eitaa logo
آسِمانِ‌هَشتُم🥀✨
1.6هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
128 فایل
آقای‌امام‌رضا؛انگار‌که‌عادت‌شماست.. بازکردن‌آغوش‌برای‌ِقلب‌هایِ‌بی‌پناه‌ که‌به‌شما‌پناه‌آوردن💛..!'️ تَـقـديمـــ‌ بــِـ‌ او‌ که ضــامــِنِ آهــویِ دِلَــــــ💛ــم شُــد!.. «اطلاعات»↓⭐ @etelaat8 💛ناشناسمون💛 https://secret.timefriend.net/16869931817934
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️͜͡🖐🏻 بسم‌رب‌الرضا|❁ دلم‌هواۍ‌توڪرده‌هزار‌مرتبہ‌شُڪر دلِ‌بدونِ‌تورا‌بی‌گمان‌نمیخواهم:) 🖐🏻¦⇠
به عشقِ عشقِ خودت سر به باد خواهم داد و من به اهل زمین عشق یاد خواهم داد ...🕊 🥀 ☺️ @aseman_hashtom8
✍ امام محمدباقر (علیه السلام) : دعا مقدّرات حتمی الهی را دگرگون می‌کند 📙 اصول کافی، ج ٤، ص ٢١٦ @aseman_hashtom8
چقدرلف!!😐 مثلـا‌منتظر‌بودم‌۳۰۰شیم؛ همسایـه‌ها‌یه‌فور‌بزنید:)
دلم گرفته بهانه سلام سلطان... سلام_آقا هر چند  مسکین تهیدستم من  از شکر سلام بر شما مستم من گویند سلام  مستحب است آری مشتاق  جواب واجبش هستم من یارضاجانم‌هواتوکردم💔 ...🕊 🥀 ☺️ @aseman_hashtom8
﷽ امام رضـا قربونِ کبوترات یه نگاهی هم بکن به زیر پات 💛 ...🕊 🥀 ☺️ @aseman_hashtom8
به قربان گوشه‌های دنج حرمت امام‌رضا!🙃🕊💚 ...🕊 🥀 ☺️ @aseman_hashtom8
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 📝 - خوب ،کارت آقا سیدم اوردی عزیزم عاطی: نه خیر کارت آقا سید بعد عروسی میاد تو دستم فعلن که کارت حاجی رو دارم - وایی از دست تو ( رسیدیم به مزون دوست عاطفه ،لباسای قشنگی داشت ،چشمم به یه پیراهن بلند آجری با مروارید نباتی افتاد ،قیمتش هم تو حراج خیلی خوب بود واسه همین خریدم،یه روسری ابریشم خیلی قشنگ هم گرفتم که بدم به مریم ) - عاطفه اینا همه مال خودت گرفتی؟ عاطی: نه واسه عمه ام گرفتم - واییی به فکر قلب حاجی هم باش که الان پیامک میره براش عاطی: لوووس عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم خونه ساعت ۹ شب بود در و باز کردم بابا و مریم رو مبل نشسته بودم سلام کردم بابا رضا: سلام بابا ،چقدر دیر کردی؟ - آخ ببخشید یادم رفت زنگ بزنم ،با عاطفه رفته بودیم خرید بابا رضا: اشکال نداره برو لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم - چشم رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم روسری مریم و گذاشتم داخل یه نایلکس بردم پایین رفتم تو آشپز خونه رفتم سمت مریم - مریم جون قابلتونو ندارن ،شرمنده سلیقه ام زیاد خوب نیست مریم : وایی سارا جان دستت درد نکنه ( بغلم کرد) خیلی ممنونم ( بابا رضا هم با دیدن این صحنه لبخند زد) موقع غذا خوردن بودم که یه دفعه بابا گفت امروز یکی اومد دفتر مریم : خوب ! کی بود؟ ادامه دارد .... 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 📝 بابا رضا : آقای کاظمی ( غذا پرید تو گلو سرفه ام گرفته بود مریمم ترسید بلند شد زد به پشتم) مریم : چی شدی تو ،سارا جان چرا اینقدر تند میخوری - خوبم ،خوبم بابا رضا: میشناسی سارا،آقای کاظمی رو - ( من من کردمو) نه زیاد هم دانشگاهی هستیم ولی هم کلاس نیستیم ،چیزی گفته؟ بابا رضا: اومده بود خاستگاری - جدی؟ خوب شما چی گفتین؟ بابا رضا: من گفتم که باید با تو صحبت کنم ( وااااییی معلوم بود بابا راضیه) بابا رضا: خوب تو چی میگی؟ - هوووممم نمیدونم من زیاد نمیشناسمش بابا رضا : خوب میگم فردا شب با خانواده ش بیاد با هم صحبت کنین - هر چی شما بگین مریم لبخند زدو گفت: انشاءالله هر چی خیره همون بشه غذامو خوردم و رفتم تو اتاقم خیلی خوشحال بودم که بابا راضی شده گوشیمو برداشتمو و شماره سانار و گرفتم - الو ساناز ساناز: به خانم بی معرفت ،یعنی ما یه زنگی نزنیم تو نباید زنگ بزنی ببینی دختر خاله ات مرده است، زنده است؟ - وااییی ساناز ول کن اینارو ،یکی و پیدا کردم ساناز: بگووو جانه من - جان تو ( صدای جیغ و خنده اش میاومد) ساناز : خوب چه جوری پیدا کردی - حالا مفصله ماجراش هرموقع اومدم پیشت برات تعریف میکنم ساناز: باشه باشه ،به مامان بگم از خوشحالی بال درمیاره - باشه فعلن من برم کار دارم ساناز : باشه عاشقققققتم اینقدر خوشحال بودم که انگار روی زمین نیستم ،تصمیم گرفتم فردا دانشگاه نرم ،خونه به مریم کمک کنم صبح چشمامو باز کردم دیدم ساعت ۱۱ نزدیک ظهره تن تن اتاقمو مرتب کردم رفتم پایین پیش مریم - مریم جووون شرمنده خواب بودم مریم : قربون دختر گلم برم همه کارا رو رسیدم فقط میوه و شیرینی میمونه که حاجی گفت غروب زودتر میام میخرم ( رفتم بغلش کردم ) خیلی ممنونم غروب بابا اومد - سلام بابا جون بابا رضا: سلام دخترم بیا اینا رو بگیر از دستم - چشم دستتون درد نکنه میوه هارو شستم و خشک کردم مرتب چیدم شرینی رو هم داخل ظرف چیدم بردم گذاشتم روی میز مریم :سارا جان برو اماده شو مهمونا الاناست که برسن - چشم ادامه دارد .... 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 📝 رفتم تو اتاقم در کمدو باز کردمو داشتم انتخاب میکردم کدوم لباسو بپوشم چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد لباسمو پوشیدم ،خیلی توتنم قشنگ بود لباس کاملا بلند تا روی زمین کمرش کلوش بود بالاتنه هم با مروارید کار شده بود یه شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی سرم کردم. رفتم پایین مریم جون: وااای عزیزززم چه ناز شدی برم یه اسپند دود کنم برات بابا رضا هم بادیدنم لبخند زد چشمام به ساعت خشک شد( نکنه نیاد، نکنه پشیمون شده) فکرم هزار راه رفت که یه دفعه صدای زنگ ایفون اومد مریم : سارا جان تو برو تو آشپز خونه هر موقع صدات زدم چایی بیار(از این کار اصلا خوشم نمیومد ولی مجبور بودم) - چشم از داخل آشپز خونه صدا شونو میشنیدم که یه دفعه امیر حسین اومد و دستشو اورد بالا و عدد ۷ و نشون داد گفت چایی بیار خندم گرفت... یه دفعه مریم جون صدام زد : سارا جان چایی بیار چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم داخل سلام کردم امیر طاها به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بود فک کنم ازش کوچیکتر باشه چایی رو دور زدم رسیدم به امیر طاها سرش پایین بود و دستاش میلرزید امیرطاها: دستتون درد نکنه نشستم روی مبل کنار مریم که یه دفعه مادر امیر طاها گفت : اگه میشه این دوتا جوون برن تو اتاق باهم صحبت کنن (قلبم داشت میومد تو دهنم ،ولی مجبور شدم) بابا رضا: سارا بابا اقا امیرو به اتاقت راهنمایی کن - چشم ادامه دارد .... 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 📝 من جلو حرکت کردم از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم ( شانس اوردم که اتاقمو مرتب کرده بودم صبح وگرنه ابروم میرفت) روی تختم نشستم امیر طاها هم روی صندلی کنار میزم نشست تا ده دقیقه چیزی نگفتیم سرش پایین بود و پاهاشو تکون میداد بعد بلند شد و گفت بریم - بریم؟ ما که حرفی نزدیم امیر طاها: مگه قراره چیزی بگیم ( راست میگفت چیزی نداشتیم واسه گفتن،چون همش فرمالیته بود ) بعد نیم ساعت رفتیم پایین به بابا یه لبخندی زدم که بابا متوجه شد و گفت مبارکه بابا رضا گفته بود چون ما همدیگه رو زیاد نمیشناسیم دوماه صیغه باشیم بعد دوماه عقد کنیم منم چیزی نگفتم و قبول کردم فردا صبح همراه مریم جون با امیر طاها و مادرش رفتیم واسه خرید حلقه و لباس تو طلا فروشی اصلا امیر طاها نگام نمیکرد مامانش هم میگفت پسرم خیلی خجالتیه ولی من میدونستم دلیلشو فقط حلقه ست ساده گرفتیم لباسم فقط یه دست اونم واسه شب مراسم ،امیر طاها هم یه دست گرفت بعداز ظهر من رفتم ارایشگاه خیلی خوشگل شده بودم لباسمم یه پیراهن حریر بلند سفید که لبه پایین لباس پر بود از شکوفه های صورتی به خاطر بابا لباسمو با حجاب برداشتم چون نمیخواستم ناراحت بشه مریم جون اومد دنبالم ،با هم رفتیم خونه مهمون خاصی نداشتیم فقط مادر جون و اقا جون بودن با خاله زهرا و آقا مصطفی ،عمو هادی و زن عمو صدیقه هم بودن با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم تا مهمونای امیر طاها بیان ادامه دارد .... 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃
منتظر نظراتتون هستم👇🏻☘ https://abzarek.ir/service-p/msg/840169
⎝‌💛🔗⎞ • • ܭَܝ‌ ܥ݆ܘ ߊ߬ܣࡐ‌ ࡅ߭ࡅ࡙ܢܚࡅ߳ܩܢ ߊ‌ܩߊ ܝ݆ߺܝ‌ ߊ‌ܝ̇‌ ܥ‌‌ܠࡅ߳ࡅ߭ܭَࡅ࡙ܩܢ ࡎ߭ߊ‌ܩࡍ߭ ܥ݆ܢܚ݅ܩߊ‌ࡍ߭ ߊ߬ܣࡐ‌ܣߊ ܢ̣ܘ ܥ‌‌ߊ‌ܥ‌‌ܩܢ ܩܨ ܝ‌ܢܚܨ ؟ • • ...🕊 🥀 ☺️ @aseman_hashtom8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پشت سقاخانه‌ات دنبال درمانیم ما سربلندیم و سرافرازیم و بارانیم ما ...🕊 🥀 ☺️ @aseman_hashtom8
k1.2 تایی شدنتون مبارک همسنگری🌺 تقدیم به: @Didar_Eshg از طرف: @aseman_hashtom8
دلتنگ زیارتم گفتم رضا و دلم تا حرم رسید. ...🕊 🥀 ☺️ @aseman_hashtom8
یک نگاهم کن و آرامم کن... ...🕊 🥀 ☺️ @aseman_hashtom8
Poyanfar - Ya Emam Reza Salam (128).mp3
2.67M
من گدای مشهدم؛ مثل اون کبوترم که در طواف گنبدم! من گدای مشهدم؛ همیشه با دست پر از در خونت اومدم… به فدای کرمت زنده میشه روح من؛ وقتی میام تو حرمت… ...🕊 🥀 ☺️ @aseman_hashtom8
دل‌من‌لک‌زده‌تا‌کنج‌حرم‌گریہ‌ کنم‌دوقدم‌‌روضہ‌بخوانم؛ دوقدم‌گریہ‌کنم..!:)'' خودمونیما؛ فقط‌شما‌منو‌فهمیـدۍ..!:) آقاۍ‌حرفاۍ‌‌در‌گوشۍ دیگہ‌دورۍ‌ودوستۍ‌سرم‌نمیشہ...!:)" بطلبمنو‌بگو‌بیام... ...🕊 🥀 ☺️ @aseman_hashtom8
بلیط ماندن است مانده روی دست‌های من در این همه‌ی مسافر حرم نبود جای من؟ رفیق عازم سفر، فقط «درود» را ببر سفارش مریض حضرت امام را ببر ...🕊 🥀 ☺️ @aseman_hashtom8
زیادمون کنید✨ @aseman_hashtom8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شَبِتونٰ‌‌مُعطر‌بِه‌نام‌ضامِن‌آهوْ❁❥༅•• در پناه امام رضا(ع) 🧡