❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_بیست_ونهم
حامد با مهارت خاصی با یک دست سالم و یک دست آتل بندی شده رانندگی
میکند؛
باید یک بار سر فرصت جریان مجروحیتش را بپرسم.
حال او هم چندان خوش نیست،
دو سه باری که دیدمش فکر نمیکردم انقدر شوخ و بامزه باشد؛
اماحال او هم گرفته،
صدایش را صاف میکند و آرام میپرسد: حال مامان خوبه؟
درحالی که سرم را به شیشه چسبانده ام میگویم: آره، خوبه.
-چکارا میکرد تو این مدت؟
با شوهرش خوبه؟
-مگه خبر نداشتی ازش؟
بابا بیشتر خبر میگرفت، همه چیزم به من نمیگفت،
من بیشتر درجریان کارای تو
بودم؛
فقط میدونم خانم دکتر شده،
تو بیمارستان بروبیایی داره...
یه برادرم داریم،
نه؟
جای نیما خالی!
شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید؛
زیرلب میگویم:
نیما!
-خیلی دوست دارم ببینمش؛
اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم.
ناگاه طوری آه میکشد که شباهتی به آن حامد خوشحال ندارد:
خوش به حال نیما،
خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم،
سرمو رو پاهاش بذارم؛
هروقت رفتم دیدنش خیلی سرد برخورد کرد،
بابا خیلی مامانو دوست داشت، همیشه به یادش بود.
-دلت میخواست تو هم با مامان بزرگ میشدی؟
مامان که آره، ولی این محیطی که توش بزرگ شدمو بیشتر دوست دارم؛
از بابا خیلی چیزا یاد گرفتم،
شاید قسمت من و تو این بوده دیگه،
تو جنبه زندگی پولداری رو داشتی،
ولی من شاید نداشتم.
به گلستان شهدا میرسیم.
همیشه عاشق اینجا بوده ام اما حالا احساس دیگری دارم؛
حس کسی که تکه ای از وجودش اینجاست،
عزیزش اینجاست وصدایش میزند؛
دلم برای پدر میسوزد که هربار اینجا آمدم، به او سر نزدم.
موقع پیاده شدن هم در را برایم باز میکند؛
کم کم دارم عادت میکنم به
محبتهایش؛
سلام میدهیم و وارد میشویم.
حامد یک بطری گلاب میخرد و به
من میدهد؛
بعد جلوتر راه می افتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد.
در قطعه مدافعان حرم دفنش کرده اند، چشمان مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس میبینم،
قدم تند میکنم و از حامد جلو میافتم، حامد هم آرام قدم برمیدارد تا من
راحت باشم.
به چندقدمی مزار که میرسم، ناگاه می ایستم؛
احساس غریبی میکنم، کسی به
جلو هلم میدهد و دستی به عقبم میکشد؛ زیر لب سلام میکنم و چند قدم
مانده را آرامتر برمیدارم.
خسته ام،
انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگی ام را یک جا زمین بگذارم؛
انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش شوم؛
اینجا برایم نقطه صفر دنیاست،
رمقم تمام شده که زانو میزنم یا بهتر بگویم، میافتم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_ام
بعد از هجده سال، اولین بار بغضم با صدای بلند میشکند و هق هقم را خفه
نمیکنم.
چرا انقدر دیر؟ چرا زودتر پیدات نکردم بابا؟
وقتی لفظ بابا را به کار می برم آتش میگیرم؛
نمیدانم بلند این حرفها را زده ام
یا در دلم؟
مزارش را در آغوش میکشم،
سرد است، خیلی سرد؛ نمیتواند جایگزین آغوش گرم پدر باشد؛
میبوسمش،
اما آرام نمیشوم؛
حامد رسیده سر مزار، این را از
زمزمهحمد و سوره اش میفهمم،
پایین مزار نشسته و در سکوت، زمین را نگاه میکند،
شاید میخواهد اشکهایش را نبینم،
اما من چیزی جز پدر نمی بینم.
آرامتر که میشوم، بطری گلاب را دستم میدهد:
میخوای سنگ قبرو بشوری؟
بوی خوش گلاب روانم را تسکین میدهد.
-اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده... فقط تنهایی... تنهایی... تنهایی.
جواب حامد را که میشنوم، می فهمم این جمله را بلند گفته ام.
-اولا بابا زندست،
دوما کسی که خدا رو داره تنها نمیمونه، سوما ما تنهات نمیذاریم؛
من هستم، مامان هانیه هست.
ناخودآگاه لب میجنبانم:
بابا چه جور آدمی بود؟
-مومن بود، مهربون بود، بخشنده بود، شجاع بود، تو یه کلمه: خوب بود
خیلی خیلی خوب.
موقع اذان صبح تلفنم زنگ میخورد، چه کسی میتواند باشد جز حامد؟
-الو... سلام حامد.
-سلام آبجی... خوبی؟
-ممنون... کجایی چند روزه؟
باور میکنی الان کجام؟
-کجایی؟
-حدس بزن!
-بگو دیگه!
-روبروی پنجره فولاد!
-چی؟! کی رفتی؟ چرا منو نبردی؟
-هنوز داداشتو نشناختی!
یکی از خصوصیاتم اینه که بیخبر میرم معمولا...!
-دیگه... بازم از خوبیات بگو!
-یکی دیگه ش اینه که تا چیزی که میخوام رو نگیرم ول کن نیستم!
نزدیک طلوع است و صدای نقاره میآید؛ باصدایی شاد اما بغض آلود میگوید:
آماده شو...
میخوایم بریم کربلا...
کربلامونو گرفتم!
جیغ میزنم: چی؟! چطور؟ راست میگی؟
-گفتم که چیزی که بخوامو میگیرم
همه چیز سریع جور میشود؛ حامد خودش دست به کار گرفتن روادید برای
من و عمه میشود و من، تا همه چیز جمع وجور شود سر از پا نمیشناسم.
تصاویر زائران در تلوزیون، بی قرارترم میکند و با فکر اینکه من هم چند روز دیگر در شمار آنها خواهم بود، از شادی میلرزم؛
هرچه از حامد میپرسم چطور کربلا را گرفته،
یک کلمه جواب میگیرم:
آقا که بطلبه طلبیده دیگه! میخوای نریم؟
حتی اجازه نمیدهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم؛ همه کارها را
خودش بردوش گرفته؛
بالاخره عازم مرز هویزه میشویم؛ آه، هویزه!
چه خاطراتی از اینجا دارم و حالا این سرزمین کربلای مرا عازم کربلا میکند!
خوشبخت تر از من در دنیا وجود ندارد، چه از این بهتر؟
کربلا، پای پیاده، اربعین.
حامد به جمعی از زوار که کنار هم ایستاده اند اشاره میکند، گویا کاروانند؛
اسم روی پرچمشان را میخوانم:
هیئت ابالفضل العباس علیه السلام.
پشت سر حامد، میرویم به سمت کاروان؛ حامد با روحانی جوانی دست
میدهد:
سلام آقا سید! احوال شما؟
-به آقاحامد... عازمی به سلامتی؟ با خودمون میای؟
نه حاجی، امسالم مهمون بچه های سپاه هستم.
لبخند روحانی جوان روی لبش میخشکد و چند بار با حالتی حسرت بار دست
میزند سر شانە حامد:
خوش به حالت، برای ما هم دعا کن.
حامد نیم نگاهی به من و عمه میاندازد که کمی آن طرف تر ایستاده ایم و هنوز
دقیقا نمیدانیم حامد چه برنامه ای دارد.
-حاجی زحمت دارم برات، دیگه خودت هوای خونواده مارو داشته باش تا
اونجا،
رسیدید کربلا خودم میام سرشون میزنم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وسوم
با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد می افتم،
با خودم فکر میکنم شاید
حامد را بشناسد؛ حس اعتماد باعث میشود بخواهم از او بپرسم، اما نمیدانم چه بگویم،
عربی که من یاد گرفته ام، با عربی عراقی زمین تا آسمان فرق دارد، حتی اگر
بتوانم حرفم را به او بفهمانم، نمیتوانم حرفش را بفهمم؛
کلمات را در ذهنم مرتب
میکنم و جلو میروم:
عفوا سیدی... انا مفقوده.
لبخندش را پنهان میکند و سر به زیر می اندازد: ایرانی هستید؟
لهجه اش عربی است؛ جا میخورم، بی توجه به تعجب من میگوید:
اسم کاروانتون چیه؟
-ابالفضل العباس، اصفهان.
-روحانی کاروانتون؟
لبهایش کش میآید و با لحن احترام آمیزی میگوید:
میشناسمشون... حاج آقای کاظمی.
ولی باید بمونم اینجا، وایسید همینجا تا یکی از دوستانم بیاد، اون میرسونه شما رو.
تشکر میکنم و نفس راحتی میکشم؛ با کمی فاصله، منتظر میایستم و مشغول
ذکر و راز و نیاز میشوم؛ برای اولین بار در عمرم، دلم برای حامد تنگ شده و
از رفتارم با او پشیمانم.
صدای همان مرد نظامی مرا به خود میآورد: خانم...
برمیگردم و خشکم میزند از چیزی که میبینم.
با لباسی نیمه نظامی و سر و روی ژولیده، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به
من خیره شده؛ زیرلب زمزمه میکنم: حامد!...
مرد نظامی هم نمیداند چرا ما از دیدن هم تعجب کرده ایم؛
حامد چند قدم به سمت من برمیدارد: حوراء! تک و تنها اینجا چیکار میکنی؟
خودش هم میداند که دختری که تک و تنها اینجا باشد، بین جمعیت گم شده
است؛
شرمنده میشوم، شاید هم بخاطر ترس سرم را پایین انداخته ام،
دوست ندارم دعوایم کند؛
خستگی از نگاهش میبارد؛ چشمان سرخ و گود افتاده اش نشان میدهد خواب و خوراک درست و حسابی نداشته؛
لبخند میزند: طوری نیس آبجی،
علی بهم گفت برنگشتی هتل، همه رو نگران کردی، خوب شد حالا که اتفاقی
نیفتاده بریم.
و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه میگذارد:
ممنون شیخ احمد!
وقتی میبیند شیخ احمد هنوز گیج است، میگوید: خواهرمه، ممنون بابت
کمک، یا علی!
و دست مرا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ احساس آرامشی که در حرم
داشتم، دوچندان میشود؛
با دلسوزی خاص خودش میگوید: آدم تو این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد؛
ولی تو روخدا دفعه بعد مواظب باش، اینجا از همه جای دنیا میان، یه وقت اتفاقی برات میافته؛
داعش که شاخ و دم نداره، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی، داشتم خل و چل
میشدم،
خیلی نگران شدم.
یک دستش را دور شانه هایم میاندازد لبهایش را به گوشم نزدیک میکند:
خدا روشکر التن که چیزی نشده،
اصلا دفعه های بعد خودم میارمت، ولی خواهش میکنم مواظب خودت باش، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم میکنه،
حالا دیگه بخند!
تبسمم با خجالت در میآمیزد، من باید الان معذرت بخواهم و نمیخواهم؛
به هتل که میرسیم، عمه و علی آقا دم در ایستاده اند؛
علی آقا دستش را بر پیشانی میگذارد و به دیوار تکیه میدهد:
اوف... خدا روشکر... نزدیک بودآقاحامد
تحویل داعشم بده.
عمه با همان لحن مادرانه صورتم را میبوسد:
کجا بودی؟
دلم هزار راه رفت فدات بشم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_ودوم
اینجا، جای همه دنیا خالیست،
اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت است،
اینجاجاییست که من و ما معنی ندارد، زمان و مکان معنی ندارد،
دنیا و آخرت معنی ندارد،
اینجا فقط اوست؛
او... شاه نجف... شاه نجف که نه، شاه شاهان عالم.
شاه شاهان روبروی من نشسته و میشنود پیش از آنکه بگویم، میدهد قبل از
اینکه بخواهم؛
این بابای مهربان، به رسم همیشه اش یتیم نوازی میکند و مرهم میشود بر
زخمهایم.
و اوست که راهی مان میکند به سرای حسین ع .
راهی شدن همان و مجنون شدن
همان؛
مردم دنیا دنبال چه میگردند؟
عدالت؟
صلح؟
انسانیت؟
همه اینجاست.
جایی که عشق علی ع و فرزندش باشد، مدینه فاضله است.
اینجا سرزمینی است که عشق بر آن حکومت میکند و قانونی جز عشق ندارد؛ برای همین است که پیرزنی
التماس میکند هرچه دارد را به زائران ببخشد،
برای همین است که خانم و آقای
دکتری از کانادا آمده اند اینجا و خاک پای زائران را طوطیا کرده اند؛
همان دکتری که برای گرفتن نوبتش باید شش ماه انتظار بکشی، در سرزمین عشق دنبالت میدود تا از غبار پاهایت مرهم بگیرد!
اینجا هرکس با هر شغل و پست و مقامی آمده و نوکری میکند؛
زباله جمع میکند، چای تعارف میکند، پای زائران را میشوید؛ و چه شغلی
بالاتر از نوکری در این آستان؟
چه حرفهای شریف تر از گدایی در بارگاه کرم؟
همه هستند، آسیایی، آفریقایی، اروپایی، امریکایی؛ مسلمان، مسیحی، یهودی،
شیعه، سنی و...
اینجا میعادگاه انسان است، نه قوم و قبیله و نژاد و مذهب،
اینجا برترینها باتقواترین هایند؛
چقدر شبیه محشر است اینجا!
از شرق و غرب آمده اند،
جاری تر از فرات و سوزان تر از نینوا.
به قول #آوینی:
عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین ع است.
و اینجاست که میفهمم قلبم نمیتپد، حسین حسین ع میکند؛
با هرقدم شیداتر میشوی تا برسی و آنجا دیگر تو نیستی...
آنجا سرتاپا عشق شده ای.
جمعیت انقدر زیاد است که حتی نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم؛ این فقط حرف من نیست،
حاج آقا کاظمی و علی آقا هم در جواب افراد کاروان همین را میگویند.
شب اربعین است و از چهار گوشە جهان، دور دایره دار طواف عشق جمع اند؛
هرسو نگاه میکنم، اشک و آه و پرچم است؛
سینه میزنند، هر دسته ای به
شکل خودش، اینجا گرم ترین نقطه دنیاست؛ کانون عاطفه و احساس؛ کاش
همه دنیا میدیدند عشق ما را، بر سر و سینه زدنها را، دویدنها را.
با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود، حالا چادرم خاکی
خاکی است؛
اصلا خودم به چادرم گل مالیدم، یعنی خودم که نه، پیرزنی عرب نشسته
بود و به چادر زنهایی که میخواستند گل میمالید،
یک تشت هم گذاشته بود جلویش؛
من را که دید، پرسید: زینبی؟
منظورش را همان اول درست نفهمیدم، با دست روی شانه هایش گل مالید و
دوباره گفت: زینبی؟
گفتم: آره به چادر منم بزن.
و او گل مالید به شانه ها و سرم، مرا مثل حضرت زینب س کرد.
فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست، چون فشار مصیبت حسین ع را
عمریست تحمل کرده ایم.
عمه و بقیه کاروان را همان ورودی بین الحرمین گم کرده ام؛
این هم مهم نیست، چون میدانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شده ام؛ اینجا امام، خود خود آدمها را از بین پرده های غفلت و دنیا بیرون میکشد و نشانشان میدهد.
ساعت یازده شب است اما کسی قصد رفتن ندارد؛
کم کم نگران میشوم، همراه ها
آنتن نمیدهد؛ دنبال کسی میگردم که کمکم کند، یکی از خادمها شاید.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_سی_ویکم
روحانی جوان دست بر چشمش میگذارد: چشم آقاحامد، نگران نباش.
مرد جوانی همسن و سال حامد به جمعشان میپیوندد؛ چفیه را به حالت
عرقچین دور سرش بسته،
به گرمی با حامد احوال پرسی میکند و یکدیگر را درآغوش میگیرند،
حامد به مرد جوان هم سفارش ما را میکند و همان جواب را میگیرد:
چشم اخوی، عین خونواده خودم.
این یعنی حامد نمیخواهد همراه ما بیاید؛ وا میرویم،
هم من و هم عمه،
منتظر میشوم بیاید و توضیح دهد دلیل اینکارش را؛
من هنوز به غافلگیری هایش عادت
نکرده ام؛
حامد که خیالش راحت شده به سمت ما برمیگردد،
ابروهایم را محکم درهم میکشم و با دلخوری میگویم:
نمیای باهامون؟
حامد دلجویی میکند:
چرا منم میام کربلا.
بازهم طلبکارانه نگاه میکنم تا بیشتر توضیح دهد.
من جلوتر از شما میرم سامرا؛
اونجا اوضاعش خوب نیست، باید امنیتش حفظ بشه،
قبل اربعینم میام کربلا که شلوغتره، هرسال برنامه امون همینه!
عمه گله مندانه میگوید:
من فکر کردم امسال نمیری که با ما باشی!
حامد گردنش را کج میکند و میخندد تا دل عمه را به دست آورد:
نشد، اگه یه قطره خون از بینی زائر اباعبدالله ع بیاد من مسئولم اون دنیا، حالام ببخشید؛
اصلا شما که بخاطر من نیومدید، مگه نه؟
حداقل میذاشتی یه ماه از مجروحیتت بگذره، بذار زخمات خوب شه که وبال
نشی!
-چیزی نیس که مادر من!
دوتا خراشه، خوب شده تا الان.
عمه آه میکشد چون میداند کاری نمیتواند بکند:
چکار کنم از دست تو؟
حامد میفهمد که دل عمه به دست آمده؛ خوشحال دست به آسمان برمیدارد و
میگوید:
دعا! دعا کنید مامان، بلکه منم آدم شدم!
کوله پشتی را دستم میدهد و میگوید:
به حاج آقا کاظمی و علی سپردم کاری
داشتین انجام بدن، خیلی کار کاروانشون درسته.
با عمه دیده بوسی میکند و عمه به خدا میسپاردش؛
اما من هنوز از دستش دلگیرم،
میداند چطور دلم را به دست آورد؛
با لحن نرم و مالیمش نازم را میکشد:
آبجی حوراء...
نمیای خداحافظی؟
یه وقت شهید شدما!
این حرفش باعث میشود از کوره در بروم،
او حق ندارد شهید شود، دیر آمده
و نباید به این زودی برود.
با عصبانیت میغرم: تو شهید نمیشی با این کارات!
حامد جلوی خنده اش را میگیرد و به دلجویی ادامه میدهد:
باشه، حالا هنوز قهری؟
جواب نمیدهم و دست به سینه، رویم را برمیگردانم؛
ناگاه انگشتان کشیده اش را
زیر چانه ام حس میکنم؛
صورتم را به سمت خودش برمیگرداند و
بوسه ای بین ابروهایم مینشاند:
ببخشید!
صورتم داغ میشود؛ جلوی اینهمه آدم این چه کاری بود؟
با صدایی خفه جیغ میزنم:
زشته جلوی مردم!
زشت داعشه! نه ما که میخوایم آبجیمون باهامون آشتی کنه!
حالا حلال میکنی؟
یا دوباره همین حرکتو بزنم؟
خنده ام میگیرد:
باشه بابا حلالت کردم.
مظلومانه میگوید: دعام کن.
دلم برایش میسوزد، اما باید ادب شود؛ بی اعتنا میگویم:
تو هم همینطور.
بالاخره راهی میشویم برای خروج از مرز؛ خودش هم نگران است که دائم
سفارشهایش را تکرار میکند؛
از هم جدا میشویم و حامد راه اهواز را درپیش میگیرد
اما من دیگر فکر چیزی جز دلارامم نیستم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
جهاد، جوان بسیار باحیایی بود🙂
در لبنان زندگی بسیار سخت است آن هم برای یک جوان مذهبی و حزب اللهی.
همیشه وقتی میرفتیم بیرون سرش پایین بود. دائم و سریع هم کارش را انجام میداد که برویم و زیاد در این فضاها نمی ماند.✨
مهمانی که میرفتیم یا در جمعی اگر حضور داشت لبخند دائم بر لب هاش بود اما با همان چهره مهربان و خندان دینش را حفظ میکرد..😊
گاهی در جمع دوستانمان اگر از بچه ها حرفی ناشایست میشنید با همان خنده اش متذکر میشد به آن ها.
📚 برگرفته از مصاحبه با دوستان شهید در حزب الله
🌹شهید جهاد مغنیه
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 وداع جانسوز خانواده شهید امر به معروف در معراج شهدا💔
🔸 همسر شهید «محمد محمدی» در گفتوگو با باشگاه خبرنگاران جوان:
🔹 ۲ روز پیش همسرم در جریان درگیری با اراذل و اوباش به دلیل تعدی به یک خانم در منطقه تهرانپارس و در حین امر به معروف آنها، در حضور ۲ فرزندمان مورد ضربوجرح چاقو قرار گرفت و به بیمارستان منتقل شد.
🔹 برخی از اعضای بدن این شهید بسیجی امر به معروف به بیماران نیازمند اهدا خواهد شد.
•○🌊🌥○•
وَ لاَ خَرَجَ!
حُبُّڪَ:)
مِنْ قَلْبِـــے...💔
مرا ٺا دل بُوَد
دلـبـ︎ــر
ٺو
باشے...
#نفسےلڪالفداءیاحسـین(ع)💕
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمانی 🌸💫:]
آیا آن صبح نزدیک است!؟
(پیشنهاد دانلود🙂)
تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان
صلوات🌹
@asganshadt
••□🥀□••
#تلنگر 🌙
خدا در زندگ یمان جاری است
همه جا و همه وقت 🌻
فقط کافی است کمی سکوت کنیم 🍁
تا صدای مهربانی اش را بلندتر حس کنیم...
@asganshadt
35.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنرانی مقام معظم رهبری در مورد فتنه ۸۸
#شنیدنی
ࢪهبࢪم سید علے🌹
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
🌿بسم اللّٰه القاصم الجبارین 🌿
در تمام جهان مردم به سربازان وطن ، احترام میگذارند !
با دین و آیین و فرهنگ های مختلف !
آنوقت ، جمعیتی #مسلمان ، آن هم در یک کشور #اسلامی ...
ایران ❤️ !!!
که ماباشیم
"ارزنی" ارزش برای فدائی آب و خاکمان قائل نیستیم !!
هشتگ [#نه_به_اعدام] میزنیم برای قاتلان و دشمنان سرزمینمان !!
برای همان هایی که به ناحق خون جوانان وطن مان را ریختند !!
برای آنهایی که ثروت کشورمان را غارت کردند !!
برای همانانی که ...!!
💢 حواسمان هست از چه کسی حمایت میکنیم !؟
💢 سنگ چه کسی را به سینه میزنیم ؟!
آنهایی که جانشان را دادند تا خاکمان نرود ...
امثال #ابراهیم_هادی بودند 💔
آنقدر غریب ...
که پیکرشان هم به دستمان نرسید 😭
آن کسی که حتی جرئت شلیک یک موشک را از اسرائیل گرفت ...
#حسن_طهرانی_مقدم بود 💔
آنهایی که رفتند و مقابل داعشی ها و تکویری ها ایستادند ...
#محسن_حججی ها بودند که سر از تنشان جدا شد !! 💔
و بدنشان ...😭
#عباس_دانشگر ها بودند که با مورد انهدام قرار گرفتن خودرو ، مانند مادر شهیدشان !🍂
بین در و دیوار پر کشیدند 💔😭
#جواد_اللّه_کرم ها بودند که فرزندان معصومشان در کودکی بی پدر شدند 😭💔
و ...💔
🔹چرا موقع اعدام ارازل و قاتل ها که میرسد ، #نه_به_اعدام میشویم ؟
🔹چرا تنها این ارازل #مادر و #خواهر و #فرزند و #همسر دارند ؟؟؟
آن دختری که وقتی طرز شهادت پدرش را شنید ، از غصه #دق کرد !!!
گناه نداشت ؟؟ 💔😭
آن همسری که مجبور شد ، برای کودکان خردسالش هم #پدر باشد و هم #مادر ،
گناه نداشت ؟؟ 💔😭
آن دختری که از سه سالگی از #آغوش_پدر محروم شد ،
گناه نداشت ؟؟ 💔😭
آن پسری که از #هفت_سالگی باید سرپرست خانواده می شد و هوای خواهرش را داشت و تمام عواطف کودکانه اش را سر برید ،
گناه نداشت ؟؟ 💔😭
|[ مراقب باشیم !!
این دل هایی که میشکنیم ، روز محشر به پایمان نروند ...
اما از دل سوختهٔ بچه یتیم !💔
بدانیم ،
آخرتی هم هست ! 🚨 ]|
#فدائیان_امر_به_معروف 🍃
#سربازان_واقعی_حضرت_صاحب💚
#امنیت_اتفاقی_نیست ❗️
#غیور_مرد 🤞
#بی_تفاوت_نباشیم 😶
◾️🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』🏴
#کلام_شهید
شهید کاظمی:برای خوشایند هیچ کس جهنم نروید،که بخواهد کسی خوشش بیاد شما جهنمی بشوید.
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt 🌸
◼️بسم رب الشهداء
💠دفاع از ناموس ،از کوچه های تهران تا کوچه های حلب
🕊 شهید محمد محمدی در درگیری با ارازل و اوباش در تهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt 🌸
حريصانہبہدنبالِقضاۍحاجتِ
حاجتمندانباشيد؛زیراهيچعملۍبعداز
واجباتبھترازشادكردنِمسلماننيست :)
- امامرضا؏؛بحارالانوار🌿
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_سی_ویکم روحانی جوان دست بر چشمش میگذارد: چشم آقاحامد، نگران نباش. مرد
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_ودوم
اینجا، جای همه دنیا خالیست،
اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت است،
اینجاجاییست که من و ما معنی ندارد، زمان و مکان معنی ندارد،
دنیا و آخرت معنی ندارد،
اینجا فقط اوست؛
او... شاه نجف... شاه نجف که نه، شاه شاهان عالم.
شاه شاهان روبروی من نشسته و میشنود پیش از آنکه بگویم، میدهد قبل از
اینکه بخواهم؛
این بابای مهربان، به رسم همیشه اش یتیم نوازی میکند و مرهم میشود بر
زخمهایم.
و اوست که راهی مان میکند به سرای حسین ع .
راهی شدن همان و مجنون شدن
همان؛
مردم دنیا دنبال چه میگردند؟
عدالت؟
صلح؟
انسانیت؟
همه اینجاست.
جایی که عشق علی ع و فرزندش باشد، مدینه فاضله است.
اینجا سرزمینی است که عشق بر آن حکومت میکند و قانونی جز عشق ندارد؛ برای همین است که پیرزنی
التماس میکند هرچه دارد را به زائران ببخشد،
برای همین است که خانم و آقای
دکتری از کانادا آمده اند اینجا و خاک پای زائران را طوطیا کرده اند؛
همان دکتری که برای گرفتن نوبتش باید شش ماه انتظار بکشی، در سرزمین عشق دنبالت میدود تا از غبار پاهایت مرهم بگیرد!
اینجا هرکس با هر شغل و پست و مقامی آمده و نوکری میکند؛
زباله جمع میکند، چای تعارف میکند، پای زائران را میشوید؛ و چه شغلی
بالاتر از نوکری در این آستان؟
چه حرفهای شریف تر از گدایی در بارگاه کرم؟
همه هستند، آسیایی، آفریقایی، اروپایی، امریکایی؛ مسلمان، مسیحی، یهودی،
شیعه، سنی و...
اینجا میعادگاه انسان است، نه قوم و قبیله و نژاد و مذهب،
اینجا برترینها باتقواترین هایند؛
چقدر شبیه محشر است اینجا!
از شرق و غرب آمده اند،
جاری تر از فرات و سوزان تر از نینوا.
به قول #آوینی:
عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین ع است.
و اینجاست که میفهمم قلبم نمیتپد، حسین حسین ع میکند؛
با هرقدم شیداتر میشوی تا برسی و آنجا دیگر تو نیستی...
آنجا سرتاپا عشق شده ای.
جمعیت انقدر زیاد است که حتی نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم؛ این فقط حرف من نیست،
حاج آقا کاظمی و علی آقا هم در جواب افراد کاروان همین را میگویند.
شب اربعین است و از چهار گوشە جهان، دور دایره دار طواف عشق جمع اند؛
هرسو نگاه میکنم، اشک و آه و پرچم است؛
سینه میزنند، هر دسته ای به
شکل خودش، اینجا گرم ترین نقطه دنیاست؛ کانون عاطفه و احساس؛ کاش
همه دنیا میدیدند عشق ما را، بر سر و سینه زدنها را، دویدنها را.
با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود، حالا چادرم خاکی
خاکی است؛
اصلا خودم به چادرم گل مالیدم، یعنی خودم که نه، پیرزنی عرب نشسته
بود و به چادر زنهایی که میخواستند گل میمالید،
یک تشت هم گذاشته بود جلویش؛
من را که دید، پرسید: زینبی؟
منظورش را همان اول درست نفهمیدم، با دست روی شانه هایش گل مالید و
دوباره گفت: زینبی؟
گفتم: آره به چادر منم بزن.
و او گل مالید به شانه ها و سرم، مرا مثل حضرت زینب س کرد.
فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست، چون فشار مصیبت حسین ع را
عمریست تحمل کرده ایم.
عمه و بقیه کاروان را همان ورودی بین الحرمین گم کرده ام؛
این هم مهم نیست، چون میدانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شده ام؛ اینجا امام، خود خود آدمها را از بین پرده های غفلت و دنیا بیرون میکشد و نشانشان میدهد.
ساعت یازده شب است اما کسی قصد رفتن ندارد؛
کم کم نگران میشوم، همراه ها
آنتن نمیدهد؛ دنبال کسی میگردم که کمکم کند، یکی از خادمها شاید.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وسوم
با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد می افتم،
با خودم فکر میکنم شاید
حامد را بشناسد؛ حس اعتماد باعث میشود بخواهم از او بپرسم، اما نمیدانم چه بگویم،
عربی که من یاد گرفته ام، با عربی عراقی زمین تا آسمان فرق دارد، حتی اگر
بتوانم حرفم را به او بفهمانم، نمیتوانم حرفش را بفهمم؛
کلمات را در ذهنم مرتب
میکنم و جلو میروم:
عفوا سیدی... انا مفقوده.
لبخندش را پنهان میکند و سر به زیر می اندازد: ایرانی هستید؟
لهجه اش عربی است؛ جا میخورم، بی توجه به تعجب من میگوید:
اسم کاروانتون چیه؟
-ابالفضل العباس، اصفهان.
-روحانی کاروانتون؟
لبهایش کش میآید و با لحن احترام آمیزی میگوید:
میشناسمشون... حاج آقای کاظمی.
ولی باید بمونم اینجا، وایسید همینجا تا یکی از دوستانم بیاد، اون میرسونه شما رو.
تشکر میکنم و نفس راحتی میکشم؛ با کمی فاصله، منتظر میایستم و مشغول
ذکر و راز و نیاز میشوم؛ برای اولین بار در عمرم، دلم برای حامد تنگ شده و
از رفتارم با او پشیمانم.
صدای همان مرد نظامی مرا به خود میآورد: خانم...
برمیگردم و خشکم میزند از چیزی که میبینم.
با لباسی نیمه نظامی و سر و روی ژولیده، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به
من خیره شده؛ زیرلب زمزمه میکنم: حامد!...
مرد نظامی هم نمیداند چرا ما از دیدن هم تعجب کرده ایم؛
حامد چند قدم به سمت من برمیدارد: حوراء! تک و تنها اینجا چیکار میکنی؟
خودش هم میداند که دختری که تک و تنها اینجا باشد، بین جمعیت گم شده
است؛
شرمنده میشوم، شاید هم بخاطر ترس سرم را پایین انداخته ام،
دوست ندارم دعوایم کند؛
خستگی از نگاهش میبارد؛ چشمان سرخ و گود افتاده اش نشان میدهد خواب و خوراک درست و حسابی نداشته؛
لبخند میزند: طوری نیس آبجی،
علی بهم گفت برنگشتی هتل، همه رو نگران کردی، خوب شد حالا که اتفاقی
نیفتاده بریم.
و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه میگذارد:
ممنون شیخ احمد!
وقتی میبیند شیخ احمد هنوز گیج است، میگوید: خواهرمه، ممنون بابت
کمک، یا علی!
و دست مرا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ احساس آرامشی که در حرم
داشتم، دوچندان میشود؛
با دلسوزی خاص خودش میگوید: آدم تو این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد؛
ولی تو روخدا دفعه بعد مواظب باش، اینجا از همه جای دنیا میان، یه وقت اتفاقی برات میافته؛
داعش که شاخ و دم نداره، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی، داشتم خل و چل
میشدم،
خیلی نگران شدم.
یک دستش را دور شانه هایم میاندازد لبهایش را به گوشم نزدیک میکند:
خدا روشکر التن که چیزی نشده،
اصلا دفعه های بعد خودم میارمت، ولی خواهش میکنم مواظب خودت باش، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم میکنه،
حالا دیگه بخند!
تبسمم با خجالت در میآمیزد، من باید الان معذرت بخواهم و نمیخواهم؛
به هتل که میرسیم، عمه و علی آقا دم در ایستاده اند؛
علی آقا دستش را بر پیشانی میگذارد و به دیوار تکیه میدهد:
اوف... خدا روشکر... نزدیک بودآقاحامد
تحویل داعشم بده.
عمه با همان لحن مادرانه صورتم را میبوسد:
کجا بودی؟
دلم هزار راه رفت فدات بشم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
سلام علیکم
بابت نحوه پارت گزاری اخیر معذورم🙏🍁
ان شاءالله سعی بر این هست که پارت ها رو از ساعت ۹ شب به بعد تقدیم نگاهتون کنم
التماس دعا
یاعلی💚💛💙💜