به یه جایی تو زندگی میرسی
که نه توجیه میخوای
و نه فرصت جبران میدی به آدما
فقط آروم با تموم سختیاش میذاریشون کنار.
امروز یه غریبهی آشنا رو دیدم
تناقض بین چیزی که بهم جلوه کرده بود
و چیزی که میدیدم انقد بالا بود
که وقتی رسیدم خونه از یادآوریش بالا آوردم.
مقدار زیادی امیدواری با تلفیقی از ذوقمرگی.
دارم به سوژهی داستان کوتاهم نزدیک میشم!
یه ضرب المثلی هست که میگه:
داستان نویسان، دروغگویانِ بزرگی هستند.
در ادامه گفته که:
منظور از دروغ آن نیست که میدانیم
بلکه دروغیاست که از هر راستی،
راستتر جلوه کند و باورپذیرتر باشد.