♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وهفتم
این جمله در ذهنم اکو میشود، این بحث رفاقت علی و حامد به آینده من
چکار دارد؟
خوشبختی من وسط بحث مردانه اینها چکاره است؟!
حرفهایشان را کنار هم میچینم و حدسهایی میزنم، اما نمیخواهم ذهنم
درگیرش شود؛
هرچند این روزهای آخر، حامد سنگینتر با علی برخورد میکند. سعی دارم
بی تفاوت باشم؛
این رفتار عجیب پسرها، مادرها را هم مشکوک کرده است!
وقتی میرسیم به هتل متوجه میشویم همه خوابند بجز علی که گوشه سالن
نشسته و با گوشی اش مداحی پخش میکند و به محض رسیدن ما آثار گریه را از بین میبرد؛
حامد میرود به اتاق؛ چمدانش را بیرون میآورد و مینشیند به بستن ساک. درچهارچوب در میایستم و میپرسم:
مگه قرار نیست چهارشنبه برگردیم؟
چرا الان ساک میبندی؟
طوری نگاهم میکند که گویی قبلا همه چیز را گفته، اما سریع نگاهش را
میدزدد:
خوب... من باید فردا صبح تهران باشم...
تهران؟ چرا تهران؟
-برای اعزام دیگه!
خشکم میزند؛ همه چیز خیلی دورتر از این به نظر میرسید!
علی ناگهان سرش را بلند میکند و بعد میفهمد نباید اینجا باشد، میرود به اتاقشان.
-چرا زودتر نگفتی؟
مینشینم روی مبل، بالای سرش؛ بغضم را فرو میدهم: به همین زودی؟
نخواستم زیارت بهت بد بگذره.
حداقل میذاشتی برگردیم!
-الان باید برم، نمیشه عقبش انداخت.
-اما... قرار نبود بری...
-چرا، خیلی وقته قراره برم.
-عمه میدونه؟
-نه دیگه قراره تو بهش بگی!
یک لحظه از دلم میگذرد چرا همه کارهای سخت را من باید انجام بدهم؟
لبهایم جمع میشود؛
بغضم آماده شکستن است اما جلویش را میگیرم؛
حالم را میفهمد و مینشیند کنارم، به صورتش نگاه نمیکنم.
-یادته عمه همیشه میگفت خواهر دلش به برادر خوشه اما برعکسش خیلی
درست نیست؟
دست میگذارد زیر چانه ام و صورتم را به طرف خودش میکشد؛ اما باز هم نگاهش
نمیکنم؛
آه میکشد:
شاید برای بقیه همینطور باشه که گفتی! اما برای من و تو اینطور نیست؛ باور کن برای خودمم سخته...
ولی باید گذشت کرد...
-میدونم، منم نمیخوام خودخواه باشم؛ ولی...
دیگه ولی نداره که... من تو رو میشناسم... میدونم ایمان داری؛ ولی وقت عمله
الان، ببین! توی زندگیت تا الان شرایط خوب و عادی نداشتی که دست خودت
نبود؛
هردوی ما نتونستیم زندگی تو یه خونواده خوب و منسجم رو تجربه کنیم؛
بهمون میگفتن بچه طلاق، دست ماهم نبود؛ هردومون تو شرایطی قرار گرفتیم که رشد کنیم؛ آبدیده بشیم.
خدا یه فرصت داد به ما که اینطوری امتحانمون کنه؛
میدونی گاهی با خودم میگم
اگه تو این سختیا به خدا تکیه نداشتم منم مثل خیلی از بچه های طلاق آسیب
دیده بودم؛
ما تونستیم با تکیه به خدا از مشکلاتی که دست ما نبوده بیرون بیایم،
بزرگ بشیم، مستقل بشیم، ولی مرحله بعدی زندگی دست خودمونه؛ اینکه بلد بشیم از گذشته درس بگیریم، اینکه یاد بگیریم صبر کنیم، اینکه ایمان داشته باشیم به آیه إن مَ َع العسر یسرا،
قبول داری حرفامو؟
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•