#شهدای_عرفه
حریم عشق کربلاست،و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است؟
و چگونه از جان نگذرد آنکس که میداند جان بهای دیدار است؟
گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است.
🌷 ۱۵ سال پیش در روز #عرفه ،شهید احمد کاظمی و همراهانش آسمانی شدند..
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️
@asganshadt
دعای عرفه آسان.pdf
1.82M
📖 #متن_دعای_عرفه
❣پیامبر صلی الله علیه و آله:
ما مِن یَومٍ أکثَرَ أن یُعتِقَ اللّه فِیهِ عَبدَا مِنَ النّارِ مِن یَومِ عَرَفَةَ .
🍃خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه بندگان را از آتش دوزخ نمی رهاند.
#التماس_دعا
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت💗
@asganshadt
دعای عرفه.mp3
29.24M
🎧 صوت دعای عرفه
🎙 با نوای حاج میثم مطیعی
#کم_حجم
🍃°@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ عرفه میهمان نمیخواهی هوس کربلای تو کردم ....
🔻به همراه تصاویر زیبا از حرمین شریفین
🎤 #محمد_حسین_پویانفر
@asganshadt
51.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_عرفه
🌷کلیپی از شهید عزیز حاج احمد کاظمی 🌹
📽تهیه شده در سال ۹۷
به مناسب سالروز شهادت این شهید بزرگوار 🌺
😔به همراه روضه همسنگران 😔
#عاشقان_شهادت
#شهید_عرفه
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
🔴🔻 #قرار_عاشقی🔻 از امشب تا عاشورا هر شب ساعت 21 همگی باهم دعا فرج رو قرائت کنیم ازامشب به مدت چه
🔹 #قرار_عاشقی ساعت 21
دعا فرج فراموش نشود
التماس دعا فرج
امشب از شب هاى پربركت و از چهار شبى است كه شب زنده دارى در آنها مستحبّ است و درهاى آسمان در اين شب باز است، و زيارت حضرت سيّد الشهدا عليه السّلام، و دعاى «يا دائم الفضل على البريّة» كه در اعمال شب جمعه گذشت در اين شب مستحبّ است
اگر می توانی، شب عید قربان را به شب زنده داری بپرداز، زیرا در این شب، درهای آسمان برای دعاهای مؤمنین بسته نمی شود.
🔻عید سعید قربان بر همه بندگان صالح حضرت حق مبارک باد...
به امید روزی که همه بتوانیم نفس اماره خود را برای او قربانی کنیم و به رستگاری برسیم.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم🌷
السلام علیک یااباصالح المهدی الدرکنی✋
ای پسرفاطمه امروزهم مثل #جمعه های گذشته منتظرت هستیم تابیایی🌸
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمدو_عجل_فرجهم💯
❣سلام امام زمانم❣
#جمعه ست و...
🌾کاش
میدانستم
ازکدام سمت
کوچه میایی
🌼🍃 آقا...
تا
دلــــ💓ــم را...
به سمت...
لحظه دیدارت
🕊پر دهم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇
༺༻༺🌸༻༺༻
@asganshadt
༺༻༺🌸༻༺༻
و بی گمان فلسفه قربان،
سر بریدن نیست. دل بریدن است ✨
دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری،
دل بریدن از هر چه تو را از او میگیرد✨
عيد قربان، عيد سرسپردگي و بندگي به درگاه احديت است...
عيد قربان, سر بريدن «نفس» است ؛ و پا بريدن از «شيطان»...
در این عيد قربان سربلندی ابراهیم، آرامش اسماعیل، امیدواری هاجر، عطر عرفه و برکت عید قربان را برای شماخوبآن آرزومندم✨
زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم و پاکی چشمهی زمزم✨
🌕🌺🌕عید
🌕🌺🌕قربان
🌕🌺🌕عید
🌕🌺🌕ایثار
🌕🌺🌕و عشق
🌕🌺🌕و بندگی
🌕🌺🌕بر شما
🌕🌺🌕دوستداران
🌕🌺🌕شهدایی
🌕🌺🌕 عزیز
🌕🌺🌕مبارک باد @asganshadt
🍃✨🌸🍃✨🌸🍃
طرح #لبخند😃تــ✨ـــــو برکاشی دل💞 حک شده است ...
#شهید_حاج_احمد_کاظمی🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
خوشا آنان که با حق آشنایند
مطیع محض فرمان خدایند
چو ابراهیم اسماعیل خود را
فدای امر الله می نمایند
عید سعید «قربان»، جشن «تقرب» عاشقان حق مبارک
🎊عید سعید قربان مبارک🎊🌹🌹
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_یازدهم
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دوازدهم
💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
💠 چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
💠 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: باید گفت شتر در خواب بیند پنبه دانه، دشمن به هدفهای خود نرسید و خودشان هم دارند اعتراف میکنند.
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
🎥 رهبر انقلاب: باید گفت شتر در خواب بیند پنبه دانه، دشمن به هدفهای خود نرسید و خودشان هم دارند اعترا
⭕️ مقام معظم رهبری: شتر در خواب بیند پنبه دانه...
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت
🌷@asganshadt
♥️🍃♥️🌟♥️🍃♥️
🔷بعضےهآ را هر چقدر #بخوانے
خستہ نمےشوے
🔶بعضےهآ را هر چقدر گوش دهے🎶
#عادت نمےشوند
🔷بعضےهآ هرچہ #تڪرار شوند
باز بڪرندو دست نخورده😌
#مثل_شــهـدا .. ♥️
#شبتون_شهدایی🌙