❤️ ماجرای خواندنی ازدواج شهید چمران
👈قسمت2⃣
⚜مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، اینطور بود. حتی وقتهایی كه در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار میكرد خودش تخت را مرتب كند. میرفت شیر میآورد خودش قهوه نمیخورد ولی میدانست ما لبنانیها عادت داریم، درست میكرد.
✳️گاهی به نظرم میآمد مصطفی سعهای دارد كه میتواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختیهای زندگی مشتركمان در مدرسه جبل عامل را.
🌐 خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه چهارصد یتیم ... یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان ( كه لبنانیها رسم دارند و دور هم جمع میشوند ) مصطفی مؤسسه ماند، نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم؛ «دوست دارم بدانم چرا نیامدید خانه پدرم» مصطفی گفت، الان عید است خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانوادههایشان اینها كه رفتهاند وقتی برگردند برای این دویست، سیصد نفری كه در مدرسه ماندهاند تعریف میكنند كه چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم ،سرگرمشان كنم كه اینها هم چیزی برای تعریف كردن داشته باشند». گفتم: «خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ و نان و پنیر و چای خوردید» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچهها نمیدیدند شما چی خوردهاید» اشكش جاری شد گفت: «خدا كه میبیند».
💠آخرین نامه مصطفی را باز كرد و شروع به خواندن كرد: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس میكنم فریاد میزنم میسوزم و با تو میدوم زیر بمباران و آتش. من احساس میكنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت؛ به سوی لقای خدا با كرامت. من احساس میكنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره میكند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس كنید كه وجودتان در وجودم ذوب میشود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق كه مصیبت را به لذت تبدیل میكند مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت...».
▶️حتی حاضر نبود كولر روشن كند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون میآمد اما میگفت، «چطور كولر روشن كنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما میجنگند».
◀️غاده اگر میدانست مصطفی این كارها را میكند، عقب نمیآید اهواز میماند و اینقدر به خودش سخت میگیرد هیچ وقت دعا نمیكرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد. هر كس میآمد مصطفی میخندید و میگفت: «غاده دعا كرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم».
*⃣قرار نبود برگردم... من امشب برای شما برگشتهام.
- نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشتهای برای كارت آمدی.
- امشب بر گشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو میدانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نكردهام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم كه اینجا باشم... .
✔️وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز كشیده فكر كردم خواب است او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت یك روز كه آمدم دمپاییهایش را بگذارم جلوی پایش خیلی ناراحت شد دوید دو زانو شد و دستهایم را بوسید... آن شب خیلی تعجب كردم كه وقتی حتی پایش را بوسیدم تكان نخورد احساس كردم بیدار است اما چیزی نمیگوید چشمهایش را بسته بود... و گفت: «من فردا شهید میشوم» ... ولی من میخواهم شما رضایت بدهید، اگر رضایت ندهید شهید نمیشوم ... من فردا از اینجا میروم و میخواهم با رضایت كامل شما باشد... آخر رضایتم را گرفت ... نامهای داد كه وصیتش بود گفت تا فردا باز نكنید.
🔶چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فكر میكرد؟ مصطفی كه كنار اوست. نگاهش كرد. گفت: «یعنی فردا كه بروی دیگر تو را نمیبینم؟» مصطفی گفت :«نه» غاده در صورتش دقیق شد و بعد چشمهایش را بست گفت: «باید یاد بگیرم، تمرین كنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم» یقین پیدا كردم كه مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمیگردد. دویدم و كلت كوچكم را بر داشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود ...
+ #تجربه
🆔 @asanezdevag
#داستان_ازدواج
✅ماجرای خواندنی ازدواج شهید چمران (به نقل از همسر شهید)
👈قسمت3⃣
💠...بعد بچهها آمدند كه ما را ببرند بیمارستان. گفتند: دكتر زخمی شده، من بیمارستان را میشناختم، وارد حیاط كه شدیم من دور زدم رفتم طرف سردخانه. میدانستم كه مصطفی شهید شده و در سردخانه است زخمی نیست.
✳️ من آگاه بودم كه مصطفی دیگر تمام شد... .
🔰 احساس میكردم خدا خطرات زیادی رفع كرد به خاطر مرد صالحی كه یك روز قدم زد در این سرزمین به خلوص ... مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعا توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. شبها گریه میكرد راه میرفت .بیدار میماند . آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سكینه خوابیده، آرامش گرفتم.
🔱 در مسجد محل، محله بچگیاش غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود . من سرم را روی سینهاش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم .
💢تا ظهر مراسم تمام شد و مصطفی را خاك كردند. آن شب باید تنها برمیگشتم. آن لحظه احساس كردم كه مصطفی واقعا تمام شد. بعد از شهادت مصطفی از خانه بیرون آمدم ،چون مال دولت بود هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم حتی پول نداشتم خرج كنم .
⭕️هر شب را یكجا میخوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا كنار قبر مصطفی .
✅از لبنان كه آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه و در ایران هم كه هیچ .
☑️میگفت دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یكجور نداشته باشم بهتر است.
🔘خدایا من از تو یك چیز میخواهم با همه اخلاصم كه محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من میخواهم كه بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و میخواهم به من فكر كند مثل گلی زیبا كه در راه زندگی و كمال پیدا كرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. میخواهم غاده به من فكر كند، مثل یك شمع مسكین و كوچك كه سوخت در تاریكی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس كوتاه.
🔶میخواهم او به من فكر كند، مثل یك نسیم كه از آسمان روح آمد و در گوشش كلمه عشق گفت و رفت به سوی كلمه بینهایت.
🔷خانم غاده چمران بعد از شهادت ایشان خواب او را می بینند و این گونه تعریف می کنند:"مصطفی" در صندلی چرخ داری نشسته بود و نمی توانست راه برود . دویدم و پرسیدم :مصطفی چرا این طور شدی؟
🔵گفت:شما چرا گذاشتید من به این روز برسم،چرا سکوت کردید؟پرسیدم :مگر چه شده؟ گفت:برای من مجسمه ساخته اند ،نگذار این کار را بکنند برو آن را بشکن.
🔴بعد از اینکه این خواب را دیدم پرس و جو کردم و شنیدم که در دانشگاه شهید چمران اهواز از مصطفی مجسمه ساخته اند. سپس می گوید:این که خواب مجسمه چمران را دیدم این است.
⚪️گاهی فکر می کنم اگر همه ی ایران را به نام چمران می کردند آیا دلم را خوش می کند؟ آیا این یک لحظه از لبخند مصطفی، از دست محبت مصطفی را جبران می کند، هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.
◽️مصطفی کسی نیست که مجسمه اش را بسازند و بگذارند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدم ها، در قلب آن ها است. آدم ها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دست گیری کند.
🔲در تهران که تنها بودم نگاه می کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان! من همیشه می گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می میرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج از لبنان و شهر صور در تصور من نمی آمد.
🔸به مصطفی می گفتم « اگر می دانستم انقلاب پیروز می شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی دانم قبول می کردم این ازدواج را یا نه.» اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه ام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصا وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این مرد دست مرا گرفت، حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم می سوختم بیرون کشید.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🆔 @asanezdevag
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پرسش و پاسخی از آیتالله بهجت رحمهالله درباره مشکلات ازدواج
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🔰پرسش: جوانی است هر چه برای ازدواج اقدام میکند، موفق نمیشود، چه دستورالعملی میفرمایید؟
پاسخ: نماز جعفر؛ به ترتیب و با دعای زادالمعاد.
✅دعای زادالمعاد
سُبْحَانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّ وَ تَرَدَّى بِهِ، سُبْحَانَ مَنْ تَعَطَّفَ بِالْمَجْدِ وَ تَكَرَّمَ بِهِ، سُبْحَانَ مَنْ لَا يَنْبَغِي التَّسْبِيحُ إِلَّا لَهُ جَلَّ جَلَالُهُ، سُبْحَانَ مَنْ أَحْصَى كُلَّ شَيْءٍ بِعِلْمِهِ، وَ خَلْقَهُ بِقُدْرَتِهِ، سُبْحَانَ ذِي الْمَنِّ وَ النِّعَمِ، سُبْحَانَ ذِي الْقُدْرَةِ وَ الْكَرَمِ.
اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِمَعَاقِدِ الْعِزِّ مِنْ عَرْشِكَ، وَ مُنْتَهَى الرَّحْمَةِ مِنْ كِتَابِكَ وَ بِاسْمِكَ الْأَعْظَمِ، وَ كَلِمَاتِكَ التَّامَّاتِ الَّتِي تَمَّتْ صِدْقاً وَ عَدْلًا أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ أَنْ تَجْمَعَ لِي خَيْرَ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ بَعْدَ عُمُرٍ طَوِيلٍ.
اللَّهُمَّ أَنْتَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ الْخَالِقُ الرَّازِقُ الْمُحْيِي الْمُمِيتُ الْبَدِيءُ الْبَدِيعُ لَكَ الْكَرَمُ وَ لَكَ الْمَجْدُ وَ لَكَ الْمَنُّ وَ لَكَ الْجُودُ وَ لَكَ الْأَمْرُ وَحْدَكَ لَا شَرِيكَ لَكَ يَا وَاحِدُ يَا أَحَدُ يَا صَمَدُ يَا مَنْ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ يَا أَهْلَ التَّقْوَى وَ يَا أَهْلَ الْمَغْفِرَةِ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ يَا عَفُوُّ يَا غَفُورُ يَا وَدُودُ يَا شَكُورُ أَنْتَ أَبَرُّ بِي مِنْ أَبِي وَ أُمِّي وَ أَرْحَمُ بِي مِنْ نَفْسِي وَ مِنَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ يَا كَرِيمُ يَا جَوَادٌ.
اللَّهُمَّ إِنِّي صَلَّيْتُ هَذِهِ الصَّلَاةَ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِكَ وَ طَلَبَ نَائِلِكَ وَ مَعْرُوفِكَ وَ رَجَاءَ رِفْدِكَ وَ جَائِزَتِكَ وَ عَظِيمَ عَفْوِكَ وَ قَدِيمَ غُفْرَانِكَ اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ ارْفَعْهَا فِي عِلِّيِّينَ وَ تَقَبَّلْهَا مِنِّي وَ اجعلنا [اجْعَلْ] نَائِلَكَ وَ مَعْرُوفَكَ وَ رَجَاءَ مَا أَرْجُو مِنْكَ فَكَاكَ رَقَبَتِي مِنَ النَّارِ وَ الْفَوْزَ بِالْجَنَّةِ وَ مَا جَمَعْتَ مِنْ أَنْوَاعِ النَّعِيمِ وَ مِنْ حُسْنِ الْحُورِ الْعِينِ وَ اجْعَلْ جَائِزَتِي مِنْكَ الْعِتْقَ مِنَ النَّارِ وَ غُفْرَانَ ذُنُوبِي وَ ذُنُوبِ وَالِدَيَّ وَ مَا وَلَدَا وَ جَمِيعِ إِخْوَانِي وَ أَخَوَاتِيَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ وَ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِمَاتِ الْأَحْيَاءِ مِنْهُمْ وَ الْأَمْوَاتِ وَ أَنْ تَسْتَجِيبَ دُعَائِي وَ تَرْحَمَ صَرْخَتِي وَ نِدَائِي وَ لَا تَرُدَّنِي خَائِباً خَاسِراً وَ اقْلِبْنِي مُفْلِحاً مُنْجِحاً مَرْحُوماً مُسْتَجَاباً دُعَائِي مَغْفُوراً لِي يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ يَا عَظِيمُ يَا عَظِيمُ يَا عَظِيمٌ.
قَدْ عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْكَ يَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ يَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ يَا نَفَّاحاً بِالْخَيْرَاتِ يَا مُعْطِيَ الْمَسْئُولَاتِ يَا فَكَّاكَ الرِّقَابِ مِنَ النَّارِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ فُكَّ رَقَبَتِي مِنَ النَّارِ وَ أَعْطِنِي سُؤْلِي وَ اسْتَجِبْ دُعَائِي وَ ارْحَمْ صَرْخَتِي وَ تَضَرُّعِي وَ نِدَائِي وَ اقْضِ لِي حَوَائِجِي كُلَّهَا لِدُنْيَايَ وَ آخِرَتِي وَ دِينِي مَا ذَكَرْتُ مِنْهَا وَ مَا لَمْ أَذْكُرْ وَ اجْعَلْ لِي فِي ذَلِكَ الْخِيَرَةَ وَ لَا تَرُدَّنِي خَائِباً خَاسِراً وَ اقْلِبْنِي مُفْلِحاً مُنْجِحاً مُسْتَجَاباً لِي دُعَائِي مَغْفُوراً لِي مَرْحُوماً يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
يَا مُحَمَّدُ يَا أَبَا الْقَاسِمِ يَا رَسُولَ اللَّهِ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَنَا عَبْدُكُمَا وَ مَوْلَاكُمَا غَيْرُ مُسْتَنْكِفٍ وَ لَا مُسْتَكْبِرٍ بَلْ خَاضِعٌ ذَلِيلٌ عَبْدٌ مُقِرٌّ مُتَمَسِّكٌ بِحَبْلِكُمَا مُعْتَصِمٌ مِنْ ذُنُوبِي بِوَلَايَتِكُمَا أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكُمَا وَ أَتَوَسَّلُ إِلَى اللَّهِ بِكُمَا وَ أُقَدِّمُكُمَا بَيْنَ يَدَيْ حَوَائِجِي إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَاشْفَعَا لِي فِي فَكَاكِ رَقَبَتِي مِنَ النَّارِ وَ غُفْرَانِ ذُنُوبِي وَ إِجَابَةِ دُعَائِي.
اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ تَقَبَّلْ دُعَائِي وَ اغْفِرْ لِي يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
🔶مرکز تنظیم و نشر آثار آیتالله بهجت قدسسره
💠💠💠💠💠💠💠
🆔 @asanezdevag
🌹قال الامام الصادق علیه السلام:
انما المراة قلادة فانظر ما تتقلد.
☘امام صادق علیه السلام فرمود:
زن همانا گردنبندی است، نیک بنگر که چه گردنبندی را به گردنت آویزان می کنی.
🌼وسائل الشیعه، ج 20، ص 33
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🆔 @asanezdevag
11.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #کلیپ_ازدواج
⏱استاد رائفی پور
🏴 برای ازدواج جوان ها چه کرده ایم؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🆔 @asanezdevag
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شرایط ازدواج😊😁
#خنده_حلال 👌
🆔 @asanezdevag
☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️
#داستان_ازدواج
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
✨شهید زین الدین به روایت همسرش
💢قسمت 1⃣
🔅کلاً بنا بر این نبود که همیشه همدیگر را ببینیم . اصلاً برای خودم حرام می دانستم که او را ببینم ، چون می دانستم بودنش در جبهه بیشتر به نفع اسلام است . برای خودم هم این سؤال پیش نمی آمد که " خب این که حالا شوهر من است ، چرا فقط دو روز در هفته می بینمش ؟ "
⚜من آدمی معمولی بودم . مهدی خودش این را در من دیده بود . حد و اندازه ام را می دانستم و او هم می دانست . بعد از آن دوره ، روزها و شب هایی که او کمتر و دیر تر به خانه می آمد ، احساس می کردم که با آدمی طرفم که توانم برای شناختنش کافی نیست .
✅ مرد در انتهای راه بود . سال های شناسایی تمام شده بودند . ولی او هم مثل همه ی نیروهای شناسایی دیگر بود که وقتی فرمانده می شدند هم ، دوربین از دستشان نمی افتاد . از بس با همه ی آن هایی که از این شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم می گرفت ؛ اراکی ها فکر می کردند اراکی است ، قمی ها فکر می کردند قمی . تیپ علی بن ابی طالب شده بود زن و بچه اش . اولِ ازدواج به زنش گفته بود " من قبل از تو سه تا تعلق دیگر دارم ، سپاه ، جبهه ، شهادت .
🔰 من که آدم بی احساسی نبودم . فاصله ی بینمان اذیتم می کرد ، ولی این جوری برایم جا افتاده بود . فکرکردم زن خوب باید آن چیزی باشد و آن کاری را بکند که شوهرش می خواهد . وقتی او ابراز علاقه نمی کرد ، طبیعی بود که من هم ابراز علاقه نکنم؛ یا طبیعی است که تازه عروس دلش لباس بخواهد ، این چیز و آن چیز بخواهد ، ولی من در ذهنم هم چنین چیزی نمی گذشت که به او بگویم: حالا که آمدی پاشو برویم فلان چیز را بخریم . خودش که اهل چیز خریدن نبود ، نه برای من نه برای خودش .
💠 یک بار من و خواهرش پیراهن و شلوار برایش خریدیم . توی خانه لباس ها را پوشید رفت . وقتی برگشت دوباره همان لباس سپاه تنش بود . گفت: یکی از دوستانم می خواست داماد شود ، لباس نو نداشت . دادم به او . گفت: شما ها فکر می کنید من خیلی به این چیزها وابسته ام ؟
🔘سلیقه اش دستم آمده بود . این که از چه لباس خوشش می آید یا نمی آید . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تمیز ، کمی هم شیک ، رنگ های آبی آسمانی و سبز . از قرمز بدش می آمد . می گفت: از جبهه این قرمز برای من شده یک جور سمبل قساوت .
⚪️ زمستان که شد برای این که داخل خانه گرم بماند آقا مهدی جلو ایوان را پلاستیک زد . شب ها کنار پنجره می نشستم و گوشه ی پلاستیک را بالا می زدم و خیابان را نگاه می کردم تا ببینم چه وقت ماشین او پیدایش می شود . خانه مان سر چهار راه بیست و چهار متری بود و از هر طرفی که می آمد می دیدمش . تویوتای لندکروزش را که می دیدم . بلند می شدم و خودم را سرگرم کاری نشان میدادم تا نفهمد این همه منتظر او بوده ام . یک بار که حواسم نبود . همین جوری مات رو به پنجره مانده بودم . صدایش را از پشت سرم شنیدم . گفت: بابا این در و پنجره ها هم شکل تو را یاد گرفتند ، از بس که آن جا نشستی .
🔴 خودش هم یک کارهایی می کرد که فاصله ی بینمان کمتر شود . یک روز صبح خوابیده بودم . چشم هایم را باز کردم، دیدم یک آدم غریبه با سر ماشین شده بالای سرم نشسته دارد نگاهم می کند . اول ترسیدم ، بعد دیدم خود آقا مهدی است . موهایش را با نمره ی هشت زده بود . گفت " چه طور شدم ؟ " و خندید . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زیرش اول کمی به یک طرف متمایل می شد ، بعد لب بالا با هم باز می شدند . خیلی قشنگ بود .
🔵 نمی دانستم چه توقعی باید از زندگی داشته باشم . یک روز گفت " می خواهی برویم بیرون ؟ امروز را می توانم خانه بمانم . " قرار شد یک گشتی توی شهرهای اطراف بزنیم .
من هم از خدا خواسته سالاد الویه درست کردم که ظهر بخوریم . از اهواز راه افتادیم طرف دزفول . دزفول را با موشک می زدند . از کنار ساختمانی رد شدیم که ده دقیقه قبلش موشک خورده بود . گفتیم این جا که نمی شود . جای گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ی آدم ها نظامی . حداقل برویم مزار شهدا فاتحه ای بخوانیم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خوردیم . حاشیه ی قبرستان . پیش خودم گفتم " این جا درِ غذا را بردارم پر خاک می شود . " هیچ خوشم نمی آمد آن جا غذا بخوریم اما چاره ای نبود . با اکراه چند لقمه خوردم . گفتم نکند فکر کند دارم لوس بازی در می آورم . چند لقمه هم او خورد . زیاد هم حرف نزدیم .
▫️از قدیم گفته اند آدم ها توی سفر بیش تر با هم آشنا می شوند . سفر سوریه هم همین خوبی را برای ما داشت . گفتند از طرف سپاه یک مأموریتی به چند نفر داده اند ، گفته اند خانم هایتان را هم می توانید ببرید .
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🆔 @asanezdevag
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 " با #دوست_دخترت ازدواج میکنی؟! "
🗣 نظرات جالب جوونا👌
🆔 @asanezdevag
☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#حکایت_ادبی ازدواج
🍃🍂🍃🍂
⭕️ مریدی از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت:"به گندمزار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندمزار، به یاد داشته باش که نمیتوانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!"
مرید به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟" و مرید با حسرت جواب داد: "هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشههای پرپشتتر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشتترین، تا انتهای گندمزار رفتم."
استاد گفت: "عشق یعنی همین!"
💢مرید پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد جواب داد که: "به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمیتوانی به عقب برگردی!"
مرید رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد گفت: "ازدواج هم یعنی همین.
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🆔 @asanezdevag
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ_ازدواج
🔴 مزاح رهبر انقلاب با جوانان
🔵 رابطه ی سربازی و ازدواج!!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🆔 @asanezdevag
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🔴 چگونه آرامش را در زندگی مشترک حفظ کنیم؟
✅ آرامش در زندگی مشترک یک اصل بسیار مهم است. قرآن هم هدف اصلی ازدواج را رسیدن به آرامش مطرح میکند. لذت و شادی، عشق و محبت، رشد و شکوفایی، همگی در سایۀ آرامش بدست میآیند.
لذا زوجین قبل از هرچیز باید به همدیگر آرامش بدهند و مراقب حفظ آرامش در محیط خانواده باشند. مثلا قبل از بیان هر گونه انتقاد از یکدیگر، قبل از مطرح کردن خواستههای خود از طرف مقابل، و قبل از هرگونه گفتگو، باید فکر کنیم که هرکدام از اینها را چگونه انجام دهیم که آرامش همدیگر را به هم نزنیم.
🔰ما قبل از اینکه حق خودمان را به دست بیاوریم، قبل از اینکه به فکر اصلاح طرف مقابلمان باشیم، قبل از اینکه به فکر هر نوع بهبودی در وضع زندگی باشیم، باید در اندیشه حفظ آرامش همدیگر باشیم. مثلاً اگر ما خطایی از همسرمان یا از بچه خودمان ببینیم، ابتدا باید حواسمان باشد که آرامشش را به هم نزنیم، آنگاه برنامهریزی برای اصلاح را شروع کنیم. یا مثلاً اگر میخواهیم نیاز یا درخواستی از طرف مقابل مطرح کنیم، اول باید به فکر این باشیم که آرامش او را به هم نزنیم.
زوجین قبل از هرچیز باید مراقب آرامش هم باشند و به همدیگر آرامش بدهند!
🖋استاد پناهیان
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🆔 @asanezdevag