♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_بیست_ونهم
حامد با مهارت خاصی با یک دست سالم و یک دست آتل بندی شده رانندگی
میکند؛
باید یک بار سر فرصت جریان مجروحیتش را بپرسم.
حال او هم چندان خوش نیست،
دو سه باری که دیدمش فکر نمیکردم انقدر شوخ و بامزه باشد؛
اماحال او هم گرفته،
صدایش را صاف میکند و آرام میپرسد: حال مامان خوبه؟
درحالی که سرم را به شیشه چسبانده ام میگویم: آره، خوبه.
-چکارا میکرد تو این مدت؟
با شوهرش خوبه؟
-مگه خبر نداشتی ازش؟
بابا بیشتر خبر میگرفت، همه چیزم به من نمیگفت،
من بیشتر درجریان کارای تو
بودم؛
فقط میدونم خانم دکتر شده،
تو بیمارستان بروبیایی داره...
یه برادرم داریم،
نه؟
جای نیما خالی!
شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید؛
زیرلب میگویم:
نیما!
-خیلی دوست دارم ببینمش؛
اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم.
ناگاه طوری آه میکشد که شباهتی به آن حامد خوشحال ندارد:
خوش به حال نیما،
خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم،
سرمو رو پاهاش بذارم؛
هروقت رفتم دیدنش خیلی سرد برخورد کرد،
بابا خیلی مامانو دوست داشت، همیشه به یادش بود.
-دلت میخواست تو هم با مامان بزرگ میشدی؟
مامان که آره، ولی این محیطی که توش بزرگ شدمو بیشتر دوست دارم؛
از بابا خیلی چیزا یاد گرفتم،
شاید قسمت من و تو این بوده دیگه،
تو جنبه زندگی پولداری رو داشتی،
ولی من شاید نداشتم.
به گلستان شهدا میرسیم.
همیشه عاشق اینجا بوده ام اما حالا احساس دیگری دارم؛
حس کسی که تکه ای از وجودش اینجاست،
عزیزش اینجاست وصدایش میزند؛
دلم برای پدر میسوزد که هربار اینجا آمدم، به او سر نزدم.
موقع پیاده شدن هم در را برایم باز میکند؛
کم کم دارم عادت میکنم به
محبتهایش؛
سلام میدهیم و وارد میشویم.
حامد یک بطری گلاب میخرد و به
من میدهد؛
بعد جلوتر راه می افتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد.
در قطعه مدافعان حرم دفنش کرده اند، چشمان مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس میبینم،
قدم تند میکنم و از حامد جلو میافتم، حامد هم آرام قدم برمیدارد تا من
راحت باشم.
به چندقدمی مزار که میرسم، ناگاه می ایستم؛
احساس غریبی میکنم، کسی به
جلو هلم میدهد و دستی به عقبم میکشد؛ زیر لب سلام میکنم و چند قدم
مانده را آرامتر برمیدارم.
خسته ام،
انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگی ام را یک جا زمین بگذارم؛
انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش شوم؛
اینجا برایم نقطه صفر دنیاست،
رمقم تمام شده که زانو میزنم یا بهتر بگویم، میافتم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•