❤🍃❤
سرفه ... سرفه ... !😔
حساب آنها که در خیابان؛
با صدای خشک نفس هایشان از کنارم رد شده اند، از دستم در رفته...
از #درد به خود می پیچند!
یک گوشه در خودشان مچاله می شوند و #ریه هایشان، اذن دخول #هوا را صادر نمی کند...
به یکی از ایشان گفتم که #شلمچه کجاست؟!
چشم هایش شد چشمه #اشک...
سینه اش #زخمی بمب های شیمیایی همان جا بود...
می گفت:
#ماسک به تعداد بچه ها نبود...!
#جانبازی
#شهید_زنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشکهای امام خامنه ای
شهیدی که صاحب جمله ِ: «وقتی میخوای از سیم خاردار دشمن رد بشی باید اول از سیم خاردار نفست رد بشی» است👇
#راز_شهید_شدن را از رفیق شهیدش می پرسد و یک کلمه پاسخ میگیرد:
#اشک
#شهید_علی_چیت_سازیان🌷
#بسیار_تاثیر_گذار👌
🍃🌹🍃🌹
@asganshadt
💠مدتی از پیروزی انقلاب گذشته بود، #شاهرخ نشسته بود مقابل تلویزیون، سخنرانی حضرت #امام در حال پخش بود.
داشتم از کنارش رد میشدم که یکدفعه دیدم #اشک تمام صورتش را پر کرده. با تعجب گفتم: شاهرخ، داری #گریه می کنی!؟
با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترین #لطف.خدا در حق ماست.
ما حالا حالاها مونده که بفهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جونم رو برای این آقا فدا کنم.
#شهید_شاهرخ_ضرغام🌷
#سالروز_شهادت
#حر_انقلاب
🍃🌹🍃🌹
@asganshadt
#دلنوشـ❤️ـتہ
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
اولین کوچه به نام #شهید_همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
دومیـن کوچه و #شهید_حـسن_تمـیمـی...
لبخنـد ملیحـی برچهره و..
نگاه خاصی داشت...
خـادم اهـل بیـت بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دین...
کم آوردم...
گذشتم..
به سومین کوچه رسیدم!
#شهید_محمد_حسین_علم_الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
به چهارمین کوچه!
#شهید_عبدالحمید_دیالمه...
آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
به پنجمین کوچه و #شهید_مصطفی_چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
ششمـین کوچه #شهید_عبدالحسین_برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد ارباب...
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
..
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا_گــاهـی_نگـاهـی
| ✨ @asganshadt
گاهی باید از #حسین(ع)، چیزی فراتر از #اشک، توبه و #برات_شش_گوشه خواست و در میدان عمل مردانه، آمر به معروف شد.
عاشقان حسین (ع)♥️ پیروان خوبی می شوند مثل #علی_خلیلی، طلبه جوانی که غیرتش اجازه نداد #عفّت خانم بی پناهی به حراج برود📛 در مقابل عده ای #نامرد که اسم مرد را به تاراج برده اند، ایستاد.
#امر_به_معروف کرد و تیغ جهالت نااهلان حنجرش را همچون حنجر خنجر خورده اربابش پاره کرد⚡️ #زخم خورد اما زخمی که از حرف های مردم بر دلش ماند بیشتر از زخم های آن #بی_غیرت ها درد داشت.
در عجبم از عده ای که برای #اسارت حضرت زینب(س) گریه می کنند اما وقتی این روزها کسی #مردانه از ناموس این خاک دفاع می کند، بی تفاوتی را پیشنهاد می دهند. شاید هم چون مردم کوفه اول نامه نوشته📩 و در وقت عمل شمشیرها را تیز کرده اند.
تیزی شمشیرها بیشتر از جسم، دل را زخم می کند💔 مثل دلِ #طلبه_شهید که از این همه نصیحت های بی فکر سوخت.
او به فکر راه ارباب و #رضایت_رهبرش بود و مردم به فکر سازشی که جز #ذلت چیزی در آن نیست. او درد کشید😣 ماهها و با دلی #شکسته شهید شد🌷
شهادتت مبارک #مدافع_ناموس. زنان این سرزمین تا جان در بدن دارند #مدیون مدافعانی همچون تو هستند. دعا کن به #حرمت خون های پاکتان زینبی زندگی کنیم و #زینبی بمانیم🤲
✍نویسنده: #طاهره_بنایی منتظر
📅تولد: 1371/8/9
📅شهادت: 1393/1/3 تهران
🗺مزار: تهران.بهشت زهرا قطعه ۲۴
#شهید_علی_خلیلی
#سالروز_شهادت🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️
@asganshadt
ای وای بر این #لحظه های استخوان سوز😭
پس کو❓
چه شد❓
#آن قامت رعنا و پیروز‼️
#اشک 😭زلال #همسرت را کَس نفهمید❌
فریاد #سرخ مادرت را کَس نفهمید
و بغض در گلو مانده# پسرت را ....
#قیمت این لحظه چند ⁉️
پیکر مطهر #شهید_سعید_کمالی
#مدافع_حرم
در آغوش دردانهاش ،💔
و وداع #جانسوز مادر و #همسر شهید کمالی در مشهد مقدس🌷
#شبــــتون_شهــــدایی🌙
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt