eitaa logo
روانشناسی * سخنان بزرگان ( دکتر انوشه و هلاکویی )
2.8هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
5.6هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕آدم های زیبا و دوست‌ داشتنی، به صورت تصادفی به وجود نمی‌‌آیند زیباترین و دوست ‌داشتنی ‌ترین انسانهایی که می‌شناسیم، آنهایی هستند که با شکست آشنا شده‌اند، آنهایی که رنج را تجربه کرده‌اند، آنهایی که از دست دادن را تجربه کرده‌اند، آنهایی که پس از این رویدادهای دشوار دوباره مسیر خود را به سمت زندگی پیدا کرده‌اند، این افراد، زندگی را به شکل متفاوتی می‌فهمند، آن را به شکل متفاوتی تحسین می‌کنند و نیز به شکل متفاوتی حس می‌کنند به همین دلیل ، آرامترند و دوست داشتن و محبت به دغدغه‌شان تبدیل می‌شود. ✅✅✅
💕ما یاد گرفته ایم که از خدا بترسیم یاد گرفته ایم که از هر چیزی بترسیم کل زندگی ما سرشار از ترس و اضطراب و بزدلی است، ترس از دوزخ، ترس از عذاب، ترس از خدا...مى آموزيم كه ما خوب و شریفیم چون می ترسیم ! اما واقعا فضیلتی كه اینگونه تنها بر ترس استوار است؛ ارزش محسوب ميشود؟ بچه ها را از خدا نترسانید... چون انسانها اگر از چیزی بترسند نمی توانند آن را دوست داشته باشند.. از دوری خدا باید بترسیم نه از خود خدا ✅✅✅
💕اين 12 جمله طلايي را حتماً بخوانيد : 1- یادت باشه تا خودت نخواي هيـچ کس نميتونه زندگيتو خراب کنه 2- یادت باشه که آرامش رو بايد تو وجود خودت پيدا کني 3- یادت باشه خدا هميشه مواظبته 4- يادت باشه هميشه ته قلبت يه جايي براي بخشيدن آدما بگذاري .... 5- منتظر هيچ دستي در هيچ جاي اين دنيا نباش ...اشکهايت را با دستهاي خودت پاک کن ؛ همه رهگذرند ! 6-زبان استخواني ندارد اما آنقدر قوي هست که بتواند قلبي را بشکند مراقب حرفهايمان باشيم . 7-گاهي در حذف شدن کسي از زندگيتان حکمتي نهفته است .اينقدر اصرار به برگشتنش نکنيد 8- آدما مثل عکس هستن،زيادي که بزرگشون کني کيفيتشون مياد پايين 9- زندگي کوتاه نيست ، مشکل اينجاست که ما زندگي را ديرشروع ميکنيم 10- دردهايت را دورت نچين که ديوارشوند ، زيرپايت بچين که پله شوند… 11- هيچوقت نگران فردايت نباش ، خداي ديروز و امروزت ، فرداهم هست… 12 - ما اولين دفعه است که تجربه بندگي داريم ولى اوقرنهاست که خداست … ✅✅✅
💕غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد. مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند. مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید: «اه تومیدانی چرا خداوند مگس را آفریده است!!!؟» غلام گفت: «خداوند مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.» ✅✅✅
💕روزي ملانصرالدين در مجلسي نشسته بود. از ملا پرسيدند: خورشيد بهتر است يا ماه؟!! ملانصرالدين قيافه متفکرانه اي به خود گرفت و گفت: اين ديگر چه سوالي است که شما مي پرسيد؟ خوب معلوم است که ماه بهتر است !!! چون خورشيد در روز روشن در مي آيد به همين علت وجودش منفعتي ندارد !!! اما ماه شب ها را روشن مي کند!! پس ماه بهتر است!!!! و الحق که زندگی درست به همین احمقانگی ست ! لطفِ بی اندازه دیده نخواهد شد ! کم که باشی دیده می شوی... کم که باشی ارج نهاده می شوی الطاف ما تنها باید به اندازه ی وسعت دیدِ دیگران باشد ! نه بیشتر. ✅✅✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای همه خوب باش آنکس که فهمید همیشه در کنارت خواهد بود و آنکس که نفهمید روزی، دلش برای تمام خوبی هایت تنگ میشود ...❤️
✅ حکایت حکومت هزار فامیل در زمان آقا محمد خان قاجار، شخصی از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبتی داشت پیش صدر اعظم شکایتی برد. صدر اعظم دانست که حق با شاکی است. گفت : اشکال ندارد می‌توانی به اصفهان بروی، مرد گفت: اصفهان دست برادر زاده شماست. گفت به شیراز برو. مرد گفت: شیراز دست خواهر زاده شماست. گفت: خوب به تبریز برو. گفت آنجا دست نوه شماست. صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت گفت: چه می‌دانم. برو به جهنم. مرد با خونسردی گفت : آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارند. ....
✅ حکایت خدمت به فرد نالایق گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می‌گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل، گرگ مزدی به لک لک بدهد. لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است! * وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی! * . ..
سلطان محمود غزنوی به وزیرش گفت: آیا کسی هست که فالوده نخورده باشد؟ وزیر گفت: بلی، بسیارند. قبول نکرد و مبلغی بین ایشان شرط شد. سربازها از دروازه شهر، مسافر ژنده‌ پوشی را آوردند. سلطان محمود، فالوده را نشان داد و پرسید این چیست؟ مسافر گفت من ندانم، اما در زادگاه ‌من مردی هست که هر ساله یک مرتبه به شهر می‌رود، او می‌گوید در شهر، حمام‌های خوب ساخته می‌شود، به گمانم این حمام است! پادشاه بسیار بخندید. وزیر گفت: پادشاه دو برابر باید سکه بدهند، چون این مرد نه فالوده دیده نه حمام! 📚موش و گربه - شیخ بهایی ...
✅ سزای خوبی، بدی نیست چوپانی ماری را از میان بوته‌های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد. چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمده و گفت: به گردنت بزنم یا به لبت؟ چوپان گفت: آیا سزای خوبی این است؟ مار گفت: سزای خوبی بدی است. قرار شد تا از کسی سوال بکنند، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند. روباه گفت: من تا صورت واقعه را نبینم نمیتوانم حکم کنم. پس برگشته و مار را درون بوته‌های آتش انداختند، مار به استمداد برآمد و روباه گفت: بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود. ...
✅ حکایت روزی دست خداست مردی به سفر رفت. با خود قرص نانی داشت. گفت: اگر این را بخورم دیگر هیچ نخواهم داشت و می‌میرم. خدای تعالی فرشته‌ای را بر او گماشت و گفت: اگر آن نان را خورد، به او روزی بده و اگر نخورد، به او چیزی نده. آن مرد نان را نخورد تا از گرسنگی مُرد در حالی‌ که قرص نان باقی مانده بود. 📚 رساله قشیریه (باب توکل) - عبدالکریم بن هوازن قشیری ...
جلوی تاکسی نشسته بودم و بیرون را نگاه می کردم. وانت نیسان آبی رنگی از کنارمان رد شد که بالای سپرش نوشته بود: «خرید ضایعات بهانه است، کوچه، کوچه شهر را می گردم، بلکه تو را پیدا کنم.»‌ ‌ ‌به راننده گفتم: «خدا کنه گمشده اش را پیدا کنه.» راننده گفت: «اتفاقا کاش پیداش نکنه.‌ ‌‌ چرا؟!‌ ‌ برای اینکه اگه پیداش کنه، می بینه یه عمر الکی گشته، بهت قول می دم اگه همدیگه رو ببینند دو تا غریبه نه اون دیگه اون آدم سابقه نه این.» سکوت کرد و لحظه ای بعد گفت: «آدم ها نه باید خیلی به هم نزدیک بشن، نه باید خیلی از هم دور بشن.» ‌ ‌ گفتم: «ولی شاید هم هیچ کدوم فرقی نکرده باشند.» راننده گفت: «زمان عین سوهانه، تندی و تیزی را می بره و شکل همه چی رو عوض می کنه.» به صورت راننده نگاه کردم، صورتش پر از چین و چروک بود.‌ ‌ ‌ ‌ | سروش صحت | ...
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننه‌نخودی" بود. ننه‌نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچ‌وقت بچه‌دار نشده بود. می‌گفتند جوان که بود شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود می‌ریخته و فال می‌گرفته. پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخته ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش. زمستان و تابستان آب‌یخ می‌خورد، ولی یخچال نداشت. ننه ، شبها راه می‌افتاد می‌آمد درِ خانه‌ی ما را می‌زد و یک قالب بزرگ یخ می‌گرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسه‌ی ننه‌نخودی" بود. ننه با خانه‌ی ما ندار بود. درِ خانه اگر باز بود بی‌در زدن می‌آمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم می‌آوردیم برای او. با بابا رفیق بود! برایش شال‌گردن و جوراب پشمی می‌بافت و باهاش که حرف می‌زد توی هر جمله یک "پسرم" می‌گفت. یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو. بچه‌ی فامیل که از ورود یکباره‌ی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد. ننه به بچه‌ آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد. بچه‌ را آرام کردیم و کاسه‌ی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را می‌انداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت: "ننه! از این به‌بعد در بزن!" ننه، مکث کرد. به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بی‌حرف رفت. و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد. کاسه‌ی ننه‌نخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست. یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانه‌ی ننه. در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: "دیگه آبِ یخ نمی‌خورم، پسرم!" قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود. شبیه مادری شده بود که بچه‌هایش بی‌هوا برده باشندش خانه سالمندان. او توی خانه‌ی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر". یک در ، یک درِ آهنی ناقابل ، یک در نزدن و حرف پدر ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده! ننه‌نخودی یک روز داغ تابستان مُرد. توی تشییع‌جنازه‌اش کاسه‌ی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد. یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه،... چقدر آثاربه همراه دارد.... کاسه یخ ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود .. خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی ؟ هزار بار برفک گرفت و شکست و پرت شد و دیده نشد ! ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ تکرار می کنم تو را در تمام شعرهایم تو می روی از درون هر چه که احساس مرا در انعکاس نفسهایت تکرار می کند تو دوستت دارم های مرا به انزوا می کشانی در لابلای سکوتی سرد من عهد بسته ام که تمام فصول تو رابسرایم در عاشقانه ترین فصل در عاشقانه های مکرر دیوان عشق.
33.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول رسد به دولت وصل تو کار من به اصول "حافظ" 🔹در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست "حافظ" 🔹چند گهی فاتحه خوانت کنم از پس آن شاه جهانت کنم پیر شدی در غم ما باک نیست پیر بیا تا که جوانت کنم آنچه محال است تصور دهم وجه محالیش بیانت کنم ره دهمت تا به اصول اصول راه چه باشد که چنانت کنم "مولانا" 🔹از آستان پیر مغان سر چرا کشیم دولت در آن سرا و گشایش در آن در است "حافظ"
حکایت نخست‌وزری ساعد مراغه‌ای و ملت خاک بر سر! ساعد مراغه‌ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود: زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم… اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!» گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافه‌ای حق به جانب… باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!» شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!» شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!» القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گام‌های مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد. تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: «خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی !»
در ۲۱ سالگی در تجارت شکست خورد. در ۲۲سالگی در انتخابات مجلس شکست خورد. در ۲۴ سالگی بار دیگر در تجارت شکست خورد. در ۲۶ سالگی همسر مورد علاقه‌اش را از دست داد. در ۲۷سالگی ناراحتی اعصاب گرفت. در ۳۴ سالگی در رقابت‌های کنگره شکست خورد. در ۴۵ سالگی برای رسیدن به مقام سناتوری شکست خورد. در ۴۹ سالگی بار دیگر برای رسیدن به مقام سناتوری شکست خورد. در ۵۲ سالگی به عنوان رییس جمهور امریکا برگزیده شد! نام او «آبراهام لینکن» است. اگر تمام این شکست‌ها را می‌پذیرفت آیا می‌توانست رییس جمهور شود؟ حتما نه.
✅ حکایت ذلت آدمی برای پست و مقام نقل است شاه عباس صفوی، رجال كشور را به ضيافت شاهانه ميهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قليان‌ها به جاي تنباكو، از سرگين اسب استفاده كنند. ميهمان‌ها مشغول كشيدن قليان شدند و دود و بوي پهنِ اسب، فضا را پر كرد اما رجال از بيم ناراحتی شاه پشت سر هم بر نی قليان پُك عميق زده و با احساس رضايت دودش را هوا می‌دادند! گويي در عمرشان، تنباكويی به آن خوبي‌ نكشيده‌اند! شاه رو به آنها كرده و گفت: «سرقليان‌ها با بهترين تنباكو پر شده‌اند. آن را حاكم همدان برايمان فرستاده است.» همه از تنباكو و عطر آن تعريف كرده و گفتند: «به راستی تنباكويی بهتر از اين نمی‌توان يافت.» شاه به رئيس نگهبانان دربار، كه پك‌های بسيار عميقی به قليان می‌زد، گفت: «تنباكويش چطور است؟» رئيس نگهبانان گفت: «به سر اعليحضرت قسم، پنجاه سال است كه قليان می‌كشم، اما تنباكويی به اين عطر و مزه نديده‌ام!» شاه با تحقير به آنها نگاهی كرد و گفت: «مرده شوی‌تان ببرد كه به خاطر حفظ پست و مقام، حاضريد به جای تنباكو، پِهِن اسب بكشيد و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه كنيد.»
تفاوت آدمها و : ✍آدم‌ها زندگی می‌کنند انسان‌ها زیبا زندگی می‌کنند! آدم‌ها می‌شنوند انسان‌ها گوش می‌دهند! آدم‌ها می‌بینند انسان‌ها عاشقانه نگاه می‌کنند! آدم‌ها در فکر خودشان هستند انسان‌ها به دیگران هم فکر می‌کنند! آدم‌ها می‌خواهند شاد باشند انسان‌ها می‌خواهند شاد کنند! آدم‌ها، اسم اشرف مخلوقات را دارند انسان‌ها اعمال اشرف مخلوقات را انجام می‌دهند...! @asatid_IRAN 📚
✍خیلی تند رفت کودکی هایم با آن دوچرخه ی قراضه اش... کاش همیشه پنچر می ماند... @asatid_IRAN 📚