خودت میگه.
این حرفها دیگه مهم نیست، الان من اومدم ازتون خواهش کنم یکبار بیایید بللای سر بابام. خیلی بی قراری میکنه میخواد شمادو تارو ببینه.
#پارت424
همه ساکت شدیم من به فرهاد نگاهی کردم و فرهاد ابروهایش را بالا انداخت. از اینکه مخالفت میکند مطمئن بودم. ارسلان رو به من گفت
میای؟
نیمه نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم
هرچی فرهاد بگه
فرهاد پایش را روی پایش گذاشت و گفت
حالا ببینم چی میشه.
ارسلان با نگرانی گفت
بابام خیلی حالش بده فرهاد .
جمله ارسلان صحنه ایی که افاق خانم تعریف کرد را جلوی چشمم اورد "چادرش افتاد تاچشم کار میکرد بدنش سیاه و کبود بود" بغض راه گلویم را بست سعی کردم برخودم مسلط باشم. ارسلان ادامه داد
بابام قلبش درد میکنه، روزها میومد بیرون یه چرخی تو ابادی میزد روحیش تازه میشد اما دیگه از خونه بیرون نمیاد حتی واسه عروسی کیانوش قلب دردش رو بهونه کرد و شب قبلش اومد خونه من صبح روز عروسی بردمش دکتر و امدیم خانه گرفت خوابید هرکاریش کردم گفت من نمیام ، حالم بده، دروغ میگفت از مردم خجالت میکشید. راستشو بخواهی منم خیلی سختم بود که جلوی چشم مردم حاضر بشم حتی مریم و مینا هم همینطور.
فرهاد با نکته سنجی گفت
چرا سختتون بود؟
ارسلان از سوال فرهاد جا خوردو گفت
متوجه منظورت نمیشم.
من الان سوالم اینه که چرا شماها از اینکه با مردم روبرو بشید ناراحت بودید، چرا بابات عروسی کیانوش نیومد؟
خوب بخاطر موضوعی که بر ملا شد خجالت میکشیدیم.
خوب اگر خجالت میکشید چرا اومدید ببریدش بالای سر باباتون؟
ارسلان که انگار از حرف فرهاد متعجب شده بود گفت
خوب این مسائل باهم فرق دارند فرهاد. بابام ناراحته که چرا اهالی محل فهمیدن از گلاب بچه داره و یه عمر بچشو احمد و کتایون بزرگ کردند، ناراحته میگه به اهل روستا نامردی من و مردونگیه احمد ثابت شد.
فرهاد نفسی کشیدو گفت
از طرف من به کل خانوادت بگو تکلیفتونو با خودتون مشخص کنید، شماها یا از عسل بدتون میاد پس قیدشو بزنید.