eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
621 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
دلنوشته مادر شهید به مناسبت آسمانی من تولد زمینیت مبارک❤️ مسعود جان امروز سومین تولد بعد از آسمانی شدنته🌺 امسال تولدت رنگ و بوی عید به خودش گرفته اونم چه عیدی🌺عیدُ اللّٰهِ اکبر عید ولایت و امامت 🌺 چه تقارنی عید ولایت، تولد پسر ولایی❤️ مسعود عزیزم امسال هم مثل پارسال شب تولدت شام خونه خاله جون مهمون بودیم با یه تفاوت ، پارسال دایی مصطفی کنارمون بود قبل از رسيدن ما داشتن با حسین از عکسات بنر طراحی می کردن ببره سوریه نصب کنه خیلی براش مهم بود تو با توانمندی هایی که داشتی معرفی بشی امسال خیلی جاش خالی بود🌺 خیلی به یاد دایی شهیدت بودیم🌺 دیشب خیلی دیر برگشتیم خونه گوشیمو دستم گرفتم ، پر بود از پیام های تبریک تولدت🌺 مثل همیشه پیام ها زیاد بود و فرصتم کم و باز مثل همیشه نتونستم جواب لطف و محبتها رو بدم و شرمنده شدم مسعود جان ❤️ مسعود جانم❤️ مسعودم امروز با اولین باری که بعد از تولدت دیدمت یه حس مشترک دارم❤️ لحظه اول بخاطر سلامت و زیبایت حس افتخار و غرور داشتم ، امروزم بعد از گذشت نزدیک سه سال بعد از شهادتت بخاطر لیاقتی که داشتی تا خدا خودش خریدارت بشه همون حسو دارم❤️ بازم با تمام وجود افتخار می کنم بخاطر هدیه بی نظری که خدای بزرگ بهم هدیه داده🌺 مسعود جان معمولاً مادرا روز تولد به بچه هاشون هدیه میدن ولی من ازت هدیه می خوام بگیرم عزیز دلم روز تولدت ازت می خوام دستمو بگیری تا رسیدن بخودت ، راهنمام باشی وقتی خیالم راحته که دستم به دستت باشه و کمکم کنی مدافع ولایت باشم #شهید_مسعود_عسگریhttps://eitaa.com/asganshadt
«محمدجواد رضایی»، #کمدین مسابقه خندوانه: 🔹بزرگ‌ترین #آرزوی زندگی‌ام، #شهادت است. 🔹اگر #مدافعان_حرم نبودند، داعش الان بعد از سوریه به ایران آمده بود. 🔹خنداندن مدافعان حرم یا حتی آوردن خنده بر لبان #خانواده_شهدا و فرزندان‌شان، باعث افتخار من است. 🔹می‌خواهم برای مدافعان حرم در مناطق جنگی مثل سوریه استندآپ اجرا کنم. @asganshadt
🕊🏴🕊 حس مےڪنے زمین وزمان #سینہ مے‌زنند وقتے #مدافعان_حرم سینہ مے‌زنند بازاین چہ #شورش است ڪه درخلق عالمست درماتم تو پیر وجوان سینه مےزنند #شهید_محمدتقی_سالخورده🌷 #شهید_سیدسجاد_خلیلے🌷 🍃🌹🍃🌹 @asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
4⃣1⃣6⃣ 🌷 ⚜حامد بافنده در روز اول خرداد سال 1366 به دنیا آمد اصالتا اهل اما ساکن شهر در استان کرمان🌍 بود. ⚜او یکی از ایرانی🇮🇷 است که چندی پیش داوطلبانه برای دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) از طریق پاسداران به عنوان مستشار نظامی عازم شد. ⚜بافنده با نام جهادی در لشگر حضور یافت. او یکی از مداحان🎶 اهل بیت(ع) بود که در مراسم یادبود همرزمان شهیدش 🌷هم حضور داشته و مداحی می‌کرد. ⚜صدای گرم او که در مراسم‌های مختلف برای می‌خواند🎤، یادش را در دل‌های رزمندگان❤️ مقاومت جاودانه کرد. ⚜وی بعد از مدتی جهاد در سوم اردیبهشت ماه 1396 توسط تروریست‌های تکفیری👹 در سن 30 سالگی در منطقه(ریف حماء) بر اثر انفجار مین💣 به رسید. ⚜مزارش در شهدای رفسنجان قرار دارد. از او یک دختر به نام به یادگار ماند☺️. 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt
. •°❀عمه جانم زینبـــ❀°• ❃ مبـادا نگران شوۍ... ایران جوانانۍ دارد ڪ آرزویشان سربازۍ در رڪاب عباس است.. ▣ غمتــ نباشد عمـه، رقیـه پاسبان دارد.. #دلنوشته #مدافعان_حرم #شبتون_شهدایی
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
@asganshadt
7⃣3⃣6⃣ 🌷 📚برشی از کتاب‌ 📝بعد از سربازی بیشتر سرگرم کارهای موسسه بود.چندباری هم سعی کرد ما را ببرد . فرم‌هایش را آورد📑 که پر کنیم و عضو شویم. نشد🚫؛سرگرم درس خواندن📖 بودیم.درس از همه چیز مهم‌تر بود برایمان. 📝وقتی در کار می‌کرد گفت: یک نمایشگاه زدیم بیاید ببینید. رفتیم.🚶بیشتر کتاب‌ها📚 راجع‌به زندگی و اهل‌بیت(ع) بود. 📝می‌گفت:اگه کتاب بخونید زیاد می‌شه؛ اون‌وقته که ایمانتون قوی می‌شه👌.خودش کتاب را زیاد می‌خواند. یک کانال هم زده بود توی تلگرام📱 به اسم گروه فرهنگی هنری . 📝بیشتر از شهدا🌷 و مطلب می‌فرستاد.روی وسایلش حساس بود👌. دوست‌داشت همیشه باشد. مراقب بود کمدش یک وقت‌به هم نریزد❌. 📝همیشه تاکید می‌کرد که بچه ای سمت آن نرود😁. بیشتر لباس های می‌پوشید شلوارسفید مثلا. جلوی آینه 🖱خیلی می‌ایستاد. دائم یک شانه گرد پلاستیکی به می‌کشیدو موهایش را شانه می‌زد👨. 📝همیشه بوی عطر می‌داد. به خودش می‌رسید و برای خودش ذوق می‌کرد. خنده‌مان می‌گرفت😄. 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt
🔰از اسرای ایرانی تا در راه حرم 🌸توی اردوگاه تکریت۵، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم عبدالامیر.  یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی ها، و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، و انگار ایرانیها را مقصر همه مشکلات خودش می دانست!  🌺کاظم آقای را خیلی اذیت می کرد. او می دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، به همین خاطر ضربات کابلی که نثارش می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!  🌼کاظم از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی بویژه آقای ابوترابی استفاده می کرد.  🌸تنها خوبی کاظم بودنش بود. خانواده کاظم به روحانیون و احترام می گذاشتند. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر رو برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی  🌸یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت:بیا اینجا کارت دارم...  🌺ما تعجب کردیم و گفتیم لابد شکنجه جدید و...  اما از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.  🌼وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی، اما ... 👈دیشب خواب سلام الله علیها رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. 🌸صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی؟ حلالت نمی کنم... حالا من اومدم که حلالیت بطلبم.  🌺کم کم محبت حاج اقا ابوترابی در دل کاظم جا باز کرد و شد مرید ایشون، بطوری که وقتی قرار شد آقای ابوترابی رو به اردوگاه دیگری بفرستند کاظم گریان و بسیار دلگیر بود.  🌼وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند، کاظم برا خداحافظی با اونا بخصوص اقای ابوترابی تا مرز ایران اومد.  🌸او بعد از مدتی نتوانست دوری حاج آقا ابوترابی رو تحمل کنه و برای دیدن حاج آقا راهی تهران شد. وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به شدت متاثر شد و رفت سر مزارش و مدتها آنجا بود.  🌺کاظم از خدا می خواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذره. حتی رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شکنجه شون کرده بود و حلالیت طلبید. او حتی تا روستاهای خراسان رفت.  💠👈تا اینکه کاظم داستان ما مدتی قبل رفت و در دفاع از حرم سلام الله علیها به شهادت رسید.  📚منبع:کتاب ، اثری از گروه فرهنگی @asganshadt  
💔🍂 #تلنگر_آسمانے🕊 دقت ڪرده اید...😔☝️ 🌷شهداے #جنگ_تحمیلے یکے یکے می آیند...💔 و #مدافعان_حرم یکے یکے میروند...😔💔 اما ما هنوز میگیم " #شهدا_شرمنده_ایم 🌷 @asganshadt
❣ 💥با نام تو عرش را به هم می ریزیم طرحی به زبان محتشم می ریزیم 💥گرپای حرامیان به صحنت برسد خون پای ورودی حرم می ریزیم @asganshadt
#هتل پنج ستاره‌ی😏 #مدافعان_حـرم... ❌واقعا به خاطر پول میرن!!! کی حاضره پول بگیره و بره رو خاک استراحت کنه؟!! #التماس_تفکر☝️ @asganshadt
1_43879086.mp3
1.68M
🎵 #شور👌👏 | #مدافعان_حرم دسته دسته میـرَن رهـروانِ زینـب عَلَم رسیده به مدافعان زینب... 🎤🎤 #حاج‌_محمود_کریمی ❤️میلاد #حضرت_زینب(س) مبارک باد. اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇👇👇👇 🍃🌹🍃🌹 @asganshadt
👑 هردو سربازیم💑 سربازے میکنیم دردست من تفنگم هست و در دست شما چادر💚 من از حرم عمه‌ام زینب دفاع میڪنم و شما از حریم ایشان...😍 ✌️ ❤️ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
🔸محفل انس با قرآن 🌺🍃 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 @asganshadt
+ از شهدا به زمینی ها... صدامو دارید؟ 📞 _ بگوشیم حاجی + هر کس مهر امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری در دل نداشته باشه مطمئن باشه اگه در زمان یکی از امامان معصوم هم باشه مِهر آنها را در دل نخواهد داشت. 👇اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌹 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
▫️همسرش می‌گفت: برگه مأموریتش را امضا نکرد تا نگویند برای پول می‌روند.☝️ پاسدار و شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع🌹 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 @asganshadt
خواب صادقه همسرشهیدمصطفی عارفی شب شهادت ایشان🍂🍃 بعد از آخرین مکالمه تلفنی ساعت یازده ونیم یعنی دوساعت قبل ازشهادت آقامصطفی باایشون💔 در شب یکشنبه95/2/4 خواب دیدم آقامصطفی اومدن خونه وباعجله بهم گفتند برو و یه پرچم سبز بیارمیخوام بزنم سر در خونه🏠 من یه پرچم سه گوش آوردم ودادم به ایشون گفتند نه این کوچیکه☝️ ورفتند از توخونه یه پرچم سبز خیلی بزرگ آوردندو بالای بام نصب کردند👌 روش نوشته بود: کلنا عباسک یازینب🌹و گفتند خونه #مدافعان_حرم باید بابقیه فرق داشته باشه... وقتی ازخواب بیدارشدم نزدیک نمازصبح بود😔😔😔 شهید مدافع حرم مصطفی عارفی #سالروزشهادت🕊 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt💚
💠 حضرت (مدظله العالی): همين قدر بدانيد بنده حقير به شما خانواده‌های افتخار ميكنم. 📸تصویری ماندگار از وداع همسر شهید مدافع حرم "سید جواد اسدی" در معراج شهدا شهادت شهید اسدی گرامی باد.🌷 @asganshadt🇮🇷
حاج حسین یکتا: مادر شهید مدافع حرم افغانی سرجنازه‌ی پسرش، میگه کسی اینجا برا پسرم گریه نکنه؛ اگه گریه میخواید بکنید برا حضرت زینب(س) و امام حسین(ع) گریه کنید. برید بیرون! اینجا نباشید! روزای اولی که دعوا و درگیری شروع میشه توی سوریه، بچه‌های افغانی که توی مشهد بودن یه چهل پنجا نفری بودن که هر هفته دعای کمیل برگزار میکردن. اینا باهم گفتن بریم سوریه؟! بعضیاشون گفتن اگه بریم شهید بشیم تکلیف خونوادمون چی میشه؟ پس بیایید اول بریم با قاسم سلیمانی یه شرط کنیم بهش بگیم که اگه شهید شدیم هوای خونواده‌های مارو داشته باشه؛ ما اینجا کسی رو نداریم. فرماندشون شهید توسلی گفت من اگه بخوام برا دفاع از حضرت زینب برم سوریه برا دفاع از حضرت هیچ شرطی نمیکنم. خود حضرت زینب هوامومو داره. از اون جمع چهل پنجاه نفری که مخلصانه همراه فرماندشون بدون هیچ چشم داشتی رفتن سوریه و شهید شدن، الان ۱۸هزار مدافع حرم افغانی بعدِ اون نیت پاک این چهل پنجا نفر الان دارن میجنگن. حضرت آقا فرمودن اینا کار بزرگی کردن. اگه نمیرفتن الان ما باید توی همدان و کرمانشاه میجنگیدیم. اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt 🌹🍃
مادر است دیگر، ⇜یڪ شهیـ🌷ـــد ⇜یڪ ⇜یڪ جانباز ⇜یڪ فرزند دیگر هم ڪہ در است...😔 بشڪنے اے اگر ننویسی بر دل💔 خانواده شهدای چه میگذرد... اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt 🏴
3⃣3⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰هاشم دهقانی از  جوان تیپ ۳۷ سپاه حضرت عباس (ع) و از رزمی کاران زبده استان بود👌 که قبل از عید به جمع پیوسته بود پیش از اعزام به سوریه این شهید را از دور دیده بودم اما از نزدیک ملاقات نکرده بودم👥 تا اینکه در ماموریت سوریه با این شهید شدم و در اولین روزهای ماموریت به رشادت‌ها و جدیت این شهید🌷 در انجام ماموریت محوله پی بردم. 🔰قبل از ۷ اسفند ماه شهید دهقانی را به خوبی نمی‌شناختم تا اینکه در عملیات ۷ اسفند سال ۹۴📅 با این شهید همرزم همراه شدم و جهت انجام ماموریت به یکی از روستاهای آماده شدیم و در شب عملیات، بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء 📿به طرف یکی از روستاهای سوریه حرکت کردیم 🔰شهید دهقانی در این ماموریت یکی از دسته های گردان را بر عهده داشت و در حین حرکت دسته این شهید پیش رو بود👤 و وقتی عملیات شروع شد در هر محوری که با آتش سنگین💥 دشمن مواجه می‌شدیم از خواسته می‌شود تا در محل حاضر شود و تا زمانی که آتش دشمن را خاموش نمی‌کرد باز نمی‌گشت🚷 تا اینکه آن روستا را به تصرف خود درآوردیم لذا در آن شب با شجاعت‌ها و این شهید جوان آشنا شدم. 🔰بنده بعد از مجروحیت💔 وارد حیاتی شدم و به دنبال من دیگری به نام حاجی رضا وارد حیات شد در آن لحظه به شدت زخمی و ضعیف شده بودم😓حاجی رضا، شهید دهقانی را فراخواند و وضعیت مرا به وی اطلاع داد آنان خواستند مرا به محلی امن منتقل کنند🚑 اما  آن حیات تنها یک راه ورودی داشت که از آن ورودی هم امکان تردد وجود نداشت🚫 لذا مجبور بودیم از دیوار بپریم. 🔰از انجایی که به شدت شده بودم امکان پریدن از دیوار وجود نداشت و آنان نیز از وضعیت جسمی من ناامید شده بودند😔 تا اینکه شهید دهقانی ازم خواست به طرف دیوار حرکت کنم و با کمک وی توانستم از دیوار عبور کنم💪شهامت شهید هاشم دهقانی در آن زمان مثال زدنی بود که موجب شد یابم. 🔰در بیمارستان بودم که از رزمندگان خبر نحوه زخمی💔 شدن دهقانی را شنیدم به طوری که برای بازپس گیری به این روستا حمله ور شده بودند و چند تن از پاسداران جوان با تمام در مقابل تکفیری‌ها ایستاده بودند که از جمله آنان شهید دهقانی🌷 بود که با نهایت تلاش در مقابل دشمن ایستادگی و دفاع کرده بود که در نهایت وی بر اثر مجروحیت شده و حرکت برای این شهید غیر ممکن شده بود. 🔰از آنجایی که به علت مجروحیت از خارج شده بودم دیگر خبری از وی نداشتم😢 تا اینکه این جوان دلاور را شنیدم. راوی: حجت الاسلام رضایی 🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌹 @asganshadt
حَرَم عَجَب حال و هوایی دارد••• چه صفایی دارد♥️ بنویسید✍ به روی این شهدا🌷 چقدر عمه ی سادات دارد😍 🍃🌹🍃🌹 @asganshadt
🕊هرکسی شکاف گفت "یافاطمه" زپا افتاد 🕊یقیناً که لحظه ی آخر روی دامان جان داد❣ 🌙 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt
 فرمانده..... . حَتی اِذا حَرقت آمریکا بِأکمَلِها نَحنُ لَن نَنسیٰ اِغتِیال مِطارِ بَغداد . اصلا تمام آمریکا هم در آتش بسوزد ما بیخیال ترور فرودگاه بغداد نمیشویم . . @asganshadt🍃🌺🍃
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده: @asganshadt