♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هفتادوسوم
درگیرم با خودم؛ حامد راست میگوید، احساس پوچی میکنم؛ شاید به قول او
به یک همراه نیاز دارم؛ به یک نیروی محرک به نام عشق.
دست میاندازد سر شانه ام و تا مزار پدر همراهی ام میکند؛
برایم مهم نیست که چادرم را تازه شسته ام، آوار میشوم کنار پدر و سنگ مزار را بوسه باران میکنم؛
دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! باید پدری باشد که تصمیم بگیرد
برای دخترش؛
پدری که قهرمان دوم زندگی دخترش را انتخاب کند.
میدانم پدری میکند برایم...
سر راه میوه و شیرینی میخرد؛ عمه واکنشی نشان نمیدهد، اما من تعجب
میکنم:
خبریه؟
لبخندش را پنهان میکند: مهمون داریم!
اجازه نمیدهد من کاری کنم؛ خودش خانه را جارو میزند و مرتب میکند و میوه ها را میشوید؛
عمه هم دارد کمد من را زیر و رو میکند، مانتوی کرمی و روسری لیمویی ام
را همراه چادر رنگی ام در میآورد و میگوید: همینا رو بپوش!
نگاه ها و لبخندهایی که بین عمه و حامد رد و بدل میشود، اعصابم را خرد
میکند؛
هرچه میپرسم مهمانمان کیست، جواب سربالا میگیرم:
-هیئت دیپلماتیک !1+5
-کمیته حقیقت یاب سازمان ملل!
-بازرسان آژانس بین المللی انرژی اتمی!
آنها میخندند و من حرص میخورم. بالاخره وقتی در میزنند،
حامد میزندزیرخنده و میگوید: حاج مرتضی و خونوادشن!
مغزم قفل میشود؛ یعنی من انقدر گیجم که نفهمیده ام تا الان؟ فرار میکنم به
اتاقم، انگار رودههایم دارند دور معده و کبدم میپیچند. قلبم تند میزند و عرق
کرده ام؛
صدای خوش و بش کردنشان میآید، کارد بزنند خونم درنمیآید؛ تندتند طول
و عرض اتاق را طی میکنم و با عکس پدر حرف میزنم:
آخه این چه پسریه شماتربیت کردین باباجون؟
همیشه اینطوری آدمو تو عمل انجام شده قرار میده؟
اون از مشهد بردنش، سوریه رفتنش، اینم الان! بابایی من الان آمادگی ندارم! اصلا
الان شما باید باشید و نیستید، چرا آخه؟
وقتی حامد در اتاق را باز میکند و با تعجب میپرسد: باکی حرف میزدی؟
تازه میفهمم بلند فکر میکردم!
سرجایم میایستم و مثل بچه کلای اولیها میزنم زیرگریه!
حامد داخل میآید و در را پشت سرش میبندد؛ اشکهایم را پاک میکند و با
دستپاچگی میگوید:
وای آبجی چرا انقدر هول شدی؟ من غلط کردم! حالا این دفعه تو فقط بیا سلام علیک بکن!
من قول میدم دفعه بعد واقعا موگرینی رو بیارم!
میخندم؛ درحالی که چادرم را مرتب میکند میگوید:
تازه این جلسه اوله!
دستم را میفشارد، مثل همیشه دست او گرم است و دست من سرد؛ میرویم به
سالن و با مادر و خواهر علی روبوسی میکنم؛ حواسم به حرفهایشان نیست؛ اما
انگار باید با علی برویم به حیاط و صحبت کنیم! برق میگیردم!
من چه دارم که بگویم به او؟
او با آمادگی آمده و من...
به خودم که میآیم، علی را میبینم که در ایوان ایستاده و منتظر است بیرون
بروم،
پشت سرم هم حامد است؛ کلا نه راه پس دارم، نه پیش!
دمپایی هایم را میپوشم و قدم به حیاط میگذارم؛
هوای آزاد کمی حالم را بهتر میکند،
روی تخت مینشینیم. حامد چشمکی میزند و در را میبندد. هوای
شهریور چندان گرم نیست ولی خیس عرق شده ام؛
سر هردومان پایین است و چنددقیقه ای
در سکوت میگذرد،
علی بالاخره صدایش را صاف میکند: قراره حرف بزنیم!
به حنجره ام فشار میآورم:
من امشب آماده نبودم... شما بفرمایید...
نمیدانم اصلا صدایم را شنیده یا نه؟! نفس عمیقی میکشد و میگوید:
خوب اولین چیزی که مهمه، همین مشکل دست منه! ببینید دست من کارایی قبلشو از دست داده؛ مثل اینه که ندارمش؛
الان حدود یک ماه و نیمه که سعی کردم با این شرایط کنار بیام؛
دست برتریم نیست که خیلی اذیت بشم...
از پس بیشتر کارام برمیام ولی بازم به خودتون بستگی داره، هرجوابی بدین موجهه برام.
مکث میکند و ادامه میدهد:
البته فقط مشکل دست نیست... یکی دوتا ترکش توی کتف و کمرم هست که نتونستن درشون بیارن... گاهی اذیت میکنن ولی باهم کنار اومدیم؛
اما اگه بحث شغل مطرح باشه، فعلا توی سپاه شاغلم؛
بیشتر حقوقم که خیلی هم نیست صرف پدر و مادرم میشه و پس انداز زیادی ندارم،
نمیتونم به این زودیا خونه تهیه کنم؛ میخوام بگم چیز زیادی ندارم، همینم که هستم!
هرچی بگید حق دارید!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•